44

65 18 0
                                    

هونگجونگ تمام مدت پدال گاز رو تا میتونست تا ته فشار میداد. مرکز تحقیقاتی انقدر دور بود که خوشبختانه ماشینای خیلی کمی توی جاده‌اش بودن. مخصوصا هرچی به نیمه‌شب نزدیکتر میشدن.


دیگه براش مهم نبود که به ماشینای گشت پلیس برخورد کنه. به سان دستور داده بود هر ماشینی که خواست متوقفشون کنه رو با شلیک پنچر کنه.

تمرکزش فقط روی رسیدن به هدف بود.

و از خدا میخواست که زودتر از ولف پک به اونجا برسن.

یه شانس لازم داشتن که برن و با آدمایی که اونجا کار میکردن صحبت کنن... و واقعا دلش میخواست بدونه اون چیزی که پک دنبالش بود دقیقا چه کوفتیه.

چی میتونست انقدر مهم باشه که بخاطرش میخواستن به یه تشکیلات نظامی حمله کنن؟

وقتی همه‌ی سوالاتش بدون جواب باقی موندن، با خودش غرید.

مینگی نیم نگاهی بهش انداخت و دستش رو روی پاش گذاشت. "نفس عمیق. باید سعی کنی آروم بمونی." صدای بمش راهش رو به درون هونگجونگ باز کرد و حس کرد واقعا یکم آرومتر شد.

"میدونم. فقط خیلی چیزا هست که درمورد این قضیه نمیدونیم، و از این وضع متنفرم!" دستش رو کوبید روی فرمون.

جونگهو از صندلی عقب به جلو خم شد. "عصبانی نشو. اینجوری یه راست توی تله‌شون میوفتی. همه چی از اولشم یه بازی بوده."

هونگجونگ از آینه بهش نگاه کرد و سرش رو تکون داد. "راست میگی. متاسفم، فقط عادت ندارم انقدر از همه چی بی خبر بمونم. معمولا یه سرنخی دارم که بچسبم بهش. اما اینبار... فقط پشت هم شکست خوردم."

"من اینطور فکر نمیکنم." سان هم به جلو خم شد. "تو به من کمک کردی. به همه‌مون کمک کردی هونگجونگ، یه شانس دوباره بهمون دادی."

دست مینگی روی پاش منقبض شد و توی سکوت حرف سان رو تایید کرد.

سکوت دوباره ماشین رو فرا گرفت و هرکدوم سعی کردن برای اتفاقات پیش روشون آماده بشن.

.

.

.

.

وویونگ سعی کرد گره‌ای که توی گلوش گیر کرده بود رو قورت بده و گونه‌اش رو بیشتر توی رون سونگهوا فرو برد. اینطوری شاید یکم آرومتر میشد.

آرامشش با انگشتای سونگهوا که موهاش رو نوازش میکردن برگشت. فقط یکم.

حرفای مرسر میترسوندش.

این سوئیچ که درموردش حرف میزد... اصلا چیز خوبی به نظر نمیرسید.

"داریم به مکان هدف نزدیک میشیم." راننده پاش رو از روی پدال گاز برداشت و سرعت رو کم کرد.
سونگهوا پایین رو نگاه کرد، آهی کشید و وقتی داشت گونه‌اش رو نوازش میکرد 'دوستت دارم' رو به طرف وویونگ لب زد.

وویونگ در جواب پلک زد و به دستش تکیه داد. میخواست تا میتونست از این لحظه لذت ببره، قبل از این که همه چی ازش گرفته بشه.

وقتی ماشین متوقف شد، مرسر اول بیرون رفت. دستاش رو پشتش گذاشت و کنار ایستاد تا سونگهوا از ماشین بیرون بره و وویونگ رو پشت سر خودش بکشه. وویونگ از شدتش روی زانوهاش افتاد و از درد نالید.

"پاشو." سونگهوا دوباره طناب رو کشید.

پسر روی پاهای لرزونش کنار سونگهوا ایستاد و سرش رو پایین نگه داشت.

بعد وقتی که مرسر جلو اومد تا دستاش رو باز کنه شوکه شد. انگشتاش رو باز و بسته کرد و دستاش رو روی هم کشید تا جریان خون رو بهشون برگردونه.

"تو." مرد فک وویونگ رو بین انگشتاش فشار داد. "هروقت که گفتم، هرکاری که میگم رو انجام میدی. فهمیدی؟"

وویونگ سریع سرش رو تکون داد. حالا که مجبور بود توی چشماش نگاه کنه قلبش از وحشت تندتر میکوبید. یک بار دیگه‌ هم ارادش زیر صدا و دستورات اون مرد در هم شکسته بود.

"اگر ببینم داری سعی میکنی فرار کنی، یه گلوله تو مغزت خالی میکنم." پارچه‌ی دور دهن وویونگ رو بیرون کشید و بعد انقدر محکم عقب هلش داد که دوباره پخش زمین شد.

همونجا نشست و سرش رو پایین نگه داشت چون بهش دستور دیگه ای داده نشد، پس میدونست الان همون جاییه که مرسر ازش میخواست باشه. و همونجا صبر میکرد تا دستور بعدی بهش داده بشه، چون وویونگ اینطوری برنامه‌ریزی شده بود...

"خیلی‌خب." وقتی آدمای بیشتری دورشون جمع شدن، مرسر شروع به صحبت کرد. "کامیون‌ها اول میرن داخل و دروازه‌ها رو میشکنن. زره‌هاشون اونقدر قوی هست که بتونن ضربه رو دووم بیارن. بقیه‌ی ما کنار، منتظر میمونیم. وقتی ورودی باز شد، تیم من وارد ساختمون میشه و خودش رو به محموله میرسونه. یادتون باشه، هدف فقط همون ذره‌ست و تنها چیزیه که اهمیت داره. بقیه‌ی افراد ما رو کاور میکنن."

صدای زمزمه‌ها و تکون خوردن اسلحه‌ها، دستورات رو تایید کردن.

"حالا، انتظار مقاومت از طرف مرکز رو دارم. اما همچنین انتظار دارم آدمایی که پسرم رو گروگان گرفته بودن هم اینجا خودشون رو نشون بدن. دستوراتی که درمورد اونا بهتون داده شده رو فراموش نکنید." برای لحظه‌ای مکث کرد، بعد دوبار بشکن زد.

وویونگ بلند شد و مستقیم رفت به طرفش. افراد مرسر به سرعت جلیقه‌ای بهش پوشوندن که سر تا سرش پر بود از گره و سیم...

"پدر، این کار واقعا لازمه؟!" سونگهوا جلو رفت.

"فقط اگر نافرمانی کنه." مرسر نیشخندی زد و یکی دوبار به گونه‌ی وویونگ زد. "وقتی بهت گفتم، میدویی وسط جلو چشم همه، باشه؟"

وویونگ سرش رو تکون داد و تلاشش رو کرد تا جلوی لرزیدن لبش رو بگیره. به جلیقه نگاه کرد. پس منظورش از حواس پرتی این بود...

بغض توی گلوش رو قورت داد و با یه ضربه‌ی کوچیکِ انگشت مرسر، دوباره روی زانوهاش افتاد.

.

.

.

.

لحظه‌ای که هونگجونگ ماشین رو کنار جاده نگه داشت، مینگی بیرون پرید.

با راهنمایی یوسانگ، اونا مرکز رو دور زده بودن و از پشتش سر در اورده بودن. محافظای کمتری اینجا بودن و توی اسکن‌ها مشخص شده بود ولف پک توی جنگل جلوی مرکز جمع شدن. بین درخت‌ها مخفی شده بودن و منتظر رسیدن همه‌ی نیروهاشون بودن.

چهارتایی روی تپه ایستادن و به نگهبانایی که داشتن پشت مرکز گشت میزدن نگاه کردن.

"چطور میخوای انجامش بدی؟" مینگی به طرف هونگجونگ برگشت. اون در جواب آهی کشید و ابروش رو مالید.

"یوسانگ، هنوز حرکت نکردن؟"

"نه، اما ماشینای بیشتری دارن بهشون ملحق میشن..."

سان جلو رفت و دستبند خودش رو روشن کرد. "سانگی، مختصاتشون چیه؟"

"الان میفرستم."

هولوگرام کوچیکی با مختصات بالای دستبند ظاهر شد. "راهنماییم کن." سان نیشخند ترسناکی زد و درِ عقب ون رو باز کرد. "جونگهو."

جونگهو دوید کنارش. "آماده دویدن بشید." به مینگی و هونگجونگ نگاهی انداخت.

هردوتاشون عقب رفتن و مینگی از فرصت استفاده کرد تا دست عشقش رو بگیره و بکشتش توی آغوش خودش. هونگجونگ سرش رو کج کرد تا گوشش رو روی سینه‌ی مینگی بذاره.

مینگی چشماش رو بست، با یه دست سر هونگجونگ رو سرجاش نگه داشت و اون یکی رو دور کمرش گذاشت. میترسید حرفی بزنه، اما همزمان خیلی چیزا بود که میخواست بگه...

بیشتر از هر چیزی میخواست بگه که چقدر ترسیده. به خودش قول داد نذاره هونگجونگ از جلوی چشمش تکون بخوره.

سرش رو برگردوند و جونگهو و سان رو دید که داشتن بزرگترین سلاحشون رو بیرون میکشیدن. فقط دوبار میتونستن ازش استفاده کنن و الان بهترین فرصت بود.

"مینگی؟" هونگجونگ زمزمه کرد.

مینگی دوباره به پایین نگاه کرد و بینیش رو روی موهای آبی هونگجونگ کشید. "بله عزیزم؟"

"یه چیزی هست که میخوام بگم... میدونی، فقط محض احتیاط..."

قلب مینگی از فکرش گرفت. نمیخواست درمورد اما و اگرها بشنوه. حرف زدن درموردشون الان کمکی نمیکرد. میخواست حرف بزنه که هونگجونگ زودتر گفت.

"دوستت دارم."

یه قطره اشک از صورت مینگی پایین لغزید و هونگجونگ رو محکم‌تر بغل کرد. "منم دوستت دارم جونگ، خیلی خیلی زیاد." از زمین بلندش کرد تا بتونه سرش رو توی گردنش فرو ببره و فقط هواش رو نفس بکشه. پاهای هونگجونگ بین زمین و هوا بی حرکت موندن و بازوهاش رو دور گردن مینگی انداخت.

برای لحظه‌ای طولانی همونطور باقی موندن. مینگی چندتا بوسه‌ی کوچیک روی گردنش کاشت و بعد آروم برگردوندش روی زمین. هردو برگشتن و سان تقریبا پیچ کردن سلاح رو به زمین تموم کرده بود.

اینکه هونگجونگ چطور تونسته بود یه سیستم پرتاب موشک گیر بیاره، مینگی هیچ ایده‌ای نداشت، اما حداقل الان میتونستن ازش استفاده کنن.

"سونگهوا و وویونگ چی میشن؟" هونگجونگ حالا بیشتر نگران به نظر میرسید.

"اونا جلوی گروهن، ما کامیونای عقبی رو هدف میگیریم. نترس." صدای یوسانگ خسته، اما با‌اعتماد‌به‌نفس بود.

هونگجونگ سرش رو تکون داد و سان و جونگهو رو نگاه کرد که داشتن سلاح رو جا‌به‌جا میکردن.

"سه درجه بالا." یوسانگ داشت راهنماییشون میکرد. دوتا از پهباداش داشتن دور سان و جونگهو پرواز میکردن. "چهار درجه به راست."

هردو از ته گلو غرغر کردن و دوباره آروم سلاح رو چرخوندن.

"دو درجه‌ی دیگه بالا و بعد خوبه. ترتیب چندتا از کامیوناشونو میده. باید سریع دوباره پُرش کنید اگر میخواید یه بار دیگه‌م پرتاب کنید."

هونگجونگ و مینگی جلو رفتن و موشک بعدی رو برداشتن.

"آماده؟" سان انگشتش رو روی دکمه گذاشت.

"آماده." سه ‌تا صدا جوابش رو دادن.

انگشتش انقدر سریع روی دکمه حرکت کرد که به زور تونستن ببیننش. راکت سرعت گرفت و توی هوا پرواز کرد و جونگهو و سان از شتابش به عقب پرت شدن.

هردوتاشون سر پا شدن و مینگی و هونگجونگ سلاح رو به سرعت دوباره پر کردن.

یوسانگ دوباره به سان کمک کرد تا هدف‌گیری کنه و وقتی اولی فرود اومد، دومی رو هم پرتاب کردن.

صدای فریادها با انفجار و نورهای زرد و قرمز توی جنگل بالا رفتن.

"کارتون عالی بود." یوسانگ گفت. "تونستید شش‌تا از کامیوناشون رو نابود کنید."

سان سلاح رو رها کرد و یه تفنگ برداشت. یه ضربه روش زد و بعد از تپه پایین دوید. همه‌ی نگهبانای مرکز داشتن به طرف انفجار میرفتن، پس الان فرصت خوبی بود که بتونن وارد بشن.

الان وقتش بود.

.

.

.

.

سونگهوا درست قبل از برخورد، صدای موشک رو شنید. انگار که یک لحظه همه چیز آهسته شد و زمان متوقف شد. بالا رو نگاه کرد و دید که داره درست بالای سرش پرواز میکنه.

فوراً به طرف وویونگ شیرجه زد تا ازش محافظت کنه، هم‌زمان همه‌ی افراد دورشون داشتن سعی میکردن از اون و پدرش محافظت کنن.

انفجار همه‌ رو به جلو پرتاب کرد.

سونگهوا تلاش خودش رو کرد تا بدنش رو زیر وویونگ نگه داره، بیشتر برای اینکه ازش محافظت کنه، اما بخاطر اینم بود که نمیخواست هیچکدوم از مواد منفجره‌ی توی جلیقه با برخورد به زمین فعال بشن.

انفجار دوم چند ثانیه‌ی بعد رخ داد و حالا شعله‌ها محاصره‌شون کرده بودن.

چهره‌ی پدرش از خشم کبود شده بود. به سرعت ایستاد و خسارت رو بررسی کرد.

"ماشینای باقی مونده همین الان از خط خارج بشن!" فریاد کشید و همه خودشون رو به سرعت از روی زمین جمع و جور کردن.

سونگهوا هیچ ایده‌ای نداشت کی بهشون حمله کرده، اما هرکی که بود، از چهره‌ی پدرش معلوم بود که یه هیولا رو بیدار کرده.

چهارتا از کامیونا از کنارشون گذشتن و با تمام سرعت به طرف دیوارای بین اون‌ها و مرکز حرکت کردن. روی همه‌ی اونا دژکوب نصب شده بود که بیشتر ضربه رو دفع میکرد.

میتونست نگهبانای مسلح رو که داشتن بالای دیوارها جمع میشدن، ببینه.

بعد گلوله‌ها روی کامیونا سرازیر شدن.

فایده‌ای نداشت. همه‌ی ماشینا ضدگلوله بودن.

سونگهوا برخورد هر چهار کامیون رو به دیوارها و پایین ریختنشون همراه با نگهبانا رو تماشا کرد. هوای جنگل پر شده بود از مرگ و تکه‌های سیمانی که به هر طرف میپاشیدن.

گلوله‌ها از کامیونا بیرون ریختن و هر چهارتاشون دور زدن و چرخیدن تا بقیه‌ی نگهبانارو عقب برونن.

"حرکت کنید!" مرسر افرادش رو صدا زد.

سونگهوا وویونگ رو بلند کرد. "نزدیک من بمون." لباسش رو گرفت و دنبال خودش کشید تا طوری وانمود کنه که انگار داره اون رو مجبور میکنه بدوئه.

اما وویونگ راحت داشت راه میرفت و سر راهش چندتا چاقو از آدمای اطرافش زد و توی لباس خودش مخفی کرد.

سونگهوا نیشخندی زد و بعد برگشت و دوید تا به جنگی که جلوی چشماش داشت اتفاق میوفتاد، ملحق بشه.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora