10

112 27 5
                                    

روز بعد، هونگجونگ به اداره اومد و میدونست قیافه‌ش داغونه. موهاش به هم ریخته بود و زیر چشماش پف کرده بود.

تلوتلوخوران راه خودش رو به ساختمون باز کرد و به سرعت سراغ قوری قهوه رفت، هرچیزی که باقی مونده بود رو برای خودش ریخت. مقدار احتمالا زیادی شیر و شکر بهش اضافه کرد، اما اونا برای از بین بردن طعم تلخ خود قهوه لازم بودن.

تنها چیزی که الان لازم داشت خودِ کافئین بود.

همونجا ایستاده بود و نوشیدنی گرمش رو آروم آروم سر میکشید که یونهو وارد اتاق شد و تردید کرد. به نظر میرسید میخواد راهشو بکشه و برگرده.

هونگجونگ میدونست احتمالا حقشه که دوستش باهاش اینطوری رفتار کنه. دیشب هلش داده بود عقب و بهش بی محلی کرده بود. نمیخواست این کار رو بکنه، اما توی شرایطی نبود که به دلداری نیاز داشته باشه.

اما یونهو همونجا موند. هیچ وقت رهاش نمیکرد، فرق نداشت اوضاع چقدر بینشون بد بشه. اون همیشه کنار هونگجونگ بود.

یونهو قوری تازه ای قهوه درست کرد و همونجا ساکت ایستاد و با انگشت‌هاش بازی کرد.

"ببخشید."

"قیافت افتضاحه."

هردوتاشون هم زمان باهم حرف زده بودن و این باعث شد به طرف هم برگردن و آروم بخندن.

"متاسفم، بخاطر دیشب." هونگجونگ خیلی سریع گفتش، نیاز داشت حرف دلش رو بزنه.

یونهو دستش رو به سمتش بلند کرد. "نه، اشکالی نداره. میدونم دیروز روز خوبی نبود. بخاطر همینه که قیافت..." به صورت هونگجونگ اشاره کرد. "اینجوریه؟"

هونگجونگ داخل لپشو گاز گرفت و نگاهش رو دزدید.

حقیقتش... این تنها دلیلی نبود که شب قبل نتونسته بود بخوابه. وقتی که سعی داشت تمرکزش رو بذاره روی گروه و ماموریت های بعدی، ذهنش در آخر میرفت به طرف اون بوسه ی لعنتی.

مینگی فکر میکرد کیه که اونطوری بوسیده بودش؟ و دقیقا بعد از این که کتکش زده بود؟ دیوونه بود؟

هونگجونگ آه کشید. نمیخواست مینگی رو بزنه. فقط یه واکنش بود، و احتمالا بیشتر از این که مینگی رو با اینکار ناراحت کرده باشه خودش رو آزار داده بود.

و بعد اون بوسه...

هونگجونگ انگشت‌هاش رو به سمت لب‌هاش برد و حس کرد گونه هاش کمی داغ‌تر شدن. ازش... بدش نیومده بود. ولی مطمئن هم نبود که خوشش اومده. بیشتر از هر چیزی گیج بود.

هیچ کس تا اون زمان بهش ابراز علاقه نکرده بود. نه تا جایی که میدونست. اما اون هم هیچ وقتی برای قرار گذاشتن نذاشته بود. همیشه تمرکزش تماماً روی پلیس شدن بود.

و مینگی فقط چند هفته بود که اون رو میشناخت. چه فکری با خودش کرده بود؟ دیشب رسما به زور بوسیده بودش!

این کار بدی بود... نه؟

عملاً...

هونگجونگ انگشت‌هاش رو روی لب‌هاش حرکت داد و یادش اومد که اون هم بوسه رو ادامه داده بود. صورتش کمی داغ‌تر شد.

مینگی رو بوسیده بود.

خودشم دیوونه شده بود؟

"هونگجونگ؟ یونهو صداش کرد.

سرِ فرمانده بالا پرید و با چشم های از حدقه بیرون زده به دوستش زل زد. "ها؟"

"ده دقیقه ای هست که توی فضا سیر میکنی. یه عالمه احساسات مختلف از صورتت گذشت. حالت خوبه؟ " یونهو واقعا نگران به نظر میرسید. کمی جلوتر خم شد. "چرا داری لباتو اونجوری میمالی؟"

هونگجونگ با سرعت برق دستش رو انداخت و گلوش رو صاف کرد. دلش میخواست به یونهو بگه چه اتفاقی افتاده بود. اما یه جایی درونش میخواست صبر کنه و ببینه چی پیش میاد.

چه اتفاقی پیش میاد؟ هونگجونگ از درون به خودش غرید. امکان نداشت این وضع به جایی برسه. اون مرد یه مجرم بود. برای قتل به اعدام محکوم شده بود.

نه... بهش یه فرصت داده شده بود که تبرئه بشه. پس تا وقتی که توی تیم خوب عمل میکرد یه مرد آزاد، با سابقه ی پاک بود.

بعد میتونستن با هم باشن.

این چیزی بود که میخواست؟ هونگجونگ واقعا نمیدونست. خیلی گیج شده بود... آره، فکر میکرد مینگی جذابه. خیلی جذاب... ولی هیچ چیز دیگه‌ای جز این که یه خلافکار بود راجع بهش نمیدونست.

نه، اشتباه میکرد. مینگی شب قبل یه قسمت خیلی شخصی از خودش رو براش بازگو کرده بود. نیازی نبود این کار رو بکنه، اما کرد. و قلب هونگجونگ با فکر کردن به چیزی که اون پسر مجبور بوده تحمل کنه، میشکست.

"هونگجونگ!"

"چیه؟" سریع جواب داد و سرش رو دوباره بالا گرفت.

"اوکی، فکر کنم باید بری خونه و بخوابی." یونهو لیوان قهوه‌ش رو پایین گذاشت. "یا این، و یا به من میگی چرا انقدر تو هپروتی. تو مغزت داره چی میگذره؟"

"'چ-چیز مهمی نیست. برنامه ی امروز چیه؟" هونگجونگ روش رو از دوستش برگردوند.

"کاری نداریم."

"خوبه. خوبه. خوبه." هونگجونگ زمزمه کرد و دستش رو روی لپش کشید. "روی وسایلی که اعضا میخوان کار کن. هرچیزی که لازم دارن. برای یوسانگ سیستم بگیریم. چندتا کار هست که باید انجام بدم." گفت و همینطور دور شد.

.

.

.

.

یونهو فقط ایستاد و همونطور که هونگجونگ دور میشد تماشا کرد. حس میکرد شوکه بودنش توی صورتش واضح باشه.

چه اتفاقی براش افتاده بود؟ واضح بود که اتفاق مهمیه. تا حالا ندیده بود هونگجونگ اینطوری رفتار کنه.

اما واضح بود که نمیخواست درموردش حرف بزنه، پس یونهو لیوانش رو دوباره پر کرد و برگشت به میزش تا ابزاری که یوسانگ خواسته بود رو سفارش بده.

بعد نقشه های راه اتاق یوسانگ رو بیرون کشید. خیلی دور بود. میدونست که دقیقا بخاطر دور بودنش اونجا رو انتخاب کرده بودن، اما به نظر خیلی سخت بود که یوسانگ تنهایی اونجا بره و بمونه.

شاید میتونستن کاری کنن.

اما برای الان، یونهو میخواست بره به سان سر بزنه.

چند روز از وقتی که ازش بازجویی کرده بودن و براش دارو تجویز شده بود میگذشت. و یونهو مامور شده بود که مطمئن شن اون داروهاش رو مصرف میکنه، که این کار رو میکرد اما یکم سخت بود.

قرار نبود کار راحتی باشه.

وقتی به قسمتی رفت که اتاق های اعضای تیم قرار داشتن، فکر کرد هونگجونگ رو دیده که توی یه راهروی دیگه پیچید و رفت. تقریبا رفت که بره دنبالش اما بیشتر بهش فکر کرد.

هونگجونگ لازم بود تنها باشه.

پس راه اتاق سان رو ادامه داد. مثل همیشه در بسته بود، پس آروم در زد.

"بیا تو." صدای لطیفی از اون طرف در صدا زد.

یونهو در رو باز کرد و با لبخند بزرگی ازش استقبال شد. "هی." خجالت زده سلام کرد و در رو پشت سر خودش بست.

"چه غافلگیریِ خوبی. چه خبره؟" سان سرش رو به طرفی کج کرد.

"میخواستم بیام ببینم چطوری. من... میدونم که یه درمان رو برای تو شروع کردیم، و من میخواستم... ببینم، میدونی." یونهو ایده ای نداشت چطور باید بگه اومده تا از وضعیت سلامت روانی سان مطلع بشه. اونا حتی کامل باهاش در این مورد حرف نزده بودن.

