14

97 28 0
                                    

هونگجونگ همونطور که سونگهوا و وویونگ رو تماشا میکرد که ته راهرو غیب میشن، لب هاش رو به هم فشرد. هنوزم از درون عصبانی بود و نمیدونست باید چکار کنه.

یه جایی ته دلش میخواست دنبال اون دوتا بدوه تا مطمئن شه وویونگ حالش خوبه. یه جایی دیگه از ذهنش میخواست باهاش حرف نزنه و بندازتش توی یه سلول واقعی که برای مدتی نتونه بیرون بیاد.

اما این کار هیچ مشکلی رو حل نمیکرد.

پس فقط نفسش رو بلند بیرون داد و بدون این که چیزی به بقیه بگه راه دفترش رو پیش گرفت.

این که وویونگ یه دستور مستقیم رو نادیده گرفته بود خیلی اشکال داشت. و میتونست باعث بشه بقیه هم همین کار رو پیش بگیرن. اگر اونا به عنوان یک رهبر بهش احترام نمیذاشتن، اونوقت تیم به هیچ جا نمیرسید.

هونگجونگ لحظه ای که توی دفترش پا گذاشت، متوقف شد.

اما برای این که نشون بده لیدرشونه چیکار کرده بود؟ آره خب یه ماموریت رو رهبری کرده بود که گند زده بودن. و براشون بخش مخصوصی توی زندان درست کرده بود که پیش هم باشن... همش همین بود.

اونا هیچ دلیلی نداشتن که بهش ایمان داشته باشن. البته بغیر از آزادی دروغینی که براشون فراهم کرده بود.

خیلی احمق بود...

وقتی که زانوهاش خالی کردن و آماده بود که پخش زمین بشه، یک جفت بازو گرفتنش و نگهش داشتن. "خوبی؟" صدای بم مینگی از درون لرزوندش.

"حس میکنم بازم شکست خوردم." هونگجونگ آروم جواب داد و چشم‌هاش تار شدن. "من... من فرمانده‌ی خوبی نیستم."

"چی باعث شده همچین حرفی بزنی؟" مینگی آروم بازوهاش رو دور سینه ی هونگجونگ پیچید و محکم نگهش داشت.
هونگجونگ چشم‌هاش رو بست و خودش رو درحالی دید که بیشتر و بیشتر داشت توی اون آغوش فرو میرفت. خیلی وقت بود که کسی آرومش نکرده بود...

"من این ایده ی کلی و بزرگ رو توی سرم داشتم و فکر میکردم همه چیز عالی پیش میره." دستش رو بالا برد تا روی دست‌های مینگی بذاره. "احمقانه بود، میدونم. چطوری از خودمون یه تیم بسازم؟ همه ی این تجربه ها برای من خیلی تازه‌ست... به این که فقط خودم و یونهو باشیم عادت کردم. همیشه همینطور بوده."

"خب پس باید احتمالا از خود یونهو بپرسی. اما، فکر میکنم اولین کاری که باید همگی انجام بدیم شناختن بیشتر همدیگه‌ست. میدونم که به یوسانگ یه جای جدید برای خودش دادی. امکانش هست که همه رو منتقل کنی اونجا تا اینجوری توی سلولاشون گیر نیوفتاده باشن؟ مثل یه خونه. اونجوری همه بهتر ارتباط برقرار میکنن. اگر اونام مثل من بوده باشن، خیلی وقته که خونه ای نداشتن."

هونگجونگ غصه ی توی صداش رو میشنید و میدونست که داره به والدینش فکر میکنه. سرش رو تکون داد و موافقت کرد. "ببینم چیکار میتونم بکنم."

حس کرد مینگی پشت سرش لبخند زد. اون دوتا همونجا موندن و هیچ حرف دیگه ای نزدن، هرکدوم توی افکار خودشون غرق شدن.

.

.

.

.

سان نگاهی به درِ اتاق وویونگ انداخت و بعد با یونهو پشت سرش وارد اتاق خودش شد.

"امروز داروهاتو خوردی؟" یونهو یواشکی پرسید.

گم شو.

سان سرش رو کج کرد و سعی کرد صدا رو از بین ببره. "آ-آره." دست‌هاش رو مشت کرد. خوردنشون اما کار آسونی نبود. قسمت دیگه ی وجودش هر قدم باهاش جنگیده بود و حتی بعدش مجبورش کرده بود که سعی کنه قرص ها رو بالا بیاره.

تقریبا هم موفق شده بود، اما سان میخواست توی این جنگ پیروز بشه.

"هی، میدونم سخته." یونهو سرش رو کج کرد و بهش لبخند زد. "کاری هست که من بتونم انجام بدم؟"

"میتونیم تمرین رو شروع کنیم؟" پسر بهش نگاه کرد و گوشه ی لبش رو گاز گرفت.

چشم های یونهو جمع شدن. "دلیلی نمیبینم که نتونیم این کارو بکنیم. اما احتمالا باید با خودمون دوتا شروع کنیم و شاید یکی از اعضای دیگه، تا فقط ببینیم چطور عمل میکنی."

از هیچ چیز بهتر بود، پس سان لبخند زد و سرش رو تکون داد. بعد به در نگاه انداخت. "فکر میکنی خوب میشه؟"

وقتی کارمون باهاش تموم بشه نه.

سان نفس تیزی کشید. "بس کن." زمزمه کرد و این حقیقت رو که یونهو داشت تماشاش میکرد رو نادیده گرفت.

نه سان. نمیتونی از دست ما خلاص بشی. ما عاشقتیم. تو به ما احتیاج داری، همونقدر که ما به تو احتیاج داریم.

"نه، ندارم." سان برگشت. اگر یونهو رو نمیدید براش راحت تر بود که وانمود کنه اونجا نیست.

چرا، داری. کی کمکت میکنه فراموش کنی؟ ما. کی قدرتمندت میکنه؟ ما. کی ازت محافظت میکنه؟ ما.

"ن-نه..." سان نالید و دست‌هاش رو دور شکمش پیچید. "برید..." روی زانوهاش افتاد. "دیگه نمیخوام به مردم آسیب بزنم."

"سان؟" یونهو از پشت صداش زد.

پسر لرزید و ناخن‌هاش رو توی پهلوهاش فرو کرد.

از شرش خلاص شو سان. اون برای تو خوب نیست. فقط اذیتت میکنه.

"نه، نمیکنه. میخواد کمکم کنه."

ما کمکت میکنیم سان.

"نه، شما فقط مجبورم میکنید به بقیه صدمه بزنم. من نمیخوام کسی رو اذیت کنم." سان دولا شد و سرش رو روی زمین فشار داد. میتونست رد اشک‌های گرمش رو روی صورتش حس کنه. "برید. خواهش میکنم گم شید."

یونهو کنارش زانو زد و کمرش رو ماساژ داد. حرکت تسلی بخشی بود. "اشکالی نداره. تو میتونی باهاش مبارزه کنی." زمزمه کرد. "میدونم سخته."

سان سرش رو برگردوند تا نگاهش کنه و میدونست که یونهو حقیقت رو میگه. انقدر شور و نگرانی توی چشم هاش داشت که ممکن نبود بتونه دروغ بگه.

بدترین نگاه ها اونایی بودن که از سر دلسوزی یا ترس بودن. اونا نگاه‌هایی بودن که سان عادت داشت روی خودش ببینه. اونا چیزی بودن که صداها بهش قول داده بودن تا دربرابرشون ازش دفاع کنن.

اما توی چشم های یونهو هیچ دلسوزی ای نبود.

درست انگار بار سنگینی از روش برداشته شده باشه، سان صاف نشست. تا حالا چندبار از وقتی داروهارو شروع کرده بود این حس رو تجربه کرده بود. یکدفعه، صداها ناپدید میشدن، معمولا وقتی که یونهو پیشش بود. اون توی آروم کردن سان خیلی خوب بود.

درست مثل الان.

پسر لبخندی سپاس گذارانه تحویلش داد و بعد به یونهو تکیه داد. "ممنونم."

یونهو با زمزمه جوابش رو داد و یکی از بازوهاش رو دور سان حلقه کرد. "نمیخواد از من تشکر کنی. خوشحالم که داری باهاش مقابله میکنی. واقعا بهت افتخار میکنم."

سان حس کرد گونه‌هاش از حرف‌های یونهو گرمتر شدن. "میتونیم تمرین کنیم؟ الان واقعا حس خوبی دارم."

"حتما. بذار ببینیم جونگهو الان سرش خلوته یا نه. شاید بتونیم یکم کشتی بگیریم."

.

.

.

.

سونگهوا به آرومی وویونگ رو توی تخت گذاشت و وقتی پسر از درد نالید، حالش بد شد. "عوض راهتو کشیدن و رفتن، باید میذاشتی امداد بهت یه نگاهی بندازه."

وویونگ جوابی نداد، به جاش تصمیم گرفت لب پایینش رو بیرون بده و به دیوار کنار سرش زل بزنه.

سونگهوا آهی کشید و یه صندلی کنار تخت کشید. روی باز کردن چکمه‌های وویونگ کار کرد و آروم از پاش درش آورد. اما مچ پای وویونگ انقدر باد کرده بود که امکان نداشت بدون درد این کارو انجام داد.

تق آرومی به در خورد، بعد باز شد و یوسانگ سرش رو داخل اتاق آورد، پشت سرش هم جونگهو بود. "گفتیم شاید یکم یخ لازم داشته باشید."

سونگهوا سرش رو تکون داد و وقتی کیسه رو ازشون میگرفت لبخند زد. اون رو روی مچ وویونگ گذاشت. پسر پرید، اما چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا آروم بشه. "احمق." سونگهوا زیرلب زمزمه کرد.

دید که لب‌های وویونگ به هم فشرده شدن، که یعنی حرفش رو شنیده بود.

"چیز دیگه ای لازم دارید؟" جونگهو نگران به نظر میومد. "میتونم چک کنم ببینم امدادگرا هنوز هستن یا نه. وضع پات خیلی خرابه وویونگ."

"من خوبم."

"بذار حداقل یه نگاه بهش بندازم. توی رینگ همیشه همچین آسیب‌هایی رو میشد پیدا کرد. میتونم حداقل بگم شکسته یا در رفته." از کنار یوسانگ رد شد و جلو رفت.

وویونگ آهی کشید و با بازوش جلوی چشمش رو گرفت، اما هیچ مخالفت دیگه ای از خودش نشون نداد.

سونگهوا یخ رو برداشت و جونگهو رو تماشا کرد که دستش رو روی مچ ورم کرده ی روبروشون کشید. اولین باری که فشار وارد کرد، وویونگ دستش رو به طرف سونگهوا دراز کرد و از درد نالید.

دست وویونگ رو توی دست خودش گرفت و گذاشت پسر تا جایی که میتونست فشارش بده.

لب‌های جونگهو وقتی شروع کرد آروم مچ پای وویونگ رو چرخوندن، یکم جلوتر اومدن. بعد عذرخواهی کرد. "یوسانگ، فکر میکنی بتونی چندتا باند پیدا کنی؟"

"حتما." هکر قبل از خارج شدن از اتاق جواب داد.

"فکر نکنم شکسته باشه. اما خیلی بد پیچ خورده. باید چندین روز بهش استراحت بدی تا خوب بشه." جونگهو به کشیدن انگشت‌هاش روی اون ادامه داد.

درِ اونطرف راهرو باز شد و سونگهوا شنید که یونهو داره درمورد پیدا کردن جونگهو صحبت میکنه.

"من اینجام." عقب رفت تا از پشت در معلوم بشه.

"اوه! کارمون راحت شد." یونهو با یه لبخند بزرگ سرش رو توی اتاق اورد که بعد از دیدن اوضاع محو شد و از بین رفت. "خدایا، وحشتناک شده. باید-"

"من امدادگر نمیخوام." وویونگ داد زد اما دستش هنوز روی چشم‌هاش بود. "میشه همگی ولم کنید؟"

با این که نمیتونست ببینه، سونگهوا بهش چشم غره رفت. "لازم نیست انقدر بی ادب باشی. اونا نگرانتن."

وویونگ به وضوح توی تخت آب رفت اما هم زمان دست سونگهوا رو محکمتر فشرد.

عجیب بود. اون پسر حقیقتا جزو عجایب بود...

"چه خبره؟" صدای هونگجونگ از راهرو اومد.

"هی رئیس." یونهو گفت.

غرغر کوچیکی از سمت هونگجونگ اومد و با خنده ی بمی که متعلق به مینگی بود همراه شد. اونا باهم دیگه چیکار میکردن؟ یا شاید فقط توی یک زمان سر رسیده بودن.

تنها چیزی که سونگهوا میدونست این بود که اتاق وویونگ داشت رفته رفته کوچکتر میشد. یونهو و بعد هونگجونگ وارد شدن، مینگی و سان هم کنار چهارچوب در ایستادن.

یوسانگ یکم بعد با باند برگشت.

"ممنون." جونگهو اون‌ها رو گرفت و با مهارت مشغول بستن پای وویونگ شد.

"خب خوشحالم همتون اینجایید چون میخواستم یه جلسه بذارم." هونگجونگ به همگی نگاه کرد. "میخوام با همتون درمورد چیزی صحبت کنم، اما اول..." به جایی که وویونگ هنوز پشت بازوش قایم شده بود نگاه کرد. "فکر میکنم به من، نه... به هممون، یه توضیح بدهکاری."

سونگهوا موافق بود، اما نمیدونست گیر انداختن وویونگ اینجوری فکر خوبی باشه. میخواست چیزی بگه که وویونگ آهی کشید و دستش رو کنارش پایین انداخت.

پسر تکون خورد و زور زد تا صاف بشینه. جونگهو دستش رو گرفت و کمکش کرد. "الان برمیگردم." بعد از اتاق بیرون دوید.

سونگهوا ایستاد و کمک کرد وویونگ عقب بره و به تخته ی بالای تخت و بالشتی که اونجا قرار داده بود تکیه بده.

وویونگ لبخند تلخی تحویلش داد و وقتی دوباره دست سونگهوا رو گرفت چشم‌هاش رو بست.

سونگهوا به پایین و دست‌هاشون که به هم گره خورده بودن نگاهی انداخت و داخل لپش رو جوید. نمیدونست چه حسی به این کار باید داشته باشه، اما تصمیم گرفت بعدا بهش فکر کنه. الان وویونگ بهش احتیاج داشت.

جونگهو با چندتا بالشت برگشت. پای وویونگ رو آروم بلند کرد و اونارو زیرش قرار داد. بعد کیسه‌ی یخ رو از سونگهوا گرفت. "باید بالا نگهش داری. و یکم قرص مسکن لازمه." به طرف هونگجونگ برگشت.

فرمانده سرش رو تکون داد و موبایلش رو بیرون کشید تا یه پیام بفرسته و بعد باز به وویونگ خیره شد.

مو به تن سونگهوا راست شد و به هونگجونگ چشم غره رفت. بازم میخواست که بگه اینجوری راه درستش نیست، اما صدای وویونگ متوقفش کرد.

"وقتی یازده سالم بود از خانوادم جدام کردن. تقصیر خودم بود. حواسم نبود و ازشون دور شدم. یکی منو کشید پشت وَنش. دست و پامو بستن و انداختنم کنار پنج تا بچه ی دیگه." وویونگ به یه نقطه از تختش خیره شده بود. "اونا... یه باند قاچاق انسان بودن که بچه‌ها رو میگرفتن و به بالاترین قیمت پیشنهادی میفروختن. خیلیا رو خریدارای شخصی بردن. من رو دادن به صاحب یه... یه..." چشم‌هاش رو بست و لرزید. "فاحشه خونه."

صدای وول خوردن همه‌ی گروه شنیده میشد، اما هیچ کس حرفی نزد. سونگهوا وقتی که پسر داشت به زحمت داستانش رو تعریف میکرد چشم ازش برنداشت.

"مطمئنا همه میتونید حدس بزنید بعدش چی شده و من واقعا نمیخوام برم توی جزئیاتش."
"مشکلی نیست." سونگهوا به سرعت جواب داد و به تک تک افراد توی اتاق چشم غره رفت تا ببینه کی جرئت میکنه روی حرفش حرف بزنه. فهمید که همونجا یه اتفاقایی افتاده که به روح و روان وویونگ انقدر آسیب زده، و شاید بعدا بیشتر میفهمید، اما برای الان همین خلاصه‌ش هم کافی بود.

"برای مدت طولانی ای آرزو میکردم یکی پیدا بشه که آزادم کنه... اما هیچ کس نکرد... برای همین نمیتونستم اون گروگانارو ول کنم." وویونگ بالاخره بالا رو نگاه کرد. اول سونگهوا و بعد هونگجونگ. "نمیتونستم تنهاشون بذارم و برم. معلوم نبود بعد از این که اون آدما پولشونو میگرفتن یا نمیگرفتن چه بلایی سرشون میومد."

هونگجونگ فقط آروم سرش رو به تایید تکون داد. پیشونیش از نگرانی چروک افتاده بود.

"چطوری فرار کردی؟" یونهو آروم پرسید. بازوش رو دور سان پیچیده بود و محکم نگهش داشته بود. پسر سرش رو پایین انداخته بود، یکم میلرزید و گوشه ی لباس یونهو رو توی مشتش گرفته بود.

وویونگ خنده ای آروم و خطرناک کرد. "خودت چی فکر میکنی؟"

سونگهوا از تغییر سریع توی لحنش به خودش لرزید. این اصلا قرار نبود قشنگ باشه...

"بالاخره تونستم یه چاقو گیر بیارم. اون احمقی که اون شب من رو خریده بود یکی با خودش اورده بود." با یادآوریش یکدفعه اون تاریکی توی صداش از بین رفت و سونگهوا دید که داره سرِجاش عقب تر میره. "من... من..."

"لازم نیست بهمون بگی." سونگهوا دستش رو توی دست خودش فشرد.

فکر کرد صدای زمزمه ی سان رو پشت سرش شنیده اما نگاهش رو از وویونگ برنداشت.

"بعد... بعد از این که آزاد شدم، تونستم از رو خودم کنار بزنمش."

سونگهوا خشکش زد. آزاد؟ یعنی بسته شده بوده؟ این خیلی چیزارو توضیح میداد.

"چاقوش رو گرفتم و... گلوش رو بریدم. اون اولین قتلم بود." صدای وویونگ محکم تر شد و به هونگجونگ و یونهو نگاه کرد. "میدونم قتل کار بدیه. اما آدمایی که من کشتم مردها و زنایی مثل اون بودن. و آدمایی که صاحب اینجور جاها بودن."

دهن یونهو یکم باز موند. "و ما وقتی دستگیرت کردیم که داشتی از یکیشون بیرون..."

"آره. نمیخوام هیچ‌کس اتفاقایی که برای من افتاده رو تجربه کنه. هیچ‌کس حقش نیست. قسم میخورم اونا تنها آدمایی بودن که من کشتم. اونا و هر قاچاقچی انسانی که پیدا میکردم."

هونگجونگ به همکارش نگاه انداخت. "یه حراجی بود که یونهو رو بعد از این که یه عالمه آدم از یه ساختمون بیرون ریخته بودن، فرستادن اونجا." بعد نفس تیزی کشید و به طرف وویونگ برگشت. "اون تو بودی؟"

"آره. برای چند هفته تحت نظرشون داشتم و نقشه کشیدم که عملیاتشونو نابود کنم." لبخند کوچیکی روی صورت وویونگ نشست. "قاچاقچیا رو کشتم و هرکی رو که گرفته بودن آزاد کردم. امیدوارم اون بچه ها خانوادشونو پیدا کرده باشن." زیرلب زمزمه کرد.

سونگهوا تمام سوال‌هایی که داشتن به ذهنش میومدن رو بیرون روند. اونا رو میتونست نگه داره برای یک فرصت دیگه، پس تصمیم گرفت بحث رو عوض کنه. مخصوصا وقتی که دید اشک داره توی چشمای وویونگ جمع میشه. قلبش با دیدنش یکم شکست.

"خب میخواستی درمورد چی با ما حرف بزنی؟" خودش رو مجبور کرد نگاهش رو از روی وویونگ برداره.

"به این نتیجه رسیدم که فرمانده‌ی خوبی نبودم." صدای هونگجونگ واضح و رسمی شد. "این تقصیر منه. میخوام بهتر بشم. اگر قرار باشه همه چیز عملی بشه، ما باید یک تیم بشیم، و اینطور که داره پیش میره نمیتونیم این کارو بکنیم. پس، من با رئیسم صحبت کردم و ازش اجازه گرفتم تا کل ساختمونی که یوسانگ رو توش مستقر کردیم بخرم. میخوام همگی باهم بریم اونجا زندگی کنیم."

سونگهوا یکم صاف‌تر نشست. این ایده هیجان‌زده‌ش کرد. خودش هم به همین فکر کرده بود و میخواست با بقیه بیشتر آشنا بشه.

میخواست خودش رو اصلاح کنه. یک فرصت میخواست که آدم بهتری بشه. مخصوصا بعد از این که شنیده بود وویونگ چه چیزایی رو پشت سر گذاشته.

"واقعا؟" یونهو پرسید، هنوز هم سان رو نگه داشته بود، با این که حالش الان بهتر به نظر میرسید.

"آره. مجبورت نمیکنم، اما خودم همین حالام آپارتمانم رو برای اجاره گذاشتم. میخوام پیش شماها زندگی کنم." هونگجونگ دور اتاق رو نگاه کرد. "روی تیممون کار میکنیم تا بتونیم، امیدوارم، همه چیز رو بهتر کنیم. امیدوارم شماهام همراهیم کنید و یه شانس بهش بدید."

سونگهوا جرقه ای از حس غرور توی خودش حس کرد. هونگجونگ رهبر خوبی میشد، فقط باید یاد میگرفت چطور انجامش بده. و این با همراهی اونا به دست میومد. چیزی که خودش حاضر به انجامش بود.

بلند شد و دستش رو روی هوا جلوی خودش گرفت. "من هستم." به بقیه نگاهی انداخت و در آخر به وویونگ رسید.

پسر گیج به نظر میرسید، اما بعد دستش رو جلو برد.
شش نفر دیگه جلو اومدن و همگی دست‌هاشون رو روی هم گذاشتن.

این شروع تیم بودنشون بود. سونگهوا حسش میکرد.

اونا موفق میشدن.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt