28

93 20 35
                                    

رقت انگیزی. بی ارزشی. چطور تونستی اینکارو با ما بکنی؟


"نه..."


ضعیف. بدردنخور.


"خواهش میکنم..."


بهمون نشون بده چقدر قدرتمندی. ثابت کن ارزشمندی.


سان روی تخت وول خورد و سعی کرد روی در تمرکز کنه. نمیذاشت کنترلش رو به دست بگیرن. نمیتونست این اجازه رو بده... نه بعد از اتفاق شب قبل.


تو به اون احتیاجی نداری. ما ازت مراقبت میکنیم. دیدی توی بانک چه اتفاقی افتاد. میتونی همچین قدرتی داشته باشی.


اما سان این رو نمیخواست. اون شادی‌ای رو میخواست که کنار یونهو پیدا کرده بود.


لبش رو گاز گرفت و بلند شد و نشست. آروم بازوی دور کمرش رو از خودش جدا کرد و به پسر توی تخت نگاه کرد.


گونه‌ های یونهو کمی صورتی بودن.


توی خواب دستش رو روی صورتش کوبید و دهن و دماغش رو خاروند، بعد غلت زد و به طرف دیگه چرخید. وقتی که خواب بود خیلی آروم به نظر میرسید.


الان فرصتشو داری. انجامش بده.


سان سرش رو تکون داد و از تخت بیرون لغزید. اگر نمیتونست جلوشون رو بگیره، میدونست که باید تا میتونه از دلیل نارضایتیشون دور بشه.


سان!


سرش ناخوداگاه به طرفی چرخید. میتونست تاریکی رو که داشت بهش غلبه میکرد حس کنه. "نه! من به شماها خدمت نمیکنم!"


چرا، میکنی. صداها پشت سر هم توی سرش تکرار کردن.


سان داشت مبارزه رو میباخت. تقریبا چرخید تا پیش یونهو برگرده، اما میدونست که اگر توی زمان اشتباهی کنترلش رو از دست بده، ممکنه به قیمت جون یونهو تموم بشه. پس به طرف مخالفش دوید، و همون موقع بود که یه نیروی نامرئی توی دیوار کوبیدش و به طرف دیگه باخت...




به دو طرف راهرو نگاه کرد و چشم‌ هاش باریک شدن.


اون عقب و از راهی که ازش اومده بود کسی بود که داشت نابودش میکرد. جلوی روش اما هدف‌ های دیگه‌ ای قرار داشتن که براش تهدید حساب میشدن، یکیشونم اون پسر بزدلی بود که امروز یکی از مردها رو شناخته بود.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now