33

82 22 7
                                    

جونگهو روی تخت یوسانگ نشست و به صدای انگشت‌هاش روی کیبورد گوش سپرد.

داشت کم‌کم نگران هکر میشد. سه روز بود که یوسانگ تقریبا اصلا نخوابیده بود و فقط وقتی کارش رو رها میکرد که میخواست بره دستشویی.


غذا و هر چیز دیگه‌ای که احتیاج داشت رو براش میاوردن توی اتاق و البته جونگهو مطمئن بود که تمام چیزی که یوسانگ خورده بود فقط همون آبنباتای لعنتی بود که همیشه میخورد.


با روتختی زیر دستش بازی کرد و نفسش رو محکم بیرون فوت کرد.


حس بدی داشت... نگران سونگهوا و وویونگ بود و میخواست هرچه زودتر صحیح و سالم برگردن به خونه، اما دست خودش نبود... فکرش همش برمیگشت پیش اون بوسه.


هنوزم میتونست جای لبای یوسانگ رو روی لبای خودش حس کنه و راستش... بیشتر میخواستش. از همون لحظه‌ای که از هم جدا شده بودن دلش برای اون حس تنگ شده بود.


ولی میدونست که یوسانگ همون بوسه رو مقصر همه‌ی این اتفاقا میدونه... حمله‌ی توی فروشگاه، دزدیده شدن سونگهوا و وویونگ... همش بخاطر این بود که اونا حواسشون به هم پرت شده بود...


صدای هونگجونگ همه چیز رو تموم کرده بود و یوسانگ به سرعت جونگهو رو پس زده بود تا برگرده سر کارش.
داشت سعی میکرد پهبادا رو بیرون بفرسته تا فروشگاه رو زیر نظر بگیره و اونقدر حواسش به کارش جمع شده بود که افرادی که داشتن وارد ساختمون میشدن رو ندید و قبل از این که بفهمن چه اتفاقی داره میافته، با گاز بیهوش شده بودن.


حالا یوسانگ تمام وقتش رو گذاشته بود تا به سان کمک کنه و دوستاشون رو پیدا کنه.


همه حدس میزدن که اونا باید زیرِ زمین باشن، خیلی خیلی زیر، چون هیچ جایی روی رادار نمیشد پیداشون کرد.


پس کاری که یوسانگ داشت انجام میداد صبر کردن برای کوچکترین سیگنالی بود که میتونست از هرکدوم از اون دوتا پیدا کنه تا بتونه مکانشون رو ردیابی کنه.


جونگهو دوباره آه بلندی کشید و از روی تخت یوسانگ بلند شد. هنوزم وظیفش مراقبت از یوسانگ بود پس نمیتونست زیاد دور بشه، اما باید حداقل برای چند دقیقه هم که شده از اون اتاق میزد بیرون.


یچیزی بازم داشت بهش میگفت که شاید سرنوشتش اینه که تنها بمونه. حتی با این که به نظر میرسید یوسانگم ازش خوشش اومده. حداقل بوسه رو جواب داده بود...


الان دیگه نمیدونست باید چه فکری بکنه. شاید فقط قرار بود یه بادیگارد بمونه.


جونگهو به دیوار تکیه داد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. آدمایی رو تماشا کرد که داشتن بیرون از خونه زندگی عادیشون رو میگذروندن.


شاید نباید اون رینگ مبارزه رو راه می‌انداخت... شاید فقط باید با قلدرا کنار میومد و جایی که بود میموند. بعد شاید... یه زندگی عادی مثل همه‌ی اونا داشت.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora