با پایین کشیده شدن نگاه گیج جونگکوک روی لباسهایی که مقابل سینش قرار گرفته بود، با کلافگی ادامه داد:
-اگه نمیتونی و قراره نگاهشون کنی خودم تنت کنم... باید عجله کنی!
جونگکوک تک سرفه ای کرد و با دستهایی که دیگر میانشان حسی باقی نمانده بود، لباسهارا از تهیونگ گرفت.

-جونگکوک... عجله کن!
تهیونگ مضطرب بود؛ اما دردناک اضطراب نگاهی بود که سعی در سرکوب کردنش داشت و چه عذاب آور تر از خیره ماندن به نگاه مضطرب او؟
قبل از هر حرکتی از سویش، تهیونگ ناسزایی را بر لب آورد و دستهایش بی وقفه آویزه ی اولین دکمه از پیراهن او شدند!
درحالیکه با عجله دکمه های او را یکی پس از دیگری باز میکرد زمزمه کرد:

-زمانی که داری خفه میشی، به جای اینکه مثل یه احمقِ واقعی نفست رو با شتاب و اون دهن کوفتیِ بازت بدی بیرون...
مکث کوتاهی کرد و آخرین دکمه از پیراهن او را باز کرد:
-باید لبای کوفتیت رو روی هم فشار بدی و نفسای کوفتی ترت رو از بینیت بدی بیرون!
جمله اش را بدون لحظه ای نفس گرفتن به اتمام رساند و با باز شدن دکمه های پیراهن او نگاهش را بالا کشید؛ نگاه عصبی ای که در کسری از ثانیه گره ی نگاه خیره و ساکت او شد!
نگران حالش بود و یا آن هم بحشی از سیاستش بود؟ قفل شدن نگاهش میان نگاه او تصادفی بود و یا خواسته ی قلب بی حیایش بود؟!
آب دهانش را فرو داد، نباید به آن نگاه خیره میماند!
نگاه جونگکوک فریبنده بود، آنگونه که تمام محاسباتش را زیر سوال میبرد!

تمام محاسباتش...
تمام نتیجه گیری هایش...
و تمام اعتقادات بی اعتقادش را!
پلکهایش را بر روی هم فشرد و نفسش را پر حرارت بر صورت پسر کوچکتر کوبید؛ درحالیکه نگاهش روی پلاک چسبی نام او خشک میشد، دستش را به سوی سینه ی او کشید و با عجله پلاک سینه ی او را کند!
"باید پلاک لباس خونی او را با پلاک لباس تمیز میان دستهایش تعویض میکرد تا بیشتر از آن به باد نروند!"
نگاهش را باز هم میان نگاه خیره و مرطوب او ثابت کرد:
-و بعد... نفسهات رو با کسی که با فاصله ی کمی ازت ایستاده، یکی میکنی...
لبخند محوی زد و با احساس نفس های آرام و یکنواخت شده ی جونگکوک که با نفس هایش یکی شده بودند، کنج لبهایش با رضایت بالا کشیده شد:

-دقیقا اتفاقی که الان افتاد!
بی توجه به نگاه ناباور جونگکوک دست هایش را روی شانه ی او ثابت کرد و بی آنکه لحظه ای وقتکشی کند، پیراهن او را از شانه اش پایین کشید و حالا تنها شانه های سفیدی بودند که از سویی با نقوش چشم نوازی آراسته شده بودند؛ افسوس که فرصتی برای کاویدن و نوازش آنها نداشت!
"نوازش؟!"
افسوس که او منتقد هنر نبود، اگرنه ساعت ها خیره به پیچ و تاب طرحهای دست او میماند و در میانشان غوطه‌ور میشد!

-اینارو از کجا... یاد گرفتی؟
با پیچیدن صدای گرفته ی پسر کوچکتر بی اراده لبخند کم روحی زد، چه میگفت؟ در واقع چه داشت که بگوید؟!
-از کجا میدونی... نفسهام چطور کنترل میشه؟

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now