46

70 18 2
                                    

جونگهو ایستاد و با وحشت به سان که جلوی چشمشون یه آدم دیگه شده بود خیره موند.


وقتی از در بیرون رفت و عین روانیا شروع به تیراندازی و قهقهه زدن کرد، هونگجونگ صفحه‌ی داروی خواب‌آور رو روی دستبندش بالا کشید اما تردید کرد.

"هونگجونگ انجامش بده!" جونگهو فریاد کشید.

"ن-نمیتونم! اگر اون وسط بیهوشش کنم..." چهره‌ی فرمانده‌شون از درد توی هم رفت و هر سه‌تاشون یه گوشه بی حرکت ایستادن.

درست میگفت... اگر سان وسط این اوضاع بیهوش میشد، دیگه نمیتونست از خودش محافظت کنه.

"هونگجونگ چی شده!" صدای یونهو از دستبند پخش شد.

"نمیدونم یونهو، ولی خیلی زود میفهمیم." هونگجونگ جواب داد. "یوسانگ، همه چیزو اسکن کن. باید بدونیم انتظار چه چیزی رو داشته باشیم."

"دریافت شد."

در ورودی دوباره باز شد و صداهای ناواضحی رو شنیدن، اما هیچکدومشون از ترس گیر افتادن جلو نرفتن تا نگاهی بندازن.

"بهتون میگم کجا میرن." یوسانگ آروم صحبت کرد.

جونگهو انگشت‌هاش رو شکست و گردنش رو چرخوند. توی این راهروهای باریک، وقت درخشیدن اون بود، پس باید خودش رو آماده میکرد.

یه پهباد از ته سالن جلو اومد و درست کنار جونگهو متوقف شد. برای لحظه‌‌ای طولانی‌ به دستگاه خیره موند، بعد سرش رو تکون داد، ماسکش رو درست کرد و کلاهش رو پایینتر کشید.

صدای قدم‌ها دورتر شده بودن.

"پایین سالن اصلی، سمت چپ. اونجا یه آسانسوره." یوسانگ تبدیل شد به صدای توی سرشون و توی اون هزارتو راهنماییشون میکرد.

هر سه دزدکی و از توی سایه‌ها به راهشون ادامه دادن.

بغیر از سونگهوا، وویونگ، و سان، تقریبا بیست و پنج نفر دیگه جلوشون بودن پس بخت زیاد باهاشون یار نبود.

این جونگهو رو عصبی میکرد، ولی قبلا هم توی شرایط مشابه این قرار گرفته بود.

مهم نبود میبرن یا میبازن، برنامه رو همین حالام میدونست.

مینگی هرکاری میکرد تا از هونگجونگ محافظت کنه، پس حساب بیشتر اون آدمارو خود جونگهو باید میرسید. مشکلی با این قضیه نداشت، اون دوتا جنگجوهای قوی‌ای نبودن پس دوتایی کار کردنشون به نفعشون بود. البته احتمالا بیشتر کار میوفتاد روی شونه‌های مینگی.

امیدوار بود که سونگهوا هم توی شرایطی قرار بگیره که بتونه کمک کنه.

یوسانگ وضعیت وویونگ رو بهشون اطلاع داده بود، پس زیاد نمیتونستن روی کمک اون حساب باز کنن.

و سان...

جونگهو هیچ ایده‌ای نداشت که باید با سان چیکار کنن.

.

.

.

.

لحظه‌ای که سان پیداش شد، وویونگ وحشت کرده بود. سان همون 'سوئیچ' بود که مرسر درموردش حرف زده بود. با تمام وجودش میخواست بدوئه پیش دوستش و کمکش کنه تا به خودش بیاد، اما اگر یه حرکت اشتباه انجام میداد، کارش تموم بود.

امید این که بتونه از اون وضعیت نجات پیدا کنه خیلی سریع داشت جلوی چشماش محو میشد. هیچ راهی نبود.

گروه بزرگ اطرافش با سلاح‌های آماده توی دستاشون توی ساختمون مرکز شروع به حرکت کردن.

سان به اندازه‌ی کافی خرابی به بار اورده بود، و تهدید بمب هم در کنارش باعث شده بود که افراد مرکز عقب‌نشینی کنن.

اما نمیشد مطمئن بود که توی طبقات پایین هم وضع همینطور باشه.

وقتی حواسش پرت و غرق فکراش شد، تنها چیزی که لازم داشت تا دوباره به خودش بیاد و قدم‌هاش رو سریع‌تر کنه یه بشکن بود.

وضع خودشم بهتر از سان نبود... توی تمام مدتی که با مرسر گذرونده بود، طوری برنامه‌ریزی شده بود که به کوچک‌ترین صداها هم واکنش نشون بده.

به زور آب دهنش رو قورت داد و دستش رو روی یکی از چاقوهای مخفیش کشید.

وای که چقدر دلش میخواست دوباره اون حس پاره کردن پوست و گوشت رو تجربه کنه. دلش میخواست بشینه و ببینه چطور نور زندگی از چشمای مرسر محو میشه.

وقتی به راهروی آسانسورا رسیدن، کشیدنش توی اونی که مرسر، سونگهوا، سان، چند نفر دیگه هم سوار شدن، و بقیه‌ی گروه از یه آسانسور دیگه استفاده کردن.

دکمه‌ی شماره پنج فشرده شد و کابین به سمت پایین حرکت کرد.

"پدر، فکر کنم وقتشه به من بگی این ذره برای چیه. دیگه از این که هیچی نمیدونم خسته شدم."

دیگه واضح بود که سونگهوا عصبانیه، و همین نیشخند پدرش رو پررنگ‌تر کرد.

"فکر کنم حق با توئه. این ذره به من اجازه میده تا همه چیز رو درست کنم. خیلی وقت پیش، توی زندگیم اشتباهی مرتکب شدم که میتونست همه چیز رو عوض کنه. قصد دارم اشتباهم رو جبران کنم."

"میشه انقدر بحث لعنتیو کشش ندی و فقط بگی چه خبره؟!" سونگهوا فریاد کشید و دستاش رو مشت کرد.

در زنگ کوتاهی زد، بعد باز شد و بین حرفشون پرید.

چندین نفر بیرون ریختن و شروع به گشتن اطراف کردن.

هیچ‌کس این پایین نبود. نور‌های زرد چشمک میزدن و از تخلیه فوری کارکنای اونجا خبر میدادن.

اما هیچ‌کس گاردش رو پایین نیاورد.

گروه حرکتش رو آروم نگه داشت و تمام راهروها و اتاق‌هایی که ازشون میگذشتن رو بررسی کرد.

هرچقدر بیشتر وقت میگذشت مرسر به وضوح بی‌قرارتر میشد.

وویونگ یواشکی به سان نگاه کرد. صورتش سخت شده بود و چشم‌هاش خالی از احساس بودن.

این سانِ خودشون نبود. چشم‌های وویونگ روی مردی که تبلت دستش بود رفت و توی صفحه یه چیزی مثل نوار مغزی دید.

داشتن سان رو کنترل میکردن...

شاید اگر تبلت رو میشکوندن سان آزاد میشد.

"اونجا." مرسر به حرف اومد.

همه به دولنگه درِ انتهای راهرو نگاه کردن. به نظر میرسید با هر قفل الکترونیکی‌ای که وجود داشت درها رو به هم چفت کرده بودن.

"سان."

پسر جلو رفت و با دقت قفل‌ها رو بررسی کرد. بعد به طرف صفحه کلید برگشت و شروع کرد به رمزگشایی قفل.

.

.

.

.

"شرط میبندم دنبال هرچی که هستن پشت اون دره." هونگجونگ از کنار پله‌ها که مخفی شده بودن، زمزمه کرد.

"باهات موافقم چون نمیتونم اسکنش کنم. هرچیزی که پشت اون دره، به همون اندازه‌ای که ولف پک فکر میکنه، مهمه." یوسانگ حدسش رو تایید کرد.

پهبادش هنوز کنار سرشون روی هوا معلق بود. الان که زیرِ زمین بودن، این تنها راه ارتباطیشون باهم بود.

از وقتی سونگهوا اولین بار باهاشون تماس گرفته بود داشت روش کار میکرد.

"باید خیلی خیلی مراقب باشید. امکانش هست که وقتی برید توی اون اتاق دیگه نتونم باهاتون در ارتباط باشم. اما این امکانم هست که وقتی در باز بشه بتونم اسکنش کنم."

"حواسمون هست." جونگهو جواب داد.

هونگجونگ نیم‌نگاهی به جونگهو انداخت. اخم کرده بود، داشت دندوناشو روی هم فشار میداد و به سان که داشت روی قفل کار میکرد خیره شده بود.

فرمانده حتی نمیتونست تصور کنه الان جونگهو چه حالی داره. یا یونهو و یا یوسانگ...

به مینگی نگاهی انداخت و نگاه‌هاشون به هم گره خورد.

همه چیز بستگی به اتفاق بعدی داشت.

لحظه‌ای که اون درها باز میشدن، همه چیز عوض میشد.

به هم نزدیکتر شدن و انگشت‌هاشون توی هم گره خورد.

.

.

.

.

