پارت بیست و نهم

935 130 15
                                    

جونگکوک

مدتِ طولانی بود که همو بغل کرده بودیم،اون آغوشِ گرمش مثل زندگی بود..و من الان فهمیدم چقدر دلم برای تک تک اجزای صورتش تنگ شده بود.
از بغلش بیرون اومدم و به صورتش نگاه کردم.

+ب..با..بابا

_جانم عزیزم؟

+برات وکیل گرفتم،میارمت بیرون باشه؟بابا ازم نخواه به این زودی ببخشمت..الان فقط نیاز داشتم..پس خواهش میکنم بهم زمان بده تا بتونم ببخشمت.

دستی به موهام کشید.

_باشه عزیزم،ممنونم که برام وکیل گرفتی جونگکوکا.

لبخندی زدم.

_پسر تو چرا قد نکشیدی اصلا؟اصلا به من و مامانت نرفتیا کوچولو...

شروع به خندیدن کرد.

+یااه خب چیکار کنم...

+باشه باشه معذرت میخوام بهتره بری عزیزم الان وقتِ ملاقات تموم میشه.

با دلتنگی ازش جدا شدم و به سمتِ در رفتم.

+خداحافظ بابا

_خداحافظ کوکی بازم بیا

سرمو تکون دادم و از اتاق خارج شدم که اون سربازه رو دوباره دیدم.

_حالتون خوبه؟مثل اون روز نشید..

+نه نه خوبم،الان حالم خوبه.راستی..تو اسمت چیه؟

وقتی اسمشو پرسیدم اون خیلی ذوق کرد،اون واقعا کیوت بود(خودتو ندیدی بدبخت)

_اسمم سوهوئه

+خوشبختم سوهو،از اونجایی که خیلی تو این اواخر کمک کردی دوست دارم یکی از دوستام باشی،چند سالته؟

_من خب..۲۰سالمه،خدمتِ سربازیم دو ماه دیگه تموم میشه اما ناراحتم که دیگه نمیتونم شمارو ببینم

صورتش ناراحت شد.

+نگران نباش سوهو شمارتو بهم بده تا بعدِ سربازیتم باهم در ارتباط باشیم.

_وااای جدیییی؟

صورتش کاملا ذوق زده بود.

+آره چرا که نه

_وای شما خیلی مهربونید یکی از بزرگترین الگو های زندگیه منید

+وای کیوت،انقدر محترمانه با من حرف نزن و لطفا منو جونگکوک صدا کن.

شمارشو سیو کردم و بعد از اون به سمتِ کمپانیِ ته رفتم.دلم براش تنگ‌ شده بود و میخواستم که اتفاقای امروز رو براش تعریف کنم.قبل از رفتن دوتا همبرگر گرفتم چون حدس میزدم که گرسنه باشه.
به کمپانی رسیدم،ماشین رو پارک کردم و داخلِ ساختمون رفتم و به سمتِ اتاقِ ته

+سلام کیم تهیونگ تو اتاقشه؟

_خیر در حال عکسبرداری پوستر جدیدِ فیلمشون هستن

Falling||VkookМесто, где живут истории. Откройте их для себя