11

122 26 3
                                    

مینگی به یک طرف دیگه غلت زد و کتابش رو باز کرد. درخواست چیزی برای خوندن و گذروندن وقت کرده بود، پس یونهو یکسری کتاب از کتابخونه ی خودش براش آورده بود.

ژانر این یکی ماجراجویی بود و داستان زندگی یه دزد رو دنبال میکرد پس داشت بهش جذب میشد. همیشه مطالعه رو دوست داشت و چندتا کتاب جالب از خونه هایی که میرفت دزدی قاپیده بود، اما خوندنشون یک بحث دیگه بود. همیشه انقدر سرش شلوغ بود که یدونشونم تموم نکرده بود.

احتمالا الان باید میرفت و تمرین میکرد، اما به چیزی احتیاج داشت که حواسش رو از فکر کردن به هونگجونگ‌ پرت کنه.

خدایا! شبیه یه دختر دبیرستانی عاشق پیشه شده بود... از اینم رقت انگیزتر میتونست باشه؟

احتمالا. اما فعلا نمیخواست به آینده فکر کنه چون همه چیز بستگی به هونگجونگ داشت.

و جدی، به اتفاقی که برای تیم هم میوفتاد بستگی داشت. مینگی کاری که داشتن انجام میدادن رو دوست داشت چون به هرحال هدف هاش از قبل هم اعضای باندها و مافیا بودن. هم اون و هم بخاطر اتفاقی که برای پدر و مادرش افتاده بود، فکرِ نابود کردنشون یکبار برای همیشه خیلی رضایت بخش بود.

اما باید روی کار گروهیشون کار میکردن. به سختی بقیه رو میشناخت. فقط جونگهو بود که بیشتر اوقات باهم تمرین مبارزه میکردن.

وقتی فهمید که برای بار سومه که داره یک پاراگراف رو میخونه، نفس عمیقی کشید و بعد از این که بوکمارکی که یونهو بهش داده بود رو وسط کتاب قرار داد، اون رو بست.

دقیقا همون زمان، تق آرومی به در خورد. "بیا تو." مینگی غرغر کرد و بلند شد نشست.

وقتی دید هونگجونگ سر خورد تو اتاق و سریع در رو پشت سرش بست خشکش زد. سرخ شده بود و نفس کم اورده بود، انگار تا اونجا دویده بود.

نگاهشون به هم قفل شد و برای لحظه ای طولانی به هم خیره موندند.

هونگجونگ اول نگاهش رو دزدید. سرش رو پایین انداخت و دستی تو موهاش کشید و بعد آوردش پایین تا انگشتش رو روی ابروش بکشه. "هی."

"سلام؟" مینگی سرش رو کمی به طرفی کج کرد. اونجا چیکار میکرد؟ نکنه...؟

"اون کار دیشب چی بود؟" صورت هونگجونگ یکدفعه سخت تر شد و به مینگی نگاه کرد.

پسر آب دهانش رو قورت داد و مشتش رو بست. اون از دستش عصبانی بود؟

"خب؟"

"نمیدونم میخوای من چی بگم." مینگی آروم جواب داد و نگاهش رو از هونگجونگ برنداشت. "فکر کردم خیلی واضح بیانش کردم."

"همیشه با آدمایی که تازه دیدیشون لاس میزنی؟" هونگجونگ دست به سینه شد، داشت سعی میکرد ترسناک به نظر برسه، اما قیافش انقدر بانمک شده بود که قلب مینگی داشت توی سینه‌ش پشتک میزد.

"نه. فقط تویی."

صورت محکم هونگجونگ نرم شد. "چرا من؟ چرا الان؟"

"خب این سوال یکم احمقانس، نیست؟ الان اتفاق افتاده چون الان دیدمت. هیچ چیز خاصی درمورد الان وجود نداره. من یه مرد با یه شانس دوباره‌م، پس چرا اینطور باهاش برخورد نکنیم که انگار دوتا آدمیم که یه یکشنبه ی معمولی همدیگه رو توی یه کافه ملاقات کردیم؟ اگر بخوایم میتونیم وانمود کنیم یه دزد و یه فرمانده ی پلیس نیستیم. و چرا تو؟ چرا یه نفر به یکی دیگه جذب شده؟ فقط... شده. نمیتونم توضیحش بدم. نه حداقل اون طوری که تو میخوای. اما... از لحظه ای که دیدمت فکر کردم خیلی جذابی و..." مینگی سرش رو انداخت پایین و حس کرد صورتش داغ تر شده و صداش آرومتر. "به نظرم وایبی که به عنوان یه لیدر میدی خیلی سکسیه."

بالا رو نگاه کرد و دید دهن هونگجونگ کمی باز مونده. سیبِ گلوش یکم حرکت کرد، انگار که میخواست چیزی بگه اما کلمات توی گلوش خفه شدن.

بعد پسرِ بزرگتر با جلو اومدنش مینگی رو غافلگیر کرد، هردو طرف صورتش رو گرفت، و لب‌هاشون رو یکبار دیگه روی هم گذاشت.

مینگی برای یک ثانیه درنگ کرد و بعد هونگجونگ رو به طرف خودش کشید و نزدیکتر کرد. بازوهاش رو دور کمر هونگجونگ حلقه کرد تا سر جاش نگهش داره و سرش رو کمی عقب تر کج کرد تا بوسه رو برای اون راحت تر کنه.

ناله های آرومی از بین لب‌های هونگجونگ بیرون پریدن و بعد اون قدمی عقب رفت.

مینگی جلوش رو نگرفت و گذاشت بره، با این که حالا که تموم شده بود حس پوچ بودن داشت.

هونگجونگ کاملا سرخ شده بود و دور خودش چرخید. پشت سر هم توی موهاش دست کشید و پفشون داد و گلوش رو با صداها و خرخرهایی صاف کرد که موفق شدن مینگی رو یکم تحریک کنن.

"باید دیوونه شده باشم." هونگجونگ زیرلب گفت. "انگار میتونیم اصلا باهم قرار بذاریم. یه عالمه کار داریم که باید انجام بدیم."

"'آره داریم." مینگی مکث کرد تا اون بهش نگاه کنه. "و حتی یکذره انکارش نمیکنم. اما ما روزهای تعطیلم داریم... درسته؟ حتی تو هم نمیتونی هفت روز هفته کار کنی. و منم اینو دارم." مینگی مچش رو بالا برد تا دستبندش رو نشون بده. "پس جدی، تو رو همه چیز کنترل خواهی داشت."

هونگجونگ لب‌هاش رو به هم دوخت و سرش رو تکون داد.

قلب مینگی شروع به سریع‌تر تپیدن کرد. هونگجونگ واقعا داشت درموردش فکر میکرد؟

"من... من نمیدونم چطوری باید قرار بذارم." هونگجونگ اعتراف کرد و نگاهش رو به یه گوشه‌ی دیگه ای انداخت.

"منم همینطور." مینگی آروم دستش رو گرفت. "پس میتونیم باهم یادش بگیریم، اگر به من یه فرصت بدی."

هونگجونگ برای چند دقیقه ای ساکت بود. "نمیخوام فعلا هیچ کس دیگه ای بفهمه."

"اشکالی نداره. میتونم این قول رو بدم."

هونگجونگ آهی کشید و باز سرش رو تکون داد. "باشه پس... من... من برنامم رو چک میکنم و میتونیم یه فکری بکنیم."

"ممنون میشم." مینگی لبخندی کج و کوله تحویلش داد و گونه‌های هونگجونگ قبل از این که اتاق رو ترک کنه باز گل انداختن.

بعد از رفتنش، مینگی خودش رو روی تخت انداخت و لبخند بزرگی روی صورتش نشست.

چیزی که فکر میکرد توی کارش بدترین اشتباهش بوده، در واقع تبدیل شده بود به چیزی که میتونست محشر باشه.

.

.

.

.

وویونگ از تمام روز موندن توی اتاقش بی قرار شده بود، پس تصمیم گرفت یه کاری برای انجام دادن پیدا کنه.

اگر میخواست روراست باشه، یکم از این که ازش نخواسته بودن توی ماموریت شرکت کنه بهش برخورده بود. داشت جون میداد که از زندان بره بیرون و مثل یه آدم عادی زندگی کنه.

اما اون هم کم کم توی زمان اتفاق می افتاد، زمانی که آزادیش رو به دست میاورد.

دلش برای سینما رفتن تنگ شده بود، یا حتی قدم زدن توی پارک.

اما اینا احتمالا به یکم اعتماد بیشتر احتیاج داشت. و بعد از این که به سان حمله کرده بود داشت روی یه خط باریک راه میرفت.

اما اینطور به نظر میرسید که هونگجونگ و یونهو تماماً مقصر رو وویونگ نمیدونستن. که خوب بود چون اصلا قصد نداشت اونجوری افسار پاره کنه.

فقط اون کلمه...

وویونگ همونطور که توی راهرو قدم میزد آهی کشید.

بعد تق خفیفی شنید و سرش رو به طرف دری که کنارش بود برگردوند. دقیقا میدونست اون صدای چیه، اما کی الان داشت با چاقو تمرین میکرد؟

در رو باز کرد و سرش رو داخل اتاق تمرین برد.

سونگهوا کنار میزی که چاقوهارو به صف کرده بود ایستاده بود. چندتایی برداشت، یکی رو بالا انداخت تا توی هوا بگیرتش، بعد پرتش کنه به سمت هدفی که اونطرف اتاق قرار داشت.

هدفگیریش خوب بود، قطعا یکی رو زخمی میکرد اما میتونست بهتر باشه.

وویونگ وارد شد و گلوش رو صاف کرد.

سونگهوا برگشت و از بالا نگاهش کرد. پسر زیر نگاه خیره‌ی اون چشمای خاکستری که سر جاش خشکش کرده بودن به خودش لرزید. بعد سونگهوا دوباره به طرف میز برگشت. "میتونم کمکت کنم؟"

"راستش منم میخواستم همین سوال رو بپرسم." وویونگ آروم جلو رفت و یکی از چاقوها رو برداشت.

وقتی اون فلز سرد با پوستش تماس پیدا کرد، لرزید. تقریبا انگار چاقوها میتونستن باهاش صحبت کنن. میدونست این یکی دقیقا چقدر سنگینه، نقطه ی تعادلش دقیقا کجا قرار گرفته، و چطور باید پرتابش کرد تا مرگبار باشه.

"نه کمک لازم ندارم." سونگهوا با تشر جواب داد و چندتا چاقوی دیگه برداشت تا به طرف دیگه‌ی اتاق پرتاب کنه.

"مشکلی نیست اگر منم تمرین کنم؟" وقتی وویونگ جوابی نگرفت، پنج تا چاقوی دیگه برداشت و رفت و جلوی یک هدف دیگه ایستاد.

هنوزم غرورش بعد از باختن به سان جریحه دار بود، پس میخواست امروز خوب عمل کنه.

یکی از چاقوها رو بین انگشت‌هاش چرخوند. بعد مچش رو توی یک حرکت سریع، شکوند. حرکتی که اگر از پشت سر نگاهش میکردی متوجه نمیشدی. چاقو روی هدف درست جایی که قلب قرار داشت فرود اومد.

بعد سونگهوا رو تماشا کرد که داشت چاقوی خودش رو پرت میکرد. هنوز هم باید از تمام بازوش استفاده میکرد.

تصمیم گرفت یکم خودنمایی کنه، پس حرکت مچش رو تکرار کرد و فقط خودش حرکت میکرد تا از زوایای مختلف نشونه بگیره.

"چطور این کار رو میکنی؟" سونگهوا بالاخره پرسید.

وویونگ برگشت و نگاه کنجکاو توی صورتش رو دید. دیدن این قیافه خیلی بهتر از اون قیافه‌ی سنگی همیشگیش بود.

"خیلیش رو خود چاقو بهت میگه. باید بدونی بهترین جا برای نگه داشتنش کجاست تا بیشتر کار رو برات انجام بده. ببین."

بعد از برداشتن سه تا چاقو شبیه به هم، دوباره به طرف هدف برگشت. بعد چاقوهارو هربار از قسمت های مختلف میگرفت و پرتابشون میکرد.

با این که هنوز هم نشونه‌گیریش خیلی دقیق بود و همه ی چاقوها به هدف میتونستن آسیب برسونن، اما باز هم بینشون فاصله ی زیادی بود. فقط بخاطر تعادل و طرز نگه داشتنشون.

"باید بذاری چاقو قسمتی از خودت بشه. اینطوری میتونی انرژی کمتری هم مصرف کنی. میتونه یه حمله ی مخفیانه ی خوب باشه." وویونگ به طرف پسر بزرگتر برگشت و مکث کرد.

اخم های سونگهوا همونطور که روی چاقوی توی دستاش تمرکز کرده بود، توی هم رفته بود و وویونگ متوجه شد که چشم های خودش هم به همون سمت کشیده شدن. انگشت های کشیده و بلند پسر وقتی که داشت چاقو رو بینشون تاب میداد بی نظیر به‌نظر میرسیدن. انقدری که وویونگ میخواست لمسشون کنه و ببینه که واقعا همونقدر که نشون میدن نرم هستن یا نه.

یکم جلوتر رفت، یه جایی درونش میخواست یکجوری باهاش تماس داشته باشه. قبلا همین حس رو با یونهو هم داشت. یه جایی از درون میخواست که لمس بشه... که...

"پس مرکز تعادل رو پیدا کنم و از اونجا نگهش دارم؟" صدای بم سونگهوا رشته افکار وویونگ رو پاره کرد.

"آره. بیا، یه بار دیگه ببین." به طرف هدف سونگهوا ایستاد و هر مرحله رو آروم انجام داد. سونگهوا ازش تقلید کرد، نگاهش کاملا روی دست‌های وویونگ متمرکز بود.

سونگهوا چند باری تلاش کرد تا حداقل هدف رو بزنه.

وویونگ ایستاد و وقتی چشمای پسر برق زدند و حتی یکم سر جای خودش بالا پرید، تماشاش کرد.

پس اونقدری که دوست داشت به بقیه نشون بده سنگی نبود. وویونگ لبخند زد و جلوتر رفت. "حالا با یکی دیگه امتحان کن."

"اوکی." سونگهوا به سرعت برگشت تا یه چاقو دیگه برداره.
اونا چند ساعتی تمرین کردن، و درمورد هیچ چیز دیگه ای جز راه‌های پرتاب چاقو یا پیدا کردن تعادلش نگفتن.

وویونگ چندتا روش دیگه رو به سونگهوا یاد داد. میدونست اون اونقدری توانایی داره که از پسشون بربیاد.

"ممنون." سونگهوا وقتی که کارشون تموم شده بود و داشتن چاقوهارو به میز برمیگردوندند ازش تشکر کرد. "من همیشه با تفنگ‌ها بهتر بودم، پس تمرکزم رو برای تمرینام روی همون گذاشته بودم."

پسر مکث کرد، تعجب کرده بود که سونگهوا داره درمورد خودش حرف میزنه. "تمریناتت چطوری بودن؟" باز هم حس کرد داره به طرف اون کشیده میشه.

"نفس گیر. تقریبا برد و باخت بود."

"تقریبا؟" وویونگ رفت تا چاقویی رو کنار جایی که سونگهوا بود برگردونه و انگشت‌هاشون به هم کشیده شدن.

سونگهوا به سرعت دست خودش رو عقب کشید و وویونگ لبش رو گاز گرفت تا ناامیدیش رو مخفی کنه. "من شرایط خاص خودم رو داشتم. اما بازم همه چیز شدید بود. برای قبول شدن توی تمریناتم باید عالی عمل میکردم."

"و وقتی اینکار رو کردی... اون موقع بود که بهت کار میدادن؟"

"آره."

"دوستش داشتی؟" وویونگ به بالا نگاه کرد، قلبش توی سینه‌اش محکمتر میکوبید. بیشتر از بقیه، با سونگهوا حس همذات‌پنداری داشت، و داشت جون میداد که بدونه اون چه حسی داره. "کشتن رو؟"

"فکر نمیکنم مسئله برای من هیچ وقت دوست داشتن یا نداشتن بوده باشه. فقط باید کارم رو انجام میدادم. هیچ وقت اونقدری وقت نذاشتم تا بدونم کی رو دارم میکشم. من فقط کاری رو انجام میدادم که ازم خواسته شده بود. تنها چیزی بود که میدونستم..."

"چی باعث شد خودت رو تحویل بدی؟"

نفس سونگهوا توی گلوش حبس شد و سرش رو پایین انداخت. "مهم نیست."

وویونگ دوباره لبش رو گاز گرفت و سرش رو تکون داد. بعد انگشت‌هاش روی تیغه‌های چاقوهای روی میز لغزیدن.
"تو دوستش داشتی؟" سونگهوا هنوز هم بهش نگاه نمیکرد.

خودش بود. اینجا همونجایی بود که سونگهوا قرار بود از وویونگ متنفر بشه.

"آره. از هر ثانیه‌ش لذت بردم. حس کشیده شدن چاقوم روی گلوهاشون، دونستن این که من آخرین چیزی بودم که میدیدن." از لذت یادآوری بعضی از نگاه‌هایی که لحظه ی آخر از اونا گرفته بود به خودش لرزید.

تک تک اون حرومزاده‌ها بعد از کاری که کرده بودن لیاقتش رو داشتن.

مخصوصا یکی دوتاشون... بعد از کاری که باهاش کرده بودن حقشون بود.

"وویونگ؟" صدای سونگهوا و دستی که روی شونه‌اش گذاشت، افکارش رو قطع کردن.

پسر به دست روی شونه‌اش تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.

"حالت خوبه؟" سونگهوا زیر لب پرسید.

"نه. نمیدونم دوباره هیچ وقت خوب میشم یا نه." وویونگ چشم‌هاش رو بسته نگه داشت. "بخاطر لذت بردن ازش، ازم متنفری؟"

سکوت طولانی‌ای برقرار شد. "اگر میخواستی صورتت آخرین چیزی باشه که میدیدن... به نظر میرسه که احتمالا دلایل خودت رو داشتی. نه، ازت متنفر نیستم، چون درک میکنم، تا یه جاهایی..."

وویونگ حس کرد بار بزرگی از روی شونه‌هاش برداشته شده، و بعد کاری کرد که هردوشون رو غافلگیر کرد.

برگشت و پیشونیش رو به سینه ی سونگهوا فشرد. "ای کاش نمیکردم... اما تک تکشون لیاقتش رو داشتن."

همونطور که داشت سعی میکرد اشک‌هاش رو عقب نگه داره تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد.

هرزه.

نجس.

وقتی اشک‌ها سرازیر شدن دوتا بازو دورش پیچیده شد. دست‌هاش رو بالا برد تا به پیراهن سونگهوا چنگ بزنه. "ببخشید..." نالید. "متاسفم..."

آشغال.

کثیف.

هرزه.

"متاسفم..."

سونگهوا حلقه ی دست‌هاش رو دورش تنگ‌تر کرد تا به خودش نزدیکترش کنه.

اونجا بود که وویونگ خشکش زد. وقتی فشار رو دورش حس کرد همه گریه زاری‌ها و لرزیدن‌ها متوقف شدن.

بعد نفس‌هاش به شماره افتادند و به خفگی رسیدن. "نه..." سعی کرد هلش بده.

"وو؟" سونگهوا سرش رو عقب برد تا بهش نگاه بندازه.

"خواهش میکنم..." وویونگ باز به عقب هلش داد. حس میکرد دیوارها دارن روش خراب میشن.

سونگهوا دستش رو بالا برد تا چونه‌اش رو قاب بگیره و مجبورش کنه بهش نگاه کنه، اما وویونگ اینبار تونست پرتش کنه عقب.

شوکه، سونگهوا به عقب تلوتلو خورد. وویونگ دستش رو جلوی دهنش گذاشت.

بعد از اتاق فرار کرد. با اشک‌هایی که دوباره داشتن از صورتش پایین میریختن.

رقت انگیز.

بی ارزش.

هرزه.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now