با نجوای پر حرارت او بر روی لبهایش، نگاهش را به نفوذ نگاهی دوخت که چهره اش را میسوزاند، ذره به ذره و آنچنان تدریجی که به التماس بیفتد!

چه میگفت؟
نگاهش پایین تر لغزید، فاصله ای میانشان باقی نمانده بود که بتواند نرمه ی لبهایش را ببیند، تنها گونه ی او بود و نگاهش...
نباید مقابل آن بزرگِ گستاخی که اینبار هم قلبش را به دست گرفته بود کوتاه می آمد:
-همونطور که گفتی... تهیونگ...
آب دهانش را فرو داد و با صدایی که تنها خودش میدانست به چه لرزشی درآمده، ادامه داد:
-دخترت خونه ی عموش میمونه... و افسر امشب، با رئیسش تنهاست!

با برخورد برجستگی لب پایینش با لب بالای او، بی توجه به صدا و لرزش تپش های قلبش، نگاهش را بالا کشید...
"نگاه پر برق او!
همان ضعفی که میدانست چه ضعف بزرگیست!
همان تیله ی براق و پرسکوتی که خیره ماندن به آن کافی بود تا صدای فریادهایش را بشنود."
تهیونگ زیبا بود...
زیبا و شاید هم بی اندازه مجذوب کننده، آنچنان که قلب رئیس زاده ی یک بند کذایی را آنگونه به تپیدن وا داشته بود...
از کی صدای قلبش را شنیده بود؟ نمیدانست، تنها بوسه ای بود که حالا بیش از همیشه خواستارش بود!
خواستار لمس دوباره ی لبهای او و هم آغوشی همان دو بوسه ای که وجود یخ زده اش را در میان گرمایش، ذوب میکرد!
با بالا کشیده شدن کنج لبهای او، نگاهش را پایین انداخت و این بار دستهای پر نیاز و سرکشی بودند که بی آنکه متوجه باشد بر

روی سویشرت تاریک او، به بالا کشیده شدند، آنچنان که در اوج ناباوری دور کمر او حلقه شوند و تنها مشتی از پارچه ی لباس او باشد که به اسارت انگشتهایش در می‌آمد.
با تردید زبانش را بر لب پایینش کشید و همان کافی بود تا با لمس لبهای او توسط زبان خیس و سرکشش، چیزی میان
سینه اش فرو بریزد، آنچنان که بی توجه به نگاه خیره ی او و اتصال میان بدنهایشان، لبهایش را به جلو بکشد و اینبار او آغاز کننده ی بوسه باشد؛ همان بوسه ی پر تردیدی که کافی بود تا انگشتهای مرد بزرگتر با رضایت میان موهای مجعد و خیس شده اش به حرکت در بیاید و بیش از پیش فشار دستش را به دور کمر او بیشتر کند!

زمان برایش به "توقف" کشانده شده بود و تنها "بی وقفه"، ضربان بیشرمانه ی قلبش بود، آنچنان که بعید میدانست آن تپش ها خودش را به سینه ی تهیونگ نکوبیده باشند!

"تا بر یاد داشت، کسی را نمیبوسید، در واقع نمیخواست که ببوسد، اگر نه که بود که خواستار بوسه از لبهای رئیس زاده نباشد؟!
اما جونگکوک نمیبوسید، هیچوقت نمیبوسید، لزومی نداشت کسی را ببوسد که تنها وسیله ای برای رفع نیاز هایش بود،حتی
به هنگام هم خوابی هایش هم نبوسیده بود؛ و حالا آنچه سینه اش را میشکافت چهارمین بوسه ای بود که دلیلش مرد مقابلش بود!
همان تهیونگی بوسیدنش را از بر شده بود!"
"گویا تهیونگ زاده شده بود تا بوسه هایش را هدیه ی لبهای او کند و او... زاده شده بود تا در میان بوسه هایش زندگی کند!"
با احساس زبان سرکشی که بر لب پایینش کشیده شد و اجازه ی ورود خواست، نفس حبس شده اش را رها کرد و نیم نگاهی کوتاه به پلکهای بسته شده ی تهیونگ انداخت، حال که نگاه تیزش را نداشت میتوانست نفس بکشد و لعنت بر مردی که با پلکهای بسته هم زیبا بود!

INRED | VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora