"تهیونگ؟"
لعنت بر وجودش، لعنت بر صدایش، لعنت بر ترس موج انداخته در نگاهش و لعنت بر کنج لبهایش!
"زیباروی مقابلش، همان قاتل بود، همان سرخپوش نام؟!"

نیشخند کمرنگی مهمان لبهایش شد!
صدای جوشیدن الکل را در خونش میشنید، میدانست که داغ کرده بود؛ میدانست رفته رفته در مستی فرو میرفت و چه حقارت آمیز که تنها با چند جرعه آنگونه به گر گرفتن افتاده بود!
اما اهمیتی نداشت، چرا که "ماهی میان تورش جای گرفته بود!"
قدم دیگری به عقب برداشت و دست پسر کوچکتر را بیش از پیش به سوی خود کشید:
-بیا از مرزها بگذریم... رئیس!
نمیدانست جمله اش تا چه حد کارساز است، اما جونگکوک "رئیس" شنیدن را دوست داشت و حالا همان واژه کافی بود تا کنج افتاده ی لبهایش به بالا کشیده شود!

"اگر رئیس زاده همان سرخپوش بود، بدون شک دنیا بر سر تازه وارد فرو میریخت!"

-کیم... نمیخوام پات به انفرادی باز شه!
خنده ی کوتاهی کرد، جونگکوک نگران او بود؟
عجیب حرارت داغ شده ی ویچیده در گوشهایش آزاردهنده بود!
بی آنکه نگاهش را از آن دو مردمک درخشان بگیرد زمزمه کرد:
-گفتی توی انفرادی بزرگ شدی!
-انفرادی خونه ی دوم منه، اما تو تازه وارد... یک شب هم توی اون خراب شده دووم نمیاری!
زبانش را بر لبهایش کشید و درحالیکه دست جونگکوک را به آرامی رها میکرد زمزمه کرد:
-از بازی کردن خوشت نمیاد رئیس؟!
قصد آن تازه وارد اتلاف وقت بود!
قصدی که از احساسات تیز جونگکوک به دور نمانده بود، اما برای چه؟ چه چیز او را وادار به اتلاف وقت میکرد؟ آن هم آنقدر واضح؟!

نگاهی به گره ی رها شده ی دستهایشان انداخت:
-من عاشق بازی کردنم..!
-پس با من بازی کن!
جمله ی آن حرامزاده کافی بود تا متوجه تپش های قلبش شود؛ چه اسراری میان صدا و نگاهش نهفته بود که آنگونه قلبش را به وحشیانه تپیدن وا میداشت، نمیدانست!
اما بازی کردن با کیم، از همان ابتدا خواسته اش بود و حالا لقمه ای حاضر و آماده مقابلش ایستاده بود و از او تقاضای بازی میکرد، افسوس که زمانی برای بازی کردن باقی نمانده بود و به زودی درها قفل میشدند!
قدمی به عقب برداشت و با لبخند کنج لبهایش، نیم نگاهی به قدم جلو کشیده شده ی تهیونگ انداخت:
-فرصتی برای بازی کردن نمونده... نمیخوام امشبمون به انفرادی کشیده شه!
-داری وادارم میکنی جئون، من نمیخوام "خواستم" از این معامله بازی کردن با تو باشه... پس...

قدم دیگری به جلو برداشت و درحالیکه نوک پوتین هایش، پوتین های پسر کوچکتر را به آغوش میکشید ادامه داد:
-با من بازی کن، قبل از اینکه مجبور شم از "خواستم" توی این معامله استفاده کنم!
-اون موقع مجبور به بازی کردن باهات میشم و این نباید...
با پیچیدن صدای قفل شدن درها به صورت اتوماتیک، جمله میان گلویش میخکوب شد و لبخند پسر بزرگتر، واضح تر!
درهارا قفل کرده بودند...
زمان سرشماری فرا رسیده بود و حالا آن دو به خاک کشیده شده بودند...
به همان سادگی گری‌سی دو حرامزاده را از دست داده بود!
تهیونگ نیشخند پر رنگی زد:
-من از خواستم استفاده نکردم جئون و الان فکر کنم وقت زیادی داریم، اینطور نیست؟

INRED | VKOOKМесто, где живут истории. Откройте их для себя