ثانیه‌ها گذشتن و نگاه وویونگ روی انگشت‌های سان که داشتن روی صفحه کلید حرکت میکردن، قفل مونده بود. یه جایی توی دلش میخواست سان هیچ وقت نتونه بازش کنه، ولی نمیدونست واکنش مرسر به این موضوع چی میتونه باشه.

انگار ذهنش رو خونده بودن چون درست همون موقع، زنگ هشداری به صدا دراومد و درها باز شدن.

مه غلیظی از اتاق بیرون ریخت و زمین راهرو رو پوشوند.

مرسر با خودش خندید و حرکت کرد.

سونگهوا پشتش به راه افتاد و بعد وویونگ کنارش جلو رفت.

وقتی انگشت کوچیکه‌ی سونگهوا دور انگشتش قلاب شد، خیلی جلوی خودش رو گرفت تا واکنشی نشون نده.

این دقیقا آرامشی بود که الان احتیاج داشت.

اتاق در حد انجماد سرد بود.

چندین دستگاه بزرگ کنار دیوار ردیف شده بودن و یه لوله‌ی بزرگ دور سقف پیچیده بود. کامپیوتر، ابزار اندازه‌گیری، آینه، و خیلی چیزای دیگه اتاق رو پر کرده بود.

اینجا هم هیچ‌کس نبود. اما نور چشمک‌زن زرد ادامه داشت.

وسط اتاق یه سکوی استوانه‌ای بزرگ قرار داشت. بالای اون یه لوله‌ی شیشه‌ای بود که تا سقف ادامه داشت.

نگاه مرسر دور اتاق چرخید تا دوربین‌ها رو پیدا کنه. بشکن زد و وویونگ جلو رفت.

حالا که ارتباطش با سونگهوا قطع شده بود، دوباره شروع کرد به لرزیدن. مخصوصا وقتی مرسر دستش رو پشت گردنش گذاشت و هلش داد جلو. "به هرکسی که داره الان تماشا میکنه هشدار میدم، همه‌ی سیستمای امنیتی رو خاموش کنید، هرچیزی که مانع من میشه تا به چیزی که میخوام برسم. وگرنه این ساختمون و تمام تحقیقاتتون رو یکجا نابود میکنم."

همینطور که به محفظه نزدیکتر میشدن، وویونگ ناله‌ای که داشت بیرون میپرید رو به زور قورت داد.

وسط سکو، پایه‌ی بلندی قرار داشت که استوانه‌ای رو روی خودش نگه داشته بود. و داخل استوانه، یک کره‌ی کوچیک درخشان سبز جا گرفته بود.

"خودشه." مرسر فشار انگشت‌هاش رو پشت گردن وویونگ بیشتر کرد. "این همه چیز رو درست میکنه." خم شد تا کنار گوش وویونگ زمزمه کنه. "دکمه سبزو بزن."

وویونگ دست لرزونش رو بالا برد و دکمه‌ی روبروش رو فشرد.

هوای دستگاه یکباره با فشار خالی شد و لوله‌ی شیشه‌ای توی سقف بالا رفت. حرکت آهسته‌ای داشت و وویونگ انقدر بهش چشم دوخت تا کاملا داخل سقف ناپدید شد.

حالا استوانه‌ توی دسترس بود.

مرسر از سر راه کنارش زد و خودش استوانه رو از روی پایه برداشت.

یه تایمر به سرعت شروع به کار کرد.

۴۸ ساعت.

"چیزی که لازم داشتیم رو گرفتیم، بیاید بریم بیرون." دستش رو روی استوانه کشید و حرکت کرد.

.

.

.

.

تا رئیس پک استوانه رو به دست اورد، هونگجونگ تفنگاشو بیرون کشید و به بقیه اشاره کرد.

اونا پشتش قرار گرفتن و راه آسانسورها رو بستن.

هیچ‌کس متوجهشون نشد.

"هونگجونگ، دست چپشو نشونه بگیر. فکر کنم ضامن جلیقه‌ی وویونگ توی اون دستشه." یوسانگ زمزمه کرد.

فرمانده اسلحه‌ش رو بالا برد و نشونه گرفت.

و ماشه رو کشید.

همه توی اتاق همزمان جاخالی دادن و رئیسشون فریاد کشید.

هدف هونگجونگ دقیق بود و ضامن توی دستش خرد شد.

ولف پک توی یک لحظه خودشون رو جمع و جور کردن و برگشتن سمت گروه سه نفره.

بعد غوغایی به پا شد. تیرها از هر جهت توی هوا رها شدن و هرکس پرید تا سنگر بگیره.

"الان نقشه چیه؟" مینگی فریاد کشید و خشاب اسلحه‌ش رو پر کرد.

هونگجونگ لبش رو جوید و سرش رو از پشت دیوار بیرون برد تا سه نفر از اعضای مافیا که بهش نزدیکتر بودن رو بزنه. تنها برتری‌ای که داشتن این بود که تنها راه خروجی که درموردش میدونستن رو روی اونا بسته بودن.

"همونجا نگهشون دارید!" با فریاد جواب داد.

"عقلتو از دست دادی؟" جونگهو غرید و سعی کرد یه نفر رو نشونه بره.

قسمتی از دیوار بالا سر جونگهو با سه‌تا گلوله که همزمان باهم برخورد کردن، از هم پاشید. شیرجه زد روی زمین، پشت گردنش رو با دست پوشوند و هونگجونگ یک خشاب رو به طرفی که تیرها ازش اومده بودن خالی کرد.

.

.

.

.

وقتی فریادها شروع شدن، سونگهوا پرید سمت وویونگ و کشیدش یه گوشه. وقتی ضامن منفجر شده بود، فهمیده بود که کار هونگجونگه.

اون شلوغی پوشش خوبی بود.

با وویونگ پشت یه میز پناه گرفتن و با عجله شروع کردن به باز کردن بندای جلیقه. فقط میخواست هرچه زودتر اون سلاح وحشتناک رو از تن پسر بکنه.

"ح-حالت خوبه؟" صورت وویونگ رو توی دستاش قاب گرفت. از نگاه وحشتزده‌ای که داشت توی چشماش میدید متنفر بود.

"میخوام برم خونه." با چشمای پر از اشک به سونگهوا خیره شد.

"میریم... خیلی زود میریم عسلم، اول باید این اوضاع رو درست کنیم." پیشونیش رو بوسید و جلیقه رو تا جایی که میتونست هل داد عقب.

از گوشه چشم پدرش رو دید که اون استوانه رو به سینه‌اش چسبونده و داره به طرف دیگه‌ی اتاق میدوئه.

تا میخواست بدوئه و دنبالش کنه، وویونگ از پشت میز بیرون پرید و یه راست رفت سمت اون مردی که تبلت دستش بود.

"وویونگ!" فریاد کشید. ذره‌ذره‌ی وجودش میخواست دنبالش بره، اما پدرش داشت فرار میکرد.

پس سونگهوا دستش رو کوبید روی میز و دوید دنبالش. "همونجا وایسا." غرید، تفنگش رو کشید و به طرف پدرش نشونه رفت.

مرد برگشت و اگر با نگاه میشد آدم کشت، سونگهوا به تاریخ پیوسته بود. اما سر جای خودش موند و تفنگش رو درست روبروی پدرش نگه داشت.

"باید میدونستم... باید اعتراف کنم، تحت تاثیر قرار گرفتم. تقریبا گولم زدی. مخصوصا وقتی جلو چشم خودم ترتیب اون جنده‌ی کثیفو دادی. فکر میکردم شاید چیزی که لازمه رو توی وجودت داری. اما دیگه مهم نیست. وقتی دستگاهم کامل بشه هیچ چیز دیگه مهم نیست." شروع کرد به خندیدن.

"چه نقشه‌ای تو سرته؟ حرف بزن!" سونگهوا با تمام وجودش فریاد کشید. "بگو، وگرنه مغزتو میپاشم تو دیوار!"

پدرش فقط نیشخند زد. "جرئتشو نداری."

"قبلاً هم انجامش دادم." صدای سونگهوا پایین اومد و لحن تهدیدآمیزی به خودش گرفت. "بازم میتونم. میدونم مجبورم کردی چیکار کنم."

"و اون کار چی بوده؟"

"میدونم مجبورم کردی مادر خودمو بکشم!"

مرسر خندید، این بار بلند و از ته دل. "و تو چه زیبا انجامش دادی... اگر باعث میشه حس بهتری پیدا کنی، باید بگم ‌که اونم دیگه مهم نیست. همش قراره پاک بشه."

سونگهوا نمیفهمید. تفنگش رو تکون داد و اشک‌ها به چشماش حمله کردن. "این یعنی چی؟!"

"دوباره کنار هم خوشحال زندگی میکنیم، پسرم. قول میدم. من و تو. هیچ چیز دیگه‌ای مهم نیست. همه چی درست میشه و برمیگرده به طوری که باید باشه. زمان تمام زخم‌ها رو درمان میکنه."

سونگهوا دیگه نمیتونست تحمل کنه. نعره‌ای زد و ماشه رو کشید.

درست بعد از این که یه نفر از کنار، خودش رو کوبید بهش.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt