پارت سیزدهم

1.2K 175 8
                                    

جونگکوک

یک هفته از اومدن من به این خونه گذشته بود تهیونگ خیلی خوب باهام رفتار میکرد و از حدش نمیگذشت..فردا شب قرار بود مراسمی توی پک برگذار شه و تهیونگ منو به عنوان لونای خودش معرفی کنه...

گوشیمو گرفتم و شماره چان هیونگ رو گرفتم

+الو سلام‌ هیونگ خوبی؟

•اوه سلام کوک ممنونم من‌خوبم تو چی؟پیش تهیونگ خوش میگذره؟

و بعد از حرفش خنده ریزی کرد

+خوبه تهیونگ مهربونه،میدونی که فردا شب تهیونگ منو به عنوان لونای خودش معرفی میکنه تو نمیخوای جفتت رو بیاری و بهم معرفی کنی؟

کمی مکث کرد و جوابمو داد

•باشه کوکی همین کارو میکنم فعلا خداحافظ

+خداحافظ چان هیونگ

تلفن رو قطع کردم برای دیدن جفت چان هیونگ خیلی هیجان داشتم.در باز شد و قامت تهیونگ رو دیدم که وارد شد خسته بود و صورتش شکسته..انگار گریه کرده بود،بدنش کمی بوی الکل میداد

+تهیونگ؟این چه سر و وضعیه؟

جوابمو نداد و به سمت اتاقش رفت.نمیتونم همین جوری ولش کنم پس دنبالش رفتم ..رو تخت دراز کشیده بود و شقیقشو ماساژ میداد

+میخوای یکم سرتو ماساژ بدم؟

سرشو تکون داد جلو رفتم و رو تخت نشستم،به پام ضربه زدم و اشاره کردم رو پام دراز بکشه،شروع به ماساژ دادن سرش کردم ناله ای از درد کشید فهمیدم که خیلی آشفتست پس کمی از رایحمو پخش کردم که لبخند کوچیکی زد

+نمیخوای بگی چیشده؟

چشماشو باز کرد و نگام کرد

_امروز سالگرد مرگ مادرم بود..

دستام از حرکت وایستاد و حس میکردم قلبمم وایستاده

_اونروز بود که آرتمیس مادرمو کشت و دیگه هرگز صداشو نشنیدم،بغلش نکردم کوک

قطره اشکی از چشماش پایین اومد که من فقط تو اون لحظه میخواستم خودمو بکشم،دستام میلرزید خیلی میلرزید و من سعی میکردم جلوی لرزششو بگیرم اما نمیشد

_جونگکوک..تو تمام زندگیم هیچکس به اندازه مادرم عزیز نبود،اون قوت قلبه من بود،اما اون عوضی ازم گرفتش حتی به چهره ی فرشته گونه ی مادرمم رحم نکرد

تمام حرفش باعث می‌شد وجودم آتیش بگیره تو دلم خودمو سرزنش میکردم چرا باید این اتفاقا واسه من بیفته؟من اونموقع فقط ۱۲سالم بود،چرا؟من چه گناهی کردم؟گناهم اینکه که خون آشام ماه آبیم ولی کاش نبودم کاش..!

اشک های تهیونگ همچنان روی گونه هاش میغلتید و نه تنها گرگم داشت عذاب میکشید بلکه روحمم بود که داشت میسوخت

+بسه تهیونگ..انقدر خودتو آزار نده بجای اینکه به روز مرگ مادرت فکر کنی به این فکر کن که مادرت چقدر آدم خوبی بوده و تورو دوست داشته به خاطرات خوبتون فکر کن ته..

کمی آروم شد و لبخندی زد

_حق با توئه کوکی

اشکاشو پاک کردم و بوسه ی گرمی روی پیشونیش زدم چند دقیقه بعد خوابش برد تهیونگ رو آروم روی بالش گذاشتم و بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون

حمله ی عصبی بهم دست داده بود بعد از چند سال دوباره..دوباره و دوباره آخرین بار سر گم شدن ماما بود و الان..نفسام به خس خس افتاده بود و مدام موهامو میکشیدم ناخونامو میجویدم و صورتمو چنگ مینداختم

چرا من؟چرا من؟من نمیخواستم مامانتو بکشم‌ تهیونگ معذرت میخوام..کاش بمیرم کاش بمیرم

اینا کلماتی بود که مدام تو ذهنم بود...

اون شب رو با حمله ی عصبی سر کردم و تا صبح نخوابیدم....
.
.
.

تهیونگ

از خواب بیدار شدم..بعد از چند ثانیه ای دیشب رو یادم اومد..اینکه غصه میخوردم و این جونگکوک بود که آرومم کرد باعث شد لبخندی به لبم بیاد و کار های جونگکوک به ذهنم بیاد اینکه پیشونیمو بوسید و اشکامو پاک کرد موهامو نوازش کرد

از تخت بلند شدم از آشپزخونه صداهایی میومد و فهمیدم جونگکوک داره صبحانه میپزه پایین رفتم و صورتشو دیدم

+صبح بخیر خوب خوابیدی؟

با تعجب نگاش کردم زیر چشماش قرمز بود و پف کرده بود،موهاش بهم ریخته و نامنظم بود و زخمی روی گونش به شکل یه خط بود

_آره ولی انگار تو خوب نخوابیدی

لبخند مصنوعی زد

+مهم نیست تا دیروقت فیلم میدیدم

و بازم یه لبخند مصنوعیه دیگه..جونگکوک حالش بد بود و اینو می‌شد از رو صورتش خوند جلو رفتم و بدنشو به طرف خودم کشیدم

_چیزی شده؟صورتت چرا زخمیه؟

+نه من خوبم زخمم بخاطر کابینته خواستم یه چیزی بردارم صورتم به گوشه ی کابینت خورد و روش خراش افتاد

قانع نشدم اما نخواستم زیاد سوال پیچش کنم و فقط بغلش کردم

_ممنون بابت دیشب

متقابلا بغلم کرد

+خواهش میکنم الان حالت بهتره؟

سرمو داخل گردنش بردم

_عالیم

خودشو از بغلم بیرون کشید

+بیا صبحونمونو بخوریم

چون پارت قبل خسته کننده بود و کوتاه یه پارت دیگه هم آپ کردم^^

Falling||VkookOnde histórias criam vida. Descubra agora