49

71 18 12
                                    

یوسانگ و جونگهو شب رو نوبتی بیدار موندن تا حواسشون به مانیتور و هر نشونه‌ای از متوقف شدن ولف پک باشه.


از اونجایی که جونگهو تازه برگشته بود، یوسانگ اصرار کرد تا اون اول بخوابه.

اما اصلا قصد نداشت که ازش دور بمونه، پس تخت رو جابه‌جا کردن و گذاشتنش جلوی میز کار یوسانگ.

اینجوری میتونستن کنار هم دراز بکشن.

جونگهو کشیدش توی بغل خودش و گذاشت یوسانگ سرش رو روی بازوش بذاره. دست دیگه‌اش دور سینه‌ی یوسانگ پیچید و بعد خیلی زود خوابش برد.

لبخند ناخودآگاه روی لبای یوسانگ نشست و نمیتونست جلوش رو بگیره. خودش رو بیشتر توی آغوش جا کرد و چشم‌هاش رو به صفحه‌ی مانیتور دوخت.

نفس‌های جونگهو پشت گردنش رو گرم میکردن و وقتش رو با شمردن اونا گذروند.

میخواست اینبار با بقیه بره. یه چیزی توی این ماموریت بود که میترسوندش، و اصلا قصد نداشت تنها بمونه.

درسته که توی جنگیدن زیادم خوب نبود، اما تمام تلاشش رو میکرد تا به بقیه کمک کنه.

همچنین، نمیخواست از جونگهو جدا بشه، الان نه.

بعد از چند ساعت، آروم جونگهو رو تکون داد و چرخید تا بهش نگاه کنه.

نگاه‌هاشون به هم گره خورد، بعد یوسانگ رو یکم کشید نزدیکتر. پیشونی‌هاشون رو به هم چسبوند و بینی‌هاشون رو روی هم کشید.

همونطور که چشم‌های یوسانگ سنگین‌تر میشدن، چند کلمه آروم بینشون ردوبدل شد. پشیمونی و عذرخواهی، احساسات، نگرانی‌. همه رو به زبون آوردن، و در آخر با بوسه‌ای که نفسش رو بند آورد، مهروموم شدن.

جونگهو قول داد که چند ساعت بعد بیدارش کنه.

اما خیلی زودتر بیدار شد.

حدود یک ساعت بعد، جونگهو تکونش داد و صداش زد. "یوسانگ! وایسادن، بیدار شو!"

یوسانگ نشست و برگشت به طرف صفحه.

پک واقعا متوقف شده بود، اما جایی نبود که قبلا مستقر بودن. به نظر میرسید یه محدوده‌ی متروکه جنوب شهر باشه.

حتما تا الان داشتن سعی میکردن اونارو بپیچونن، و این که بالاخره متوقف شده بودن به این معنی بود که نمیدونستن یوسانگ داره تعقیبشون میکنه.

هردو از اتاق بیرون دویدن و همه رو بیدار کردن.
توی خونه یکدفعه غوغایی بپا شد و هرکس داشت به طرفی میدوید تا هرچیزی که به دستش میومد رو برداره.

یوسانگ مشغول هک کردن تبلتی که سان رو باهاش کنترل میکردن شد و تبدیلش کرد به دستگاه خودش. برنامه‌ریزیش رو طوری نگه داشت تا بتونه وضعیت سان رو چک کنه، اما تنظیمات هدبند و کنترل پهبادهاش هم بهش اضافه کرد.

برای این که بیشتر از این وقت تلف نشه، بدون این که حرفی بزنن سوار ماشینها شدن.

هونگجونگ به همراه مینگی سوار ماشینش شد و بقیه رفتن توی ون. بعد از این که جی پی اس رو فعال کردن و رفتن توی جاده، صدای هونگجونگ از دستبندهاشون پخش شد.

"خیلی‌خب، دیگه وقتشه. این آخرین شانسمونه. مطمئنم انتظارمونو دارن، اما تعدادشون توی حمله به مرکز خیلی کمتر شده. همین یکم بهمون برتری میده. باید هشیار باشیم و کنار هم بمونیم. هدف اصلیمون متوقف کردن هرچیزیه که دارن میسازن." صداش محکم و قوی بود، انگار نه انگار که نگران باشه.

یوسانگ به تک تک افراد توی ماشین نگاه کرد و از این فرصت استفاده کرد تا چهره‌هاشون رو به خاطر بسپاره. میدونست نباید بذاره افکار منفی ذهنش رو پر کنن، اما دست خودش نبود.

چشم‌های یونهو به جاده دوخته شده بودن و تا میتونست نزدیک به ماشین هونگجونگ حرکت میکرد. اما خیلی راحت میشد فهمید که داره سعی خودش رو میکنه تا حواسش به سان که کنارش نشسته بود پرت نشه.

پسر به کنسول بین صندلی‌ها تکیه داده بود و داشت انگشتاش رو روی دست یونهو میکشید. اون یکی دستش روی پای یونهو بود و جوری به صورتش خیره شده بود که انگار تمام زندگیش به اون بستس.

جونگهو کنار یوسانگ توی ردیف وسط نشسته بود، بازوش دور شونه‌ی یوسانگ قفل شده بود و عصبی بود. با انگشتای دست آزادش روی دیواره‌ی ماشین ضرب گرفته بود و به نوبت یا از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و یا لب‌هاش رو به کنار سر یوسانگ میچسبوند.

سونگهوا و وویونگ ردیف عقب بودن. سونگهوا کج نشسته بود و به دیواره‌ی ماشین تکیه داده بود. وویونگ توی بغلش جمع شده بود و سرش رو روی سینه‌ی سونگهوا گذاشته بود.

اونا از همه ساکت‌تر بودن، که کاملا هم قابل درک بود. داشتن برمیگشتن پیش کسایی که زندانیشون کرده بودن. هر جفتشون دلایل مختلفی برای تنفر از پدر سونگهوا داشتن، و با اطلاعاتی که یوسانگ تونسته بود به دست بیاره، اون یه روش خاص برای کنترل وویونگ داشت که نمیشد مثل سان درستش کرد.

یوسانگ لبش رو گاز گرفت و به شونه‌ی جونگهو تکیه داد.

فقط از خدا میخواست که همشون بزودی صحیح و سالم برگردن.

.

.

.

.

سونگهوا چشم‌هاش رو بست و چندتا بوسه روی موهای وویونگ جا گذاشت. هردوشون وحشت کرده بودن و این رو میدونستن، اما سعیشون رو میکردن که ترسشون رو کنار بزنن.

این چیزی بود که درهرحال باید اتفاق میوفتاد.

و اینبار، سونگهوا قرار نبود تردید کنه.

به محض این که فرصتش رو به دست میاورد، به پدرش شلیک میکرد. اون عوضی دیگه لیاقت زندگی رو نداشت.

وویونگ بالا رو نگاه کرد و دستش رو روی قلب سونگهوا گذاشت. تند شدن ضربانش رو حس کرده بود و چشم‌هاش رو فقط یکم جمع کرد تا به سونگهوا بگه میدونه داره به چی فکر میکنه.

سونگهوا فقط محکمتر بغلش کرد و آه عمیقی کشید.

دلش میخواست این لحظه یکم بیشتر طول بکشه. میدونست که این آرامش قبل از طوفانه، اما تنها چیزی که میخواست این بود که یکم بیشتر پیش وویونگ بمونه.

بعد از تمام چیزایی که از سر گذرونده بودن...

ته دلش حس بدی داشت.

پدرش منتظرشون بود.

اونا گذاشته بودن فرار کنه. احمق نبود. باید میدونست که بازم میان دنبالش.

آهی کشید و دستبند رو بالا گرفت. "موافقم، باید کنار هم بمونیم. اما باید آماده‌ی هر تله‌ای که پدرم ممکنه کار گذاشته باشه هم باشیم. میدونم که رفته به یه مکان دیگه، اما بازم هرکاری میکنه تا از خودش محافظت کنه. مخصوصا حالا که انقدر به هدفش نزدیکه."

"ایده‌ای داری چه تله‌هایی ممکنه بذاره؟" هونگجونگ پرسید.

"نه. میتونه هرچیزی باشه. بستگی داره چی داشته باشن. به مقر برنگشتن، نه یوسانگ؟"

"تا اونجایی که ما دیدیم، نه." هکر برگشت و عقب رو نگاه کرد.

"تمام افراد پک با ما اومدن، پس شک دارم کسی برگشته باشه اونجا. اما بازم نمیشه قطعی گفت." سونگهوا پایین رو نگاه کرد. وویونگ با چشمای درشت و پر از اطمینانش بهش چشم دوخته بود.

"فقط باید آرامشمونو حفظ کنیم. ما میتونیم." سان به همه توی ماشین نگاه کرد و سرش رو تکون داد. "شماها به من کمک کردید. به همتون ایمان دارم."

ادامه‌ی مسیر توی سکوت گذشت. تک تکشون داشتن از این فرصت استفاده میکردن تا با اتفاقی که قرار بود بیوفته کنار بیان.

خیابون‌ها و بقیه‌ی ماشینها رو پشت سر میگذاشتن و با سرعتی که خیلی خیلی بیشتر از حد مجاز بود حرکت میکردن.

یوسانگ بهترین مسیر رو انتخاب کرده بود تا توی زمانشون صرفه‌جویی کنن و مجبور نشن از بزرگراه‌های اصلی و خیابونای شلوغ عبور کنن.

سی ساعت از وقتی ذره از محفظه‌ش خارج شده بود میگذشت.

هنوز وقت داشتن...

حداقل سونگهوا امیدوار بود که دارن.

مکانی که روی جی پی اس بود یه انبار بزرگ متروکه بود. چندین کانتینر و انبار سرپوشیده اونجا بود که خیلی سال پیش متعلق به یه کارخونه‌ی محلی بود.

تا وقتی که ولف پک زیاد توجه‌هارو به خودشون جلب نمیکردن، این انبار بهترین جا برای مخفی شدنشون بود.

ماشین‌هاشون رو چند بلوک اون طرف‌تر پارک کردن و سلاح‌هاشون رو آماده کردن.

سونگهوا تک تیرش رو روی شونه‌ش انداخت و یه تفنگ بزرگ دیگه هم برداشت. بعد چندین هفت تیر و خشاب به غلاف‌های دور کمر و روی شونه‌هاش وصل کرد.

با وجود اون همه وسایل روی بدنش حس سنگینی میکرد، حتی خشابایی که توی بوت‌هاش بودن هم به نظر زیادی میومدن اما میدونست همشون لازم میشن.

محض احتیاط، چندتا چاقو هم برداشت. شاید توی مبارزه بهشون احتیاج پیدا میکرد.

وویونگ هر چاقویی که به دستش رسیده بود به خودش بسته بود. برق ترسناکی که توی این موقعیتا به چشم‌هاش میومد، معمولا سونگهوا رو نگران میکرد اما اینبار لازم بود.

سونگهوا دوتا هفت تیر خوب هم براش برداشت. "بگیر."

"نه، من-"

"لطفاً، وو. اینجوری خیالم راحت‌تره." دستش دور کمر وویونگ پیچید تا دوتا غلاف به کمربندش وصل کنه. "الان چندتا خشابم براشون میارم."

چشم‌های وویونگ توی حدقه چرخیدن، لبخند کج و کوله‌ای تحویلش داد و دستکش‌های نیمه‌ش رو دستش کرد.

وقتی همه آماده شدن، دور هم جمع شدن تا حرف‌های آخر رو بزنن.

هونگجونگ به نوبت به تک تکشون نگاه کرد. "میخوام بدونید که به همتون افتخار میکنم. باورم نمیشه با کسایی به اینجا رسیدم که اول هیچ امیدی بهشون نداشتم. اون موقع فقط یه آدم احمق بودم، با یه ایده‌ی عجیب غریب که میخواست از دنیا یه جای بهتر بسازه. هنوز به اونجا نرسیدیم، و خودم اقرار میکنم که اوضاع اونطور که میخواستیم پیش نرفت. اما هنوزم حس میکنم یه ماموریت تا اینجا، موفقیت آمیز بوده. خانوادم بزرگتر شده." به یونهو لبخند زد و اون دستش رو روی شونه‌ی دوستش گذاشت. "مهم نیست امشب چه اتفاقی بیوفته، این واقعیت هیچ وقت تغییر نمیکنه."

"و ما تا ابد بخاطر شانس دوباره‌ای که بهمون دادی ازت ممنونیم." مینگی با چشمایی پر از عشق به پسر نگاه کرد. "تو به همه‌ی ما یه شانس برای زندگی و شناختن خودمون دادی. ازت ممنونم."

بقیه حرفش رو با سر تایید کردن.

هونگجونگ با دیدن هرکدومشون احساس غرور بیشتری میکرد.

بعد مشتش رو وسط دایره‌ای که ایستاده بودن گرفت.

همه دست‌هاشون رو روی هم گذاشتن و منتظر موندن تا ادامه بده. "مهم نیست بعد از این چه اتفاقی بیوفته، چه پیروز بشیم و چه شکست بخوریم... هر هشت‌تای ما... یه تیمیم."

دست‌هاشون رو هم زمان بالا بردن اما هیچ کس صدایی از خودش درنیاورد. خیلی خطرناک بود.

و بعد از اون، آروم شروع کردن به دویدن به طرف انبارها.

یوسانگ همین حالا هم پهبادهاش رو فرستاده بود و خبری از دوربین نبود. پس راحت میتونستن برن داخل.

سان و وویونگ دست به کار شدن. توی سایه‌ی کانتینرها جلو میرفتن و پشت هر نگهبانی که پیدا میکردن درمیومدن و کارش رو با یه خراش روی گلو تموم میکردن.

هرچی بیشتر وارد محدوده میشدن، با نگهبانای بیشتری روبرو میشدن.

اما یوسانگ به راحتی میتونست از مکان هرکدومشون مطلعشون کنه.

هردوی اون‌ها نگهبان‌ها رو پشت هم از سر راه برمیداشتن و توی سایه‌ها میکشیدن تا جنازه‌هاشون رو مخفی کنن.

هرچی بیشتر انتظار میکشیدن، قلب سونگهوا محکمتر میکوبید. منتظر یه اتفاق بود.

امکان نداشت انقدر راحت باشه.

پدرش حتما یه نقشه‌ای داشت.

انبار اصلی کم‌کم داشت نزدیکتر میشد. پدرش اونجا منتظر بود. باید میبود...

یکدفعه، یکی از انبارها جلوی چشماشون منفجر شد و همه رو به عقب پرتاب کرد.



گوش‌هاش زنگ میزدن.

خودش رو از روی زمین کند و بلند شد.

یکدفعه گرمش شده بود و سرش داشت گیج میرفت. اما فقط یه چیز به ذهنش رسید.

سرش آروم برگشت و دید بقیه دارن خودشون رو جمع و جور میکنن.

آتیش جلوی چشماش زبونه کشید و از کانتینری به کانتینر بعدی رفت.

عرق روی پوستش نشست.

برگشت و وویونگ رو دید که کنار شعله‌ها روی زمین افتاده. اما داشت حرکت میکرد، پس حالش خوب بود.

اطرافش رو بررسی کرد و قلبش ریخت.

هیچ راه خروجی نداشتن.

بین حلقه‌ای از شعله‌ها گیر افتاده بودن.

زنده زنده میسوختن.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now