Chapter 13 - 16

2.1K 108 12
                                    

"لمسِ دردی که انعکاس روحش بود"

نگاهش به آسمون بود و سیگار بین انگشت های کشیده و جذابش در حال سوختن بود. نمیدونست چند ساعت از حالتی که برای ردی به جا گذاشتن از خودش به مکان های ممنوعه ای که میشناخت رفته بود گذشته، اما تمام اون دو روز از تهیونگ بی خبر بود. حتی صحبت کردن با جان و توضیحاتی که از روی کمک بهش میداد هیچ تاثیری روی پیدا کردن اون پسر نذاشته بود، انگار هیچ وقت داخل اون کشور همچین کسی وجود نداشت.
قبل از بالا بردن سیگارش و گذاشتنش روی لب های سردش دَم عمیقی گرفت و بازدمش رو کلافه به بیرون فرستاد. نگاهی به اطراف انداخت، اسکله از همیشه خلوت تر بود، پس همینطور که کام دیگه ای از سیگارش میگرفت، قدم های سنگین و خسته اش رو به سمت قایقی که با فاصله ی نسبتا کمی ازش قرار گرفته بود برداشت. نمیتونست نگاه گستاخش رو حتی پشت اون لنزهای طوسی که به لطف تراشه قابلیت های دید فراتری پیدا کرده بود، پنهان کنه چون برای دید زدن موقعیتش به اون ها نیاز داشت. پس با دو بار پلک زدن سعی کرد تصویر قایق بزرگ و شخصی که روش زوم شده بود رو ببینه. اون قایق مثل دو شب گذشته همچنان توی تاریکی فرو رفته بود و این نشون میداد تهیونگ هنوز برنگشته، درحالیکه جان به جونگ‌کوک اطمینان داده بود که پسر کوچیکتر نمیتونه مدت زیادی از کشور دور بمونه، ولی حالا دو روز کامل گذشته بود و جونگ کوک هنوز معشوقه¬ی زیبای خودش رو ندیده بود.
زیر لب "لعنتی" به شانس تاریکش فرستاد که مجبور بود به خاطر ردیابی نشدن تراشه و لو نرفتنش از طریق سازمان اطلاعات اون شهر سرد به عنوان یه بی هویت ازش استفاده کنه. جونگ کوک حتی نمی-تونست به طوردرستی از جان کمک بگیره چون به¬¬محض رسوندنش به اسکله و توضیحات سریعش، به فرودگاه برگشت و با بلیت دو پروازه اش به کره اون رو تنها گذاشت.
این چیزی نبود که جونگ کوک ازش گِله ای داشته باشه، فقط قلب بی-طاقتش و احساس سنگینی ای که هر بار توی شکمش می¬پیچید باعث میشد نگران باشه برای اینکه نتونه تهیونگ رو ببینه.
حتی اگر ماه ها ازش بگذره، ولی امید داشت به فردا، به فردایی که قرار بود به لطف جان دوباره اطراف سازمان مخفی اطلاعاتشون بچرخه و راهی برای نفوذ به اون ساختمون پیدا کنه، درحالیکه قطعا این حرکت برای جونگ کوک آسون نبود و خطرات احتمالی زیادی براش وجود داشت.
- عاح، شوخیت گرفته؟
با خوردن قطره های یکی در میون بارونی که مطمئنا تا دقایق دیگه رو به تندی میرفت، فیلتر سیگارش رو زیر پاهاش انداخت و بعد از له کردنش توسط پاشنه¬ی پوتینش، دستش رو سایه‌بون چشم هاش کرد و قدم های تندش رو به سمت قایق خودش برداشت. اون جان احمق وقتی توی فرودگاه بودن بهش گفته بود یه خونه براش خریده که باید مراقبش باشه اما نگفته بود منظورش از خونه، یه قایق بزرگ و تفریحیه که روی آب قرار گرفته و هر بار به تیرگی دریا نگاه میکنه ترس عمیقش بهش برمیگرده ...
یعنی اون لعنتی از چنین چیزی خبر نداشت؟ بهتر بود که از عمد این کار رو نکرده باشه چون جونگ کوک قسم میخورد میتونست شکنجه گر خوبی برای اون پسر باشه.
