Part 8♨️

Depuis le début
                                    

به گفته ی هوسوک، در گری سی شکلاتها حکم گنج را داشتند، حکم پول، جایگاهی خاص و مسلما ویژه!

همان که با وجود محدودیت ها، آن گنجینه همچنان داخل سبد هایشان بود کافی بود؛ شاید میتوانست آن را به بسته ای سیگار بفروشد...
سبد خالی شده را بر لبه ی قفسه قرار داد و در حالیکه رکابی سفید رنگش را از تنش بیرون میکشید، آن را داخل سبد انداخت؛ باید لباسهایش را میشست و چه فرصتی بهتر از صبحی که تمام ساکنین گری سی را در خواب بلعیده بود؟!
بدون شک خشکشویی در آن صبحِ خفته، خلوت تر از هر زمانی بود!
همان افکار کافی بودند تا با تعویض لباس هایش و اضافه کردن لباس های چرک شده ی هوسوک به سبد، قدم هایش به سوی خروجی سلولش کشیده شوند.
همان قدم هایی که با گره خوردن نگاهش به رو به رو و سلولی که حالا "خالی" از جسم جونگکوک شده بود، برای لحظه ای متوقف شدند!

بدون شک آن پسر هم از بی خوابی هایش رنج میبرد، زبانش را بی توجه به جای خالی او، بر روی لبهایش کشید و اینبار با تردید راهی طبقه ی پایین و خشکشویی شد!
با گذر از راهروی طویلی که طی آن سه هفته از بر شده بود، راه پله ی نمور انتهای بند را به قصد طبقه ی زیرین طی کرد و حالا در فلزی و نیمه باز  مقابلش بود که ندا از قابل استفاده بودن آن خشکشویی نم کشیده را میداد!

سبد میان دستهایش را بر روی در فشرد و همان کافی بود تا با باز شدن در، نگاه پر رضایتش را میان فضایی که عاری از
زندانیان بود بچرخاند؛ حالا میتوانست سپاسگذار سرمای ناگهانی گری سی باشد!
قدم هایش مقابل اولین لباس شویی متوقف شدند، چند سال بود که کار میکرد؟ زنگ زده بود!
بوی آهن، بوی نم زدگی، بوی لباسهای نم کشیده...

زننده بود!
چینی به بینی اش انداخت و درحالیکه نگاهش خیره به لباس های داخل ماشین لباس شویی میماند، در شیشه ای آن را بست؛ همان کافی بود تا نگاه خیره اش با گره خوردن به انعکاس تصویر پشت سرش میان شیشه ی مقابلش میخکوب شود!
تصویر به خون نشسته ای که با گردنی خمیده تکیه اش را به دیوار پشت سرش داده بود!
با شدت گرفتن تپش های قلبش، بی آنکه بتواند نگاه خشک شده اش را از شیشه بگیرد، آب دهانش را فرو داد و با وحشت به پشت سرش چرخید.

قتلی دیگر...
جنازه ای دیگر...
و باز هم خطری که از بیخ گوش هایش گذشته بود!

وحشت زده نفس های کشدارش را رها کرد و بی آنکه بتواند موقعیتش را هضم کند، به آرامی از روی زانو هایش بلند شد.
قدم مرددی به سوی جسد مقابلش برداشت، بر روی زمین فرود آمده بود و تکیه اش به دیوار پشت سرش بود، سرش کج شده پایین افتاده بود و چهره اش را نمیدید!
نگاه پر هراسش پایین تر کشیده شد، "نماد" دایره مانندی که بر روی سینه ی جسم بی جانش بود؛
نماد رعب آور و دردناکی که قبلا هم نگاهش گره ی آن شده بود؛
نماد هک شده ای که همچون یک تابلوی پر ظرافت، کنده کاری شده بود، کنده کاری مشهودی که حالا صلیب تیغه ی میانی آن بی اندازه چشم گیر به نظر میرسید؛

INRED | VKOOKOù les histoires vivent. Découvrez maintenant