سان لب‌هاش رو روی هم فشرد و سرش رو پایین انداخت. "حالم... خوبه. میتونم بپرسم اونا برای چی هستن؟ بقیه هم مصرفشون میکنن؟"

یونهو نفس عمیقی کشید و روبه‌روی اون نشست. "باید ازت معذرت خواهی کنم. ما... اون مصاحبه‌ی آخر. یه دکتر رو آورده بودیم که به حرفامون گوش بده. اون کسیه که نسخه رو نوشته. این برای کمک به توئه. سان، توی سرت صدایی میشنوی؟"

چشم های پسر درشت تر شدن و به یونهو نگاه کرد. "ص-ص-صدا؟"

"بعضی وقتا انگار دوتا مکالمه‌ی جدا داری. یکی با هرکی که توی اتاقه، یدونه دیگه‌ام یه طرف با خودت. میتونی با من روراست باشی."

"تو... تو یکی رو اورده بودی... منو ببینه؟" سرش یکم تیک گرفت و چشم‌هاش رو بست.

"آره. برای چیزی که میدیدم به یه نظر کارشناسی نیاز داشتم. من... من قبلا این رو دیدم، سان. تو قسمتایی از زندگیت رو یادت نمیاد و این عادی نیست."

سان چشم‌هاش رو باز کرد و بهش نگاه کرد. ترسیده بود. "آ-آره... میشنوم." سرش باز تیک گرفت و به طرف دیگه ای نگاه کرد. "ن-نه... خواهش میکنم..." نالید.

تمام عضلات بدن یونهو منقبض شدن و به جلو خم شد. "سان. سان ازت میخوام روی صدای من تمرکز کنی. صدای منو بشنو سان."

پسر طرفی از سرش رو چنگ زد و غرید. یونهو میتونست ببینه که داره مقاومت میکنه. فکر کرد اون تیک عصبی سرش هم برای همین باشه. داشت سعی میکرد صدا رو از سرش بیرون کنه.

"تنهامون بذار." صدای سان یکم خشن تر شده بود. "ازت کمک نخواسته بودیم."

خودش بود. حالا یونهو میدونست که صداها کنترل رو به دست گرفتن. به جلو خم شد و دست های سان رو توی دستاش گرفت. "سان، به صدای من گوش بده. تو میتونی. باهاش بجنگ سان."

"خیلی احمقی که فکر کردی میتونی با ما در بیوفتی." پسر باهاش چشم تو چشم شد، مردمک‌هاش باز سیاه شده بودن. "ما بهت نیازی نداریم. قبل از این که تصمیم بگیریم بهت آسیبی بزنیم تنهامون بذار. اینکار برامون خیلی راحته."

پس این تغییر، پرخاشگر هم بود، اما برخلاف یوری تاکتیکی وارد عمل میشد. باهوش بود، که براشون قرار بود دردسر بشه.

"چرا داری با سان اینکار رو میکنی؟"

"ما کاری باهاش نمیکنیم. هرکاری میکنیم برای خودشه. تا ازش دربرابر احمقایی مثل شما که میخوان زندانیش کنن و بکشنش محافظت کنیم."

یونهو سرش رو تکون داد. "این چیزی نیست که من میخوام. من میخوام بهش کمک کنم."

یکدفعه، سان خودش رو از روی صندلی به جلو پرت کرد و دست‌هاش دور گردن یونهو قفل شدن. فشار باعث شد به عقب پرتاب شن و هوا همونطور که با صندلی از پشت روی زمین برخورد کرد، از ریه هاش خارج شد.

سعی کرد دستش رو به دستبندش برسونه اما سان اون دستش رو گرفت و به زمین چفت کرد. "ولمون کن!" فشارش رو روی گلوی یونهو بیشتر کرد.

"س-سان. لطفاً." به زور حرف زد. دستش رو بالا برد تا سعی کنه دست سان رو از گلوش جدا کنه. "سان، میدونم اونجایی."

داشت خفه میشد. گوشه های چشم هاش سیاه شدن.

"سان..." دستش رو حرکت داد تا کنار صورت سان بگذاره.

بعد نفس تیزی کشید. سان رهاش کرد و از روش کنار رفت. "ی-یونهو؟"

یونهو دستش رو روی گردنش گذاشت و چندین بار سرفه کرد. گلو و سینه‌اش وقتی دوباره اکسیژن واردشون میشد میسوختن.

دستی لرزون پشتش رو مالید و اون برگشت تا چهره‌ی سان که داشت به پهنای صورت اشک میریخت رو ببینه. "من م-معذرت میخوام." نالید. "م-من... من نمیخواستم...!"

"اشکالی نداره، سان." یونهو صحبت کرد و از شنیدن صدای داغون خودش وحشت کرد. "میدونم تو نبودی."

چرخید تا بتونه به در تکیه بده و تمرکزش رو گذاشت روی نفس عمیق کشیدن.

بعد چشم‌هاش باز شدن و سنگینی‌ای روی پاهاش حس کرد. حالا سان نزدیکتر از همیشه بود. خودش رو روی پاهای یونهو جا داد و سرش رو توی گردن یونهو مخفی کرد. "ک-کمکم کن..."

یونهو بازوهاش رو دور سان قفل کرد و بدنش رو آروم شروع به تاب دادن کرد. "همین کارو میخوام انجام بدم. داروها برای همینن. تو خیلی قوی‌ای سان. میبینم که داری سعی میکنی باهاشون بجنگی. فقط باید بفهمیم چی باعث میشه برای همیشه برن."

پسر با صدای ریزی تایید، و سعی کرد بدنش رو بیشتر به یونهو بچسبونه. "دیگه نمیخوام به کسی آسیب بزنم. چرا اونا مجبورم میکنن آدمارو اذیت کنم؟" دستش رو بالا برد و انگشت‌هاش رو روی گلوی یونهو حرکت داد. بعد با صدای بلند شروع به گریه کرد. "من خیلی متاسفم..."

"ششش، اشکالی نداره. باهم از پسش برمیایم."

"چطوری میدونستی؟"

یونهو بغضش رو قورت داد و لپش رو بالای سر سان تکیه داد. "چون خواهرم همینطور بود."

سان دماغش رو بالا کشید و به کشیدن انگشت‌هاش روی گلوی یونهو ادامه داد. انگار که میتونست با این کار اتفاقی رو که افتاده بود پاک کنه. "ب-بود؟" صداش از زمزمه هم آروم‌تر بود.

"آره. بود. اون..." یونهو نفس عمیقی کشید. "اون به قتل رسید. سه سال پیش."

حس کرد بدن پسر یکم منقبض شد و محکمتر بغلش کرد. "متاسفم."

"ممنون. ما تونستیم کمکش کنیم. و من میخوام به تو هم کمک کنم. فقط باید باهاش کار کنی، و باید بخوایش. باشه؟"

سان سرش رو تکون داد. "اگر اینو بگم از دستم عصبانی میشن، اما اونا منو میترسونن. از این که یادم نمیاد چیکار کردم متنفرم... اما هروقت من... من دوباره کنترل رو به دست میارم، یکم طول میکشه تا برگردن، پس نمیفهمن."

"خوبه. میتونیم با همین شروع کنیم. داروهایی که باید مصرف کنی حتما باید هرروز سر وقت مصرف بشن، سان. میتونه یک ساعت اینور اونور بشه اما هرروز باید مصرف بشه. وقتی وارد سیستمت بشه یکم تعادلت رو بیشتر میکنه."

"باشه. اگر اونا بفهمن چی؟" صاف نشست و با چشم های نگرانش به یونهو نگاه کرد.

"ما..." یونهو از فکری که توی سرش اومده بود به خودش لرزید. "اگر لازم بشه ما میتونیم مجبورت کنیم مصرفشون کنی. چندتا راه هست که بتونیم این کارو انجام بدیم. اما میتونیم بعدا هروقت لازم شد بهش فکر کنیم. میتونی به من بگی از کی اونا شروع کردن؟"

پسرِ کوچکتر سرش رو تکون داد. "اونا از وقتی یادم میاد اونجا بودن. هرچی بزرگتر شدم بدتر شدن..."

"دکتری که درموردش باهات حرف زدم میخواد که از این به بعد ببینتت. باهاش مشکلی نداری؟"

سان صدای کوچیکی به نشونه ی تایید در اورد و بعد سرش رو دوباره روی شونه‌ی یونهو گذاشت.

"راه حلش رو پیدا میکنیم. فقط میخوام به من اعتماد کنی." یونهو زمزمه کرد. از ته قلبش میدونست که حقیقت داره.

سان، سانِ واقعی، آدم بدی نبود. فقط کارهای بدی کرده بود، اما میشد گفت که تماماً تقصیر خودش نبوده. پرونده هایی وجود داشت که مجرم بخاطر بیماری های روحی روانی عفو میشد. و یونهو میدونست که اگر اوضاع اونطوری پیش بره به اندازه ی کافی برای اثباتش مدرک دارن.

اونا برای مدت طولانی ای همونجا توی سکوت نشستن.

بعد سان سکوت رو شکست. "اگر بهتر بشم، میتونم عضوی از تیم باشم؟"

"همین الانم هستی، اما آره."

"دوستش دارم." مکث کرد. "خیلی دوست دارم به جایی تعلق داشته باشم."

یونهو سرش رو کج کرد تا سان رو ببینه. چشم هاش بسته بودن و لب هاش غنچه شده بودن. "خواهی داشت، سان. من کمکت میکنم."

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Kde žijí příběhy. Začni objevovat