اما هیچ کدوم از اون ها اون لحظه اهمیت نداشت پس به محض رسیدن به قایق، خودش رو داخلش انداخت و با وارد شدن به اتاقک قایق، سریع شروع به در آوردن لباس هاش کرد. تنها چیزی که نمیخواست اتفاق بیفته این بود که سرما بخوره درحالیکه برخلاف به دنیا اومدنش توی فصل آبی و سرما زده، وقتی بحث سرماخوردگی به میون می اومد از اون حس سرد فراری بود.
- زیپ لعنتی!
سر گیر کردن زیپ شلوارش موقع باز شدن غر زد و با برخورد دندون هاش به هم درحالیکه کم کم دمای گرم اتاقک قایق درحال اثر کردن و نشستن روی پوست یخ زده اش بود، شلوارش رو درآورد و خسته به سمت تخت قدم برداشت و فقط با باکسری که به تن داشت به زیر پتو خزید.
نمیتونست بلند شه و دوباره لباس به تن کنه، حس می¬کرد اندازه¬ی سال ها خواب نیاز داره. چشم هاش به خاطر استفاده¬¬ی مداوم لنز طبی ای که کاربرد های پنهان و مخفی داشت آسیب میدید و باعث شده بود کمی دیدش تار بشه اما اهمیتی نمیداد. فقط دستی به چشم هاش کشید و همراه خمیازه¬ی کوتاه و بی صدایی سعی کرد بخوابه چون باید صبح زود بلند می¬شد، شاید حتی زودتر از خورشید.
شاید دو ساعتی بود که جونگ کوک توی سکوت کامل با فاصله¬ی چند کشتی و قایق از قایق شخصی تهیونگ توی اسکله قرار گرفته بود، به ظاهر در آرامش خوابیده بود درحالیکه داشت کابوس میدید و متوجه نبود قایقش روی آب درحال حرکت به سمت جاییه که شاید عمیقا جونگ کوک رو میترسوند.
در واقعاً قرار نبود همه چیز انقدر آروم پیش بره چون سه نفری که وارد قایق شده بودن و اون رو هدایت میکردن برای بردن جونگ کوک به مکانی که روز قبل مشخص شده بود دستور داشتن، شاید اون پسر از این موضوع بی‌خبر بود اما از وقتی که دقیقا پاهاش رو داخل فرودگاه گذاشته بود تحت نظر قرار گرفت و بعد از اینکه اون آدم ها متوجه قصد جونگ کوک شدن بهش شانس برگشتن دادن اما جونگ¬کوک نشون داد که قرار نیست به کشور خودش برگرده.
- همم!
با لب هایی بسته و دندون هایی که از روی درد ساختگی ذهنش توی کابوس بهش وارد میشد روی هم فشرده می¬شدن، ناله کرد. اون همچنان درحال کابوس دیدن بود و مدام توی خواب ناله میکرد و با بدن و صورتی عرق کرده به پتوش چنگ میزد و نیاز داشت زودتر بیدار بشه.
مرد ریز¬جثه روسی¬ای که با اسلحه بالای سرش ایستاده بود بدون هیچ حرکت اضافه ای بهش نگاه میکرد، نمی¬دونست باید بیدارش کنه یا نه اما به محض اینکه جونگ¬کوک مثل آدم هایی که تازه به اکسیژن دست پیدا کردن نفس عمیقی کشید و هوا رو با فشار وارد ریه هاش کرد و با ترس روی تخت نشست، مرد قدمی به عقب گذاشت و به سرعت کُلتش رو توی حالت آماده باش قرار داد و به سمت جونگ کوک که هنوز درحال درک موقعیتش بود نشونه گرفت.
جونگ کوک با چشم هایی که تار میدید به خاطر سنگینی پلک هاش دوباره چند بار پلک زد و دستش رو روی شکمش گذاشت. دیدن اون خواب لعنتی که به خوبی صحنه¬ی چاقو خوردنش رو توی اون سرما بازسازی کرده بود باعث شده بود جونگ کوک توی بیداری واقعاً درد جای زخم چند ماهه اش رو حس کنه درحالیکه آرزو میکرد کاش دیگه اون کابوس مزخرف رو نبینه.
- روز بدی داشتی؟
جونگ کوک شوکه نشده بود. با وجود اینکه چشم هاش بسته بود تا صدای نفس های بلندش رو کنترل کنه، پلک واضحی زد تا درست اون مرد رو ببینه. به نظر می¬رسید مرد کوچیک¬تر اونقدر هم بی توجه نبود و انتظار هر چیزی رو داشت، حتی مرگ!
درسته ... جونگ کوک بارها از مرگ فرار کرده بود و هیچ وقت ترسی ازش نداشت، اما این تا وقتی بود که وابستگی ای نداشت و حالا که نگاهش به قدم های کسی بود باید زنده میموند؛ برای شمردن صدای قدم های سنگین و عطر خنک پسرش باید زنده میموند و زندگی میکرد!
- زندگی بدی دارم.
زیر لب به کره ای زمزمه کرد و بعد با بالا آوردن سرش و خیره شدن به اون مرد لاغر و قد کوتاه روسی، نگاه سردی بهش انداخت و خونسرد به زبان روسی پرسید:
- قراره منو جایی ببری؟
- مرد که انگار اخم جزوی از اجزای صورتش بود جواب داد: خودت متوجه میشی، پس بدون هیچ حرکت اضافه ای بلند شو و لباسات رو بپوش!
با قیافه ی سرد و بی حالتش به جونگ کوک دستور داد و قدمی به عقب برداشت تا از طریق دریچه¬ی شیشه ای، به سکو و سطح روی قایق نگاه کوتاهی بندازه. اون بیرون در امان بود و جونگ کوک خطرناک به نظر نمیرسید درحالیکه بهشون گفته بودن اون مرد خطرناک تر از چیزیه که میتونه نشون بده، اما انگار اغراق زیادی شده بود.
جونگ کوک فقط از دستور پیروی کرد نه به خاطر اینکه اون مرد خواسته بود بلکه به خاطر خودش که از سرمای اون کشور لعنتی خوشش نمیومد درحالیکه هنوز هوا به طور واقعی سرد نشده بود و اول روز های پاییز در جریان بود.
دستی داخل موهای نیمه بلند و موج دار خاکستری رنگش کشید و به بالا هدایتشون کرد و همین طور که لب هاش رو تر میکرد، بی توجه به لباس هایی که روی زمین پخش شده بود از روی تخت پایین اومد و مستقیم به سمت کمد کوچیک لباس رفت. با کنار زدن چندتا رگال یه پیرهن گشاد همرنگ موهاش و شلوار جین تیره ای برداشت و شروع به پوشیدن کرد، اما با وجود پایین بودن سرش فقط نگاهش رو بالا آورد و به دریچه¬ی کوچیک داخل قایق انداخت؛ دو نفر روی سطح بیرونی قایق بودن.
میدونست قایقشون با فاصله ی زیادی از اسکله داره موازی باهاش حرکت میکنه ولی نمیدونست به کجا، پس فقط سکوت کرد تا وقتش برسه؛ برای جونگ کوک گیر افتادن بهتر از بی خبری بود.
با بستن دکمه های پیرهنش یقه اش رو فیکس کرد و موهای خاکستری رنگ نیمه بلندش رو که دوباره مدام جلوی دیدش رو میگرفتن به سمت بالا هدایت کرد. اگر فقط کمی بلند تر بودن میتونست اون ها رو ببنده اما به خاطر قسمی که خورده بود که اون موها فقط به دست کسی بسته بشه که ازش خواسته بود همیشه موهاش رو ببنده، باید صبر میکرد.
نفسش رو بی صدا بیرون فرستاد و بی نتیجه تارهای موهاش رو رها کرد و سعی کرد هر قسمتی ازش رو به پشت گوش هاش بفرسته، اگرچه زیاد موفق نبود. سعی کرد سکوت رو بشکنه حتی اگر جوابی درست نمیگرفت.
- کجا داریم میریم؟
لحن جونگ کوک صلح آمیز و بیخیال بود چون انتظار بدتری داشت و قسم میخورد تمام ذهنش پر بود از صحنه های به قتل رسوندن آدم هایی که قرار بود تا پیدا کردن تهیونگ مدام بهش حمله کنن و سعی در کشتنش داشته باشن، اما هنوز هیچ حمام خونی راه نیفتاده بود و عجیب بود که جونگ کوک برای اولین بار ترجیح میداد خونی روی دست های گناه‌آلودش باقی نمونه چون از جنگ کردن و مبارزه خسته بود؛ اما انگار ممکن نبود ...
- فقط خفه شو و روی تخت بشین!
جونگ کوک ابروهاش رو بالا انداخت و با بالا آوردن دست هاش به معنی تسلیم شونه ای بالا انداخت و به طرف تخت رفت و نزدیک به جایی نشست که با اون مرد فاصله ی زیادی نداشت. میتونست کُلت نقره ای رنگی که جان بهش داده بود رو حالا روی شکم اون مرد جلوی شلوارش ببینه و این یعنی زودتر از حد معمول اون اتاق رو بازرسی کرده بودن و متوجه کلتش شده بودن، اون خلع سلاح بود!
- هی ... بهم آسون بگیر، من با کشورتون آشنایی ندارم و تازه اینورا اومدم.
نگاهش رو از اسلحه ی خودش گرفت و به چهره ی مرد نگاه کرد.
- مدل آدم رباییتون هم متفاوته، یعنی میخوام بدونم شما همتون این‌شکلی هستین؟
مرد که با سوال جونگ کوک اخم هاش پررنگ شده بود جوابی نداد، اما اون کوتاه نیومد و باز سوال پرسید طوری که انگار از خطراتش باخبر نیست درصورتی که یه چیز رو مطمئن بود، اینکه اون مرد قرار نبود آسیبی بهش بزنه؛ حداقل نه حالا! چون میدونست اگر میخواستن سرش رو زیر آب کنن تا الان انجام میدادن و این یعنی دستور داشتن جونگ کوک رو زنده به مقصد برسونن.
- یعنی میدونی، بِیس و میمیک صورتتون طوریه انگار وسط شعله های آتیش نشستین و مجبورین به خاطر پولی که سرش شرط بستین از شدت سوختگی فریاد نزنین و ظاهرتون رو حفظ کنین!
- خفه شو وگرنه دهنتو میبندم!
جونگ کوک منتظر واکنش سریع بود نه عصبانیت لفظی، اما مطمئن بود بدستش نمیاره؛ پس طور دیگه ای پیش رفت.
- عجیبه، من یه دوست پسر دارم که-...
هنوز جونگ کوک حرفش رو تموم نکرده بود که با یه حرکت سریع و بی‌نفس از لبه¬ی تخت خودش رو پایین انداخت و با چرخش سریعی زیر پاهای اون گروگان گیر رو خالی کرد و با صدای شلیک گلوله از کلت داخل دست اون مرد و صدای محکم برخورد سرش به کف قایق، توجه دو مردی که درحال کنترل قایق بودن جلب شد؛ چون جونگ کوک اسلحه ی خودش رو قبل از بلند شدن اون مرد با سری خونین برداشته بود و به قلبش شلیک کرده بود!
- فاک!
شونه ی جونگ کوک موقع پایین اومدن سریع از تخت برای لحظه ای گرفته بود و حسش توی ذهنش اینطور تداعی میشد که انگار زیر پوستش یکی از دو رگی که روی هم قرار گرفته بودن پاره شده و درد اون بریدگی زیر پوست شونه اش پخش میشه، اما اعتنایی نکرد و با برداشتن اسلحه راهِ رفتن به سکو رو پیدا کرد.
مردی که درحال کنترل قایق بود نمی¬دونست باید چیکار کنه پس با کم کردن سرعت قایق توی اون بارون درحالیکه موازی با اسکله اون رو چندین مایل دورتر از دریا خاموش میکرد، اسلحه اش رو از پشت کمرش بیرون آورد. با رسیدن جونگ کوک به سکوی قایق، هردو مرد اسلحه اشون رو بالا گرفتن و اون کسی که جلوتر بود فریاد زد:
- اسلحه ات رو بنداز وگرنه مجبورم بهت شلیک کنم!
قطره های بارون اولین روز های پاییزی که جونگ کوک اصلا ازش راضی نبود دوباره سخاوتمندانه شروع به خیس کردن لباس های جونگ کوک کرده بودن. دریا موج های ملایم اما بلندش رو به سمت قایق میفرستاد که روی آب متوقف شده بود، دیگه هیچ کدوم نه میتونستن نورهای درون اسکله رو ببینن و نه حتی چیزی شبیه به کشتی اطرافشون، انگار توی خلوت ترین حالت قرار گرفته بودن درحالیکه این¬طور نبود.
- چقدر کلیشه ای!
جونگ کوک با خونسردی بلند جواب داد و اسلحه اش رو بدون هیچ فشار و تهدید شدیدی انداخت. نفس های سریع و سنگینی میگرفت که به خاطر فعالیت قبلش و خنکی هوا و بارونی که روی پوستش می¬نشست، بود.
- و چه خوب که من عاشق شکستن کلیشه ام.
جونگ کوک به تای ابروش رو بالا داد و با پلک زدن سریعی با نوک پاهای برهنه اش که از شدت خیسی و سرما بی رنگ شده بودن، به اسلحه ضربه‌ای زد و با صدای بمش راهنمایی کرد:
- زود باش! بیا بگیرش، درست جلوته!
- بهتره فکری به سرت نزده باشه!
هیچ کس حرکتی نمیکرد، فقط صدای نفس هاشون و برخورد قطره های بارون به بدنه ی قایق اون سکوت رو می¬شکست. دومین مردی که اسلحه دستش بود به چهره اش نمیومد که روسی باشه اما روسی صحبت میکرد و به خاطر اینکه گروگانش مقاومت نکرده بود هر لحظه بهش نزدیک تر میشد تا جونگ¬کوک رو برگردونه به اتاقک قایق، اما جونگ¬کوک منتظر یه فرصت بود تا اون مرد رو داخل دریا بندازه و بعد از کشتن نفر سوم قایقش رو به اسکله برگردونه.
- نه ... من برای مقاومت کردن زیادی خسته ام.
جونگ کوک دیر و به آرومی جواب داد. مرد زیاد باهاش فاصله نداشت و نگاه جونگ¬کوک به حرکت دست هاش قفل بود و با شمردن زیر لبش برای آخرین بار پلک سریعی زد تا بارونی که پشت پلک هاش نشسته بود و از لای مژه هاش وارد چشم هاش میشد رو پاک کنه تا دیدش بهتر بشه. به محض اینکه تونست واضح ببینه به سرعت با پای چپش به اسلحه ضربه زد و اون رو با سُر دادنش به طرف لبه¬¬ی پرتگاه قایق انداخت و باعث شد مردی که کنترل قایق دستش بود اسلحه اش رو بالاتر بگیره.
- میخوای بمیری؟
- صادقانه؟ نه ...
مکثی کردی و به کره ای گفت:
- فعلا نیاز دارم زنده بمونم مادرفاکر!
لحن جونگ¬کوک ساده و صادق بود و برای همین رفتار و شخصیتش رو عجیب نشون میداد، اما اون مرد اهمیتی بهش نداد و همین طور که عقب عقب میرفت تا اون اسلحه رو برداره و توی آب بندازه، حواسش به جونگ کوکی بود که دست هاش رو بالا گرفته بود و آروم آروم بهش نزدیک می¬شد.
- سرجات بمون!
دومین مرد فریاد زد و اسلحه‌اش رو آماده باش نگه داشت. اون ها اجازه ی شلیک نداشتن؛ کوچیک‌ترین آسیبی نباید به جونگ¬کوک وارد میشد و این رو خودش هم فهمیده بود.
- فکر میکنم به خاطر تکون خوردن قایق اشتباه میکنی!
جونگ کوک به سردی درحالیکه با تکون خوردن دوباره ی قایق توسط موج هایی که هر لحظه با شدت بیشتری بالا و پایین میشدن، گفت. با رسیدن مرد به اسلحه قبل از اینکه بتونه اون رو به داخل دریا پرت کنه، آب به صورت خودکار این‌کار رو براش انجام داد و جونگ کوک گوشه ی لبش به نیشخند محوی بالا رفت و به سرعت ناپدید شد.
- مشکلی نیست تو تلاشت رو کردی!
هردو مرد با عصبانیت به جونگ کوک خیره بودن درحالیکه بی سیم هردوی اون ها که داخل جیب کتشون بود نورش روشن شد و ازش صدایی تولید شد، جونگ کوک میتونست بفهمه که منتظر ارتباطن. بالاخره صدایی توی بی سیم پیچید و گزارش وضعیتشون رو خواست. به خاطر طوفانی که به زودی بهشون میرسید، مردی که نزدیک به فرمون قایق بود بی سیم رو برداشت و بعد از درخواست کردن برای یه هلی‌کوپتر، جونگ¬کوک به سردی زمزمه کرد:
- این اتفاق هرگز نمیفته!
گفت و با سرعت چند قدم باقی مونده بین خودش و اون مرد کنار پرتگاه رو طی کرد و با لگد چرخشی ای که به اسلحه ی داخل دستش زد اون رو به طرفی پرت کرد اما به خاطر تکون خوردن های مداوم قایق، جونگ کوک ثانیه‌ای نتونست تعادلش رو حفظ کنه و با افتادنش به سمت دریا از میله‌های پرتگاه قایق آویزون شد؛ پاهاش فاصله¬ی زیادی با خود آب نداشتن و باید سریع تر خودش رو بالا می¬کشید. مردی که به سختی میله ها رو گرفته بود همین¬طور که زیر لب چیزی زمزمه میکرد، دست های جونگ¬کوک رو گرفت تا اون رو بالا بکشه؛ اما وقتی با تکون خوردن و کج شدن قایق خود مرد به سمت میله ها خم شد، با فشاری که جونگ¬کوک بهش آورد اون رو داخل آب پرت کرد و به فاصله¬ی یک ثانیه خودش هم نزدیک بود داخل آب بیفته که محکم میله های بالاتر از سر خودش رو گرفت و فکر کرد خطر از بیخ گوشش گذشته اما اینطور نبود ...
بی خبر از تنها فردی که روی سکوی قایق بود سعی کرد خودش رو بالا بکشه اما با موج بلندی که به جونگ¬کوک رسید و روی سرش فرود اومد، انگشت هاش شل شدن و قایق تکون محکمی خورد و آب اون رو به داخل دریا کشید و جونگ کوک بدون هیچ گاردی داخل آب افتاد.
شاید اگر موقعیت دیگه ای بود، بدون هیچ تقلایی اجازه میداد آب اون رو با فشاری که جسمش رو به پایین هدایت میکرد غرق کنه، اما نمی-تونست به همین زودی تسلیم بشه؛ پس فقط چشم هاش رو بست و اجازه داد جریان آب اون رو هدایت کنه ...
زیر آب همه چیز تیره رنگ بود، درست جوری که جونگ¬کوک بارها بین کابوس های مختلفش اون ترس رو زندگی کرده بود و حالا در واقعیت درونش قرار گرفته بود ... اون عمیقا وحشت داشت از تمام آبی که با فشار محاصره اش کرده بود، از اینکه نمی¬دونست میتونه فردا رو ببینه یا نه؛ ذهن جونگ¬کوک فریاد میزد برای زنده موندن، برای فقط یک بار دیدن دوباره‌ی لبخند تهیونگ!
نمیدونست چقدر دیگه میتونه زیر آب دووم بیاره تا بتونه از زیر فشار آب خارج بشه پس چشم هاش رو باز کرد و به سمت موافقِ جریان آب شنا کرد. شاید اون لحظه توی ذهنش هیچ چیز جز تاریکی و پوچی شکل نمی¬گرفت؛ از اطرافش کاملا بی خبر بود اما این رو میدونست که باید زنده بمونه! ولی بی خبری باعث می¬شد علاوه بر تموم شدن اکسیژن ذخیره شده اش داخل اون ریه هایی که روزی با عطر خنکی پر می-شدن، این بار با آب شوری پر بشن که ممکن بود روحش رو باز پس بگیره و این بهش ترس میداد.
اکسیژنش درحال تموم شدن بود و جونگ¬کوک هنوز هم سعی میکرد خودش رو به سطح آب که فاصله¬ی کمی ازش داشت برسونه ولی ترس واقعی زمانی اتفاق افتاد که چشم هاش رو برای بار سوم باز کرد تا اطرافش رو ببینه و به سمت بالا شنا کنه اما با نزدیک شدن چیزی بهش برای لحظه‌ای شوکه شد و با باز کردن دهنش تمام اکسیژن داخل ریه هاش رو به آب هدیه داد و وقتی چهره¬ی کسی رو دید که براش معجزه به حساب می‌اومد، دیگه تقلایی نکرد و اجازه داد کم کم چشم هاش بسته بشه و بی‌نفس خودش رو درون آب رها کرد ...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now