51

143 24 27
                                    

سونگهوا حتی دیگه به چشمای خودش هم باور نداشت.


تمام اون انبار تبدیل شده بود به یه... دستگاه غولپیکر.

پایه‌های مکانیکی بزرگی از هر طرف امتداد پیدا کرده بودن و یک گوی شیشه‌ای رو توی مرکز محیط نگه داشته بودن. به نظر میرسید که همون ذره‌ی اسرارآمیزی که پدرش دنبالش بود توی همون گوی جا گرفته بود.

و هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر میدرخشید.

دستگاه غژغژ کرد و به کار افتاد، هوا رو داخل خودش کشید و بعد با فشار به طرف دیوارها بیرون فرستاد.

هر هشت نفر دست‌هاشون رو جلوی صورتشون بردن تا از چشماشون در برابر باد و خاکی که داشت مستقیم به سمتشون می‌اومد محافظت کنن.

هرکاری که پدرش داشت انجام میداد... تقریبا تموم شده به نظر میرسید.

صرف نظر از جریان شدید باد که سعی داشت عقب نگهشون داره، شروع به حرکت کردن.

سونگهوا آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه. این دفعه دیگه پا پس نمیکشید. دیگه مردد نمیشد. میخواست تمومش کنه. یکبار برای همیشه.

به اون توپ بزرگ بالای سرشون خیره شد و بعد صدای خنده‌ی اون مرد رو شنید. "داشتم فکر میکردم کِی قراره بالاخره برسید!" صدای فریادش از بین صدای دستگاه شنیده شد، سرش رو برگردوند و تیم رو که پشت سرش ایستاده بود، نگاه کرد.

سونگهوا لحظه‌ای غفلت کرد، و بعد با هجوم یه گروه دیگه از محافظ‌های پک به سمتشون، فریاد زد.

همه چیز برنامه‌ریزی شده بود تا فقط اونارو توی دام بندازه. اون آدمای اون بیرون فقط برای حواس پرتی بودن که به پدرش وقت بیشتری بدن تا کارش رو به سرانجام برسونه.

دست‌های سونگهوا رو محکم پشتش بستن و جلوتر بردنش.

همه چیز داشت انقدر سریع اتفاق میوفتاد که به سختی میشد درکش کرد. صدای هوایی که دور سرش میچرخید هم داشت هر چیز دیگه‌ای رو توی خودش غرق میکرد.

بغیر از صدای فریادهای پشت سرش.

سونگهوا برگشت و بقیه‌ی تیم رو دید که داشتن سعی میکردن اعضای پک رو از خودشون دور کنن.

"همشونو بیارید!" پدرش غرید و دوباره به طرف دستگاه برگشت. "تلاش زیادی براش کردم. نمیذارم خرابش کنید!"

هر هشت نفر به زور جلوی دستگاهی که صداش داشت هر لحظه بلند و بلندتر میشد، زانو زدن.

"با پای خودتون اومدید توی تله‌ی من. همونطور که ازتون انتظار میرفت." مرد با رضایت نیشخند زد. "اما از چیزی که فکرشو میکردم بیشتر طولش دادید، آدمای اون بیرون مزاحمتون شدن؟"

"حرومزاده‌ی کثافت!" هونگجونگ فریاد کشید. "زندگی آدمات اصلا ارزشی برات داره؟"

"نه، نداره."

فک سونگهوا از حرف پدرش پایین افتاد. یادش نمیومد که اون انقدر سنگدل بوده باشه. افرادش همیشه اولویت اولش بودن. این که انقدر بی خیال شده بود... حتما عقلشو از دست داده بود.

"هیچ کدوم شما هم ارزشی ندارید. در حقیقت، دیگه هیچ چیز ارزش نداره. کار همتون تمومه. من پیروز شدم." دوباره شروع کرد به خندیدن. "هیچ وقت فکرشم نمیکردم این روز رو ببینم. تک تک کارهایی که انجام دادم. همه‌ی برنامه‌هام. ارزشش رو داشت. و حالا همه چیز درست میشه."

"این که سونگهوا رو مجبور کنی مادر خودشو بکشه... اونم ارزششو داشت؟" وویونگ فریاد کشید. صورتش از خشم سرخ شده بود.

سونگهوا با چشمای از حدقه بیرون زده به طرف وویونگ برگشت و سعی کرد توجهش رو به خودش جلب کنه، اما نگاه ترسناکی توی چهره‌ی پسر نشسته بود.

"اون زن مادر نبود." پدرش هنوزم باید بلند صحبت میکرد تا صداش شنیده بشه، اما لحنش عوض شد و چهره‌ش غمگین به نظر میرسید. "درسته، کشتن یه آدم بیگناه بخشی از تمرین‌های ماست. همیشه همینطور بوده. اما اون زن فکر کرده بود حق داره برگرده و سونگهوا رو مال خودش کنه. پسری رو که درست بعد از تولدش ولش کرد و رفت."

پدرش برگشت و به سونگهوا فرصتی داد تا سرش رو پایین بندازه و سعی کنه حرفایی که الان شنیده بود رو تحلیل کنه. بعضی وقتا درمورد مامانش فکر میکرد، اما شناختنش هیچ وقت دغدغه‌ش نشده بود. پدرش همیشه باهاش مهربون بود، مراقبش بود و بزرگش کرده بود. و البته که سختگیر هم بود... اما سونگهوا هیچ وقت کمبود مادرش رو حس نکرده بود.

"وقتی برگشت و خواست دوباره جزئی از زندگیش باشه... نتونستم پسرم رو توی همچین شرایطی بذارم و مجبورش کنم که با این درد و واقعیت روبرو بشه. این حقت نبود، سونگهوا." دوباره برگشت و سونگهوا میتونست قسم بخوره که یه قطره اشک توی چشماش دید. "شاید الان شانسش رو داشته باشیم تا همه چیز رو درست کنیم و دوباره شروع کنیم."

مرد به طرفش حرکت کرد، به سونگهوا کمک کرد تا بایسته و دستاش رو آزاد کرد.

نگاه بقیه رو روی خودش حس میکرد و هیچ چیز دیگه‌ای رو الان به اندازه‌ی وویونگ نمیخواست. فقط میخواست بره پیشش و خودش رو به دستای اون بسپاره تا آرومش کنه.

"پسر، این برای توئه." پدرش به دستگاه اشاره کرد. "این فرصت ماست تا دوباره شروع کنیم."

"من نمیفهمم." سونگهوا قدمی به عقب برداشت.

"وقتی این دکمه رو باهم فشار بدیم، هرچیزی که میشناسیم جایگزین میشه. سالهاست که دارم تحقیق میکنم، و این ذره آخرین چیزی بود که بهش احتیاج داشتم. اگر فشار کافی بهش وارد بشه، توانایی برگردوندن زمان رو داره."

"داری دروغ میگی!" یونهو سخت مشغول مبارزه با طناب‌های دور دستش بود. "این غیرممکنه!"

"هیچ چیز غیرممکن نیست. فقط باید صبر داشته باشی و منتظر بمونی. چند دقیقه‌ی دیگه، ماشین آمادست، و هرکسی که فعالش کنه به عقب برمیگرده. زندگی برای بقیه از اول شروع میشه و همه چیز رو فراموش میکنن. اما من... من همه چیز رو به خاطر خواهم داشت، تمام اشتباهاتم رو جبران میکنم و بالاخره توی راس همه چیز قرار میگیرم." مکث کرد و مستقیم به سونگهوا نگاه کرد. "با من بیا."

سونگهوا نمیدونست باید چی بگه. حتی نمیدونست به چی فکر کنه. امکان نداشت این واقعیت داشته باشه. پدرش عقلش رو از دست داده بود.

چند قدم دیگه عقب‌ رفت و سرش رو تکون داد. "نه. این بدترین اشتباهیه که میتونم مرتکب بشم."

امکان نداشت بذاره پدرش از زیر این یکی در بره.

با یک حرکت سریع روی زمین افتاد، پاش رو دراز کرد و توی یه دایره چرخید. پدرش با فریاد روی زمین افتاد و وقتی تمام هوای شش‌هاش یکدفعه بر اثر ضربه به زمین تخلیه شدن، دستش رو روی شکمش گذاشت.

مینگی کنار سونگهوا از جا پرید، دست‌هاش به طور معجزه‌آسایی باز شده بودن و شروع کرد به باز کردن دست‌های بقیه. هم زمان، سونگهوا یکی از تفنگ‌هاش رو بیرون کشید و به هرکسی که به سمتشون میومد شلیک میکرد.

"یوسانگ! ببین چطوری باید خاموشش کنیم!" هونگجونگ به محض این که آزاد شد فریاد کشید. فرماندشون به سونگهوا ملحق شد تا از بقیه دفاع کنه.

اما حریف‌هاشون خیلی زیاد بودن... و داشتن نزدیک و نزدیکتر میشدن.

سان و وویونگ سر پا شدن و وقتی سان داشت اسلحه‌هاش رو بیرون میکشید، وویونگ برگشت و مستقیم به طرف پدر سونگهوا دوید.

"وویونگ، نه!" سونگهوا دنبالش دوید.

وویونگ خودش رو روی پدرش که هنوز روی زمین بود انداخت.

مرد با پا محکم توی شکم وویونگ کوبید. وویونگ به عقب پرت شد و بعد از برخورد به سونگهوا که درست پشتش بود، باهم روی زمین افتادن.

