12

100 27 0
                                    

وقتی وویونگ از اتاق بیرون دوید، سونگهوا فقط ایستاد و تماشا کرد. داشت سعی میکرد بفهمه دقیقا چه اتفاقی افتاد.

یک دقیقه، وویونگ بهش تکیه داده بود و انگار کسی رو میخواست که دلداریش بده. و سونگهوا میتونست توی تمام صورتش ببینه که واقعا به دلداری احتیاج داشت. اتفاقی برای پسر افتاده بود که بهش آسیب زده بود. و هرچیزی که بود انقدر بد بود که تا سونگهوا سعی کرده بود آرومش کنه تغییرش داده بود.

سونگهوا دوباره و دوباره پشت هم اتفاقات رو مرور کرد. متوجه شده بود که وویونگ هربار بهش نزدیکتر میشد، انگار که دنبال یک جور تماس فیزیکی بود. حتما قبلا زیاد بهش محبت نشده بوده.

اون دنبال توجه بود، پس چی تغییرش داده بود؟

اون بغل... وقتی سونگهوا فشارش داده بود، اون موقع بود که از کوره در رفت.

پس وویونگ از بغل خوشش نمیومد؟

نه، اون با اولین تماس مشکلی نداشت. مشکل فشار بود.

این میتونست خیلی معنی‌های مختلفی داشته باشه، اما حسی به سونگهوا میگفت که وویونگ از محدود شدن خوشش نمیومد.

حالا که بهش فکر میکرد، وویونگ وقتی که زنجیر شده بود خیلی معذب و تحت فشار به نظر میرسید.

برای این که این تئوری رو آزمایش کنه، راه اتاق وویونگ رو پیش گرفت. میتونست از پشت در صدای گریه‌شو بشنوه و دستش رو بالا برد تا در بزنه.

اما قبل از این که موفق بشه، یوسانگ به اون سمت اومد. "همه چیز مرتبه؟" چشم‌هاش به طرف در اتاق وویونگ رفتن.

"مطمئن نیستم، اما دارم سعی میکنم بفهمم." سونگهوا لبخند کوچیکی تحویلش داد و یوسانگ قبل از به راه افتادن و رفتن، سرش رو تکون داد.

سونگهوا باز دستش رو بالا برد و آروم در زد. اون طرف در چیزی روی زمین برخورد کرد و اون ترسید.

لحظه ای به وویونگ وقت داد تا جواب بده، درحالی که داشت با خودش میجنگید که اصلا چرا داره اهمیت میده. سونگهوا که اصلا اون پسر رو نمیشناخت. اونا فقط باهم کار میکردن.

اما میدونست دقیقا بخاطر همین داره اهمیت میده. قبلا توی خونه، اعضای گروه خانواده‌اش بودن. یا حداقل تا اونجایی که پدرش بهش اجازه میداد باهاش صمیمی بودن. در واقعیت، اون هیچ وقت هیچ دوستی نداشت.

شاید اینجا میتونست؟ به همه ی اونا یک شانس دوم داده شده بود، حتی اگر لایقش نبودن. خودش لایقش نبود...

میدونست که یوسانگ رو خیلی دوست داره. و یونهو مهربون به نظر میرسید. جدی همه خوب به نظر میرسیدن. تنها کسایی که باعث میشدن تردید کنه سان و وویونگ بودن.

به نظر میرسید که هونگجونگ و یونهو دنبال یه راه برای کمک به سان بودن.

وویونگ اما... سونگهوا فکر کرد میتونه خودش بهش کمک کنه.

دوباره در زد و وقتی بعد از چند دقیقه پاسخی دریافت نکرد، آروم دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد.

وویونگ روی تختش دراز کشیده بود و پشتش به در بود. داشت سعی میکرد وانمود کنه که خوابیده، اما فین فین‌های آروم و لرزیدن شونه هاش داشتن لو میدادنش.

سونگهوا وارد اتاق شد و در رو بست. "وویونگ؟ حالت خوبه؟"

پسر در جواب دوباره دماغش رو بالا کشید و سعی کرد پتو رو روی سرش بکشه.

"قایم نشو. با من حرف بزن." سونگهوا به نرمی بیانش کرد اما توی صداش یکم لحن دستوری بود. میدونست که بعضی وقت‌ها اون تحکم لازم بود که به طرف مقابل نشون بدی که هم زمان با قصد کمک کردن، روی ماجرا تسلط هم داری.

و جواب هم داد.

وویونگ سرش رو از زیر پتو بیرون اورد، به دیوار زل زد و لب پایینش کمی میلرزید. اما باز هم چیزی نگفت.

"اونجا چه اتفاقی افتاد؟" سونگهوا روی تخت نشست و دستش رو روی شونه وویونگ گذاشت.

دوباره مثل قبل. انگار وویونگ با اون لمس آروم‌تر شد، و سونگهوا حس میکرد اگر پسر نشسته بود احتمالا باز به دستش تکیه میداد.

"متاسفم..." وویونگ زیر لب تکرار کرد و چشم هاش رو بست. "خواهش میکنم بهم آسیب نزن..." دوباره شروع کرد به لرزیدن.

سونگهوا عقب رفت. "چرا باید بهت آسیب برسونم؟"

"چون کار بدی کردم..."

از چیزی که فکر میکرد بدتر بود. یعنی قبلا بخاطر کار اشتباه تنبیه شده بوده؟همین باعث شده بود که آدم بکشه؟ اگر انقدر به روح و روانش آسیب زده بود پس حتما چیز جدی‌ای باید میبوده.

"وویونگ تو هیچ کار اشتباهی نکردی. چرا این فکرو میکنی؟" سونگهوا صداش رو آروم نگه داشت و خم شد تا نگاه وویونگ رو به سمت خودش جذب کنه. "تو داشتی به من یاد میدادی چطوری درست چاقو پرت کنم. فکر کردم داریم کنار هم خوش میگذرونیم. برای من که اینطور بود."

وقتی نگاهش به سمتش برگشت، دید که اشک‌ها باز دارن توی چشمش حلقه میزنن. "چون فرار کردم."

"وویونگ، چه اتفاقی برات افتاده؟"

بدن پسر منقبض شد و چشم‌هاش رو بست. وقتی که داشت خودش رو جمع‌تر میکرد ناله ی کوچیکی از گلوش بیرون پرید.

"قسم میخورم من نمیخوام اذیتت کنم." سونگهوا سرش رو کج کرد، امیدوار بود که لحنش با صداقت بوده باشه. ترسی که توی چهره ی پسر مونده بود قلب سونگهوا رو میشکست. هنوز از هر اتفاقی که در گذشته براش افتاده بود وحشت داشت. باید ربطی به آدمایی که کشته بود میداشت، اگر میگفت که حقشون بوده. "اما کی اذیتت کرده؟"

وقتی پسر چشم‌هاش رو باز کرد، ضربه ای به در خورد.

هردو برگشتند و هونگجونگ رو دیدن که با قیافه‌ای جدی وارد اتاق شد. "جفتتونو لازم دارم، همین الان." نگاهش روی وویونگ افتاد و دهنش یکم باز موند. "چی شده؟"

وویونگ چشم‌هاش رو پاک کرد و نشست. "هیچی. چه خبر شده؟"

سونگهوا نیم نگاهی بهش انداخت. از صدای قوی‌ترِ پسر تعجب کرده بود. صورتش هم سخت‌تر شده بود. پس وویونگ توی کنار گذاشتن احساساتش استاد شده بود... که برای شغل جدیدشون لازم بود، اما برای خود وویونگ خیلی خیلی بد بود.

این بحث تموم نشده بود.

هونگجونگ برای یک لحظه تردید کرد، بعد برگشت رو به سونگهوا. "میخوام دوتاتون برید مرکز شهر. به نظر میرسه که یه مورد گروگان‌گیری داریم و میخوام اونجا باشید تا نیروهارو پشتیبانی کنید. اما اگر لازم نبود خودتون رو درگیر نکنید."

سونگهوا یکی از ابروهاشو بالا داد. "میخوای کمک پلیس کنیم؟"

"آره. باید روی هر اتفاقی که داره میافته تسلط داشته باشیم. من و یونهو هم داریم برای یوسانگ سیستم جور میکنیم تا چندتا پهباد بفرسته و اوضاع رو زیر نظر بگیریم. بغیر از مینگی، شما دوتا از بقیه توی مخفی کاری بهترید، اما اون توی مبارزه تجربه نداره. نمیخوام آسیبی به گروگانا وارد شه، فکر میکنید بتونید اگر اوضاع خراب شد کنترلش کنید؟"

"میدونم که میتونم. تو چطور؟" پسرِ بزرگتر به طرف وویونگ برگشت.

"آره. میتونید روی من حساب کنید." چشم‌هاش از هیجان برق میزدند و لبخند کوچیکی گوشه ی لبش جا گرفته بود.

هونگجونگ با دقت بهش چشم دوخت. "روی هردوتون حساب میکنم. حالا برید آماده بشید و سریع باشید. داریم وقت رو از دست میدیم. بهتون یه بی سیم یکطرفه داده میشه که حرفامونو بشنوید. یه ماشین بیرون منتظرتونه." برگشت و با سرعت از اتاق بیرون رفت. به طرف جایی دوید که داشتن اتاق یوسانگ رو آماده میکردن.

سونگهوا و وویونگ به طرف جایی رفتن که یونیفرماشون رو اونجا نگه میداشتن و با عجله لباس تماماً سیاهشون رو پوشیدن. شلواراشون جذب بودن اما اونقدر انعطاف پذیر بودن که راحت بشه باهاشون حرکت کرد. پیراهن‌هاشون گشاد و دکمه دار بودن که باز به راحتی توی حرکت کمکشون میکرد. در کنارش هم کلاه لبه دار بزرگ و ماسکشون بود که صورتشون رو مخفی میکرد.

وویونگ همچنین دستکش‌های نصفه ی چرمی پوشید و کمربندی برای چاقوهاش دور کمرش بست که توی تنش سمت راست از سمت چپ بالاتر ایستاده بود. چکمه های چرمی ای که تا ساق پاهاش رو میگرفتند به پا کرد و چندتا چاقو توشون جا داد.

"نمیترسی زخمی بشی؟" سونگهوا همونطور که مشغول بستن غلافی برای هفت تیر‌هاش دور کمرش بود، پرسید.

پسر فقط پوزخند زد. "چاقوهام هیچ وقت بهم آسیب نمیرسونن. فکر کردم بهت اثباتش کردم؟" چشمکی زد و قدم زنان از اتاق بیرون رفت، بدون هیچ صدای پایی.

سونگهوا نتونست جلوی خودش رو بگیره و لبخند نزنه. پشت سرش راه افتاد. به همون اندازه ساکت.

همونطور که هونگجونگ گفته بود، ماشین منتظرشون بود و رسوندشون به پشت ساختمونی درست روبروی ساختمون دیگه ای که گروگان‌ها داخلش بودن.

به سرعت خودشون رو به روی بالاپشتبوم رسوندن و از اونجا نگاه انداختن.
"اونجان." سونگهوا داشت زمزمه میکرد. یه دوربین از وسایلش بیرون کشید. اون رو جلوی چشم‌هاش گرفت اوضاع رو بررسی کرد.

چندتا ماشین پلیس جلوی مغازه ی کوچیکی پارک شده بودن و همه ی افسرها سلاح‌هاشون رو به سمت ساختمون نشونه رفته بودن.

وویونگ رادیو رو روشن کرد و روی زمین گذاشتش. بعد دوباره به خیابون نگاه کرد.

گروگانها توی قسمت پشتی مغازه بسته شده بودن. دوتا مرد با اسلحه بالای سرشون بودن، اونا درست کنار فریزها نشسته بودن و معلوم بود که
سردشونه.

سه نفر دیگه پشت قفسه ها مخفی شده بودن و حواسشون به در جلو بود.

"فرمانده اونا یک میلیون درخواست کردن، و دو ساعت مهلت دادن قبل از این که گروگانها رو بکشن." یک افسر از بی سیم گفت.

سونگهوا دوربینش رو پایین برد و به رادیو نگاه کرد. هونگجونگ داشت صحبت میکرد. "اطلاعی از اشخاصی که گرفتن داریم؟ این همه پول برای مردم عادی زیادی عجیبه."

"میگن که یکیشون پسر یکی از سیاستمدارهاس."
برای لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد دستبندهای سونگهوا و وویونگ به صدا در اومدن و صدای هونگجونگ توی گوششون پخش شد. "میتونید تاییدش کنید؟"

وویونگ دستش رو به سمت سونگهوا گرفت و اون دوربین رو توی دستش گذاشت و خودش دوربین یکی از تفنگ هاش رو درآورد.

وویونگ فحش داد و بهش نگاه انداخت. "آره، اون پسرِ سناتوره." صدا و دست‌های وویونگ داشتن میلرزیدن. "هونگجونگ اونا توی فریزرن، زیاد دووم نمیارن. میتونم توی یک چشم به هم زدن برم و بیام بیرون."

"نه، خیلی ریسکش زیاده." هونگجونگ پاسخ داد. همزمان با سونگهوا که گفت "نه."

امکان نداشت وویونگ تنها بره اون تو. ممکن بود افراد دیگه‌ای هم اونجا مخفی شده باشن.

"این کار منه هونگجونگ. میرم تو و میام بیرون، بدون این که دیده بشم. میتونم انجامش بدم."

سونگهوا شونه‌ش رو گرفت و مجبورش کرد به سمتش برگرده و نگاهش کنه. "دیوونه ای؟ نمیتونی بری اونجا‌. تعدادشون خیلی زیاده!" نگرانی تمام جون سونگهوا رو پر کرده بود، مخصوصا وقتی اون برق کشنده رو توی چشمای وویونگ دیده بود.

"و تو از پشت هوامو داری." وویونگ با سر به اسلحه سونگهوا اشاره کرد.

بعد روی پاشنه چرخید و به طرف پله ها دوید.

"فاک! وویونگ برگرد اینجا!"

"سونگهوا اونجا چه خبره؟" صدای هونگجونگ عصبی بود، که کاملا قابل درک بود.

"اون رفت." سونگهوا به سرعت دوربینش رو دوباره به تفنگش وصل کرد و به سمت خیابون نشونه گرفت. منتظر وویونگ بود که از خیابون رد بشه.

"خواهش میکنم بگو داری شوخی میکنی."

"نمیکنم." نفس‌های سونگهوا تندتر شدن.

"همه واحدها از حالت آماده‌باش خارج بشید. نیروی من داره وارد میشه." هونگجونگ بدون معطلی از بی سیم اطلاع داد.

"متوجه نشدیم فرمانده. کی داره میره تو؟" یکی از افسرها پرسید.

سکوت خیلی طولانی ای برقرار شد و سونگهوا مطمئن بود هونگجونگ توی اداره غوغا به راه انداخته.

برق حرکتی دید. وویونگ اون پایین، توی کوچه ی کنار مغازه بود و داشت از پشت وارد میشد. "تقریبا رسیده."

"از تیم منه. بهش. شلیک. نکنید." صدای هونگجونگ انقدر جدی بود که به تن سونگهوا لرز انداخت. "یه تک‌تیر‌انداز روی پشت بوم مستقر شده. شما محاصره رو نگه دارید تا حواسشون رو پرت کنید."

"بله، قربان."

قلب سونگهوا وقتی که داشت پشت مغازه رو بررسی میکرد تا وویونگ رو پیدا کنه، تندتر و تندتر میکوبید.

اما یک چیز واضح و روشن بود. اگر وویونگ زنده از اونجا بیرون میومد، سونگهوا با دستای خودش میکشتش.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now