Chapter 15 & 16

5.1K 292 17
                                    


‌نیم ساعتی میشد که تهیونگ از خواب بیدار شده بود اما همه‌اش داخل تخت به خودش می‌پیچید و جا به جا میشد تا یکم بیشتر بخوابه اما نمیتونست.
کلافه چشماش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید.
_چرا ...چرا هیچ‌وقت جوری که میخوام پیش نمیره؟
آهی کشید و روی تخت نشست، با نگاه کردن به ساعت متوجه شد که هنوز یک ساعتی تا رفتن به ایستگاه وقت داره، دلش میخواست با جان صحبت کنه چون اون تنها کسی بود که اون لحظه میتونست بهش اعتماد کنه.
به طرف میز خم شد و گوشیش رو برداشت، میدونست جان از تماس تصویری اون هم سر صبح خوشش نمیاد اما تهیونگ کلافه تر از اونی بود که اهمیت بده، پس تماس تصویری رو برقرار کرد و منتظر موند تا جان جواب بده.
کمی طول کشید اما بالاخره جان تماس تصویری رو برقرار کرد‌.
_ازت متنفرم.
اولین حرفی که جان با چشمایِ نیمه باز گفت این بود، تهیونگ لبخند کمرنگی زد و به پشت روی تخت دراز کشید.
_از شدت علاقه زیاده.
تهیونگ با خنده جواب داد و جان خواب آلود با موهای بهم ریخته و بالا تنه ای لخت از زیر ملافه خودش رو کمی بالا کشید و به حالت نیمه نشسته در اومد.
_خب تعریف کن.
_چی؟
تهیونگ برای لحظه ای گیج پرسید و جان با لحن جدی ای توضیح داد.
_تو همیشه عادتای من رو میدونی اما وقتی این موقع صبح بهم زنگ میزنی اونم تصویری یعنی یه چیزی اذیتت میکنه پس بگو.
_نگرانم ...
_بخاطر جونگکوک؟
تهیونگ چرخی زد و گوشیش رو روی حالت ایستاده روی تخت گذاشت و سرش رو به بازوش نزدیک تر کرد.
_میدونی ... شبی که تصادف کردیم و کنار جونگکوک خوابیدم باورم نمیشد که زنده مونده و پیشمه، دلم میخواست بیدارش کنم بهش بگم حقیقت رو یه بار برای همیشه خودم رو راحت کنم!
لبخند تلخی زد، صدای گرفته اش بیشتر جان رو ناراحت میکرد تا حرفایی که به صورت گِله بیان میکرد.
_دلم نمیخواد بمیرم ... البته حق ندارم چنین چیزی رو بخوام من لیاقت بخشش رو ندارم میدونم اما دوست داشتم حداقل برای یه روزم شده جونگکوک عاشقم باشه جان! با تمام وجودش عاشقم باشه و بخاطر من لبخند بزنه.
جان اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست، تهیونگ قرار نبود هیچوقت خودش رو بخاطر کاری که در حق جونگکوک انجام داده ببخشه.
_ببین من کاری به عاشق بودنت ندارم، اما نمیذارم جونگکوک چیزی بفهمه ... حاضرم بخاطرت تمام مدارک و اسناد اون شب رو پیدا کنم و آتیش بزنم اما اینطوری نباش ته، احساس میکنم اگر یکم دیگه اون مرتیکه اذیتت کنه خودم میکشمش!
لباش رو خیس کرد، حالا کاملا روی تخت نشسته بود و از داخل صفحه گوشی به تهیونگ نگاه میکرد.
_میدونی که اگر بخوای انجامش میدم *برات(برادر)
تهیونگ از مصمم بودن جان و اینکه واقعا پیش اون عوضی میره و تمام مدارک رو نابود میکنه خبر داشت اما نمیخواست هیچ آسیبی بهش وارد شه، اون افراد خطرناک تر از چیزی بودن که نشون میدادن.
_نه! تو بهم قول دادی هیچوقت سمت اونا نری و کاری نکنی، اگر بفهمن از اتفاقات اون شب خبر داری زنده ات نمیذارن، نه تنها تو ... تمام خانواده ات رو میکشن!
_چه اهمیتی داره وقتی تو هنوزم توی سایه اش زندگی میکنی وقتی بازم نزدیکشی؟
تهیونگ نمیخواست دوستش رو بخاطر مشکلات خودش عصبی یا ناراحت کنه، پس زمزمه کرد.
_ازم عصبی نباش.
_نیستم! از خودم عصبانی ام که هیچ کاری نمیتونم واست انجام بدم تا آزاد باشی، انگار گیر افتادی توی برزخ زمان ... قراره چقدر تحملش کنی تهیونگ؟ این همه سال بس نیست؟
تهیونگ دوباره لبخند زد، اینکه رفیقش انقدر بهش اهمیت میداد ته قلبش احساس آرامش میکرد.
_ وقتی برای اولین بار دیدمت، هنوز ساعتی نگذشته بود که هر دوتامون تنبیه شدیم بخاطر بهم زدن نظم خوابگاه و اون موقع بود که به خودم گفتم "عاح پسر، قراره روزای سختی رو تحمل کنم" اما نه ... بعدش آروم آروم انقدر بهم نزدیک شدیم که گاهی یادم میره نسبت خونی ای باهات ندارم!
جان سرش رو به معنی تایید تکون داد و دستی داخل موهاش کشید تا کمی مرتبش کنه، انگار هردو میتونستن داخل ذهنشون اون خاطراتی که برای دوست شدنشون باهم ساختن رو به یاد بیارن.
_تو خیلی لجبازی تهیونگ! هیچوقت اجازه نمیدی بهت کمک کنم ...
جان با دلخوری زمزمه کرد و گوشیش رو پایین آورد و روی شکمش گذاشت، با ناپدید شدنش توی تصویر، تهیونگ غر زد.
_بهم نگو که به جای حرف زدن با من سیگار روشن کردنت رو ترجیح دادی؟
صدای فندک جان توی گوشی پیچید و ثانیه ای بعد دوباره تهیونگ تونست تصویر جان رو ببینه که در حال سیگار کشیدنه.
_یه جوری شما دو نفر سیگار میکشید احساس میکنم زندگیتون بهش وابسته اس!
_منو با اون عشق کله خرابت مقایسه نکن، من فقط گاهی که عصبی ام میکشم.
تهیونگ اخم تصنعی کرد و تذکر داد.
_هی به جونگکوکم اینطوری نگو وگرنه خودم حسابت رو میرسم.
جان محو لبخند زد و به علامت تسلیم دستی که داخلش سیگار نگه داشته بود رو بالا برد و دود داخل دهنش رو به طرف صفحه فوت کرد، برای چند ثانیه سکوت ایجاد شد، جان کمی چشماش رو باریک کرد و کام دیگه ای از سیگارش گرفت.
_چرا ساکت شدی؟
_چ-چیزی نیست ...
_ تهیونگ!
_باشه ...
تهیونگ دوباره سرش رو روی بازوش جا به جا کرد و با لحن دلگیری جواب داد.
_هروقت که با مالکیت اسمش رو به زبون میارم، بعدش قلبم مچاله میشه چون اون مال من نیست ... مال هیچکس نیست! جونگکوک دست نیافتنیه، حتی جیمین هم اون رو کامل نداشت!
جان به راحتی میتونست حسرت داخل صدای تهیونگ رو حس کنه.
_ما سه نفر هیچکدوم لیاقتش رو نداشتیم ...
جان آهی کشید و کام عمیقی از سیگارش گرفت، میخواست چیزی بگه که صدای در اتاقش بلند شد.
_منتظر کسی بودی؟
تهیونگ سرد پرسید و جان به سرعت جواب داد.
_ته من توی هتلم بنظرت این وقت صبح چرا باید منتظر کسی باشم؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت.
_خب شاید خدماته؟
جان هومی گفت که صدای در دوباره بلند شد.
_هی من باید برم ببینم کیه، صبر میکنی یا میخوای قطع کنی؟
تهیونگ نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و جواب داد.
_نه میرم یه دوش میگیرم بعدم میرم سالن اونجا میبینمت.
_باشه پس فعلا.
جان گفت و تماس رو به پایان رسوند، تهیونگ چرخی زد و از تخت پایین اومد، باید دوش میگرفت و زودتر برای رفتن به ایستگاه آماده میشد.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now