"وو!" سونگهوا به سرعت پسر رو توی بغلش گرفت و براندازش کرد.

"دیگه اهمیتی نداره!" پدرش غرید. "دوباره بزرگت میکنم. و تو همونقدر دوستم خواهی داشت که من عاشقتم."

"نه! هیچ کدوم این کارات عشق نیست!" سونگهوا صداش رو بلند کرد. "این که پسرتو به یه قاتل تبدیل کنی عشق نیست! اینکه مجبورش کنی مادر خودش رو، هرچقدر هم که بد بوده باشه، بکشه! عشق، تماشا کردن پسرت نیست! این که مجبورش کنی به کسی که دوستش داره تجاوز کنه! این عشق نیست!" اشکهاش به چشماش هجوم اوردن و بلند شد و جلوی وویونگ ایستاد.

وقتی با پدرش روبرو شده بود، صدای شلیک‌های پشت سرش هم کم کم خاموش شده بودن.

حالا دیگه همه میدونستن بین اون و وویونگ چی گذشته بود.

پدرش خشکش زد. بعد چشم‌هاش بین سونگهوا و وویونگ که پشتش ایستاده بود حرکت کردن. لب‌هاش تکون خوردن اما سونگهوا نتونست صداش رو بشنوه.

"یوسانگ! یه کاری بکن!" هونگجونگ فریاد کشید.

"دارم سعی میکنم!"

سونگهوا میدید یوسانگ چطور داره دیوانه‌وار به هر طرف میدوئه و سعی میکنه از ماشین سردربیاره.

چیزی زنگ زد و نوری ساطع شد. باد متوقف شد و صدای وزوز آرومی توی محیط پیچید.

یوسانگ نفس تیزی کشید. "خیلی دیره."

"تقصیر توئه." نگاه پدرش روی وویونگ قفل شده بود. "تو پسرمو ازم گرفتی!"

خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود.

سونگهوا دید که پدرش به طرفشون حمله‌ور شد و وویونگ رو سریع به عقب هل داد. خودش به جلو خیز برداشت، جلوی اون مرد رو گرفت و هردو روی زمین افتادن و باهم درگیر شدن.

امکان نداشت بذاره پدرش نزدیک وویونگ یا اون ماشین بشه.

حتی اگر آخرین کاری بود که توی زندگیش انجام میداد.

.

.

.

.

وقتی دعوا شروع شد، آشوب از سر گرفته شد.

ولف پک جلو دویدن تا به تیم هشت نفره حمله کنن. شلیک نمیکردن چون ممکن بود به ماشین آسیب بزنن، اما این جلوشون رو نمیگرفت که تن به تن نجنگن.

جونگهو همونطور که از یوسانگ دفاع میکرد با سه نفر درگیر شد. از حمله‌ها جاخالی داد و مشتاش رو توی سینه و صورت یکی فرود اورد و از میدون به درش کرد.

یوسانگ پشت سرش داشت به ماشین ضربه میزد و سعی میکرد چیزی پیدا کنه تا از کار بندازتش. اما دور تا دور اون دستگاه با فلز یک دست پوشیده شده بود پس هیچ راه ورودی نبود... تنها چیزی که داشتن همون دکمه‌ای بود که به کارش مینداخت.

هکر با فکر به این که چقدر توی این شرایط، بی مصرفه با خودش نالید و برگشت تا به جونگهو نگاه کنه.

یونهو و سان شونه به شونه‌ی هم میجنگیدن. سان با چاقوهاش و یونهو با دوتا هفت‌تیرش. هردوتاشون سعیشون رو میکردن تا مهاجمین رو عقب برونن و تمرکزشون رو روی وظیفه‌شون بذارن.

مینگی و هونگجونگ هم همین بودن.

هر دو زوج تا جایی که میتونستن نزدیک هم موندن و برای زندگی و آینده‌هاشون میجنگیدن.

سونگهوا و پدرش روی زمین غلت میخوردن و به هم میپیچیدن. رئیس مافیا حالا سخت مصمم بود تا دستش به کسی برسه که اون رو مقصر تغییر رفتار پسرش میدونست.

"حرومزاده‌ی عوضی! میکشمت! فقط وایسا و ببین، کاری میکنم توی این آینده‌ی جدید زجر بکشی! اما اول اینجا میکشمت!" مرد فریاد کشید و سونگهوا رو از روی خودش پرت کرد کنار.

وویونگ به عقب تلوتلو خورد و شروع کرد به فرار کردن.

یه نارنجک گوشه‌ای پرتاب شد و موج انفجارش همه رو روی زمین پرتاب کرد، اما اونقدر نزدیک نبود تا به ماشین آسیبی وارد کنه.

هونگجونگ، یونهو، سان، جونگهو، و یوسانگ، همه به یه گوشه‌ی دور ته انبار پرت شده بودن. به هم کمک کردن تا از روی زمین بلند شن و سرشون رو برای اطمینان خاطر دادن به همدیگه، تکون دادن. زخم‌ها و کبودی‌ها پوستشون رو پوشونده بودن.

مینگی غرغر کرد و به زور نشست. سرش رو مالید و دنبال هونگجونگ گشت و وقتی پیداش کرد با خیال راحت نفس عمیقی کشید.

وویونگ روی زمین افتاده بود و یکی از چاقوهاش رو ناشیانه به طرف مردی که داشت بهش نزدیک و نزدیکتر میشد نشونه گرفته بود.

مرد تفنگش رو بیرون کشید و مستقیم به طرف سر پسر نشونه گرفت.

با یه نیشخند روی لب‌هاش، ماشه رو کشید.























































سونگهوا درست قبل از این اتفاق جلوی وویونگ پرید. با برخورد گلوله، بدنش تکون محکمی خورد و بعد روی زمین افتاد.



"نهههههههههه!"


صدای جیغ وویونگ تمام انبار رو پر کرد.

جلو خزید و روی بدن سونگهوا خم شد. "ه-هوا!" دستش رو روی شکاف تازه‌ای که روی گردن عشقش به وجود اومده بود گذاشت.


خون غلیظ و تیره‌اش داشت از زخم بیرون میزد و سونگهوا به نفس نفس افتاده بود.

مرسر روی زانوهاش افتاد، مبهوت از کاری که کرده بود.

تفنگ، کنارش روی زمین افتاد.


"سونگهوا، پیشم بمون." وویونگ فشار دستش رو روی زخم بیشتر کرد و گذاشت اشک‌هاش آزادانه روی گونه‌هاش جاری بشن.

"وو..." پسر نفس بریده‌ای کشید و سعی کرد چشم‌هاش رو باز نگه داره. میخواست یک لحظه هم که شده بیشتر ببینتش. "عزیزم..."

"ششش. صحبت نکن. خودم درستش میکنم. ما از پسش برمیایم."

پلک‌های سونگهوا به هم خوردن و دست لرزونش رو بالا برد تا روی گونه‌ی خیس عشقش بکشه. "ه... همیشه... من همیشه... عاشقت..."

"نه! سونگهوا خواهش میکنم! نمیتونی تنهام بذاری!"

دست سونگهوا پایین افتاد و جیغ دلخراش وویونگ یکبار دیگه توی انبار پیچید. به جلو خم شد و سر عشقش رو به سینه‌اش چسبوند. آروم به عقب و جلو تاب خورد و خون از بین انگشت‌هاش روی زمین سرازیر شد. "نه!"

"پسرم..." مرسر نالید و خم شد تا سرش رو توی دست‌هاش بذاره.

برای یک لحظه، نفس همه بند اومده بود.

تنها صدایی که باقی مونده بود فریادهای وویونگ بود.

سرش رو بلند کرد و به مینگی نگاه کرد. "د-درستش کن!"

مینگی سرش رو تکون داد. هنوز هم گیج بود. اما بعد نگاهش به دکمه‌ی کنارش افتاد و چشم‌هاش گشاد شدن.


"درستش کن! بهش احتیاج دارم! باید برگرده!"

"وویونگ، ما نمیدونیم چه اتفاقی میوفته!"

جونگهو، یوسانگ رو که حالا داشت بلند بلند گریه میکرد توی آغوشش کشید.

یونهو، سان رو از پشت سر پا نگه داشته بود و پسر به بازوهایی که دورش پیچیده شده بودن چنگ زده بود. سان با دیدن وویونگ هر لحظه داشت بیشتر میشکست.

"انجامش بده!" صدای وویونگ شکست و بدن بی جون سونگهوا رو محکم‌تر به سینه‌اش فشرد.

مینگی برگشت تا به هونگجونگ نگاه کنه. هردوشون گیج به نظر میرسیدن.

"نگران نباش، خودم درستش میکنم. و تو تاوان هر کاری که کردی رو پس میدی. من دوباره پسرم رو میبینم!" مرسر از روی زمین بلند شد.

"مینگی!" صدای فریاد هونگجونگ توی هوا پیچید و حواسش رو بهش برگردوند.

مرسر به طرف دکمه دوید.

"دوستت دارم." مینگی به هونگجونگ نگاه کرد، و در جواب، یه تایید سر گرفت.

بعد برگشت و به طرف دکمه پرید.


هم زمان با مرسر دکمه رو فشرد.




ماشین با صدای ناهنجاری به کار افتاد، و بعد با نور سفید درخشانی منفجر شد.











پایان.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now