پارت بیست و پنجم

1K 146 8
                                    

جونگکوک

در این لحظه در باتلاقی بودم،با افکار ها و ذهنیت های عمیق،از خاطراتی که اونقدر واضح بود که حس میکردم همشون دیروز اتفاق افتاده،با بغضی خفه کننده که تبدیل به اشک نمیشد...بغض مثل عطسه ایه که نمیاد.
من در اون لحظه آدمی بودم که گم شدم...
یاد آوریِ خاطرات گاهی میتونه قشنگ باشه اما همیشه نه!قطعا وقتی اون خاطرات دردناک باشن که یاد کردنشون یه مرگه....

_جونگکوک؟میشه بگی قضیه چیه؟دارم نگران میشم...

رو بهش کردم

+شخص خوبی نیست تهیونگ،بیا فقط بیخیال بشیم

ابرویی بالا انداخت

_باید نامه رو بخونی،نمیدونم قضیه چیه اما بخون ممکنه که چیز‌ مهمی توش نوشته شده باشه

در این مورد حق رو بهش میدادم،دستام میلرزید،بالاخره جسارتم رو جمع کردم و کاغذِ نازک و کهنه ی نامه رو باز کردم،همون دستخط بود..همون دستختی که وقتی بابام بچه بودم برام نامه مینوشت تا آرومم کنه...

*فلش بک*

مدام تو تختش وول میخورد،ناراحت بود،باز خجالتی بودنش کار دستش داده بود.
تقه ای به در خورد و پدرش با یه چهره ی مهربون وارد اتاقِ پسر کوچولو شد.

_کوکی کوچولوی من چرا نمیخوابه؟

جونگکوک صورتشو به حالت ناراحت در آورد و زانوشو بغل کرد.هیونمین به سمتش رفت و روی تختِ کوکی نشست.شروع به نوازشِ موهای پسرش کرد.

_پسر کوچولوی بابا؟نمیخوای بگی چرا ناراحتی؟میخوای قلبِ بابات بشکنه؟

اشکاش شروع به ریزش کرد و هق هق های مظلومانش شکل گرفت.هیونمین از دیدن گریه های پسرش قلبش فشرده شد،شروع به پاک کردن اشکای پسر کرد.

_کوکیه بابا؟اینطور نکن بانی...

+بابا..هق...من چرا نمیتونم با کسی دوست شم؟..هق..همش حس میکنم از اونا نیستم بابایی...اونا واسه هم با گوشی پیام میفرستن..هق..من کسیو ندارم بهش پیام بفرستم..هق...

هیونمین شروع به بوسیدنِ موهای پسر کرد.

_میدونی چیکار میکنیم کوکی؟هر روز که من شرکتم من برات نامه میفرستم،توهم جواب نامه رو بنویس و بده به پستچی تا برای من بیاره،باشه خرگوشِ من؟

+واقعنی اینکارو میکنی بابایی؟

_البته عزیزِ دلم

چشماش برق زد،با دیدن کیوتیِ پسرش محکم گونشو بوسید....

*پایانِ فلش بک*

دستخطِ پدرم همون بود..همون دستخطِ شکسته و بد خط بود،خط به خط شروع به خوندن نامه کردم.

«جونگکوکا،سلام،درسته که الان با دیدنِ این نامه دوست داشتی همون لحظه پارَش کنی،خواستم فقط بهت بگم کوکی..پسر کوچولوی من..دلم خیلی برات تنگ شده،چند ساله که زندانم و تو نیومدی پیشم،بهت حق میدم..من یه آدمِ کسافتم که زندگیتو نابود کرد..اما ازت خواهش میکنم جونگکوک..فقط یکبار بیا ببینمت،برات توضیح بدم..کوکی تو که میدونی من اینجوری نبودم..اینکارو باهام نکن جونگکوکا،دلم برات خیلی تنگ شده..بزار ببینمت امگا کوچولویِ من.

Falling||VkookWhere stories live. Discover now