16

95 25 0
                                    

"خیلی‌خب، هرچیزی که فکر میکنی لازم داری رو داری؟" یونهو نگاهی به اتاق سان انداخت. خرده‌کاریای اتاقش همین الان تموم شده بود و سعیش رو کرده بود که اون توی اتاقش احساس راحتی کنه.

پسر وسط اتاق ایستاد و دست‌هاش رو به هم گره زد. اطراف رو با نگرانی نگاه انداخت.

تخت با روتختی بزرگ و پشمالوش و یه عالمه بالشت، گوشه ی اتاق بود. یه عروسک سگ کوچیک هم اونجا بود. سان یدونه خواسته بود که شبا باهاش بخوابه و یونهو نمیتونست بهش نه بگه.

پوسترهای رنگی‌ای رو روی دیوار چسبونده بودن. یه میز هم بهش داده بودن و یونهو چندتا دفتر براش گذاشته بود که فکراشو توشون بنویسه.

سان از این ایده خوشش اومده بود و میخواست امتحانش کنه.

چند روزی بود که سان تغییری نکرده بود، پس یونهو ایمان داشت که داروها دارن جواب میدن. دکتر کیم هم اومده بود و جلسه ی اول تراپی رو انجام داده بود.

عالی پیش رفته بود و سان بعدش به نظر خیلی آروم‌تر شده بود.

"فکر نمیکنم." سان زیرلب جواب داد.

"اشکالی نداره سان. لازم نیست بترسی." یونهو جلو رفت و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت.

"نترسیدم. فقط یه حس... عجیب دارم. یادم نمیاد آخرین باری که اتاق خودمو داشتم کی بوده."

یک بار دیگه قلب یونهو از حرف سان شکست. اون تنها از پس زندگی بر اومده بود، و تنها کمکی که داشته 'کمک' اون صداها بوده.

که فقط موفق شده بودن یه راست بیارنش توی زندان.

برای یوری، یونهو بعد از مرگ پدر و مادرشون، همیشه یه حامی بزرگ بود. پس اون یکی رو داشت که بهش تکیه کنه.

سان برگشت و یه لبخند بزرگ واقعی روی صورتش داشت. "بخاطرش ازت ممنونم."

یونهو سریع دستاشو تکون داد. "لازم نیست از من تشکر کنی. واقعا کار خاصی نبود. فقط امیدوارم توش راحت باشی."

پسر دستی به بازوش کشید و دوباره اطراف رو نگاه کرد. "منم همینطور."

"بیا، هونگجونگ میخواست یه جلسه بذاره که یه سری چیزارو برنامه ریزی کنه."

لبخند سان وقتی که دنبال یونهو راه افتاد و از پله ها پایین رفت بزرگتر شد.

بقیه توی پذیرایی جمع شده بودن و فاصله دار از همدیگه نشسته بودن. بغیر از مینگی و هونگجونگ. اون دوتا داشتن گوشه ی اتاق باهم پچ پچ میکردن.

یونهو وقتی لبخند هونگجونگ رو به حرف طرف مقابلش دید، مکث کرد. تا حالا همچین لبخندی رو ازش ندیده بود... چه خبر بود؟

همینطور که اون دوتا رو تماشا میکرد دلش آشوب شد.

بعد حس کرد سان کنارش متوقف شد و برگشت سمتش. سان با نگرانی داشت اتاق رو زیر نظر میگذروند.

"چیزی نیست." یونهو زمزمه کرد و رفت روی مبل نشست. به کوسن کنار دستش ضربه زد و سان سریع جلو رفت و نشست. بعد بلافاصله مشغول بازی کردن با انگشتاش شد.

یوسانگ، که اونطرف یونهو نشسته بود، جلو خم شد تا سان رو ببینه. هنوزم نشونه هایی از ترس توش بود اما حداقل به زور یه لبخند کوچیک به سان زد. "اتاقت رو چیدی سان؟"

"آ-آره." سان بهش نیم نگاهی انداخت و صاف‌تر نشست.

"اینجا خیلی خوبه، مگه نه؟" یوسانگ نخودی خندید و وقتی که هونگجونگ گلوش رو صاف کرد و به سمت گروه برگشت، عقب رفت.

یونهو دید که همگی یکم به جلو خم شدن، بغیر از وویونگ. اون گوشه ی مبل L نشسته بود و پاش رو روی یه بالشت گذاشته بود.

پسر ساعت دستبندش رو چک کرد و به شونه ی سونگهوا ضربه زد.

"یه لحظه وایسا، هونگجونگ. الان برمیگردم." سونگهوا از جا پرید و به آشپزخونه رفت. با یه کیسه یخ تازه برگشت، با دقت روی پای وویونگ قرارش داد و وقتی اون از درد خودش رو عقب کشید، صورتش توی هم رفت و عذرخواهی کرد.

"تو چطوری؟" هونگجونگ روی چهارپایه ی روبروش نشست.

"خوب." وویونگ آهی کشید و دوباره توی کوسن‌های مبل فرو رفت.

"داره خوب میشه، فقط خیلی کند." جونگهو به طرف وویونگ نگاه انداخت. " که اونم با توجه به آسیب جدی ای که داشت پیشرفت خوبیه."

"فقط مطمئن شو خوب از خودت مراقبت میکنی تا واقعا خوب بشه." هونگجونگ گفت و در جواب، وویونگ سرش رو تکون داد. "خب حالا، میخواستم درمورد یه چیزی باهاتون صحبت کنم. اما اول، به همتون یه عذرخواهی بدهکارم."

یونهو سرش رو کج کرد. "چرا؟"

دوستش با قیافه ای ناراحت نگاهش کرد. "چون فرمانده ی خوبی نبودم. همین حالا هم چندتا اشتباه مرتکب شدم. که یکیشون باعث شد وویونگ آسیب ببینه."

"اما من-" وویونگ شروع کرد، اما هونگجونگ دستش رو بالا گرفت.

"اشتباه کردم که بهت اعتماد نکردم. توی همین شکست خوردم. از شما انتظار دارم که با تمام وجودتون به من اعتماد کنید، و خودم فقط چون از دستورم اطاعت نکردی آماده بودم بیهوشت کنم."

یونهو میدونست که حقیقت داره، اما این که هونگجونگ داشت اقرار میکرد که بهشون اعتماد کامل نداره چیز بزرگی بود. فکر میکرد فقط خودشه که داره با اعتماد کردن یا نکردن به اونا دست و پنجه نرم میکنه...

سان کنارش وول خورد و سرش رو پایین انداخت.

"پس همینجا میخوام به همه‌تون قول بدم، که روی اعتمادم بهتون کار کنم. این اولین قدم منه." به خونه اشاره کرد. "میخوام همگی با هم باشیم، زیر یه سقف، که بتونیم روی تیم بهتری بودن کار کنیم. و این به این معنیه که با هم تمرین کنیم، غذا بخوریم، زندگی کنیم، و بیرون بریم."

"بریم بیرون؟" صدای جونگهو کمی هیجان‌زده بود.

هونگجونگ لبخند زد و سرش رو تکون داد. "آره. مینگی به نکته ی خوبی اشاره کرد. نمیتونم انتظار داشته باشم شما هفت روز هفته کار کنید. بیشتر اوقات فقط توی آماده‌باش هستیم. پس همه یکم آزادی داریم. شماها بیشتر از من، چون من کارای اداره رو هم دارم."

دست‌های یونهو با فکر کردن بهش شروع به لرزیدن کردن. اونا نمیتونستن فرار کنن، نه وقتی دستبندها رو داشتن. و این که بهشون وقت بیشتری بدی تا همدیگه رو بشناسن کار درستی بود.

بعد نگاهش روی مینگی رفت، که داشت هونگجونگ رو با یه لبخند بزرگ روی صورتش نگاه میکرد. مینگی حواسش به تمام حرکات اون بود. یعنی هونگجونگ زیر تلاشای اون وا داده بود؟

یونهو به این نتیجه رسید که خیلی وقته که اون و هونگجونگ واقعا با هم حرف نزدن. یکدفعه یادش اومد که چقدر دلش برای دوستش تنگ شده...

"یونهو مسئول اینجا میشه، پس وقتی من نیستم هر سوالی داشتید از خودش میپرسید." هونگجونگ به یونهو نگاه کرد. نگاهی بود که میگفت کاملا بهش اعتماد داره و اون رو دست راست خودش میدونه.

یونهو یکم صاف‌تر نشست و سرش رو به تایید تکون داد.

"تا وقتی خبری از ماموریت نیست، انتظار دارم وقتتونو بذارید روی تمرین، حداقل یک قسمت از روزتون رو. هرچی بیشتر از هم یاد بگیرید، مهارت بیشتری توی گروه داریم و شانس موفقیتمون بالاتر میره."

"اما گفتی که اجازه داریم بریم بیرون؟" سان آروم پرسید.

یونهو برگشت و نگاهش کرد، خوشحال بود که میبینه سان یکم حرف میزنه.

هونگجونگ سرش رو تکون داد. "آره، فقط چندتا شرط دارم، و با این که خودم فکر نمیکنم چیز سختی باشه، اگر بود بهم بگید. تنها چیزی که میخوام اینه که قبل از رفتن حتما به من یا یونهو بگید که کجا میرید و کی برمیگردید. و اگر فکر کردید دیرتر میشه اطلاع بدید. همچنین خیلی خوب میشه اگر موقع بیرون رفتن دو نفر باشید، اونجوری همیشه یکی رو دارید که مراقبتون باشه."

"کاملا عادلانست." سونگهوا به بقیه نگاه کرد. "همینجوریشم خیلی به ما اعتماد کردی، پس ما هم میتونیم این کارو برات انجام بدیم."

بقیه با سر تایید کردن.

"و اگر اتفاقی افتاد برگردیم همینجا؟" وویونگ پرسید. "اگر وقتی بیرون بودیم متوجه چیزی شدیم چی؟ اگر اتفاقی بیوفته چی؟"

هونگجونگ نفس عمیقی بیرون داد، یکی از دستاش رو توی موهاش برد و اون یکی رو روی زانوش گذاشت که داشت بالا و پایین میرفت. "با بی سیم گزارش بدید و منتظر بمونید." به وویونگ نگاه کرد که به نظر زیاد از جوابش خوشش نیومده بود. "فقط چون ممکنه بسته به موقعیت نتونید از پسش بربیاید و نمیخوام بدون آمادگی وارد عمل بشید. ما موقعیت رو بررسی میکنیم. فقط بخاطر امنیت خودتون اینو میگم. میتونید این کارو انجام بدید؟ لطفا؟"

وویونگ نفس عمیقی کشید و آروم سرش رو تکون داد. "آره. درسته." توی صندلیش جابه‌جا شد.

سونگهوا بلند شد و کیسه یخ رو آروم برداشت و برگشت به آشپزخونه.

یونهو هم دنبالش رفت، واقعا به یکم قهوه احتیاج داشت. متوجه شد که از صبح فقط یک لیوان خورده، که احتمالا بخاطر همین انقدر مودی شده بود.

سونگهوا وقتی اون وارد آشپزخونه شد بهش نگاه انداخت. یونهو راهش رو کج کرد و رفت سمت قهوه ساز. "تو با این وضع مشکلی نداری؟" سونگهوا آروم ازش پرسید.

"نه، فکر نکنم. فقط هنوز با خیلی چیزا باید کنار بیام. هونگجونگ به این کار خوشبینه و من بهش ایمان دارم، پس تو این مورد هم به قضاوتش اعتماد میکنم."

"هممون باید خیلی چیزا یاد بگیریم." سونگهوا موافقت کرد، آهی کشید و بعد از برگردوندن کیسه یخ توی فریزر، درش رو بست. وقتی سرش رو برگردوند، لبخند کوچیکی از روی صورتش گذشت. "یه سایه داری."

یونهو برگشت و سان رو دید که یواشکی از یه گوشه داره نگاه میکنه، و معذب به نظر میرسه. بهش لبخند زد و اشاره کرد که بیاد داخل، و خودش دوباره به سمت قوری قهوه‌ش برگشت.

به جای این که ببینه، حس کرد که سان کنارش ایستاد و صدای خنده ی کوتاه سونگهوا رو قبل از بیرون رفتنش شنید.

"خوبی؟" یونهو به پایین و جایی که سان ایستاده بود و داشت دور آشپزخونه رو بررسی میکرد، نگاه انداخت.

"آره." سرش رو یک بار تکون داد.

"پس چرا انگار ترسیدی؟" یونهو میدونست که مجبور کردن سان به صحبت کردن درمورد احساساتش باعث میشه بهتر اونارو بفهمه و از لاکش بیرون بیاد.

"بقیه عجیب نگام میکنن. اونا مثل تو منو دوست ندارن..." یکم نزدیکتر ایستاد.

یونهو به دیدن این وضع عادت داشت. یوری هم بعد از پشت سر گذاشتن دوره هاش همینطوری میشد. از همیشه بیشتر بهش نزدیک میشد و پیش بقیه معذب میشد چون یونهو کسی بود که بهش اهمیت میداد.

برای خودش توی سکوت یک لیوان قهوه ریخت و با شکر و خامه پرش کرد. به این یکی هم عادت داشت. نمیتونست زیاد خودش رو درگیر کنه چون سان لازم داشت که یاد بگیره آدم خودش باشه. نباید کسی میشد که سان توی همه چیز بهش تکیه کنه.

سان سرش رو بالا برد و مدت کوتاهی نگاهش کرد، بعد دوباره نگاهش برگشت روی زمین و شروع به وول خوردن کرد.

"چیزی نیست سان. هیچ کس قرار نیست بهت آسیب بزنه. اونا فقط باید ببینن که حال تو خوبه، و باید داروهاتم ادامه بدی. باشه؟" یونهو موهای سان رو به هم ریخت و لبخند درخشانی ازش تحویل گرفت.

بعد سان غافلگیرش کرد. برگشت، دست‌هاش رو محکم دور کمر یونهو پیچید و صورتش رو توی سینه‌ش فشرد.

یونهو خشکش زد و پایین رو نگاه کرد. حس میکرد یه گرمایی توی دلش داره شکل میگیره. این دیگه چی بود؟ فقط چند بار دیگه قبلا حسش کرده بود... و فقط برای یک نفر دیگه...

نه، یه اشتباهی شده بود. فقط میخواست به سان کمک کنه. همش همین بود.

و با این حال یکدفعه متوجه شد که دستش رو پشت سر سان گذاشته.

بحث توی اتاقِ دیگه داشت باز بالا میگرفت، پس یونهو قهوه‌شو سر کشید و یه لیوان دیگه آماده کرد و با سان درست پشت سرش، برگشت به پذیرایی.

وقتی دوباره روی کاناپه نشستن، هونگجونگ برگشت و لبخندی تحویلش داد. "داشتیم میگفتیم که برای همه باید برنامه ریزی کنیم."

یوسانگ تایید کرد. "آره، همه باید نوبتی کارای خونه رو انجام بدیم. نوبتی بریم خرید، غذا درست کنیم، خونه رو تمیز کنیم، این جور چیزا."

"فکر عالی‌ایه." مینگی لبخند زد و روی چهارپایه تکون خورد. انقدر کش اومد تا پاش کنار پای هونگجونگ قرار گرفت.

گونه های هونگجونگ یکم رنگ گرفتن و گلوش رو صاف کرد. "موافقم. و همونطور که گفتم، تنها چیزی که ازتون میخوام اینه که به چیزایی که از قبل بهتون گفتم عمل کنید. ما باید یه تیم کاربردی بشیم، و باید از همینجا شروع کنیم. خونه ی خودمون."

چشم های مینگی برق زدن و صافتر نشست.

یونهو دید که بقیه هم لبخندای کوچیکی روی صورتشون اومد، خودش هم همینطور.

با این که همه ی اونا مرتکب جرم‌های وحشتناکی شده بودن... هنوز هم انسان بودن. این رو میدونست، فقط باید روی قبول داشتنش کار میکرد. و اینطور نبود که همین حالا هم کاملا قبول نداشت، اما هنوز یکم سخت بود که به اونها فقط به چشم یه خلافکار نگاه نکنه چون آموزش دیده بود که این نگاه رو بهشون داشته باشه.

زندگی اینجا قرار بود برای خودش هم خوب باشه، یونهو این رو وقتی فهمید که به هرکدوم از اونها نگاه کرد.

جونگهو بلند شد تا پای وویونگ رو چک کنه، پسر وقتی جونگهو روی پاش فشار کوچیکی آورد صورتش رو کج و کوله کرد و سونگهوا اون کنار مراقب هردوشون بود.
یوسانگ داشت توی تبلت توی دستش چیزی رو به هونگجونگ نشون میداد و مینگی هم داشت تماشا میکرد.

جَو اتاق بعد از این که همه با فکر کردن به داشتن یه زندگی نرمال به وجد اومدن، تغییر کرد. البته تا جایی که میشد، نرمال.

به سان نگاه کرد که هنوز با اضطراب داشت بقیه رو نگاه میکرد.

یونهو قلپی از قهوه‌ش نوشید و باز به بقیه نگاه کرد، نگاهش روی هونگجونگ رفت. داشت با جدیّت یوسانگ رو نگاه میکرد و باهم حرف میزدن. این از اون نگاه‌هاییش بود که میگفت واقعا به چیزی علاقه منده و میخواد تمام اطلاعاتی که میتونه رو جذب کنه.

آهی کشید و چشم‌هاش رو بست.

بعد دست سان رو روی شونه‌ش حس کرد و بهش نگاه انداخت.

قلبش یکم تندتر کوبید.

"میای بریم باشگاهو ببینیم؟" یونهو پرسید. سان دوباره صاف نشست، به تایید سر تکون داد و یونهو به طرف جونگهو چرخید. "هی جونگهو، وقتی کارت تموم شد، میخوای با ما بیای؟ میخوام باشگاهو به سان نشون بدم و یکم تمرین کنیم."

"حتما! یه لحظه." به طرف وویونگ برگشت و کارِ بستن مچش رو تموم کرد. بعد چرخید و پایین خم شد تا وویونگ بتونه روی کولش سوار شه. "وویونگم میاد ببینه." لبخند زد و اون رو پشتش بالا انداخت و جابه‌جا کرد.

وویونگ صدای هیسی دراورد، اما بعد به یونهو نگاه کرد. "اشکالی نداره؟ واقعا نمیخوام دیگه کل روز روی تخت یا مبل بیوفتم."

"البته. هرکار که دوست داری میتونی انجام بدی." یونهو لبخند زد و اطراف رو نگاه انداخت. "اینجا خونه ی توئه، نباید توی خونه ی خودت حس کنی گیر افتادی."

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang