-دیروز نمیدونستم توی حرومزاده رو صاف میارن تو این سلول، چیه انتظار داشتی تو سلول خودمم راحت نباشم؟!
ابروهایش را به بالا کشید و درحالیکه به سوی روشویی حرکت میکرد بی توجه به برخورد شانه اش با شانه ی او زیرلب گفت:
-حالا که صاف آوردنم اینجا، بهتر نیست صلح کنیم؟!
شیر آب را باز کرد و مشتی از آب را بر صورتش پاشید.
-صلح؟!
با پیچیدن صدای خنده ی هوسوک نگاهش را از آینه به او داد.
-ما همین الانشم توی صلحیم تهیونگ...
آن چه صلحی بود که در سکوت و خفقان سپری میشد؟!
بی اعتنا شیر آب را بست و نگاهش را به هوسوک و میله های مقابلش داد.
-تو نمیدونی اگه توی صلح نباشیم چه اتفاقاتی میفته...

خنده ی کوتاهی کرد و به آرامی بر لبه ی تخت هوسوک جایگرفت، حق با او بود!
صلح برقرار بود، اگر نه امکان نداشت صدای هوسوک را بشنود، درست همچون تمام شب گذشته!
هوسوک تکیه اش را به میله ها داد و درحالیکه دست به سینه به سویش میچرخید زیرلب گفت:
-بیرون از این جعبه ی خراب شده هم دستشویی هست و هم حموم، همه چیز انقدر تکرار میشه کم کم تعداد ترکای روی دیوارم میاد دستت!
سرش را به آرامی تکان داد...
زندگی در زندان تنها چیزی بود که هیچوقت تصورش را نداشت و حالا چه سخت گریبانش را میفشرد!
آنگونه که برای استحمام هم باید در میان آن صفهای به لجن کشیده شده منتظر می‌ماند!
-بابت اتفاقات دیشبم نگران نباش!

همان جمله کافی بود تا باز هم نگاهش با آن تصویر خونین سیاه شود!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه لبهایش را میگزید زمزمه کرد:
-وحشتناک بود...
-هر یه نفری که به این بند اضافه میشه، یک نفر کم میشه!
با پیچیدن صدای او وحشت زده نگاهش را بالا کشید:
-منظورت چیه؟!
-مهم نیست توی کدوم بند جنازه پیدا میشه، مهم اینه که به محض اینکه کسی به بند هشتم یا نهم اضافه میشه، یه نفر میمیره حالا از هر بندی!
با تلخند کمرنگی ادامه داد:
-شانست، قربانی جدید درست افتاد جلوی پای تو...
گیج از حرفهای او بود، پس پای کسی در میان بود!

کسی که برای تازه واردان بند هشتم و نهم قربانی میکرد!
-راستش این خیلی عجیبه تهیونگ چون اینبار قربانی رو انداخت درست جلوی پای تازه وارد... دیدی میگن هر یه نفری که به دنیا میاد، یه نفر از دنیا میره؟
صدای او را میشنید اما آنچنان در شوک حرفهای او فرو رفته بود که مفهوم برایش بی معنا شود!
قربانی میدادند؟!
-دقیقا مثل شب گذشته تو متولد شدی، اما کسی برات قربانی ش...
بی آنکه متوجه ی جمله ی او باشد، میان حرفهایش پرید:
-منظورت از قربانی کردن چیه؟! انقدر این زندون بی در و پیکره؟
با پیچیدن صدای خنده ی بلند هوسوک، بی اراده دستهایش مشت شدند!

-تند نرو تازه وارد، هیچکس نمیدونه کار کیه، در واقع هیچکس نمیتونه پیداش کنه...
با ترسی چنگ انداخته در وجودش از روی تخت بلند شد و به سوی هوسوک قدم برداشت:
-چرا باید قربانی رو بندازه جلوی پای تازه وارد؟!
-اینکار رو فقط با تو کرده... شاید تصادفی بوده!
گویا با هر جمله از سوی او پتکی بر سرش آوار میشد و دلهره اش چند برابر، آب دهانش را فرو داد:
-یعنی منو میشنا...
با پیچیدن صدای باز شدن میله های فلزی مقابلشان جمله بر روی لبهایش ماسید و در کسری از ثانیه دست های هوسوک به دور گردنش پیچیده شد:
-تصادفی بوده، باید بریم ... وقت بیگاریه تازه وارد!
و قبل از آنکه فرصت کند کوچکترین جمله ای را بر زبان آورد، همراه با هوسوک به بیرون از سلول کشیده شد!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now