Falling||Vkook

پارت بیست و ششم

جونگکوک

با تهیونگ‌ برگشتیم خونه،اونشب بار ها و بار ها نشستم نامه رو خوندم،باید میرفتم پیشِ بابا؟نمیدونم..
تهیونگ اومد و کنارم نشست.

_برام تعریف کن کوک.

قصدشو داشتم..شروع کردم به تعریفِ خاطرات که همزمان با تعریف کردنش جلوی چشمام ظاهر میشد..

*فلش بک*

چند سالی بود که کارِ باباش پیشرفت کرده بود،پدرش پولدار شده بود خوب بود؟قطعا خوب نبود..
از اون روزی که پدرش پولدار شده آرامشی هم تو خونشون نمونده بود،آقای جئون فشارِ کاری زیادی روش بود و خیلی پرخاشگری میکرد،و مدتی هم بود که دستِ بزِن داشت البته برای بچه هاش نه برای زنش!

جونگکوکِ ۱۱ساله قطعا خوشحال نبود!فشارِ زیادی رو تحمل میکرد،پدرش براش خیلی عزیز بود و اینطور که نسبت به خانوادش بی اهمیت شده بود جونگکوک رو خیلی اذیت میکرد

سرنوشت بود؟یک شب و یک اتفاق..یک شب و تغییرِ اساسی زندگی جونگکوک
آقای جئون اومد خونه،عصبی بود همسرش امشب میخواست باهاش صحبت کنه و این جونگکوک بود که پشتِ در به حرفاشون گوش میداد،خواهرِ جونگکوک اون موقع ها برای تحصیل به آمریکا رفته بود.

+هیونمین تو خیلی عصبی شدی،همش به خاطرِ این کارِ مضخرفته،تو پول شویی میکنی!احساس نمیکنی هم اعصابِ خودتو خورد میکنی هم مردمِ بیچاره هم ضرر میکنن؟

هیونمین عصبانی شد و با داد بلندی گفت:

_خفه شو هانا به تو ربطی نداره تو کارم دخالت نکنن

+جونگکوک بهت نیاز داره!میفهمی؟اون میگه تا بابا نیاد مدرسه نمیرم!اون کارِ مضخرفت از جونگکوک مهم تره؟حتی نمیتونی واسه بچتم پدری کنی!

هیونمین سیلی به هانا زد که هانا محکم زمین خورد.

_دهنتو ببند هرزه!لازم نیست تو بهم بگی چجوری واسه جونگکوک پدری کنم

هانا عصبی از رو زمین بلند شد و به طرف پله ها رفت و وارد اتاق جونگکوک شد.

+کوکی پسرم بلند شو از اینجا میریم.

چشمای جونگکوک لرزید.

«..اما مامان بابا تنها میمونه...»

+اون به ما احتیاجی نداره کوکی بیا بریم.

دستای پسر بچه رو کشید و خواست از درِ خونه خارج شه که هیونمین جلوی در وایستاد.

_هر جنده خونه ای که میخوای بری برو اما حق نداری پسرمو ببری!

+از سرِ راهم برو کنار هیونمین،انتظار نداشته باش که پسرمو پیشِ تو بزارم.

با عصبانیت مچِ دست هانا رو فشرد و اونو رو زمین هلِش داد.جونگکوک هینی از ترس کشید و به سمتِ مادرش رفت،سرش خونی شده بود!