24

90 19 7
                                    

سونگهوا تمام مسیر خونه رو عصبی و دلواپس بود. نگاهش مدام از وویونگ به جاده میرفت و نگران بود کسی دنبالشون کرده باشه.

یوسانگ هم حواسش به همه چیز بود و هر‌ازچندگاهی خبر میداد که همه چیز عادیه اما سونگهوا میدونست که اون نمیتونه صدرصد مطمئن باشه.

نه وقتی دیده بود با کی طرفن...

وحشت کرده بود، و میدونست که وویونگ هم همین حس رو داره.

حالا تنها چیزی که سونگهوا میتونست جلوی چشم‌هاش ببینه لبخند تحقیرآمیز روی صورت پدرش بود وقتی که وویونگ رو دیده بود. انگار که اون رو شناخته بود... و بعد به محافظاش دستور داده بود که...

همین خون سونگهوا رو به جوش میاورد.

سواری به طرف خونه کاملا توی سکوت گذشت انگار که همه داشتن سعی میکردن اتفاقاتی که افتاده بود رو درک کنن. یه حسی میگفت که بازم شکست خورده بودن، با این که یه جورایی جلوی دزدی از بانک رو گرفته بودن.

هونگجونگ یه تیم دیگه رو خبر کرده بود که به اوضاع رسیدگی کنن و وضعیت ساختمون رو سروسامون بدن. قول داده بود که بعد از این که مطمئن بشه همه حالشون خوبه باز برگرده سر کارش.

وقتی یونهو بالاخره توی پارکینگ پارک کرد، یوسانگ و جونگهو هردو با قیافه‌های نگران اونجا منتظرشون بودن.

"جایی نرید، همه باید باهم صحبت کنیم و بعد من باید برگردم." هونگجونگ از روی پای مینگی بلند شد و در رو باز کرد.

سونگهوا به سان کمک کرد تا بلند بشه و از ماشین، یه راست بره توی بغل یونهو. پسرِ بزرگتر با دیدن زخم روی بازوی سان صورتش رو جمع کرد و بعد از کمر بلندش کرد و نشوندش روی یکی از میزها.
یوسانگ با جعبه کمک‌های اولیه جلو دوید و هردوشون کمک کردن تا بازوی سان رو تمیز کنن و ببندن. "حق با تو بود سونگهوا، خوشبختانه عمیق نبود." یوسانگ برگشت و به همه اطمینان خاطر داد.

همه با حرفش یکم آروم‌تر شدن.

اما بعد هونگجونگ نفس عمیقی کشید و دستی تو موهاش برد. "اونجا چه اتفاقی افتاد، سان؟"

همه به طرف پسر برگشتن و باعث شدن برای یک لحظه جا بخوره. اما بعد صاف نشست و به هونگجونگ نگاه کرد. "اونا سعی کردن برگردن. داشتن بهم میگفتن که باید از اونجا برم انگار... انگار میدونستن که قراره چه اتفاقی بیوفته." به یونهو نگاه کرد، یکدفعه وحشت کرده بود. یونهو دستش رو روی دست سان گذاشت و آروم فشرد. "بعد وقتی شروع کردن درمورد بمب حرف زدن من ترسیدم و... ناپدید شدم، ولی فقط برای یه ثانیه. فکر کنم انفجار همه چیز رو به هم ریخت و تونستم دوباره برگردم، اما اون موقع دیگه خیلی دیر شده بود... بخاطر همین مبارزه رو شروع کردم. اونا داشتن میومدن دنبال من و وویونگ..."

"بخاطر اون سرزنشت نمیکنم. فکر نمیکنم بدون جنگیدن میتونستیم بیرون بیایم. نه با ساختمونی که داشت روی سرمون خراب میشد." هونگجونگ لبخندی تحویل سان داد. "خوشحالم که هممون، تقریبا، سالمیم. سان، وویونگ، مینگی، تونستید اونجا از پس خودتون بربیاید و بهتون افتخار میکنم. و سونگهوا و یونهو، فکر نکنم بدون کمک شماها میتونستیم انجامش بدیم." هونگجونگ به هرکدوم به نوبت نگاه انداخت.

