30

79 21 9
                                    

هونگجونگ به جایی که حالا سان بیهوش افتاده بود نگاه کرد. بین این همه وقت حالا باید کنترلش رو از دست میداد...


"گفتم بی حرکت!" مرد فریاد کشید و لوله‌ی تفنگ رو مستقیم به طرف هونگجونگ نشونه گرفت. "بلند شو راه بیوفت جلوی مغازه."


هونگجونگ آروم از روی زمین بلند شد و نگاهش روی مینگی قفل شد. لازم نبود ببینه. میدونست مینگی همین حالا هم داشت دنبال چیزی میگشت تا بتونه به عنوان سلاح ازش استفاده کنه.


یونهو هنوز پشت سرش داشت سرفه میکرد و هونگجونگ واقعا میخواست برگرده پیش دوستش تا مطمئن شه حالش خوبه.
"مشکل اون چیه؟" مرد با سر به طرف سان اشاره کرد.


هونگجونگ جوابی نداد. فقط دست‌هاش رو جلوش نگه داشت و آروم حرکت کرد تا تمام توجه مرد رو به خودش جلب کنه. "چی میخوای؟"


"فکر کردی بهت میگم؟ اگر زندگی اونا برات ارزشی داشته باشه، همین الان باهام میای هونگجونگ."


قلبش ایستاد. اون اسمش رو میدونست. چطور؟ چطور اسمش رو میدونست؟


مینگی هم متوقف شد و دهنش باز موند. اما یه چیزی توی دستش داشت، پس هونگجونگ میدونست که حالا فقط باید به حرفای مرد گوش بده.


"باشه. من اینجام. فقط، بقیه رو ول کن." دست‌هاش رو بالاتر برد. چندتا قوطی کنسرو رو با پا کنار زد و قدمی به جلو برداشت.


هنوزم صدای جیغای مردم و شلیک‌های گاه و بیگاه اون جلو میومد.


مرد برگشت تا به همهمه‌ نگاهی بندازه.


اشتباه بزرگی بود.


مینگی از جا پرید و یه قوطی کنسرو سوپ رو با نشونه‌گیری دقیق پرت کرد تو سر اون مرد و انداختش روی زمین.


تفنگش روی زمین سر خورد و هونگجونگ به طرفش خیز برداشت.


مرد نشست و سرش رو مالید.


فرمانده روی زمین سر خورد و تفنگ رو برداشت، روی زانوهاش چرخید و برگشت تا اون رو به طرف دشمنش نشونه بگیره.


اما مرد رفته بود.


صدای جیغ کشیده شدن لاستیک‌های ماشین روی آسفالت بیرون از مغازه بلند شد و هونگجونگ خودش رو از زمین کند و دوید.


مردم عادی که برای خرید اونجا بودن داشتن خودشونو کم کم جمع و جور میکردن. چندتاشون متوجه هونگجونگ شدن و وقتی تفنگ توی دستاشو دیدن عقب کشیدن، اما اون سریع نشان پلیسش رو بیرون کشید و نشونشون داد.


وقتی دید یه ون از پارکینگ خارج و وارد خیابون شد و با آخرین سرعت از اونجا دور شد قلبش ریخت.


حالا که دیگه کاری از دستش برنمیومد، برگشت و رفت پیش مینگی که داشت به یونهو کمک میکرد از روی زمین بلند بشه.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें