آب دهانش را فرو داد و لبهایش بی اجازه، از هم گشوده شدند تا پسر بزرگتر بهتر بتواند آن یاقوت ها را بچشد و همان کافی بود تا لب پایینش در میان بوسه ی تهیونگ بلعیده شود، آنچنان محتاطانه که بی آنکه بخواهد، باز هم پلکهایش بر هم فرود بیایند و اینبار غرق شده در میان حرارت بوسه ی او سویشرتش را بیشتر میان چنگش بفشارد.
با احساس فشرده شدن انگشتهای پسر کوچکتر به دور لباسش، لبخند محوی زد و درحالیکه کامهایی ریز و صدادار از یاقوت پایین او میگرفت، به نوازش موهایش ادامه داد،" بر منکرش لعنت، عطر خوشایند موهایش... مست کننده بود!
مست کننده و آنچنان پراننده ی هوش، که متوجه ی حرکات بی ریای دستش به پشت کمر برهنه و خیس از آب او نباشد؛ همان حرکتِ انگشتهای تشنه اش به دنبال قطره ای از آب در میان کویری از اندام او!"
انگشتهایش با حرکتی منظم میان گودی کمر او خزیدند و پوست برهنه ی او را به بازی گرفتند و همان کافی بود تا لرزه ی

خفیفی به کمر پسر کوچکتر بیفتد، لرزشی که اگرچه پنهان شده بود اما توسط فشاری که لبهایش به ناگه به لبهای پسر بزرگتر وارد کردند، به وضوح و روشنایی روز ملموس شد.
بی اراده لبخند واضحی زد و اینبار با گستاخی لب پایین او را به دندان کشید، کشیدگی ای کوتاه و اخم های جونگکوکی که با دردی اندک و لذت بخش در هم گره خوردند.

پسر کوچکتری که نباید خودش را میباخت...
نباید آواهای گلویش را رها میکرد...
نباید به تهیونگ اجازه ی شنیدن آوای گلویش را میداد...
گویا میدانست آوایش چه آتشی بر پا میکند...
نباید از آن بوسه لذت میبرد، اما برای چه هرچه بوسه های مردِ بزرگتر بیشتر بر روی لبهایش کاشته میشدند بیشتر به جنون کشیده میشد؟

"گویا هر چه بیشتر میبوسید، بیشتر خواستار بوسیده شدن میشد!"
"چه کسی به او اجازه داده بود آنچنان با شیرینی بوسه بر کنج لبهایش بزند؟ مگر آن بزرگِ گستاخ نمیدانست با هر بوسه ی او، پسر کوچکتر یک قدم تا شکست سدی که به دور خود پیچیده بود نزدیکتر میشود؟"
با اسارت کشیده شدن لب پایینش توسط دندان های مرواریدی تهیونگ، خودش را عقب کشید و همان کافی بود تا لبهایش با
کشیدگی از دام لبهای زیبای او رها شود؛ با صدایی به وضوح و همراه با بزاقی که میان لبهایشان کش آمد!
آب دهانش را فرو داد و بی اراده زبانش را بر خیسی لبهایش کشید، تنها شیرینی لبهای تهیونگ بود، همان شیرینی آشنای مجذوب کننده، همان شیرینی اشباع شده ای که هرچه بیشتر میچشید بیشتر تشنه اش میشد!
بی آنکه بخواهد و یا حتی بتواند پلکهایش را از هم جدا کند، به نفس های تندش اجازه ی رهایی داد، همان رهایی حرارتی که

کافی بود تا بر روی چهره ی پسر بزرگتر همچون شلاق ردی سرخ بیاندازد!

نگاهی به پلکهای بسته ی جونگکوک انداخت، پلکهایش میلرزید و نفسهای داغش آنچنان پر تنش رها میشدند که بی آنکه بخواهد لبخند را مهمان لبهایش کنند!
آب دهانش را فرو داد و با لبهای خیس از بزاق جونگکوک، نفس به شدت افتاده اش را رها کرد:
-حرفهای امشب رو... میتونی همین الان... زمزمه کنی... رئیس!
با باز شدن پلکهای پسر کوچکتر و برق آشنایش، بی توجه به تپش های قلبی که حالا میان گلویش میتپید، با همان لبخندی که میدانست وجود او را به جنون میکشد بر روی لبهایش لب زد:
-زمزمش کن... جونگکوک.

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now