Chapter 23 - 24

2.1K 90 3
                                    

"سردترین فصل نگاهت"

نفس عمیقی کشید و با گرفتن آخرین کام از سیگارش دود غلیظش رو داخل گلوش چند ثانیه نگه‌داشت و باقی مونده‌ی فیلتر سیگار رو از بالکن به بیرون پرت کرد و درحالیکه دست هاش رو داخل جیب شلوارِ نرم و تیره‌اش فرو میبُرد، با کشیدن ابروهای تیره و خوش حالتش توی هم دود رو از گوشه‌ی لبش به بیرون فوت کرد.
جونگ کوک مدت ها بود که کمتر سیگار میکشید چون نیاز داشت جلوی هر نوع آسیبی به بدنش رو بگیره، اما حالا از دیشب که تهیونگ بهش گفته بود جیمین توی خطر افتاده و ازش هیچ جا هیچ خبری نیست، جونگ‌کوک تعداد فیلترهای سیگار چیپی که بین انگشت هاش روشن و بعد از کشیدن خاموش شده بودن قابل مقایسه با چند ماه اخیرش نبود و این تهیونگ رو متعجب میکرد، چون حتی نمیدونست بهتر شدن رابطه ی جیمین و مردش به کجا رسیده که جونگ کوک واکنش نشون داده و لحظه‌ای پلک روی هم نذاشته.
دَم عمیقی از اون هوای سرد و بارونی گرفت و برای گرم کردن بازوی چپش کف دستش رو چندبار روی بازو و دستش کشید و اخمش کمی شدت گرفت. توی اون تیشرت جذب مشکی درحالیکه به خوبی عضلات بازو و تتوهای شکل گرفته‌ی روش رو به نمایش میگذاشت و تا روزهای قبل عادت به پوشوندن اون ها داشت و از سرما فرار میکرد جذاب به نظر میرسیدن، اما دلیل نمیشد از سرمایی که با نشستن روی پوستش باعث میشه زیر لب زمزمه کنه که چقدر از سرما بدش میاد منصرف بشه.
جونگ کوک هیچوقت تعادلی رو بین هیچ کجا از زندگیش حفظ نمیکرد، یا از چیزی خوشش میومد یا ازش خوشش نمیومد؛ ولی از روزی که تهیونگ وارد زندگیش شد یه گزینه ی سوم به اسم "نظری ندارم" و تعادل به شخصیتش اضافه شد و کم کم توی بعضی عملکرد های زندگیش رنگ گرفت و حالا توی نقطه ای از مسیر ایستاده بود که فکر میکرد باید خط قرمزهاش رو درحالیکه پررنگ تر میکنه تغییر بده، چون به نظر میرسید حالا میتونه به سرما علاقه نشون بده یا وقتی بهش مشروبات الکلی تعارف شد دست رد به اون نزنه.
اما فقط فکر میکرد و هنوز هم از قطعی بودن چیزی که میخواست مطمئن نبود، چون محض رضای خدا، جونگ کوک توی لجبازی کردن با خودش و تبدیل کردن نقطه ضعف هاش به نقاط قوت زندگیش همیشه موفق بود اما این بار عمیقا امیدوار بود به خاطر بروز خود شخصیت واقعیش نباشه، چون میدونست چیزی خوب پیش نمیره!
جونگ کوک مدت ها سعی کرده بود در کنار خودش بودن چیزی باشه که تهیونگ از داشتنش بهش افتخار کنه، بتونه کنارش قدم برداره و حتی بتونه خوشحال باشه، اما حالا یه سری احساسات درونش درحال فروپاشی بودن و یه سری افکار دیگه در حال جون گرفتن بودن که اگر جلوشون رو نمیگرفت فاجعه ی عظیمی توی زندگی تک تک آدم های زندگیش پیش میومد که قطعا شیرین به نظر نمیرسید و پایان عجیبی در پی داشت و دقیقا به خاطر همین بود که جونگ کوک یک هفته ی کامل ساکت بود و فکر میکرد ...
اون میتونست صحبت کنه، میتونست درخواست کنه و میتونست دردهاش رو کنار بزنه اما صبوری ذاتی و شخصیت آرومش باعث میشد کمی بیشتر به خودش زمان بده.
- باید بدنت رو گرم نگه داری.
صدای ملایم و آروم تهیونگ از پشت سرش اومد درحالیکه دست هاش روی شونه های جونگ کوک نشسته بود و با فرو بردن صورتش داخل موهای نیمه بلند و خاکستری جونگ کوک، درحال کشیدن نفس عمیقی بود.
اما پسر بزرگ تر واکنشی نشون نداد و به بارونی که میبارید و تا جایی نزدیک به اواسط بالکن رو خیس میکرد خیره شد؛ اون ها هیچوقت فرصت نکردن توی بارون برقصن و همدیگه رو به آغوش بکشن، درسته؟
جونگ کوک با خودش فکر کرد که اگر تمام افکارش رو دور می‌انداخت و اگر سردی ای که به آرومی در حال ریشه زدن درون جنگلِ تاریک قلبش بود رو کنار میزد، میتونست دست تهیونگ رو بگیره و مثل اون زوج خوشحالی که کنار دریا دیده بود برقصن؟ بدون هیچ حرفی، بدون هیچ دردی و حتی بدون هیچ فکر به آینده ای!
- کوک؟
تهیونگ با بوسیدن پشت گردن جونگ کوک بدون اینکه ازش جدا شه کمی روی پنجه های پاهاش بلند شد و این بار سرش رو کج کرد و به قسمتی از پوست گردن مردش مک نرمی زد و قبل از اینکه رهاش کنه پوست خیس بین لب هاش رو گَزید و با نگاه کردن به بالا درحالیکه سرش کج بود، منقبض شدن فک جونگ کوک رو دید.
طعم کاپیتان بلک توی دهنش پیچید و نمیتونست اون لحظه نشون بده که چقدر دلش میخواد تمام گردن و صورت مردش رو ببوسه و از دلتنگیش حرف بزنه درحالیکه ممکن نبود ...
نه وقتی جونگ کوک حتی باهاش حرف نمیزد و جلوش رو نمیگرفت برای لمس کردن یا حتی بغل کردنش بلکه اون حتی اجازه ی پیشروی هم میداد، چیزی که تهیونگ میدونست اصلا خوب به نظر نمیرسه! پس آروم سرش رو عقب آورد و با کشیدن نوک بینیش به پشت گردن جونگ کوک با لحن ناراحت اما صدای واضحی اعلام کرد:
- باید راه بیفتی برای رفتن به فرودگاه ... پروازت برای دو ساعت دیگه‌ست.
گفت و با میل شدیدی دوباره از عطر بدن جونگ کوک نفس عمیقی کشید؛ بوی عطر کاپیتان بلک این بار قوی تر زیر بینیش نشست و ریه هاش رو نوازش کرد، فقط خدا بود که میدونست تهیونگ چقدر عاشق عطر طبیعیِ تن جونگ کوکه وقتی با اون عطر لعنتی ترکیب میشه.
- هیونگ ... این بار باید دنبال ساختن یه عطر خاص برای بدنت باشم؟
تهیونگ برای جونگ کوک حرفش رو زمزمه کرد و بوسه ای به مابین کتفش کمی پایین تر از گردنش زد. اینکه جونگ کوک بوی کاپیتان بلک میداد یعنی مردش از عطری که روی میز کنار تخت براش گذاشته بود استفاده کرده بود بدون اینکه ردش کنه و همین باعث شد لبخند تلخی بزنه؛ جونگ کوک هیچوقت بعد عاشقی دلش رو نشکست و به خواسته هاش نه نگفت، اما حالا چرا حس عجیبی داشت با اینکه پس زده نشده بود؟
- جونگ کوک هیونگی ...
با صدا زدن مردش دوباره و دوباره پشت گردنش رو به نرمی و خیس بوسید درحالیکه جونگ کوک این‌بار سرش رو کج کرد تا دسترسی راحت تری به تهیونگ بده و اذیتش نکنه وقتی میخواد راحت تر از داخل گردنش نفس بکشه، چون مطمئن بود اون هم درست مثل وقت هایی که خودش بی‌تاب و پریشون دنبال عطر نعناع روی گردن تهیونگ میگشت و ازش نفس میکشید که آرومش کنه، پسرش هم چنین حسی داره و اشتباه نکرده بود.
- دلم میخواد توی عطر تنت حل بشم و هیچ وقت ازت جدا نشم ...
زمزمه‌ی آرومش زیر گوش جونگ‌کوک وقتی به نرمی رگ برجسته‌ی زیر پوستش رو میبوسید، باعث شد مرد بزرگ تر به آرومی به طرفش بچرخه و درحالیکه دست هاش رو دوطرف بازوهای پسرش میذاره اون رو از مدام بوسیدن متوقف کنه.
- نمیتونم، مگه نه؟
نگاه جونگ کوک روی صورت تهیونگ چرخید و توی چشم های تیره و خمارش که کمی براق بود زل زد. چقدر عاشقانه میتونست اون نگاه شیفته و عاشق رو بپرسته اما حالا با وجود اینکه میدونست تهیونگ مقصر هیچ اتفاقی نیست، باز هم سردی‌ای که قلبش رو تسخیر کرده بود به ذهنش یادآوری میکرد حرف هایی رو که توی اون سوله‌ی سرد بی‌رحمانه شنید، حتی اگر فقط یه نقش بازی کردن بود!
- هر چیزی یه پایانی داره ... متوجهم.
تهیونگ وقتی چهره‌ی بی‌تفاوت و آروم جونگ‌کوک رو دید درحالیکه نگاهش هم سرد بود، به آرومی زمزمه کرد و تلاش کرد خودش رو عقب بکشه، اما جونگ کوک درحالیکه به سرعت دست هاش رو دور کمرش می‌انداخت و اون رو با فشار دادن بین بازوهای قوی و محکمش به داخل اتاق هدایت میکرد، بوسه ای به شقیقه ی تهیونگ زد.
جونگ‌کوک حرف نمیزد و حتی جوابی نداشت بده، شاید هم دلش نمیخواست اون لحظه به تهیونگ توضیح بده که "شاید هر چیزی یه پایانی داشته باشه اما تو همیشه برای من قلب میمونی!" ولی چیزی نگفت.
تهیونگ مدام ناامیدتر میشد چون حس میکرد هر لحظه ممکنه از طرف جونگ کوک رها بشه. ذهن سناریوساز و غمگین تهیونگ به بدترین چیزها فکر کرده بود و احتمالش رو داده بود در صورتی که جونگ کوک سعی میکرد کمتر به چیزی فکر کنه.
جونگ کوک دَم عمیقی گرفت و پسر کوچیکتر به محض برداشتن چند قدم به عقب همراه مردش متوجه فشار آرومی که بعد از بازوهاش به سمت پهلوهاش وارد کرد شد، پس برای آخرین بار از عطر تن جونگ کوک نفس کشید و قبل از اینکه از بغلش خارج بشه بوسه ی سطحی ای از روی پیرهن روی قلب مردش زد که شاید اون متوجهش نشد.
- خسته نیستی؟ دیشب اصلا نخوابیدی!
پسر کوچیکتر پرسید اما جونگ کوک نگاهی به اطراف انداخت و به سمت لباس هایی رفت که تهیونگ براش داخل کمد چیده بود تا هر وقت خواست اون‌ها رو بپوشه و جونگ کوک بعد از دوشی که صبح گرفته بود یه دست از لباس هایی که به انتخاب پسرش داخل کمد چیده شده بودن رو پوشید.
- جونگ کوک؟
تهیونگ دوباره مردش رو صدا زد تا توجهش رو داشته باشه اما پسر بزرگ‌تر جلوی رگال های داخل کمد قدم زد و کُت ضخیم چهارخونه‌ی آبی مشکی‌ای رو همراه شلوار نرم و هم شکل کتش رو بیرون آورد و با فاصله‌ی کمی فکر کردن، تیشرت مشکی و بلندی رو هم انتخاب کرد و روی تخت انداخت.
تهیونگ درحالیکه کمی متعجب بهش خیره شده بود لب هاش رو تَر کرد تا از حالت خشکی در بیاد و به این فکر کرد که چنین لباسی توی استایل جونگ کوک هیچوقت نبود و هیچ ایده ای نداشت وقتی اون ها رو داخل کمد قرار داد روزی برسه که جونگ کوک بخواد ازشون استفاده کنه، پس با تردید پرسید:
- میخوای دوباره لباست رو عوض کنی؟
جونگ کوک نیم نگاهی بهش انداخت و بعد از کمی کج کردن سرش یه تای ابروش رو بالا انداخت و نگاه از پسرش گرفت که باعث شد شونه ای بالا بندازه، چون به نظر که اینطور میرسید.
جونگ کوک به طرف ویترین کفش ها رفت و با باز کردنش نگاهی درونش چرخوند و بعد از برداشتن یه جفت کتونی لژدار آبی مشکی که با کت و شلواره منتخبش ست به نظر میرسید به این فکر کرد که توی کره پاییزه و اونقدرها هم نسبت به روسیه سرد نیست پس لباس های مناسبی میشدن.
- عام من میدونم که-...
تهیونگ میخواست توجه جونگ کوک رو جلب کنه و بهش بگه چنین استایلی رو تابه حال جونگ کوک امتحان نکرده و بهش پیشنهاد یه لباس دیگه رو بده اما با در زدن کسی و بعد باز شدنش و وارد شدن مادربزرگش که با قدم های آروم به سمت اون‌ها قدم برمیداشت، حرفش نصفه باقی موند و اجازه داد سکوت اتاق این بار با صدای زیبای کاترینا که به انگلیسی سوال پرسید شکسته شه.
- اوه خدای عزیز، چرا انقدر دمای این اتاق پایینه مالیش (عزیزم)؟
کاترینا از تهیونگ پرسید و قبل از اینکه تهیونگ بهش جوابی بده پشت دستش رو بالا به سمت پیشونی جونگ کوک برد و با لبخند کمرنگی به روسی درخواست کرد:
- ممکنه؟
جونگ کوک به آرومی سری به معنی تأیید تکون داد و با خم شدن به سمت دست کاترینا اجازه داد پیشونیش رو برای چک کردن اینکه تب داره یا نه لمس کنه، درست مثل هر بار که گونه اش توسط دست های خنک مادربزرگ تهیونگ نوازش میشد و بعد با چک کردن پیشونیش و گذاشتن دماسنج داخل دهنش تبش اندازه گیری میشد.
حتی دیشب هم بعد از اینکه از طریق تهیونگ متوجه شد جیمین توی دردسر افتاده، کاترینا که تمام مدت بیرون از اتاق منتظر ایستاده بود بالاخره وارد شد و به بهانه ی چک کردن دمای بدن جونگ کوک با هردوی اون ها کمی حرف زد و از خاطرات قدیمی خودش تعریف کرد درحالیکه متوجه شده بود هنوز بین اون ها سردی عجیبی وجود داره و این دل‌آزرده‌اش میکرد.
- بدنت کمی داغه، برای احتیاط مسکن هایی که تهیونگ برات تهیه کرده رو حتما بخور.
جونگ کوک نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد سرش رو به سمت میز کنار تخت چرخوند و بدون هیچ مخالفتی به طرفش رفت تا قرص تب‌بری که داخل اون پلاستیکِ پر از دارو بود رو پیدا کنه و ازش یکی بخوره، چون قطعا تنها چیزی که نیاز نداشت داشتن دمای زیاد درون بدنش بود.
- بلیت ها آماده‌ان؟
تهیونگ با سوالی که کاترینا ازش پرسید به سرعت چشم هاش گرد شد و نیم نگاهی به جونگ کوک انداخت که داشت همراه قرص داخل دهنش آب میخورد ولی بهش نگاه نمیکرد. اون نمیخواست پسر بزرگ تر بفهمه که منتظره ازش بخواد باهاش به کره برگرده، درست برخلاف حرف یونگی هیونگشون که ازش خواسته بود همراه جونگ‌کوک برگرده چون بهش نیاز دارن.
- ب-بله دایه بلیت جونگ کوک آماده اس.
- فکر کردم دوتا بلیت گرفتی!
- عاح راجع به اون ... بستگی به جونگ کوک داره.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now