27

115 22 16
                                    

هونگجونگ در اتاقش رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد.

همه چیز داشت به هم میریخت... باید به زودی یکم پیشرفت میکردن وگرنه تمام این ریسک برای هیچ و پوچ میشد. نمیشدگفت که اگر شکست میخوردن چه بلایی سرشون میومد.

یه یادداشت ذهنی برای خودش نوشت تا بعدا از یوسانگ بخواد شهر رو بیشتر زیر و رو کنه. باید یه چیزی وجود میداشتکه اونا متوجهش نشده بودن. دزدی بانک امشب فقط یک قسمت از این پازل وحشتناک بود.

اما چیزی که الان داشت اذیتش میکرد واکنش سونگهوا به اتفاقات بود. این که توی ماموریت برای چند دقیقه ناپدید شدهبود نگرانش میکرد. مخصوصا چون حدس میزد اون یه سری از افرادی که امشب اونجا بودن رو میشناخت.

این که سونگهوا از ولف پک اومده بود اطلاعاتی دمه دستی و ساده بود، و با این که هیچ راهی نبود که هویت اون آدماروشناسایی کنن، قابل درک بود که خودشون باشن.

هونگجونگ میدونست که قرار بود بحث سختی باشه، اما چیزی بود که باید اتفاق میافتاد و به زودی هم باید انجام میشد.اگر سونگهوا نمیخواست جبهه ی خودش رو انتخاب کنه، به مشکل برمیخوردن.

و بعد طوری که پسر داشت به وویونگ واکنش نشون میداد. چه اتفاقی امشب براش افتاده بود؟هیچکس از وقتی رسیده بودن خونه اونارو ندیده بود. سان گفته بود که حال وویونگ اصلا خوب نیست و توی اتاق سونگهوا خوابیده.

هونگجونگ دستی توی موهاش برد و اونها رو به هم ریخت. از در دور شد و بعد وقتی صدای تق ضعیفی شنید باز برگشت."بیا تو."

وقتی مینگی وارد شد، در یک آن آرامش به هونگجونگ برگشت و لبخند شیرین نصفه نیمهای زد. "حالت خوبه؟ سر شام کلایه جای دیگه بودی."

"آره، خیلی چیزا توی سرمه. میخوایم چیکار کنیم مینگی؟" جلو رفت تا پسر رو بغل کنه.

مینگی اون رو بین بازوهاش جا داد و سرش رو بوسید. "قدم به قدم جلو برو. فکر کنم اولین کاری که باید بکنیم مطمئن شدن از حال وویونگه."

"موافقم..." هونگجونگ چشمهاش رو بست. داشتن آروم توی آغوش هم تاب میخوردن و ازش لذت میبرد.

وقتی به این فکر کرد که یکدفعه چقدر با ذهن باز پذیرای همه چیز شده، گونه هاش داغتر شدن. قبلا اصلا به قرار گذاشتنعلاقه ای نداشت، و حالا برای یه نفر سر از پا نمیشناخت. چطور اینجوری شد؟

با این که جوابی براش نداشت، هونگجونگ مدام به این فکر میکرد که حالا یکی حواسش بهش هست، چون مینگی درستزمانی سر رسیده بود که بیشتر از هروقت دیگه ای بهش احتیاج داشت.

"کاری نیست که امشب بتونیم انجام بدیم. بیا، بیا بریم یکم استراحت کنیم." مینگی زمزمه کرد و هونگجونگ رو به طرفتختش کشید.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin