Chapter 5 - 6

2K 111 19
                                    


"گناهی که با گناه دیگری پاک شد"

بعد از اون مکالمه‌ی پر تنش و طولانی تمام صداهای اطراف خاموش بود به غیر از صداهای داخل سر تهیونگ که مبارزه‌ی عجیبی مقابل واکنشی آروم یا واکنشی کشنده داشت و از اونجایی که اون پسر "اهمیت ندادن" رو ماه‌ها بود انتخاب کرده بود، پس فقط لبخند سردی بین بیرون فرستادن دود سیگار از داخل دهنش زد و همین طور که از روی صندلی بلند میشد سیگارش رو داخل گلس شرابش انداخت. صدای خاموش شدن آتیش اون رو یاد وقتی می انداخت که سیگارش رو روی پوست شکافته شده ی انسانی خاموش میکرد و براش سراسر لذت بود.
- متأسفم که متأسف نیستم.
تهیونگ بالاخره با لحن محکم و پر تمسخرش گفت و پوزخند صدا داری زد و همزمان با پرت کردن گلس شرابش به طرف مردی که مقابلش ایستاده بود، لگد چرخشیِ محکمی به قفسه‌ی سینه‌اش زد و به سرعت چشم هاش رو روی چرخش اسلحه‌اش که به طرف بالا پرتاب شده بود، زوم کرد و بدون اینکه فرصت هیچ عکس العملی به اون مرد بده، اسلحه رو ازش گرفت و با یه حرکت دو بار به مغزش شلیک کرد.
- بنگ بنگ!
صدای سرخوش و سرگرم شده اش بلند شد و بعد رستوران دوباره توی سکوت عمیقی فرو رفت.
سرش رو بالا گرفت و با نگاهی بی‌روح و لبخندی که متعلق به ذات واقعیش نبود، به طرف صاحب رستوران که بهت زده از پشت شیشه بهش نگاه میکرد، انداخت و چشمکی زد. اینکه می‌تونست ترس رو به کسی القا کنه درحالیکه قدرت توی مشتش بود، روحش رو برای تاریکی بیشتر ارضا میکرد.
جاش بدون هیچ حرکتی از پشت شیشه ها به پسرِ اسلحه دارِ عجیبی که لباس های قرمزی به تن داشت، خیره شد. تهیونگ همین طور که قلاده¬ی بوچر، سگ دوبرمنش رو توی انگشت های دست آزادش میگرفت، اسلحه‌اش رو بالا آورد با گذاشتنش روی بینی خوش تراشش به معنی ساکت بودن زمزمه کرد "ششش" و سرش رو به چپ و راست حرکت داد. جاش حتی اگر قدرت اینو داشت که تجزیه و تحلیل کنه چطوری این اتفاق افتاده، اون لحظه انقدر غافلگیر شده به نظر میرسید که فقط تونست سرش رو به معنی فهمیدن تکون بده؛ چون علاقه نداشت دوباره خانواده ی خودش رو سیاه‌پوش یه پسر دیگه بکنه و تهیونگ هم نمیخواست یه شبح ‌‌جاسوس فدرال که زودتر از موعود خودش رو بازنشسته کرده بود رو با اطلاعاتی که ازش داشت و اون به دروغ بهش شرح حال داده بود رو به همین زودی غافلگیر کنه. اگرچه هردوی اون ها به خوبی میدونستن که برای هم از اول نقش بازی کردن، درست از همون برخورد اول و بُر خوردن با هم.
- من بهت هشدار داده بودم!
رو به جسدی که زیر پاش افتاده بود، به سردی گفت و بعد از انداختن اسلحه روی جنازه‌اش، لگد آرومی بهش زد و از روش رد شد و همراه با کشیدن قلاده¬ی بوچر به طرف پیاده روی اون طرف خیابون حرکت کرد. حتی به پشت سرش هم نگاه نمیکرد که ممکنه چه اتفاقی بیفته و صاحب رستورانی که رندوم بهش برخورده نکرده بود و از قبل تعیین شده بود، میخواد با جنازه چیکار کنه؛ اما میدونست مشکلی پیش نمیاد و اون ها باز هم ملاقات خواهند داشت!