سونگهوا باید خودش رو مجبور میکرد تا نگاهش رو ندزده. فکر نمیکرد کمکی کرده باشه... نه واقعا...

"جونگهو و یوسانگ، چشم‌های شما کمک بزرگی بود."

"بدون جونگهو نمیتونستم انجامش بدم." یوسانگ به پسر لبخند زد و اون یکم سرخ شد. "انقدر اونجا شلوغ بود که نمیتونستم روی همه چیز تمرکز داشته باشم."

هونگجونگ سرش رو تکون داد و یکبار دیگه آه کشید. "خیلی‌خب، باید برگردم و اون یکی کارمو انجام بدم." خنده‌ی مضطربی کرد و رفت سمت دیواری که کلیدها رو روش نگه میداشتن.

مینگی زودتر به کلید رسید. "من میرونم."

فرمانده اعتراضی نکرد و به طرف بقیه برگشت. "یکم وقت بذارید تا آروم شید و فکراتونو جمع و جور کنید. یه حسی بهم میگه حالا که دیده شدیم قراره سرمون شلوغ بشه. میدونم که نمیدونن ما کی هستیم اما میدونن که وجود داریم."

سونگهوا یکبار سرش رو تکون داد، اما حسش میگفت که به وویونگ نگاه کنه. پسر پشت همه ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود. یکم میلرزید.

"شماها رو نمیدونم، اما من قهوه و غذا میخوام." یونهو وقتی که همگی داشتن ماشینی که از پارکینگ بیرون میرفت تماشا میکردن، گفت.

سونگهوا نتونست همراه بقیه نخنده. غذا ایده ی خوبی بود.

یونهو به سان کمک کرد از روی میز پایین بیاد و بعد دست تو دست هم به خونه رفتن، پشت سرشون وویونگ رفت.

جونگهو و یوسانگ گفتن تا بقیه آماده میشن، غذا رو درست میکنن و قهوه‌ساز یونهو رو به کار میندازن.

سونگهوا همونجا موند.

یکبار دیگه صورت اون وقتی داشت سوار ماشینش میشد جلوی چشم‌هاش رو گرفت. غرولندی کرد، سعی کرد نفس عمیقی بکشه تا قلبش رو آروم کنه. از اون مرد متنفر بود، با تک تک ذرات وجودش از اون متنفر بود.

و با اینحال بازم نتونسته بود بهش شلیک کنه... نمیتونست پدر خودش رو بکشه.

فرصت این کار رو هم داشت. اولین بار وقتی پدرش از ماشین پیاده شده بود تا وارد بانک بشه. اما سونگهوا انقدر شوکه شده بود که خشکش زده بود.

بعد وقتی که داشت به وویونگ نگاه میکرد میتونست به پدرش شلیک کنه. اما باز هم انگشتش روی ماشه قفل کرده بود.

اما با کشتن اون دوتا اراذل مشکلی نداشت. سونگهوا حتی یکیشون رو شناخته بود. اما اهمیتی نداشت. تنها چیزی که میتونست ببینه وویونگی بود که زیر نگاه پدرش خشکش زده بود.

سونگهوا از دلیلش میترسید...

پدرش فقط با دیدن نصف صورت وویونگ تونسته بود بشناستش.

غرید و مشتش رو روی میز کوبید. چطور این اتفاق افتاده بود؟ بین این همه وقت چرا اون موقع کلاه وویونگ باید می‌افتاد؟!

وویونگ...

سونگهوا دوید توی خونه. انقدر روی خشم خودش متمرکز شده بود که کاملا چهره‌ی پسر رو وقتی هونگجونگ ازشون تعریف کرده بود، فراموش کرده بود.

اتاقش خالی بود، و همچنین حموم‌ها. سونگهوا دوید و برگشت به آشپزخونه. اونجا هم نبود...

یوسانگ و جونگهو از سرِ گاز برگشتن و نگاهش کردن. "خوبی؟" یوسانگ نگران شد.

"دیدی وویونگ کجا رفت؟"

چهره‌ی یوسانگ متعجب شد. "میدونم که با ما اومد تو، اما فقط دیدمش که داشت میرفت ته راهرو."

سونگهوا با کف دست روی دیوار کوبید و دوید تا بقیه‌ی خونه رو بگرده. ته دلش حس بدی داشت.

"سونگهوا! چه خبر شده؟" جونگهو از آشپزخونه صداش زد.

سونگهوا نادیده‌ش گرفت و به هر دری که میرسید بازش میکرد.

اگر ترسش واقعا حقیقت داشت، میترسید به چیزی که الان داشت توی سر وویونگ میگذشت فکر کنه. تنها چیزی که میخواست پیدا کردنش بود. میخواست مطمئن شه که حالش خوبه.

مطمئن شه که جاش امنه...

.

.


.

هونگجونگ به گزارشی که افسر ارشد داشت براش میخوند گوش سپرد و تیغه‌ی بینیش رو نیشگون گرفت.

چندین جسد پیدا شده بود و همه متعلق به ولف پک بودن. هونگجونگ مشخص کرد که خودش و افرادش بودن که اونارو کشته بودن تا جلوی یه سرقت رو بگیرن.

انفجار هیچ آسیبی نتونسته بود به گاوصندوق بزنه که قابل تقدیر بود، ولی امیدوار بود که همین مسئله باعث خراب کردن نقشه‌های ولف پک شده باشه.

اما خب هیچ شکی نداشت که اونا باز برمیگردن و دوباره امتحان میکنن.

"میتونیم یه لیست از اقلامی که اون پایین نگه میدارن داشته باشیم؟ برام مهم نیست چه حکمی لازم داریم. باید بدونم چی اونجاست تا بتونم جلوی اتفاقای بعدی رو بگیرم. و یه نقشه‌ی دقیق هم از سرداب زیرزمین برام پیدا کن."

"بله، قربان." افسر سریع سر کارش برگشت.

هونگجونگ آهی کشید و به طرف مینگی رفت که داشت درِ گاوصندوق رو بررسی میکرد. "میدونی از چی ساخته شده؟"

پسر به مخالفت سرش رو تکون داد، دهنش از شگفتی کمی باز مونده بود. "نه، تا حالا همچین چیزی ندیدم." دستش رو روی در گذاشت. "هیچ... هیچ آسیبی ندیده. دست‌نخورده‌ست. و این قفل، نمیدونم اصلا بتونم بازش کنم. شاید اگر بتونم روش تمرکز کنم، فقط و فقط روی همین، با یه عالمه وقت..."

هونگجونگ به در اخم کرد. هیچ کدوم از این اتفاقا براش جا نمی‌افتاد. معمولا توی حل مشکلات خوب بود، ولی درمورد این یکی هیچ چیز سر جاش قرار نمیگرفت.

"جونگ... داری به چی فکر میکنی؟" مینگی پرسید، دستش رو پایین انداخت تا برای لحظه‌ای روی انگشت‌های هونگجونگ کشیده بشه و بعد اون رو توی جیبش برد.

هونگجونگ لبخند کوتاهی تحویلش داد. از قبل درمورد مخفی کردن رابطه‌شون بین باقی نیرو‌ی پلیس صحبت کرده بودن. نمیخواست سابقه‌ش به عنوان رئیس پلیس خدشه دار شه و خوشبختانه مینگی موافق بود. در واقع اونی که پیشنهادش رو داده بود خود مینگی بود.

ولی این باعث نمیشد هونگجونگ نخواد همین حالا بازوهای مینگی رو دور خودش حس کنه. خیلی استرس داشت... و یه جایی ته قلبش نگران بود که سونگهوا چیزی رو مخفی کرده باشه. حتی یه صورت بی روح و نگاه خالی هم میتونست خیلی چیزا رو درمورد یه نفر بازگو کنه، و طوری که همش وویونگ رو نگاه میکرد...

مینگی چند وقت پیش گفته بود که حس میکنه سونگهوا و وویونگ در آخر میرن با هم. شاید درست میگفت. کاملا واضح بود که سونگهوا به پسر اهمیت میده. امشب هم توی ماشین وقتی که اولین نفر رفت سراغ وویونگ، ثابتش کرده بود.

اما اون نگاه... سونگهوا یه چیزی درمورد قیافه‌ی وحشتزده‌ی پسرِ کوچکتر میدونست. هونگجونگ بالاخره ازش سردرمیاورد.

"فرمانده؟" یه افسر همراه با یه تلفن جلو اومد.

هونگجونگ گرفتش و گذاشت روی گوشش. "فرمانده کیم صحبت میکنه."

"هونگجونگ، مامور یو ئم. میشه توضیح بدی چرا بزرگترین بانک شهرمون دود شده رفته هوا؟!" حتی از پشت تلفن هم هونگجونگ میتونست حدس بزنه رئیس جدیدش چقدر عصبانیه.

"مافیا بهش حمله کرده. ما اومدیم که جلوش رو بگیریم، اما وقتی رسیدیم مواد منفجره کار گذاشته شده بود. تونستیم بیشتر آدماشون رو از میون برداریم، و داریم روی این کار میکنیم که بفهمیم از بانک چی میخواستن. اما چیزی به سرقت نرفت."

مامور آه طولانی ای کشید. "فکر میکردم این تیم قراره جلوی همچین اتفاقاتی رو بگیره کیم."

"همین کار رو میکنه. ولی ما همینطوری نمیتونیم بیگدار به آب بزنیم، قربان. یوسانگ اطلاعات رو پیدا کرد و ما تا جایی که تونستیم آماده وارد صحنه شدیم، اما همینقدر از دست ما برمیومد."

خط برای مدت طولانی‌ای توی سکوت فرو رفت. "دوشنبه منتظر یه گزارش از تک تکتون روی میزم هستم. قضیه رو حل کن وگرنه کارت تمومه." مامور یو تلفن رو قطع کرد.

هونگجونگ غرغر کرد و گوشی رو به افسر برگردوند.

"همه چیز مرتبه؟" مینگی صبر کرد تا اون مرد بره و بعد آروم پرسید.

"نه. رئیسم بخاطر اتفاقی که افتاده قاطیه و از همه‌مون یه گزارش میخواد."

نگاه مینگی یکم نرم‌تر شد و لبخند مهربونی زد. "نمیتونه خیلی عصبانی باشه، ما نمیتونستیم جلوشو بگیریم. مطمئنم وقتی اطلاعات یوسانگ رو ببینه متوجه میشه."

هونگجونگ به بالا سرش نگاه انداخت و حس کرد قلبش یک لحظه ایستاد. "ممنونم مین. خیلی‌خب، بیا کارمون رو تموم کنیم و برگردیم خونه."

.

.

.

.

هوای سرد حس خوبی روی صورتش داشت. حس تازگی میکرد و کمک کرده بود سردردی که از وقتی توی ماشین نشسته بود شروع شده بود، کمتر بشه.

اما به اندازه‌ی کافی کمک نکرده بود.

هنوزم میتونست اون صدا رو توی سرش بشنوه.

خوار و خفیفش میکرد.

اسم‌های وحشتناکی روش میگذاشت.

دیگه نمیخواست بشنوتش...

خیلی درد داشت.

نمیخواست به کس دیگه‌ای هم آسیب بزنه.

میدونست که میتونست از کنترل خارج بشه، مخصوصا با این.

ترسش زیادی قوی بود...

و خودش زیادی ضعیف...

همیشه هم همینطور باقی میموند.

چطور میتونست بعد از اتفاقایی که براش افتاده بود قوی بمونه؟

چطور انتظار داشت از اون شرایط به زندگی برگرده؟

همه‌چیز تا ابد تعقیبش میکرد.

مگر‌ اینکه...

مگر اینکه کاری میکرد تا هیچ‌چیز و هیچ‌کس دیگه‌ای نتونه دوباره بهش آسیب بزنه...

اون نسیم...

از روی بالکن به پایین نگاهی انداخت. اون نسیم حس خوبی بهش میداد.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now