پارت چهل و پنجم

927 141 31
                                    

جونگکوک

_کوک انرژی برام نموند چجوری انقدر تند میدویی..

قهقهه ای سر دادم،بعد از مسابقه ای که من نیم ساعت زودتر رسیده بودم و تهیونگ الان رسیده بود یکسره ته غر میزد و منم بهش میخندیدم.

+دیگه دیگه تهیونگ شی..

پاشد و توی یه حرکت بغلم کرد.

_الان شدم تهیونگ شی توله؟

دستامو دور گردنش حلقه کردم تا مانع افتادنم بشم.

+ته ته بزارم زمین

سرشو جلو آورد و لپامو یه بوس محکم کرد.

+ایششش چندش لپامو تف مالی کردی کلا

منو گذاشت زمین و کمرمو بغل کرد.

_بد کردم؟

+آره

با اخم غلیظی گفتم.

+میشه یبار دیگه بوسم کنی؟

خنده ی مستطیلی کرد که من دلم براش ضعف رفت.دو طرف صورتمو گرفت و همه جای صورتمو بوس کرد.

_آخه تو..(بوس)..چرا انقدر..(بوس)..شیرینی..(بوس)..توله ی خوردنی..(بوس)..

+آخ خفه شدممم

بالاخره رضایت داد و صورتمو ول کرد،داخل قصر شدیم تا حالا زیاد به قصر توجه نکرده بودم و الان که تازه داشتم توجه میکردم ‌واقعا باشکوه بود!
همه جای قصر با تم زرشکی و قهوه ای پر شده بود و حتی شیشه ها هم قرمزِ دودی بود و بزور میتونستی بیرونو ببینی!قصر اونقدر بزرگ بود که از هر طرف که میرفتی خدمتکارا و سربازای جدیدی میدیدی انگار اومدی هتل!وارد اتاق تهیونگ شدیم،یه اتاق خیلی بزرگ که فکر کنم به اندازه هالِ خونه من بود.از یه طرف یه تخت که روش پتو و بالش های سیاه بود..تخت حالت سلطنتی داشت و پایه هاش چوبی بود.یک طرف دیگه ی اتاق مبل و نشیمن بود و طرف دیگش یه کتابخونه!

+به بابات گفتی من اینجام؟

دستی به پشت گردنش کشید و با اضطرابی که سعی میکرد از من پنهون کنه جواب داد.

_نه هنوز یعنی..امروز بهش میگم تو فعلا تو اتاق بمون الان میام

از اتاق بیرون رفت.بعد از رفتنش خودمو رو تخت پرت کردم خودمو چرخوندم.

+آخیششش چقدر نرمه

...

تهیونگ

پشت در اتاق بابا بودم و خیلی استرس داشتم،نمیدونستم چطور به بابا بگم که جونگکوک الان تو اتاقم به عنوان جفتمه!بالاخره شهامتمو جمع کردم و در اتاقو کوبیدم.صدای گرفته ی بابا رو شنیدم و در نهایت وارد اتاق شدم.

+بالاخره اومدی پیش بابات زندگی کنی..بیا اینجا پسر.

دستاشو برام باز کرد،لبخندی زدم و تنِ ضعیفشو بغل کردم.چیزی نمیگفتم و سعی میکرد از آرامش وجودش لذت ببرم.

Falling||VkookOnde histórias criam vida. Descubra agora