Chapter 17 & 18

5.5K 306 25
                                    


مشتش رو محکم روی زمین سرد کوبید، داشت دیوونه میشد ...دوباره یاد جیمین افتاد!
با فکر به اینکه اون شب هم باعث شده بود اینطوری ازش دور بشه و توی پارکینگ ترور بشه، نفس کشیدنش سریع تر شده بود، انگار داشتن اکسیژن رو ازش میگرفتن، اون شب هم بزرگ ترین اشتباه زندگیش رو انجام داده بود.
برای لحظه ای نفهمید چطوری از سالن تمرین خارج شد و خودش رو به ورودی ایستگاه رسوند.
نفس لرزونی کشید و دید که تهیونگ در حال سوار شدن توی یه ماشین دیگه اس؛ سریع به سمتش دوئید و با گرفتن بازوش به عقب کشوندش و مانع سوار شدنش توی ماشین شد.
تهیونگ با چشم هایی که سعی میکرد سرد بنظر برسه، متعجب به جونگ کوک نگاه کرد که نفس نفس میزد و عرق کرده بود، انگار مثل وقتی که خودش داخل سالن میدوئید اون هم دوئیده بود!
_ص-صبر کن!
گفت و دستش رو روی کمر تهیونگ گذاشت و به سمت بغل خودش کشید و در ماشین رو محکم بست.
اروم با کف دستش رو سقف ماشین زد و به راننده فهموند که بهتره بره، تهیونگ نمیتونست متوجه بشه چه خبره، یخ زده و بی حرکت توی بغل جونگ کوک موند تا صدای خشدار و پشیمونش رو کنار گوشش شنید که با ملایمت زمزمه کرد.
_میرسونمت!
_ میبینی که، داشتم با تاکسی میرفتم!
_ میخوام خودم برسونمت تهیونگ ...
با اینکه جونگ کوک در خواست نکرده بود اما تهیونگ می تونست حس کنه که اون ازش میخواد همراهش بره، چون لحن جونگ کوک اون غرور همیشگی رو توی خودش نداشت
_قرار نیست اذیتت کنم، فقط میخوام برسونمت.
تهیونگ آه غمگینی کشید و کوله اش رو روی دوشش محکم تر کرد. مقاومت در برابر جونگ کوک براش سخت بود، اما سرد برخورد کردن کاری بود که میدونست میتونه از پسش بر بیاد.
_تا وقتی که برسیم نمیخوام چیزی بشنوم.
دل شکستگیش کاملا مشخص بود و جونگ کوک باید احمق می بود که این رو نمی فهمید، چون تهیونگی که نگاهش نمیکرد هیچ تشابهی به تهیونگ توی سالن تمرین نداشت.
دست تهیونگ رو با احتیاط گرفت و سمت گوشه ای از خیابون کشید و بهش کمک کرد روی کاپوت جلویی ماشینی بشینه که انگار مدت هاست اونجا پارک شده.
_همینجا بمون تا برگردم.
تهیونگ بدون اینکه به جونگ کوک نگاه کنه سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و به طرفی از خیابون نگاه کرد که ماشین ها با سرعت و گاهی آروم از اون محدوده عبور میکردن. جونگ کوک به سمت کوچه ی پشتی ایستگاه رفت، باید موتورش رو به اونجا میاورد تا تهیونگ رو به خونه برسونه.
تمام مدت تا وقتی موتورش رو به خیابون جلویی ایستگاه ببره به این فکر میکرد چقدر میتونه آدم مزخرفی باشه که با احساسات صاف و صادق تهیونگ اون کار رو بکنه و بعد از زدن اون حرفا دوباره مجبورش کنه منتظرش بمونه تا اون رو به خونه برسونه.
_ازت جز این انتظار نمیرفت، عادت کردی به گند زدن!
تلخ به خودش اون جمله رو گفت و با حس دردی که هر لحظه بیشتر به معده اش فشار میاورد، بالاخره موتور رو به جلوی خیابون رسوند.

سرش رو به اون سمت چرخوند، فکر میکرد تهیونگ ممکنه رفته باشه اما اون هنوزم روی کاپوت ماشین نشسته بود و سرش پایین بود.
موتورش رو به همون سمت برد و جلوی تهیونگ ایستاد.
_سوار شو ...
تهیونگ به جونگ کوک نگاه نمیکرد، حس میکرد سکوت بهترین کاریه که میتونه. بکنه به سمت عقب موتور رفت و با کمی مکث بالاخره نشست، جونگ کوک بلافاصله سوار شد و کوله ی تهیونگ رو جلوی خودش روی صندلی گذاشت و موتور رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کرد.
تهیونگ تمام مدت دستاش رو نامحسوس به کُت جونگ کوک گرفته بود و با کمی فاصله که اصلا حس نمیشد ازش عقب تر نشسته بود، هیچکدوم تا رسیدن به خونه حرف نمیزدن ولی ذهن خستگی ناپذیرشون مدام در حال بازسازی حرفا و صحنه هایی بود که دقایقی پیش اتفاق افتاده بود.
جونگ کوک به خیابون خودشون که رسید داخلش پیچید و جلوی کافه نگه داشت، هنوزم هر دو ساکت بودن.
جونگ کوک پاهاش رو از دو طرف روی زمین نگه داشت تا بتونه به موتور تعادل بده، تهیونگ از موتور پیاده شد و کوله اش رو از جلوی موتور جونگ کوک برداشت، داشت بدون هیچ حرفی به سمت خونه اش میرفت که جونگ کوک مچش رو گرفت و به سمت خودش کشید.
_سرت رو بگیر بالا.
تهیونگ با ناراحتی صورتش رو چرخوند و به طرف دیگه ای نگاه کرد. توی دلش به خودش لعنت میفرستاد که چرا نمیتونه نگاه ناراحتش رو کنترل کنه.
نمیخواست جونگ کوک اون رو در شکننده ترین حالت خودش ببینه در صورتی که جونگ کوک فکر نمیکرد تهیونگ الان ضعیف یا شکننده بنظر برسه، بلکه به خودش لعنت میفرستاد که باعث شده نگاه تهیونگ از همیشه تیره تر بشه.
_تهیونگ!
جونگ کوک دستاش رو بالا برد و صورت تهیونگ رو داخل انگشتاش قاب گرفت و چتری هایی که روی چشماش پخش شده بود رو کنار زد، با دیدن تیره و سرد بودن اون دوتا تیله ی تیره نفس عمیقی کشید و صادقانه زمزمه کرد.
_متاسفم! نمیخواستم به اشتباه ببوسمت ... قرار نبود اتفاقی بیوفته ... کار من، ارزش ناراحت شدنت رو نداره.
تهیونگ میدونست افکار جونگ کوک نسبت به ناراحت بودن چطوره اما انگار میخواست تنبیهش کنه اگرچه برای لحظه ای دوباره قلبش به درد اومد، حتی با اینکه مدام به خودش یادآوری میکرد که از اول هم با چشم باز این رابطه ی کامل نشده رو انتخاب کرد.
_تو که به هیچی جز خودت اهمیت نمیدی، پس متاسف بودنت فقط یه تعارفه!
جونگ کوک صورت تهیونگ رو جلوتر کشید اما کوله پشتی که توی بغل تهیونگ بود زیاد اجازه ی زیاد نزدیک شدن رو بهشون نمیداد.
_من هیچوقت به کسی نمیگم متاسفم تا وقتی عمیقا متاسف نباشم، پس وقتی بهت این کلمه رو میگم منظورم به واقعی بودنشه، این رو یادت بمونه!
_باشه.
تهیونگ پوزخند کمرنگی زد و بی حوصله بینیش رو بالا کشید.
میخواست صورتش رو از حصار انگشتای جونگ کوک آزاد کنه که صدای بم و گرفته اش رو نزدیک به صورتش شنید و حرکت بعدیش باعث شد برای چند ثانیه نفس کشیدن یادش بره.
_اینم همراه چیزایی که امشب بینمون گذشت فراموش کن.
هر دو با چشم های باز بهم خیره بودن که جونگ کوک لبای نیمه مرطوب تهیونگ رو محکم بین لباش کشید و مک نرم و خیسی بهش زد، با فکر به اینکه امشب باهاش چیکار کرده و اون رو جای جیمین بوسیده اخم غلیظی مابین پیشونیش نشست، بر خلاف تهیونگ چشماش رو بست و مَک عمیق تری به هردوتا لب بالا و پایینش زد و با اکراه ولش کرد.
تهیونگ ذاتا اگر میخواست هم از شدت بُهت زدگی نمیتونست تکون بخوره.
جونگ کوک برای آخرین بار بوسه ی ملایمی به لب مرطوب تهیونگ زد و سرش رو عقب کشید.
_ا-این برای چی بود؟
_نمیدونم ... فقط میخواستم انجامش بدم، شاید برای تشکر از اینکه گذاشتی برسونمت.
با جمله ی کلافه ی جونگ کوک موجی از گرما زیر پوست تهیونگ تزریق شد و اما ناراحت تر از چیزی بود که بخواد واکنشی نشون بده.
اون کاملا خونسرد و بی حس بنظر میرسید، پس فقط صورتش رو از بین انگشت های جونگ کوک بیرون کشید و تاکید کرد.
_دلم نمیخواد لبایی منو ببوسه که با فکر به یکی دیگه اینکار رو میکنه ... پس دیگه هیچوقت اینکار رو نکن.
نگاهش رو به طرف خونه ی جونگ کوک چرخوند و ادامه داد.
_حتی برای تشکر ... احساس من معنی پشت کارات رو نمیفهمه اما وقتی انجامش میدی کورکورانه امیدوار میشه در صورتی که تو سردرگمی ...
پس هر بار قلبم رو نشکنش و نا امید ترش نکن.
جونگ کوک نمیتونست جوابی به حرف تهیونگ بده پس فقط سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد.
تهیونگ نگاه پر از حرفی بهش انداخت و به سمت در خونه ی خودش قدم برداشت، جونگ کوک منتظر بود که اون داخل بره و به محض اینکه تهیونگ وارد خونه اش شد نفسش رو آه مانند بیرون داد و از موتور پایین اومد و همراه خودش به سمت در خونه اش کشید.
جونگ کوک نمیدید که تهیونگ با قلبی شکسته پشت در ورودی روی زمین نشسته و بخاطر حرفایی که شنیده اشک میریزه، اون جوری بزرگ شده بود که قوی باشه، قوی تر از چیزی که دیگران تصور میکنن اما همیشه یه نقطه ضعف بزرگ داشت و اون هم جونگ کوک بود ... پسری که حتی معلوم نیست تهیونگ رو از گذشته به یاد داشته باشه یا نه، اما مطمئن بود اون ها بیشتر از چیزی که بخوان سرنوشتشون بهم گره خورده.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چند دقیقه ای میشد که جونگ کوک وارد خونه شده بود، کفشاش رو در آورد و مستقیم به سمت تراس رفت.
همه چیز توی لحظه آروم بود جز افکار درونیه جونگ کوک ...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now