پارت پنجاه و دوم

811 143 20
                                    

جونگکوک

بالاخره صبح شده بود،تمام شب رو نتونستم از استرسِ این عمل چشم رو هم بزارم.واقعا استرس آوره..خیلی هم استرس آوره..اما سعی کردم به نتایج خوبش فکر کنم،اگه این عمل خوب پیش بره دیگه قلبم سالم میشه!میتونم بچه دار شم!اوه خدای من!ساعت شیش صبح بود و منظره ی بیمارستان از پشت پنجره خیلی زیبا بود..خورشیدی که وسط آسمونِ تقریبا آبی نور کمرنگشو پخش میکرد.بعد از دوازده ساعت بالاخره تهیونگ و بقیه وارد اتاق شدن،یکساعت دیگه عمل داشتم؛تهیونگ بالافاصله دستمو گرفت.

_از این عمل مطمئنی؟هنوزم میتونم کنسلش کنم؛

مطمئن بودم؟!خودمم نمیدونم..اما یه کاریه که باید انجام شه..باید حتما انجام بشه..به چشمای تهیونگ نگاه کردم و بعد از گذاشتن بوسه ی کوچیکی رو لبش گفتم:

+مطمئنم..این عمل امروز انجام میشه..مطمئنم خوب پیش میره..من قویم..

لبخند زورکی زد اما من میتونستم اشکای مزاحمِ توی چشماشو ببینم..بابا جلو اومد اینبار،بغضش تِرِکید و شروع به گریه کرد،سوزشِ دردناکی رو تو قلبم حس کردم.

+بابا گریه نکن..چیزی نمیشه خب؟من مطمئنم حالم خوب میشه..این عمل خوب پیش میره..

_میدونم جونگکوکی..میدونم پسرم..نگرانم..لطفا..لطفا مراقب باش..

بعد از بابا نونا بغلم کرد..دستاش میلرزید‌ اما لحنش خشک..اون ناراحت بود اما سعی میکرد منو هم با اشکاش ناراحت نکنه..

_ز..زنده..بیا بیرون..باشه؟

تمام حرفشو با بغض گفت؛ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام پایین اومد.

+خوب پیش میره..

دکترا‌ اومدن و تخت رو به سمت اتاق عمل بُردن و من آخرین تصویری که قبل از بیهوش شدنم دیدم عزیزام بودن که داشتن برام دست تکون میدادن و گریه میکردن..با یه قطره اشکِ رو گونَم بالاخره چشمام بسته شد...

...

تهیونگ

واقعا نمیدونستم چجوری میتونم این استرسِ لعنتی رو تحمل کنم..اگه چیزیش بشه چی؟اگه..چند بار در طول عمل میخواستم وارد اتاقِ عمل بشم و بگم لطفا دست نگهدارید و پسرمو بهم برگردونید..من نمیخوام که اون عمل بشه..فقط جی هوپ بود که اجازه ی این کارو نمیداد؛

_دارم دیوونه میشم..چند ساعت گذشته میفهمید؟!چرا هیچی نمیگن؟؟

لیلیث با لحن گرفته و خشدارش که ناشی از گریه بود زبون باز کرد.

+عملِ سختیه تهیونگ..انتظار نداشته باش که با چند ساعت تموم بشه..

ناخودآگاه یاد حرف جونگکوک تو هواپیما افتادم..

**

هردوشون به پُشتیِ صندلی تکیه داده بودن،تا نیویورک فقط چند ساعت فاصله وجود داشت و هرچقدر به مقصد نزدیک تر میشدن استرسشون هم بیشتر میشد.

Falling||Vkookحيث تعيش القصص. اكتشف الآن