سرش رو بالا گرفت. آسمون در کبودترین حالت خودش با ترکیب رنگ های بنفش، خاکستری و رنگی به سرخی شراب قرار داشت؛ درست مثل وقت هایی که خونابه‌ی سلاخی های بی شمار روی زمین شیشه ای رد روم جمع میشد و رنگ تیره‌ی غلیظی ایجاد میکرد.
- تیره تر شدی!
دوباره مخاطب جمله اش مشخص نبود که خودشه یا آسمون، اما این رو به خوبی میدونست که مرگ همیشه دنبالش بود ...
فرقی نمیکرد چطوری و با چه سرعتی، هاله¬ی اطرافش همیشه بوی مرگ میداد و این از سنین پایین شروع شده بود، شاید حتی از روزی که به دنیا اومد؟ تهیونگ قدرت تیرگیِ مرگ و حس سوختن روحش رو بین اون انرژیِ قوی حس میکرد؛ اینکه نمیتونه ازش فاصله بگیره بلکه فقط فرار میکنه ...
شاید همیشه به مردی که قبلاً به خوبی اون رو می¬شناخت، گفته بود که از خودش فرار میکنه و حاضره تیرگی اون رو به جون بخره اما خودش تغییر نکنه. کسی چه می-دونست یه شخصیت کنترل‌گر با کدوم یک از فشار ها و هُل دادن¬ های قلب و ذهنش تاریکی روحش رو رها میکنه برای تسخیر شدن؟
باید چیکار می¬کرد؟ با آغوش باز اون زندگی رو می‌پذیرفت؟ اینکه همیشه عزیزانش رو از دست میداد و حتی جون افراد دیگه ای رو که رندوم هدف گرفته میشدن، میگرفت؟
شاید هم خودش مرگ واقعی بود؟
کسی چه میدونست؟!
تنها چیزی که قابل درک به نظر میرسید این بود که مرگ سرنوشتشه و یه روز هم اون رو شکار میکنه، ولی برای الآن اون فقط میخواست تا وقتی روی پاهاش راه میره شکارچیِ واقعی باشه؛ در حالی که نگاهش قدرت به زانو درآوردن داره و کلماتش قدرت عذاب دادن ...
حتی اگر مرگ واقعی بهتر از اون میتونست انجامش بده، بهتر بود کمی صبر میکرد؛ چون تهیونگ بی وقفه به سمت تاریکیِ وجودش قدم برمیداشت و صدای زمزمه مانندِ درون خودش رو هر بار خفه میکرد. صدایی که نور میخواست؛ روح سفید نه، آبیِ غمدارش رو میخواست ... میخواست پسش بگیره، انگار انتظار شدیدی میکشید.
ولی تهیونگ برنامه ای برای گوش دادن بهش نداشت، نه حتی برای حس کردنش و توجه کردن به درخواستش؛ چون تاریکیِ وجودش طوری ذره ذره ریشه توی خونش دوونده بود که شاید در آینده هیچ کس نمیتونست افکار تاریک و رفتار کشنده اش رو کنترل کنه. شاید تنها جایی که اون صدا قوی میشد، وقتی بود که تهیونگ بی دفاع و خسته به خونه برمیگشت یا مقابل افرادی که براش مهم بودن، قرار میگرفت و ناخودآگاه واکنش نشون میداد.
سرش رو پایین آورد و از هوای اطرافش دَم عمیقی گرفت. آسمون هنوز تصمیم به باریدن نگرفته بود، پس دوباره شروع کرد به قدم زدن و همین‌طور که گوشیش رو از جیب شلوار قرمز رنگش بیرون می آورد،    کلاه هودیش رو پایین‌تر کشید تا جایی که روی چشم هاش بیُفته و با فرستادن پیامی با چنین محتوایی، نیشخند کمرنگی روی لب های اناری رنگش که مدت ها بود توسط لب های گرم مردش بوسیده نشده بودن، شکل گرفت.
"باز هم آسمون شهر به رنگِ شرابِ داخل دست‌های قدرتمند شماست پدر؛ از ادامه دار بودن این هوا لذت ببرین."
اون درست میگفت! آسمون هم رنگِ خون بود ...
خونی که هردوی اون‌ها روی دست های به ظاهر تمیزشون داشتن ...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now