26

95 22 10
                                    

لب های جونگهو هرچی بیشتر روی خوندن دستور پخت تمرکز میکرد، غنچه تر میشد. اون و یوسانگ تصمیم گرفته بودن که تا بقیه یکم استراحت میکنن یه غذای گرم براشون درست کنن.

همچنین کمکش میکرد حواسش از قیافه ی وحشت زده ی سونگهوا که داشت دنبال وویونگ میگشت پرت بشه.

توی یک مدت زمان کوتاه انقدر اتفاق های زیادی افتاده بود که نمیدونست باید چه فکری بکنه.اما دیدش نسبت به پشت صحنه بودن یکم فرق کرده بود.

با تمام اتفاقایی که داشت توی بانک می افتاد، یوسانگ مجبور بود حواسش به خیلی چیزا باشه و پر از تنش شده بود.

پس با این که هیچ ایده ای نداشت داره چیکار میکنه، جونگهو تمام تلاشش رو کرده بود که کمکش کنه.

"میشه آردو بهم بدی؟" یوسانگ از پشت سر صداش زد.

جونگهو بسته رو برداشت و ابر کوچیکی از آرد روی هوا تشکیل شد، بعد برگشت و اون رو به هکر تحویل داد.

وقتی دید چوبِ یه آبنبات دیگه بین لب هاشه، مکث کرد. "دوباره؟ به خدا قسم امروز این پنجمیه."

یوسانگ با چشم های درشت شده بهش نگاه کرد، بعد سرخ شد. "از سیگار که بهتره، یا عادتای حال بهم زنِ دیگه." سرش روپایین انداخت.

جونگهو نتونست جلوی خودش رو بگیره که به قیافه ی خجالت زده ی اون لبخند نزنه. درست میگفت، از سیگاری بودن بهتربود. اما اون همه شکر هم بد بود، نه؟

شاید فقط چون خودش از شیرینی جات خوشش نمی اومد داشت اون رو قضاوت میکرد.

به تماشای یوسانگ نشست که با دقت تمام آرد رو اندازه گرفت و بعد توی یه ماهیتابه با کره ی آب شده و چندتا مواد غذایی دیگه ریخت.

"از کجا یاد گرفتی آشپزی کنی؟ اصلا از این نوشته ها سردرنمیارم." جونگهو به طرف کتاب روی کابینت برگشت.

یوسانگ آروم خندید. "از مامانم. اون آشپز فوق العاده ای بود. قابلیت این رو داشت که از هرچیزی که میتونست توی خونه پیدا کنه یه غذای عالی درست کنه. شاید فقط شوقش توی آشپزی من رو محسور خودش میکرد، اما هیچ غذایی نبود که دوست نداشته باشم."

لبخند غمگینی روی صورتش نشست که جونگهو رو مجبور کرد بهش نزدیکتر بشه. "چه اتفاقی براشون افتاد؟"

"اون مرد." صدای یوسانگ با هرباری که سس رو هم میزد آرومتر میشد. "مریض شد و نتونست خرج داروهاشو بده یا بره بیمارستان. حقش نبود..."

"خیلی متاسفم." جونگهو نمیدونست دیگه چه چیزی باید بگه تا بهش دلداری بده.

یوسانگ فین فین کرد و دستش رو روی لپش کشید. "مشکلی نیست. بعضی وقتا واقعا دلم براش تنگ میشه. اون مهربون ترین آدمی بود که دیدم." با برقی توی چشم هاش به جونگهو نگاه کرد. "اون معلم هم بود. دبستان. عاشق بچه ها بود." سراغ ماهیتابه برگشت و یکم خامه اضافه کرد. "اما این روزا معلما هیچی نسیبشون نمیشه، پس هر ماه رو باید به سختی میگذروندیم."

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن