موقعیت پیش آمده قبل از آنکه فرصت هضم را به او دهد، مشتش بود که با شدت کنج لبهای خیس او کوبیده شد!
همان مشتی که به عقب رفتن او و پیچیدن صدای خنده های عصبی و بریده ی او میان سلول ختم شد...
با پشت دستهای از حرارت افتاده و لرزش گرفته‌اش، عصبی رد خیس لبهای او از روی لبهایش را پاک کرد و بی توجه به لرزش مشهود قلب ملتمسش آب دهانش را فرو داد.
گس بود، همچون زهری از مار و حالا ته گلویش مزه ی آهن میداد!
نگاه آتش گرفته اش را به تهیونگ داد، تهیونگی که با خنده قدمی را به عقب بر میداشت...

-اوه رئیس... یه مرد تورو بوسیده، برو... کلیسات منتظر طلب آمرزشته!

خنده ی کوتاهی کرد و تمام خون جمع شده و تلفیق شده با بزاق جونگکوک میان دهانش را یکجا بر روی زمین میانشان تف کرد:
-برو جئون... برو بهشون از گناهی بگو که داره... سینه ی کوفتیت رو میشکافه!

نگاهش همراه با بزاق تهیونگ بر زمین کوبیده شد، بزاق مخلوظ شده با خون لبهای خودش.
زبانش را عصبی میان دهانش چرخاند و بی توجه به درد لبهای کبودش پوزخند کجی زد:
-گورت رو از سلول من گم کن... کیم!
-پس فرقش بهت ثابت شده!
خنده ی کوتاه و بریده ای کرد، هنوز هم میتوانست صدای تپش های قلب و نبض کوبنده ی شقیقه هایش را بشنود!

گوشهایش داغ شده بودند و گردنش گر گرفته بود، اما آنچه سوزان بود، جای به یادگار مانده ی لبهای آن حرامزاده بر روی لبهایش بود!
دستی کلافه بر چهره اش کشید و بی توجه به درد کبودی ها و دانه های عرقی که انگشتهایش را خیس کرد به خروجی اشاره کرد و با صدای بلند تر و لحنی لرزش گرفته گفت:
-برو بیرون... حرومزاده!
.
.
.
"17:21"
بی آنکه نگاهش را از حمام مقابلش بگیرد، کام دیگری از سیگار کم جانش گرفت و دودش را میان سینه اش حبس کرد!
برای چه حبسش میکرد وقتی میدانست به سرفه های دردناکش ختم میشود؟ خودش را برای چه تنبیه میکرد؟

با سوزش و سنگینی ریه هایش و نفسی که رفته رفته کند میشد، به ناچار دود میان لبهایش را رها کرد و پلک هایش را بر روی هم فشرد؛ حالا تنها ردی خراش برداشته از رقص دود خاکستر شده میان اعماق گلویش بود!
چینی به بینی اش انداخت و نفسش را عمیق رها کرد، همان کافی بود تا با سنگین شدن سینه اش باز هم به سرفه بیفتد!
لعنت به نفسهایی که سیاه شده بودند، لعنت به آن زندگی ای که حتی نفسی برایش باقی نگذاشته بود!
با کامی تلخ شده نخ باریک را به همراه بانداژ خونی دستش، به لبهایش نزدیک کرد و برخورد نوک انگشتش با لب پایین کبود شده و متورمش کافی بود تا با درد خفیفش ساعاتی پیش همچون فیلمی پر حسادت از مقابل نگاهش بگذرد!
فیلمی که به دو مشت تهیونگ بر چهره اش ختم شده بود...
به کبودی لب و گونه اش، به خونریزی بینی اش و البته، آن بوسه ی پر حرصی که لبهایش را به دندان کشیده بود!

کام دیگری از سیگارش گرفت و پوزخند صداداری زد:
-حرومزاده!
با چه وقاحتی او را بوسیده بود؟!
تنها برای نشان دادن آنکه او با بقیه فرق دارد؟!
مگر او با بقیه فرق داشت؟!
آب دهانش را فرو داد و دود میان لبهایش را رها کرد، نمیتوانست به فرق او با دیگران فکر کند؛ تهیونگ هیچ فرقی با دیگران نداشت!
بی آنکه بخواهد با افکار گره خورده از آن بوسه، با احساس حرارت اندکی که در میان سرمای حیاط مهمان لبهایش شد، لعنتی زیر لب فرستاد و برای پاره کردن رشته ی افکار بیهوده اش، فیلتر  سیگارش را بر روی زمین زیر پایش انداخت...

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now