45

77 18 2
                                    

وویونگ تمام تلاشش رو کرد که به طرز فکر جنگنده‌اش برگرده. صدای شلیک‌های اطرافش سرش رو به درد میاورد و خیلی چیزا رو باید سعی میکرد از ذهنش بیرون کنه.


فقط برای راه رفتن پا به پای سونگهوا باید تمام تمرکزش رو میذاشت.

اما از این که انگشتای فرزش به کمکش برگشته بودن و تونسته بود به راحتی چندتا چاقو از اعضای مافیای دور و برش کش بره، خیلی خوشحال بود.

اتفاقات زیادی همزمان داشت رخ میداد...

وویونگ واقعا دلش میخواست بفهمه کی بهشون حمله کرده بود. از خدا میخواست که هونگجونگ بوده باشه.

گروه‌ها دورشون جمع شدن و خودشون رو مقابل افراد مرکز سپر قرار دادن.

"برید جلوتر!" مرسر فریاد کشید. "باید بریم داخل."

وویونگ یکم به سونگهوا نزدیکتر شد و حواسش رو جمع کرد.

موج جدیدی از افراد مرکز به سمتشون حمله‌ور شدن، سونگهوا جلوی وویونگ قرار گرفت و بدون معطلی شلیک کرد.

سه تا گلوله شلیک شد. سه نفر افتادن.

"باید بریم داخل!" مرسر دوباره فریاد کشید.

یکی از افراد ولف پک کنار وویونگ فریاد کشید و با یه گلوله توی سرش روی زمین افتاد و زیر پای افراد پشتی لگدمال شد.

ساختمون داشت کم‌کم بهشون نزدیکتر میشد.

بنگ!

با صدای شاتگان، سونگهوا وویونگ رو کشید پایین. مردی که تیر بهش اصابت کرده بود از درد جیغ کشید و شونه‌ی آش و لاشش رو چسبید.

افراد ولف پک چپ و راست داشتن از میدون به در میشدن.

با این اوضاع، ممکن بود حتی نتونن به هدفشون برسن.

بعد مرسر ایستاد و همونطور که مامورهای مرکز دورشون جمع میشدن، مشتش رو بالا گرفت.

دو بار بشکن زد و انگار دکمه‌ای توی سر وویونگ زده شد.

جلو رفت و به جلیقه‌ی تنش خیره شد. یکبار دیگه هم تسلیم طلسم شیطان شده بود.

حس کرد چیزی روی بازوش کشیده شد، ولی فایده‌ای نداشت.

حالا تمام و کمال تحت کنترل مرسر بود.

.

.

.

.

وقتی به دروازه رسیدن، سان کنار رفت تا مینگی کارش رو انجام بده.

دزد ابزارش رو بیرون کشید و سریع مشغول کار شد. باورش نمیشد از قفل الکتریکی برای در پشتی استفاده نکرده بودن، اما این الان به نفعشون بود.

هر چهارتاشون با شنیدن صدای شلیک‌های بی پایان اون طرف ساختمون مضطرب شده بودن.

مینگی گوشش رو روی قفل چسبوند و همه چیز رو سر جاش قرار داد، بغیر از چندتا کلیک حیاتی آخر که راه ورودشون به ساختمون بود.

حداقل قفلی که استفاده کرده بودن پیچیده بود، اما چیزی نبود که اون نتونه از پسش بربیاد.

بعد از یکی دو دقیقه، صدای باز شدنش رو شنید و قفل رو کشید بیرون تا در رو باز کنه.

"بیاید تا حواسشون پرته بریم تو و ببینیم میتونیم اون ذره رو پیدا کنیم." همه با سر حرف هونگجونگ رو تایید کردن.

وقتی وارد شدن، راهروها خالی بودن و نورهای بالا سرشون چشمک میزدن.

آروم میدویدن و سعی میکردن بدون سر و صدا دنبال راه‌پله‌ای برگردن که میبردشون به زیر زمین.

باید یه راهی برای رسیدن بهش میبود، سونگهوا گفته بود که اون ذره زیر زمین نگهداری میشه.

یکدفعه مو به تن مینگی سیخ شد. چرا تا الان به هیچ کس برنخورده بودن؟

هونگجونگ سرعتش رو کم کرد و وقتی به یه تقاطع رسیدن ایستاد تا اطراف رو نگاه بندازه.

خیلی ساکت بود...

و همون موقع بود که فهمیدن صدای تیراندازی بیرون هم متوقف شده.

هر چهار نفر آروم به طرف جایی برگشتن که صدا قبلا از اون طرف میومد، و دویدن تا بفهمن چه خبر شده.

یکیشون نتونست به بقیه برسه.

روی زمین افتاد...

و از درد جیغ کشید...

.

.

.

.

"تیراندازی رو متوقف کنید وگرنه تمام این ساختمون با خاک یکسان میشه!" مرسر وویونگ رو جلو هل داد و دکمه‌ای که بمب‌های جلیقه رو فعال میکرد بالا گرفت.

سونگهوا وحشت کرده بود. افراد مرکز دایره‌ی دورشون رو تنگ‌تر کردن و سلاح‌هاشون رو روی پدرش و وویونگ هدف گرفتن.

وویونگ جلوی چشماش داشت میلرزید و قلب سونگهوا هر لحظه تندتر میکوبید.

اگر تمام ولف پک الان اونجا نبودن، بدون شک یه گلوله تو سر پدرش خالی میکرد.

چطور جرئت میکرد با وویونگ اینجوری رفتار کنه!

دست‌هاش رو مشت کرد و سعی کرد تا ظاهرش رو حفظ کنه. نباید خودشون رو لو میداد.

"میذارید ما رد بشیم، و ما هم بلایی سر تشکیلاتتون نمیاریم." مرسر قدمی جلوتر رفت و انگشتش رو روی دکمه گذاشت.

افراد مرکز سر جاشون تکون خوردن و با نگرانی به هم نگاه کردن.

"۹۵٪" یکی از افراد پشت مرسر گفت.

پدرش نیشخندی زد و وویونگ رو جلوتر هل داد.

"بذارید رد بشیم تا هیچکس دیگه‌ای نمیره."

"۹۶٪"

سونگهوا دید که اون مرد پشت پدرش یه هدست روی سرش گذاشت. میکروفونش جلوی صورتش قرار گرفت و به صفحه‌ی کوچیکی که توی دستش بود خیره موند.

"۹۷٪"

هیچ‌کدوم از افراد مرکز عقب نرفتن.

حتی دیگه از جاشون تکونم نمیخوردن.

و سونگهوا میدونست که پدرش چند ثانیه‌ی دیگه بیشتر تحمل نمیکنه.

وقتی صفحه '۱۰۰٪' رو نشون داد، اون مرد به کنار میکروفون ضربه‌ای زد و شروع به صحبت کرد.

سونگهوا نمیتونست چیزی که میشنید رو باور کنه. میدونست فکش از تعجب پایین افتاده.

پدرش عقب رو نگاه کرد و پوزخندی زد. نگاهش داشت فریاد میکشید 'من بردم'.

"برای ما انجامش بده." مرد به حرف دراومد و به صفحه‌ای که چندتا نمودار داخلش بالا و پایین میرفتن نگاه کرد. "بهمون نشون بده چقدر قدرتمندی."

.

.

.

.

وقتی همه متوقف شدن، یوسانگ پهباداش رو تنظیم کرد که بالای ساختمون متوقف بشن تا نگاهی به اطراف بندازن.

"نمیفهمم، چرا وایسادن؟" یونهو به طرف صفحه خم شد تا بهتر ببینه. چرا همشون همونجوری اونجا وایساده بودن؟

هکر همین حالا هم گفته بود که ریسک نمیکنه و اونارو نزدیکتر نمیفرسته. همین حالام یکی از پهباداش رو توی تیراندازی‌ها از دست داده بود، نمیخواست تا وقتی بتونه چندتای دیگه جایگزینشون کنه اونا رو هم از دست بده.

"نمیدونم، ولی از این وضع خوشم نمیاد." یوسانگ زمزمه کرد. انگشت‌هاش بی وقفه روی کیبورد ضربه میزدن.

هردوشون چیزایی که برای تخلیه‌ی استرس لازم داشتن رو جلوشون گذاشته بودن. یوسانگ یه کاسه پر از آبنبات چوبی داشت و یونهو رفته بود قوری قهوه و باقی چیزایی که لازم داشت رو اورده بود.

وقتی اولین قلپ رو خورده بود، تازه یادش افتاده بود چقدر از آخرین باری که به قهوه رو اورده بود میگذره، و فهمیده بود بخاطر اینه که سان رو کنارش داشته. بخاطر اون تونسته بود اعتیادش رو کنار بذاره، البته تا الان.

چشم‌هاش مدام به طرف نقطه‌ی سبزی که اسم سان بالا‌سرش بود میرفتن.

سبز بود، و داشت حرکت میکرد.

تا وقتی که قرمز نمیشد... تنها چیزی بود که از خدا میخواست.

موجی از سرفه به گلوش حمله کرد و سرش رو برگردوند. سینه‌اش میسوخت و درد میکرد. یوسانگ نیم نگاهی بهش انداخت و بعد برگشت سر کارش. پسر هیچ‌جای دیگه‌ای رو جز صفحه‌ی مانیتورش نگاه نمیکرد.

از این که مریض شده بود متنفر بود... الان باید اونجا میبود و بهشون کمک میکرد.

"وایسا!" وقتی یونهو متوجه چیزی شد فریاد کشید. "زوم کن اونجا! لطفا!"

یوسانگ هیسی کشید و یکی از پهباداش رو یکم نزدیکتر کرد.

هردوتاشون شروع به فحش دادن کردن. یکی که به نظر میرسید رهبر ولف پک باشه داشت وویونگ رو تو جمعیت هل میداد جلو.

"اون..." یوسانگ نفس تیزی کشید و جلوی دهنش رو گرفت.

"آ-آره..." یونهو چندبار پشت هم پلک زد.

اون کثافت وویونگ رو تبدیل کرده بود به یه بمب و داشت ازش استفاده میکرد که افراد مرکزو تهدید کنه.

میخواست به هونگجونگ هشدار بده که همون لحظه دید یکی از نقطه‌ها متوقف شد و بقیه به راهشون ادامه دادن.

قلبش اومد توی دهنش و سرش رو تکون داد.
"نه!"

.

.

.

.

درد در لحظه اوج گرفت.

انقدر زیاد بود که پاهاش رو از کار انداخت و پخش زمین شد.

همه چیز سیاه و قرمز شد، حتی قبل از این که سرش به زمین برخورد کنه.

نفس کشیدن سخت شد.

سرش داشت جیغ میکشید.

نه...

میسوخت.

جوری میسوخت انگار که آتیش گرفته. تازه داشت متوجه میشد که جیغ داره گلو و ریه‌هاش رو پاره میکنه.

نه این اتفاق نمی‌افتاد.

نمیخواست اینطور بشه.

سعی کرد باهاش بجنگه.

اما انقدر یکدفعه به سراغش اومده بود که نمیتونست.

امکان نداشت پیروز بشه. اینطوری نه.

داشت از دستش میداد...

همه چیز داشت تموم میشد.








































فکر کردی واقعا میتونی تا ابد ما رو دور بندازی؟ ما همیشه همینجا میمونیم. همیشه ازت محافظت میکنیم. حالا هم تو باید از ما محافظت کنی.


نمیخواست. میخواست اونا تنهاش بذارن. میخواست درد متوقف بشه.


برای ما انجامش بده. بهمون نشون بده چقدر قدرتمندی.


سکوت کرکننده بود.


سان خودش رو از روی زمین کند، اطراف رو نگاه کرد و هدبندش رو از سرش دراورد و شکست.

"سان! داری چیکار میکنی؟" یه نفر صداش زد.

چشم‌هاش رو باریک کرد و سرش رو عقب داد، سه نفر با ماسک جلوش ایستاده بودن.

همه‌شون دشمن بودن.

از شرشون خلاص شو!

سان جلو دوید و هم زمان دوتا چاقو بیرون کشید.

روی زانوهاش لیز خورد و پاهاشون رو نشونه گرفت.

خوش شانس بودن که عکس‌العملشون سریع بود.

"سان! داری چه غلطی میکنی؟" اونی که قدش بلندتر بود فریاد کشید.

چرخید و یه چاقو به طرف اونی که از همه نزدیکتر بود پرتاب کرد.

اون کوتاهه.

اما اون یکی به موقع گرفتش و کنار کشیدش.

بی خیال، ولشون کن! بیا جلوی ساختمون. بهت احتیاج داریم. کمکمون کن، سان!

بدون معطلی اطاعت کرد، برگشت و به طرف در جلویی دوید. میدونست که باید کجا بره و به کی کمک کنه. لازم به فکر نبود.

تفنگش رو بیرون کشید، یه ضربه روش زد و بعد در رو شکست و باز کرد.

خودشه!

گلوله پشت گلوله هدف‌هاش رو پیدا میکرد. هرکدوم با زجه و فریاد روی زمین میوفتادن و صدای خنده‌ش رو بلندتر میکردن.

حمله‌ی ناگهانی باعث شد همه به طرف اون برگردن و شروع به تیراندازی کنن، اما خیلی راحت شیرجه زد و پشت یکی از ماشینای اون کنار جا گرفت.

معطل نکن! همشونو بکش!

چشم‌های سان صحنه‌ی روبروش رو اسکن کردن و هدف‌هاش رو انقدر راحت تشخیص داد که انگار یه علامت هدف بزرگ روشون چسبیده بود.

پنج شلیک سریع.

پنج‌تا مرگ سریع.

اون خدای مرگ بود.

به سرعت یه راه به ساختمون باز کرد و یه گروه کوچیک از کنارش رد شدن و داخل رفتن.

ایستاد و به شلیک کردن به هدف‌هاش ادامه داد. کم کم به طرف ساختمون عقب رفت و به هر بدن بی‌جونی که روی زمین میوفتاد خندید.

وقتی درها بسته شدن از تفنگش استفاده کرد تا اونها رو سر جاشون قفل کنه.

برگشت و آروم پلک زد. نفسی تازه کرد و جلو رفت.

کسی که توی ذهنش ثبت شده بود که رئیسشه رو دید که به همراه سه تا گروه دیگه اونجا ایستاده. آروم به نظر میرسید اما هم زمان عصبی هم بود. دستش پشت گردن یه پسر کوچکتر بود که با وحشت به زمین چشم دوخته بود.

ما بهت افتخار میکنیم، سان. به کارِت ادامه بده تا پاداشت رو بگیری.

یه نفر دیگه که کنار رئیسش ایستاده بود با چشمای از حدقه بیرون زده بهش نگاه کرد و سرش رو تکون داد. "پدر، اینجا چخبره؟ میخوام همین الان همه چیزو بهم بگی!"

"عه؟ حالا دیگه دستورم میدی؟" مرد خندید و به طرف سان برگشت. "این سلاح بی نقص منه." چونه‌ی سان رو توی دستش گرفت. "من خلقش کردم. مال منه. مثل همین وویونگ کوچولوی خودمون. مثل تو. همه‌ی شما مخلوقات منید. قاتل، برده، جانشین. این تمام چیزیه که لازم دارم تا قدرتمندترین باشم. البته، این، و ذره‌ای که اون پایینه. با اون، همه چیز از اول شروع میشه. میتونیم دوباره شروع کنیم. و من بر همه چیز حکمرانی میکنم."

پسر زبونش بند اومده بود و نگاهش مدام بین سان و اون مرد میچرخید.

کارت خیلی خوب بود سان. ما عاشقتیم و همیشه ازت محافظت میکنیم.

"راه بیوفتید. کارمون اینجا تقریبا تمومه."

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt