Chapter 11 & 12

4.2K 224 34
                                    


‌نزدیک به بیست دقیقه ای میشد که آفتاب غروب کرده و جونگ کوک  از جاش تکون نخورده بود، تهیونگ  بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه، از وقتی با اون مرد عجیب و خوش صحبت خداحافظی کرد و از کافه ی رنگی و دنجش بیرون اومد با کمی فاصله از جونگ کوک  روی شن و ماسه های نسبتا خشک نشست و کفشش رو کنار خودش گذاشت، اما بنظر میرسید دیگه قلبش بهش اجازه ی صبوری نمیده پس بی توجه به کفشاش بلند شد و با پاک کردن دستاش از شنی که بهش چسبیده بود قدم های ارومش رو که صداش بین اون ماسه ها گم میشد به طرف جونگ کوک  برداشت و توی فاصله ی چند قدیمیش ایستاد.
_چیزی نیست پسر!
بی صدا لب زد ... حس عجیبی داشت، اینکه دیگه حتی مطمئن نبود جونگ کوک  الان باهاش چطوری برخورد میکنه اون رو میترسوند، ولی اون تمام این همه راه رو رانندگی نکرده بود تا وقتی به اینجا میاد ترس از رفتار و برخورد جونگ کوک اون رو دست خالی برگردونه، درسته پسر بزرگ تر نیاز داشت به تنهایی اما دو هفته بنظر تهیونگ  خیلی زیاد تر از چیزی بود که حالا که جونگ کوک  رو مقابل خودش میبینه دووم بیاره و صبوری کنه!
نفس عمیقی کشید و با جمع کردن شجاعتش همون لحظه با خودش عهد بست حتی اگر جونگ کوک با دیدن جیمین علاقه اش به خودش رو از دست داده باشه اون رو دوباره عاشق خودش کنه گرچه انقدر احساسات مخرب این مدت رو تحمل کرده بود که دیگه نمیدونست جونگ کوک  هنوزم عاشق عطر نعناش هست یا نه ...
_لعنتی.
کلافه زمزمه کرد، به قدم هاش سرعت داد، درسته اواخرِ زمستون بود ولی جونگ کوک هنوز هم یه هودی تیره رنگ که کلاهش رو روی موهای پریشون و بلندش انداخته باشه بیشتر نپوشیده بود اما الان لباس کم اولین نگرانی تهیونگ میتونست باشه در مقابل چنین فاجعه ای! پس بی صدا پالتوی بلند و خردلی رنگش رو که بهش علاقه ی زیادی داشت رو در آورد و با کشیدن نفس عمیقی که پر بود از ناامیدی و ترس به سمت جونگ کوک قدم برداشت و همینطور که پالتو رو روی کمرش میذاشت اولین جمله اش رو با نگرانی بیان کرد.
_هنوزم به سرمای هوا بی توجهی!
بالاخره اولین جمله رو بدون هیچ لرزش صدایی بیان کرد و کنار جونگ کوک  نشست و پاهاش رو توی دل خودش درست مثل پسر بزرگ تر جمع کرد. حس خیس بودن ماسه ها زیر پاهاش باعث شد لرز کوچیکی تو تنش بشینه اما جرات نگاه کردن به سر جونگ کوک  که به طرفش برگشته بود رو نداشت، حتی جرات نفس کشیدن رو هم نداشت! شاید بهتر بود از مهارت های نفس کشیدن زیر آبش که توی دوره های آموزشی یاد گرفته بود استفاده میکرد تا اون جو سنگین از بین بره؟ اما نه این زیادی اون رو وحشت زده و ضعیف جلوه میداد! اون الان تنها چیزی نمیتونست باشه "ضعیف بود".
پس بینیش رو بالا کشید و با لحن خونسردی که تماما تظاهر بود به دریایی که با افتادن نور ماه ای که کمی باقی مونده بود تا کامل بشه و تاریک شدن هوا که رنگ اب رو تیره تر از حد معمول کرده بود خیره شد، الان وقت حرف زدن بود، وقت مرور خاطره ای که متعلق به خودش نبود.
_یادمه یه بار یکی تعریف کرد که سالها پیش پسر بچه ای همراه اردوی گردشی مدرسه اش به دریا میره و تصمیم میگیره شجاعتش رو به بقیه دوستاش که بهش میگفتن اون قوی بنظر نمیرسه نشون بده، پس وارد دریا میشه و با شنا کردن همراه جریان آب هی دور تر و دور تر میره تا جایی که ساحل کمرنگ ترین حالت ممکن بنظر میرسه.
دم عمیقی گرفت، هنوزم میتونست نگاه خیره و سرد جونگ کوک  که دیگه خبری از گرماش نبود روی خودش حس کنه، اما با تمام اون سرما چرا هنوزم میخواست باور کنه که این مدت جونگ کوک به خود واقعیش برنگشته؟ یعنی تمام اون خندیدنای قشنگش از بین رفته بود و دیگه قرار نبود اونارو روی لبای جونگ کوک  ببینه؟ دوباره لرز ریزی کرد اما بی اعتنا به حالش ادامه داد.
_همه چیز خوب پیش میره تا وقتی پسر تصمیم میگیره به ساحل برگرده اما وقتی میخواد به ساحل برسه زیر پاهاش خالی میشه و با موج بلندی بشدت توی آب کشیده میشه ... شروع میکنه به دست و پا زدن و کمک خواستن انگار دیگه از شجاعتی که میخواست به دوستاش نشون بده خبری نبود! چون دریا بی رحمانه مهارت شنا کردنش رو نادیده گرفته بود و داشت غرقش میکرد.
صدای نفس های بلندی که متعلق به جونگ کوک  بود رو کنار گوشش شنید، میدونست یادآوری خاطرات تلخ برای جونگ کوک حکم مرگِ تدریجی رو داره اما مجبور بود تا بهش یادآوری کنه اون کیه و کجاست و الان اون پسر بچه ای که بین دریایی از غم درحال غرق شدنه هنوز باید امید به نجات داشته باشه چون غریق نجات زندگیش کنارشه و اجازه نمیده اون نفس های سنگین حتی وقتی از روی ترسه کمرنگ بشه!
هنوزم نمیخواست به جونگ کوک  نگاه کنه پس بی توجه به نفس های سریع و سنگینی که پسر بزرگ تر نزدیک بهش میکشید دستش رو به سمت دستای سرد و رنگ پریده اش که نشون از سرمای وجودش میداد برد و به طرفش چرخید، شاید جونگ کوک  اون روزی که تهیونگ  نیاز داشت به سرمای دستش "ها" کنه و بهش بگه که اون رو با یه نامه ای که توی اوج ناراحتی نوشته شده ترک نکرده و نرفته، اما تهیونگ قرار نبود مثل جونگ کوک  باشه ... باید بهش یاد میداد تنها گذاشتن کسی که بهت نیاز داره چه دردی داره، شاید اینطوری رسم عاشقی و الفبای اون رو میتونست بهش به مرور یاد بده!
پس بدون نگاه کردن به صورت و چشمای جونگ کوک  اون رو به طرف خودش چرخوند و سرش رو پایین برد و با گرفتن انگشتای کشیده اش بین دستای خودش اونارو نزدیک به لباش گرفت و هر از چند گاهی علاوه بر نوازششون بهشون "ها" میکرد تا گرم بشه، حالا میتونست ادامه ی حرفش رو بدون ترس بگه.
_پسر بچه فکر میکرد قراره غرق بشه تمام امیدش رو از دست داده بود، اما مرد جوونی که سر ماموریتش بود با دیدن پسر بچه ای که کمی دور تر از ساحل در حال غرق شدنه دست از تعقیب کردن هدفش برمیداره و با پریدن داخل دریا به سمت پسر بچه شنا میکنه بالاخره از اب اون رو بیرون میکشه، هر کسی که توی ساحل بود فکر میکرد که اون پسر قرار نیست زنده بمونه، اما اون مرد با انجام مراحل احیا کردن اون پسر رو نجات داد.
انگشت های بی حسی که داخل انگشت های تهیونگ  قفل بود آروم بیرون کشیده شد و باعث شد با کمی مکث بالاخره سرش رو بالا بگیره، اون دوتا چشمِ بی حس زیادی تیره بنظر میرسید، دیگه خبری از کشیدن نفس های سنگین نبود.
مردمک چشمای تهیونگ لرزید چون نگاه کردن به چشم های عمیق و خالی جونگ کوک اخرین چیزی بود که نیاز داشت اون لحظه ببینه، اما دید و اجازه داد زبونش به کار بیوفته.
_شاید دقیقا همون شب بود که پسر کوچیکتر به خودش قول داد وقتی که بزرگ شد نجات غریق بشه، اما ترسی که باهاش زندگی میکرد اون رو سالها از قولی که به خودش داده بود دور کرد و مسیر زندگیش اون رو به راه دیگه ای دعوت کرد ...
هیچ کدوم حرفی نمیزدن و بی صدا بهم از فاصله ی کمی نگاه میکردن، یکی از روی دلتنگی شدید و یکی دیگه ناخوانا بدون اینکه بشه حسش رو حدس زد و اون چهره ی آروم و نامفهوم زیادی در حالت خونسردش خطرناک بنظر میرسید اما هنوز هم جذاب بود!
تهیونگ  نگاه دلتنگ و گرمش رو روی صورت جونگ کوک  چرخوند ، گونه های مردونه اش کمی استخونی تر شده بود و رنگ پریده بنظر میرسید، این یعنی جونگ کوک م مثل خودش این روزا زیاد غذا نمیخورد و کمتر میخوابید؟ ناخودآگاه اخم ظریفی بین ابروهاش نشست، انگشت اشارش رو به سمت لبای نیمه خشک جونگ کوک  برد که وسط راه منصرف شد چون پسر بزرگ تر سرش رو به راحتی عقب کشید و به آرومی از روی زمینِ شنی بلند شد.
میدونست ... باید میدونست که جونگ کوک  گاردش رو بالا برده و اوضاع مثل قبل نیست!
_کوک ...
تهیونگ  بی هدف صداش زد و سرش رو پایین انداخت و به پاهای برهنه ی جونگ کوک  نگاه کرد، اون پسر قرار بود خودش رو توی دردسر بندازه؟ مگه نمیدونست بدنش سریع سرما رو جذب میکنه و باعث میشه که تب کنه؟
_توی ویلا چیزی نبود که بپوشی؟ اینطوری سرما میخوری وقتی پاهات خیس بشه!
جونگ کوک  هنوز هم ساکت بود جوری که انگار هیچوقت بلد نبود حرف بزنه، تهیونگ  تصمیم گرفت بلند شه تا کفشاش رو بده جونگ کوک  بپوشه اما با افتادن پالتوی خردلی رنگش روی سرش بی حرکت ایستاد و چشماش رو بست، به این سرعت جونگ کوک  ازش سرد شده بود که حتی لباسش رو هم قبول نمیکرد؟ یا نکنه عطر نعناش زیر بینیش پیچید و دلزده شد؟
لبخند غمگینی روی لباش نشست و پالتو رو از روی سر و صورتش به آرومی پایین کشید، نگاهش بالا اومد و به جونگ کوک  که با قدم های آروم و بی عجله داشت به سمت ویلای خودش راه میرفت خیره شد، دلش برای بغل کردنش تنگ شده بود یعنی دیگه قرار نبود همون هم داشته باشه؟ بخاطر چی؟ فقط یه آدم بی ارزش که برای آزمایش کردن یه ربات جونگ کوک  رو هدف قرار داد و دو سال با مرگ جعلی زندگی کرد؟ این ناعادلانه بود.
_نمیذارم اینطوری بمونی!
محکم زمزمه کرد و از روی ماسه های ساحلی بلند شد، تهیونگ  قوی تر از چیزی بود که این روزا باید باشه شاید بخاطر همین بود که دیگه کم نمیاورد و هر چیزی نمیتونست کمرش رو زیر شدت اتفاقاتش خم کنه!
با برداشتن کفشاش نگاهی به اون کافه ای که صاحبش بیرون از در ایستاده بود و بهش نگاه میکرد انداخت و دستی براش تکون داد، تهیونگ  نمیتونست عقب نشینی کنه، باید جونگ کوک  رو به حرف میاورد، اون از اخلاق بدش خبر داشت که میتونه چطوری سکوت کنه و خودش رو عذاب بده، پس این به قلب تهیونگ  که دلتنگ صدای بَم و لبخند شُلش بود ربطی نداشت چون باید دوباره اون ها رو بدست میاورد.
مصمم تر از همیشه کمی از راه رو دوئید تا به جونگ کوک  برسه اما اون شن و ماسه های نرم فاکی باعث میشدن سرعتش کم بشه اما بالاخره بهش رسید و با رعایت فاصله ی چند قدمی پشتش به راه افتاد، شاید بهتر بود از آسون ترین حالت ممکن باهاش حرف میزد و نظرش رو جلب میکرد، طوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده!
_هی، فرمانده من چند ساعت پشت فرمون نشستم و از صبح هیچی نخوردم، میخوای باهم یه چیز بخوریم، شاید توام گشنه ات بود؟
با صدای نسبتا بلندی اعلام کرد و جونگ کوک  بدون اینکه اهمیتی بده به راه خودش ادامه داد، تهیونگ  کم نیاورد پس پوزخند زد به بینیش چین داد و دوباره داد زد.
_فرماندهههه من گشنمههه!
باز هم جواب قابل توجهی نگرفت، شاید باید عصبیش میکرد، اما میدونست که جونگ کوک  توی اون حالت حتی عصبی هم نمیشه.
_بهت گفتم گشنمه جئون  فاکینگ جونگ کوک ! چرا بهم توجه نمیکنی؟
دوباره هیچ جوابی نگرفت و این جونگ کوک  بود که بی توجه به تهیونگ  به سمت ویلاش آروم قدم برمیداشت طوری که انگار هیچ صدایی نمیشنوه و کسی اطرافش حضور نداره و همین به پسر کوچیکتر یادآوری میکرد که چقدر میتونه نادیده گرفته بشه.
تهیونگ  قرار نبود کوتاه بیاد درسته میل به غذا نداشت اما باید یه طوری توجهش رو جلب میکرد پس سرعت قدماش رو زیاد کرد تا کنار جونگ کوک  رسید، میدونست جونگ کوک  از پوشیدن پالتوش خودداری میکنه پس خودش پوشید و کفشاش رو به دست دیگه اش داد، نیاز داشت لحنش رو تغییر بده به کیوت؟ لباشو روی هم کشید، بنظر این زیادی بود چون علاقه ای به کیوت بودن نداشت اما باید امتحانش میکرد.
_اوه مسیح نکنه گوشای جونگ کوک  هیونگی مشکل پیدا کرده؟
لباش رو اویزون کرد و جوری که انگار داره دوباره با خودش حرف میزنه نگران گفت.
_ اوممم اگر اینطور باشه دیگه چطوری قراره هیونگی صدای غُرغرای قشنگمو بشنوه وقتی اذیتم میکنه و میخنده؟
طوری که انگار واقعا ناراحت شده لحنشو تغییر داد و از خودش باز هم پرسید.
_تهیونگ ا چرا مَردت واکنش نشون نمیده؟ نکنه دیگه نتونه حرف بزنه و بهم بگه پاپی و نعناع؟ عاح ای دنیای سرد و سنگی ... عاح!
هنوزم سکوت بود ... دریغ از ذره ای توجه! نه صدای خنده ای، نه دلگرمی ای برای قلبی که انگار حسی داخل رگاش جریان نداشت! انگار لحن بانمک تهیونگ  هم نتونسته بود حتی لبخند باریکی روی لبای جونگ کوک  بنشونه!
تهیونگ  میدونست اگر توی حالت عادی بودن الان جونگ کوکم اذیتش میکرد و بهش چیز هایی رو میگفت تا حرصش رو در بیاره و بعد هردوتا میخندین اما دیگه شرایط به یه شکل نبود و اینکه فکر کرده بود میتونه تاثیر بذاره زیادی دلخوش کننده بود!
ساکت شد ... درست مثل جونگ کوک ، پس فقط کنارش قدم برداشت، اگر اون نیاز داشت تا سکوت کنه ذاتا نمیتونست کاری انجام بده و از این حالت خارجش کنه، عجیب نبود که یکدفعه ای دوباره انرژیش خالی شد، تهیونگ  حتی متوجه نشد چقدر غرق افکارش شده که بالاخره به ویلا رسیدن!
چون به محض اینکه رسیدن جونگ کوک  به سمت در ویلا قدم برداشت اما تهیونگ  بین راه ایستاد، مطمئنا جونگ کوک  دیگه بهش اهمیت نمیداد پس تصمیم گرفت امشب رو توی ماشینش بخوابه تا شاید فردا دوباره بتونه کاری کنه جونگ کوک  باهاش حرف بزنه اما وقتی پسر بزرگ تر در ویلا رو باز کرد سرش به عقب چرخید و با نگاه سردش بهش خیره شد و با اشاره ی سرش تهیونگ  فهموند که بره داخل تمام امیدش برگشت!
شاید اون لحظه یکی از لحظاتی بود که تهیونگ  از درون میتونست بخاطر خوشحالیش فریاد بزنه که جونگ کوک  بهش اشاره کرده و درو براش باز نگهداشته که داخل خونه قدم بذاره و این یعنی هنوز هم راهی بود!
بی توجه به اینکه جونگ کوک  منتظر نگاهش میکنه نفس عمیقی کشید و اروم به طرف در قدم برداشت و با وارد شدن به حیاطِ ویلا، نگاه کنجکاوی بهش انداخت اما سریع چرخید و به جونگ کوک  که با بستن در به سمت خونه داشت قدم برمیداشت نگاه کرد و پشت سرش به راه افتاد، پسر بزرگ تر در خونه رو باز کرد و اول اجازه داد تهیونگ  وارد سالن بشه و بعد خودش وارد شد.
شاید هر کس دیگه بود با نفس کشیدن از عطر اون خونه به داخل ریه هاش بینیش رو چین میداد و غر میزد که خونه پر شده از بوی سیگار و هواش سنگینه، اما تهیونگ  به تلخی بوی سیگار جونگ کوک  عادت کرده بود پس با دلتنگی ای که میتونست قسم بخوره قدرت این رو داره که باعث تَر شدن چشماش بشه بیشتر نفس کشید، هیچ چیز مثبتی راجع به بوی تند و تلخ سیگار نبود که بخواد بگه چقدر خوبه در صورتی که اینطور نبود، اما وقتی جونگ کوک  کسی میشد که اون سیگار رو میکشید همه چیز نسبت بهش فرق میکرد، شاید از نگاهِ عاشق تهیونگ  اون بهترین عطر تلخ توی دنیا بود.
_دلم برای عطرت تنت و هوایی که توش زندگی میکنی تنگ شده بود!
آروم و غمگین زمزمه کرد و نفهمید که جونگ کوک  شنیده، شاید اگر وقت دیگه بود میرفت و محکم بغلش میکرد تا بهش بگه که "منم دلتنگت بودم نعناع" اما حالا به جایی رسیده بود که میتونست شدت دلتنگی پسر کوچیکتر رو که به وضوح از لحنش معلوم بود رو انکار کنه و نادیده بگیره چون جوابی نداد و به سمت اتاقش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه،چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید تا وقتی برگشت تهیونگ  همونطور بی حرکت کنار در ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد، نمیدونست باید چیکار کنه این معلق بودن بین زمین و هوا بهترین تعریفی بود که میشد به موقعیت تهیونگ  نسبت داد، اون پسر معذب ترین بود کنار کسی که براش غریبه ترین نزدیکه!
_حداقل دمای اینجا خوبه، فکر کردم بازم ممکنه حواست به سرما نباشه!
جونگ کوک  نگاه سردی به تهیونگ  انداخت و لباس هایی که احتمالا از خونه با خودش آورده بود رو به طرفش گرفت تا لباس های داخل تنش رو عوض کنه، هنوز هم ساکت بود و این باعث میشد پسر کوچیکتر ناراحت بشه، پس با لحن آروم و گرفته ای پرسید.
_قرار نیست باهام حرف بزنی؟
لباس ها رو از جونگ کوکی که منتظر بهش نگاه میکرد گرفت و تشکرد کرد اما دریغ از یک کلمه حرف در مقابلش! سرش رو بالا گرفت و آه عمیقی کشید،جونگ کوک  واقعا به خود واقعیش برگشته بود و این برای تهیونگ  حتی از وقتی که مجبور بود از دور نگاهش کنه هم سخت تر بنظر میرسید چون حالا کاملا با جونگ کوکی که مهربون و ملایم باهاش برخورد میکرد آشنا بود و دیدن این وجه ازش عذاب واقعی بنظر میرسید درست مثل حرفی که یونگی زده بود.
_یعنی نمیخوای بذاری صدای قشنگتو بشنوم؟ میدونی چند روزه ازم محرومش کردی؟
برای لحظه ای تهیونگ  حس کرد کرد مردمک های تیره رنگ جونگ کوک  لرزید، اما با دور شدن سریع پسر بزرگ تر و بی جواب موندن دوباره اش به وضعیت خودش خندید، درسته خنده اش تلخ تر از هر چیز بود اما "نباید نا امید میشد" جمله ای که مدام توی ذهنش تکرار میکرد. به هر حال خوب میدونست جونگ کوک  غیر قابل پیش بینی و با این وجود ریسک تمام این دلتنگی رو قبول کرد و به سمش اومد تا اون رو به خونه اش برگردونه، خونه ای که تهیونگ  روی گرما و زنده بودنش بدجوری حساب کرده.
متوجه نشد کی جونگ کوک  رفت داخل آشپزخونه چون به راحتی صدای در یخچال یا ظروفی که برمیداشت به گوشش میرسید، انقدر خسته بود که حوصله نداشت لباسش رو داخل اتاق عوض کنه پس پالتوش رو در آورد و روی کاناپه ی کرم رنگ سالن انداخت، اون خونه زیادی سفید کرمی بود، رنگی که جونگ کوک  مطمئنا هیچوقت برای لباساش انتخاب نمیکرد اما انگار با تمام علایق و سلیقه اش لج کرده بود و این قلبِ غم دار تهیونگ  رو بیشتر مچاله میکرد، چون میدونست وقتی جونگ کوک  یه کار رو بر خلاف میل خودش انجام میده از درون چقدر آسیب میبینه ولی توی ظاهر نشون نمیده.
_با کی لج کردی عزیزدلم، با خودت که بی پناه ترینی؟
زیر لب با غم خاصی زمزمه کرد و پیرهنش رو در آورد تا پیرهنی که جونگ کوک  بهش داده بود رو بپوشه، انقدر غرق افکار خودش شد که متوجه نبود پسر بزرگ تر از داخل آشپزخونه میتونه اون رو ببینه که لباس عوض میکنه!
شاید اگر توی موقعیت دیگه ای بودن از عمد مقابل چشمای جونگ کوک  عوض کردن لباساش رو کش میداد تا توجهش رو فقط برای خودش داشته باشه و اون حس گرمِ و هیجان ریز پوستش تزریق بشه اما الان گیج و خسته تر از این حرفا بود که بخواد اهمیتی بده، پس وقتی شلوار راحتیش رو پوشید بند های آویزون مونده ازش رو فقط یه گره ی شُل زد و شروع کرد به تا کردن لباساش، به هر حال همین که الان جونگ کوک  بهش اجازه داده بود بیاد داخل و شب توی ماشین نخوابه براش شبیه به معجزه میرسید ، پس مرور کردن اینکه کیه و کجاست بی فایده بود.
سرش رو بالاخره بالا آورد، صدایی از آشپزخونه دیگه نمیومد کنجکاو به سمتش قدم برداشت و با احتیاط وارد شد، جونگ کوک  پشت به تهیونگ  در حالیکه سرش رو به در یخچال تکیه داده بود در بی صدا ترین حالت ممکن ایستاده بود و این یعنی جونگ کوک  خسته اس! بیشتر از چیزی که فکر میکرد ... نگاه پر از دردش رو به دست های مشت شده اش انداخت، به چی داشت فکر میکرد که انگار توی عذاب بود؟ چرا نمیشکست این سکوتِ خفه کننده رو!
_خسته ای؟
جونگ کوک  با شنیدن صدای تهیونگ  اروم سرش رو از یخچال دور کرد و صاف ایستاد، نیاز نبود برای حالش توضیح بده یا وانمود کنه که اون رو توی حالت اشتباهی دیده چون علاقه ای به حرف زدن نداشت پس به سمت میز رفت و بطری که تازه از داخل یخچال برداشته بود رو روش گذاشت، تهیونگ  میدونست دوباره جوابی نمیگیره پس با نگاهش جونگ کوک  رو که ماهی تازه گرم شده رو داخل ظرفی میریخت نگاه کرد.
_فکر میکردم از غذاهای دریایی بخصوص ماهی بدت میاد!
تهیونگ  صادقانه اعتراف کرد، چون به خوبی خبر داشت جونگ کوک  چطوری از بو و طمعش متنفره، اما مثل اینکه واقعا هر نوع چیزی که ازش متنفر بود رو انجام میداد تا به خودش بفهمونه اگر نفرتش میتونه نقطه ضعفش باشه پس میشه با پذیرفتنش به عنوان نقطه قوت ازش استفاده کنه تا تعادل بین احساسش برقرار بشه و کمتر فشارش رو تحمل کنه!
تهیونگ  آهی کشید و قدم های آرومش رو به سمت میز آماده شده برداشت که جونگ کوک  ظرف ماهی رو روی میز گذاشت،  پسر کوچیکتر نگاهی به جونگ کوک  انداخت و با بیرون کشیدن صندلی پشت میز نشست، مطمئنا اون چیزی نخورده و این رو رنگ پریده اش معلوم میکرد.
_خودت چیزی خوردی؟ بنظر میاد وزن کم کردی!
جونگ کوک  جوابی نداد فقط چند قدم از میز فاصله گرفت.
_من تنهایی نمیتونم غذا بخورم بیا کنارم بشین!
جونگ کوک  بدون هیچ حرفی نزدیک به دیوار ایستاده بود و نکته ی عصبی کننده اش برای تهیونگ  این بود که چتری های بلند و تیره رنگش جلوی چشماش رو گرفته بود و بخاطر همین به درستی نمیتونست صورت مِردش رو ببینه و این شدیدا کلافه اش میکرد، انگار از عمد صورتش رو پنهان میکرد تا چشماش معلوم نباشه!
تهیونگ  واقعا از اینکه جونگ کوک  ساکت بود و از اینکه نگاه مستقیمش رو روی خودش نداشت خسته شد و برای لحظه ای دستاش رو محکم مشت کرد، دیگه نمیدونست باید چیکار کنه، چطور ممکن بود جونگ کوک  انقدر بی روح بنظر برسه؟ هر چند که این سوال ناعادلانه ترین جواب رو در برداشت اما هنوزم اذیت کننده بود.
نفس عمیقی کشید با لحن سردی که ناراحتی پشتش تبدیل شده بود به عصبانیتِ تازه شعله گرفته ای پرسید.
_یادت رفته چطوری حرف میزنن، یا نکنه قدرت تکلمت رو از دست دادی؟
باز هم مکالمه ی یه طرفه ای که هیچ جوابی قرار نبود بگیره! جونگ کوک  سرش رو پایین انداخت و قبل از اینکه بتونه از آشپزخونه خارج بشه تهیونگ  به سرعت از پشت صندلیش بلند شد جوری که صندلی صدای بلندی روی سرامیک ایجاد کرد و با رفتن به طرف پسر بزرگ تر مچش رو محکم گرفت و با قدرت بدنی ای که داشت اون رو به طرف خودش برگردوند.
_کجا؟
جونگ کوک  دوباره سرش رو پایین انداخت و از زیر اون چتری های بلند روی صورتِ آرومش به انگشت های پسرش که به مچش برای موندن فشار وارد میکرد نگاه کرد، بنظر انگشت های ظریفش میلرزیدن حتی با وجود اینکه قوی بنظر میرسید، یعنی از عصبانیت بود؟ اون داشت چیکار میکرد ...
_ازت سوال پرسیدم جونگ کوک !
جونگ کوک  هنوزم ساکت بود انگار عهد بسته بود دیگه هیچوقت حرف نزنه، نه اینکه واقعا قدرت تکلمش رو از دست داده باشه بلکه فقط تهیونگ  بود که حتی خبر نداشت توی این دو هفته جونگ کوک  شبیه به یه روح زندگی کرده و هر کس که توی این مدت باهاش برخورد داشته فکر میکرده که توانایی حرف زدن نداره ... همینقدر عجیب و گیج کننده!
_سرت رو بگیر بالا و باهام حرف بزن!
به محض اینکه جمله ی بازخواستانه ی تهیونگ  تموم شد صدای رعد و برق شدیدی که انگار خبر از طوفانی بودنه دریا میداد به گوش هردوی اون ها رسید، تهیونگ  سرش رو به طرف پنجره ی شیشه ای که داخل آشپزخونه بود چرخوند، دَم کوتاه و بی صدایی گرفت، فقط بارونی که نرم توی سکوته جوِ حاکم داخل آشپزخونه به شیشه میخورد میتونست صدای ضربان قلب های دردمندشون رو پنهان و کمرنگ کنه ...
انگشتاش رو دور مچ جونگ کوک  کمی شُل کرد که صدای نفس عمیقش رو که لرزون بود شنید اما به طرفش برنگشت، وضعیت عجیبی بود، یعنی آسمون دل مَردش هم مثل اون آسمون گرفته و طوفانی بود؟ پس چرا جونگ کوک  هم فقط شروع نمیکرد به باریدن؟ مگه میشد این حجم از غم رو تحمل کرد و نبارید؟ مگه یه نفر چقدر میتونه در مقابل درداش سکوت کنه و دَم نزنه؟
_انگار آسمونم جای تو داره میباره!
با کمی مکث به طرف جونگ کوک  برگشت تا به صورتش رو نگاه کنه اما اون چتری های بلند که عاشق دست کشیدن داخلشون بود این اجازه رو بهش نمیداد، پس انگشتاش رو از دور مچ جونگ کوک  باز کرد و هردوتا دستش رو بالا برد، میدونست ممکنه نگاه بی روح جونگ کوک  رو ببینه اما وقتی با فرو کردن انگشتاش داخل موهاش و فرستادنشون به عقب به جاش چشمای پر از خون و سرخ شده اش رو که انگار تحمل میکرد تا گریه نکنه رو دید گیج قدمی به عقب برداشت و سریع دستش رو روی قلبش گذاشت، دیدن غمگین بودن چشمای جونگ کوک  بدترین دردی بود که میتونست تحمل کنه، احساس میکرد به طور جدی ای قلبش درد گرفت‌ چون کمی به سمت جلو خم شد و نفس عمیقی کشید، متوجهش نمیشد! جونگ کوک  داشت چه بلایی سر خودش میاورد؟
_داری با خودت چیکار میکنی؟
پس تمام مدت وقتی سرش رو به یخچال تکیه داده بود یا با پخش کردن موهاش توی صورتش بهش نگاه نمیکرد فقط بخاطر این بود که داشت خودش رو کنترل میکرد تا گریه نکنه جلوی تهیونگ ؟ عجیب بود این همه تحمل ...
_قلبتو پر کردی از درد، ولی هنوزم میخوای ساکت باشی نه؟
تهیونگ  با لحن غمگینی پرسید، صاف ایستاد و دستش رو از روی قلبش برداشت، چطوری باید تحمل میکرد دیدن این وجه از مردش رو!
_نمیفهممت...نمیفهمم این سکوت لعنتی چی داره که نمیتونی بشکنیش؟ هاح؟ چی داره که لباتو روی هم قفل کردی که مبادا حتی هوا ازش رد بشه!
تُن صداش کمی بالا رفت چون دیگه نمیخواست کنترلی روی خودش داشته باشه!
_نگاهت رو من باشه نه اون پنجره ی فاکی!
جونگ کوک  به آرومی نگاهش رو از پنجره گرفت و مستقیم به چشم های عصبی تهیونگ  نگاه کرد، با اینکه حالا قسمت بزرگی از موهاش کنار رفته بود و چشم های سرخ شده اش از زیر اون چترهای بلند و موج دارِ تیره حالا بیشتر مشخص بود، تهیونگ  میتونست سر زندگیش شرط ببنده که چشم های اون پسر حتی وقتی غم داشت زیباترین بنظر میرسید.
_میخوای عصبیم کنی؟ آره؟
تهیونگ  دیگه روی تُن صداش کنترل نداشت، میدونست داد زدن سر جونگ کوک  درست نیست اما الان براش ذره ای اهمیت نداشت وقتی انقدر درمونده بود.
کلافه دستش رو داخل موهاش فرو کرد و به شدت عقب فرستاد، باید چیکار میکرد تا جونگ کوک  به خودش بیاد و گریه کنه؟ گریه میتونست حالش رو بهتر کنه درسته؟ هیچ راهی براش نمونده بود تا هم احساس واقعی جونگ کوک  رو که زیر خروارها فکر دفن شده زنده کنه و هم بهش اجازه بده به حرف بیاد، دم عمیقی گرفت تا به خودش مسلط بشه چون به سرعت رنگ نگاهش عوض شد و این خود تهیونگی بود که همیشه ازش فرار میکرد!
_برای آخرین بارِ که بهت میگم!
با لحنی که فقط برای غریبه ها استفاده میکرد گفت و با نگاه تیره اش که دیگه خبری از ناراحتی و دلرحمی نبود خونسرد گفت.
_باهام حرف بزن! دقیقا همین الان که مقابلتم، وگرنه کاری میکنم که از الان تا آخر عمرت عذاب بکشی فقط بخاطر اینکه این لحظه ساکت بودی!
جونگ کوک  حسی توی صورتش نبود و ساکت به چهره ی خونسرد و چالش طلبانه ی تهیونگ  نگاه میکرد، حتی نمیتونست اخم کنه، مگه چقدر خسته بود و درمونده بود که نمیتونست به راحتی حرف بزنه؟ جونگ کوک  حتی هیچ ایده ای نداشت تهیونگ  میخواد چیکار کنه چون با دیدن این وجه ازش غریبه بود.
_میدونی که من چقدر بهت علاقه دارم، درسته؟
جونگ کوک  هنوز هم حرفی نمیزد و همین باعث شد تهیونگ  جرات عجیبی توی قلبش زنده بشه، تمام مدت خود واقعیش رو بخاطر جونگ کوک  سرکوب کرده بود و نمیخواست بهش نشون بده که هر آدمی حدی داره و بعدش میتونه به طرز عجیبی خطرناک بشه وقتی تحت فشار قرار بگیره، اما جونگ کوک  دست گذاشته بود روی نقطه ضعفش که فقط خودش بود! تنها چیزی که تهیونگ  رو میتونست در کسری از ثانیه تغییر بده دقیقا پسر مقابلش بود!
با فکر به چیزی که داخل ذهنش لحظه به لحظه پررنگ میشد لبخند سردی روی لبش شکل گرفت، یا اون کار رو انجام میداد و جونگ کوک  رو به خودش میاورد یا برای همیشه از دستش میداد، پس تمام عواقبش رو به جون خرید، درست مثل قدیم! انگار هر بار سرنوشت تکرار میشد و این دیگه برای تهیونگ  عجیب بنظر نمیرسید.
_ولی باید بدونی آدمی که دیوونه وار تورو میخواد قدرت اینو داره طوری عذابت بده که نتونی روی پاهات بمونی، چون میدونی؟ نقطه ضعفت اولین چیزیه که توسطش هدف گرفته میشه ...
سرش رو کج کرد و لبخند سردش تبدیل شد به یه پوزخند عمیق و آروم، باید با جونگ کوک  مثل خودش برخورد میکرد، طوری که هیچکس جراتش رو نداشت.
_پس حرف بزن تا پسرت کار بدی نکرده!
جونگ کوک  نگاه خالی و تیره اش رو از پوزخند عجیب تهیونگ  گرفت و قدمی به عقب گذاشت و با فرو کردن دستاش داخل جیبش عملا به تهیونگ  "نه" محکمی گفت و باعث شد پسر کوچیکتر تلخ و آروم بخنده، تهش تنها کسی که باز هم پشیمون میشد فقط جونگ کوک  بود، چون هیچوقت درس نمیگرفت از اتفاقات زندگیش.
_باشه ...
تهیونگ  با آرامشی که توی لحنِ عجیبش بیداد میکرد گفت و با قدم های شمرده بی توجه به جونگ کوک  که با نگاه دنبالش میکرد از آشپزخونه خارج شد و به سمت پالتوش رفت، چیزی که همیشه همراهش بود رو از داخل جیبش برداشت و دوباره به اشپزخونه برگشت، نیاز نبود جونگ کوک  خیلی باهوش باشه تا متوجه بشه حالت رفتاری تهیونگ  خیلی یهویی تغییر کرده.
_میدونی کوک ...
همینطور که لبخند سردی رو لباش بود به طرف جونگ کوک  رفت و مقابلش ایستاد، اینکه قرار بود باهاش چیکار کنه دیگه توی نگرانی هاش اولویت نبود، چون قرار بود همین امشب پسر بزرگ تر رو به حرف بیاره و به خوبی میدونست که میتونه، چون قدرتشو داشت فقط لازم بود خودِ بی رحمش باشه!
_همیشه از تمام این دنیا فقط یه چیز رو خواستم اونم تو بودی در حالیکه هیچوقت واقعی نداشتمت!
کش مویی که داخل دستاش بود رو دور مچش انداخت و همزمان انگشتای هردوتا دستش رو داخل موهای جونگ کوک  فرو کرد و به عقب فرستاد، وقتی نگاهش به چشمای بی روح و سرخ شده اش افتاد که اولین قطره ی اشک از چشماش سرازیر شد، اگر تا چند ثانیه قبل بود نفسش حبس میشد اما حالا توجهی به درد قلبش که بخاطر اشک پسر بزرگ تر ایجاد شده بود نکرد، پس محکم و سرد تر از همیشه ادامه داد.
_حتی الانم ندارمت و ترس از دست دادنت رو هر لحظه توی هر ثانیه از زندگیم تحمل میکنم طوری که نفسمو میبُره، طوری که انگار یه لیوان شیشه ی خورد شده رو دادی بخورم و با خونسردی نگاه میکنی که چطور با هر بار حرکت سینه ام و نفس کشیدن ممکنه چند بار بمیرم و زنده شم!
با جمع کردن و صاف کردن کامل موهای جونگ کوک  داخل دستش، بدون اینکه به چشم های غمزده و نگاه لرزونش خیره بشه کمی روی پنجه ی پاهاش بلند شد تا کامل بهش تسلط داشته باشه چون این بار خبری از خم شدن جونگ کوک  به سمتش نبود تا کار رو براش راحت تر کنه!
_ولی مگه یه عاشق چقدر ممکنه از خودش بگذره و چند سال میتونه درد نداشتن معشوقش رو تحمل کنه؟
با بازکردن کش از دور مچش، موهای جونگ کوک  داخل دست دیگه اش داد اولین گره رو زد، نفس های گرم جونگ کوک  کنار گردن و روی چونه اش باعث شد سه گره ی بعدی رو سریع تر از همیشه بزنه، اون قرار نبود سُست بشه، قرار نبود عقب نشینی کنه نه تا وقتی که جونگ کوک  رو دوباره جونگ کوک  میکرد!
به محض اینکه اخرین گره رو زد انگشتاش از روی موهای بسته شده ی جونگ کوک  سُر خوردن ، آروم صورتش رو قاب گرفت و بوسه ی طولانی ای روی شکستگی ابروش و اون تتوی کوتاه گذاشت، فقط خدا بود که میدونست تهیونگ  چقدر عاشق نقص های بدن جونگ کوک ه که برخلاف لفظِ ناقص بودنش اون رو زیبا تر و کامل تر میکنه، حتی وقتی بقیه نمیتونستن دلیلی پیدا کنن تا به یه شکستی ابرو زیبایی خاصی نسبت بدن!
_پس برای آخرین بار بستن موهات رو ازم به یادگار داشته باش.
نفس عمیقی از اتمسفر وجود جونگ کوک  گرفت و خودش رو عقب کشید.
_عمرِ من!
جونگ کوک  تماما غرق بود توی جملاتی که در عین آرامش و خونسردی بزرگ ترین تهدید براش به حساب میومد، اما فقط بدون هیچ حرکتی به تهیونگ  نگاه میکرد، انگار از درون تُهی بود، نمیتونست چیزی رو حس کنه، حتی نمیتونست لباش رو از هم باز کنه و یه کلمه به زبون بیاره! چطوری باید به اون پسر میفهموند دو هفته اس حتی با خودش هم حرف نزده! حتی جرات نکرده صدای کوبنده ی جیمین   رو که با افتخار از دو سال بازی دادنش حرف میزد با خودش تکرار کنه، جونگ کوک  دو هفته بود که اسماً نه بلکه به طور قریبی شبیه به مرده ها زندگی کرده بود ...
تهیونگ  از جونگ کوک  جدا شد، نگاه خونسردی به زیر و بم صورتِ بی حسش انداخت، قدمی به عقب گذاشت و همینطور که از اشپزخونه خارج میشد به طرف در سالن رفت تا ازش خارج بشه و دقیقا نگاه جونگ کوک  دنبال قدم هایی بود که از در خارج و بالاخره ناپدید شد، دیگه حسی به رفتن کسی نداشت اما این رو هم نمیدونست تهیونگ  قراره چیکار کنه و با وجود بارون شدیدی که میبارید باعث میشد پاهاش به سمت پنجره به حرکت در بیاد، با کشیدن پرده ی سبک و سفید رنگی که پارچه ی لطیفی داشت از پشت شیشه دید که تهیونگ  با قدم های بلند و سریعش داشت به سمت ورودی در میرفت، با کمی مکث پرده رو انداخت تا رفتنش رو نبینه و از پنجره فاصله گرفت! شمارش معکوسش شروع شده بود برای تصمیم گیری که تهیونگ  توی ذهنش میدونست داره چیکار میکنه اما جونگ کوک  گیج بود!
چیکار باید میکرد؟ میرفت دنبالش یا میذاشت با اون تهدیدی که شنید و یادگاری ای که با بستن موهاش بهش هدیه داد تا اخر عمر عذابش بده! برای لحظه ای حس نگرانی سراغش اومد انگار قلبش از اعماق وجودش سر جونگ کوک  فریاد میزد تا پاهاشو به حرکت بندازه اما جونگ کوک  دو هفته بود که حتی توی سرش هم با صدای داخلش حرفی نزده بود چه برسه به قلبش و حالا بعد مدت ها تهیونگ  کاری کرد که از خودش توی ذهنش پرسید باید چیکار کنه و بالاخره با جوابی که گرفت به طرف در قدم برداشت ... "برو دنبالش" ...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now