23

88 23 2
                                    

سان چشم‌هاش رو باریک کرد و به ورودی جلوی روش نگاه انداخت. مصمم بود که گند نزنه. باید ثابت میکرد که میتونن بهش اعتماد کنن. میتونست انجامش بده.

وویونگ اومد و کنارش خم شد و باهم نگاهی ردوبدل کردن که مطمئن بشن پشت هم دیگه رو دارن.

کارشون ساده بود.

صبر کنن تا یوسانگ علامت بده، دزدکی برن داخل، و جلوی دزدیده شدن هر چیز عجیب غریبی که اون تو بود رو بگیرن.

"اسکن ساختمون داره انجام میشه." صدای یوسانگ توی گوششون پخش شد.

از اینجا برو بیرون سان.

"چندتا طبقه ی بالایی خالین، اما توی طبقه اول ده نفر کنار در گاوصندوق وایسادن. پشت اون گاوصندوق یه در دیگه‌ست که باید ازش رد بشن تا به گاوصندوق‌های زیرزمین برسن." هکر یکم مردد شد. "دارم سعی میکنم نقشه ی زیری ساختمون رو پیدا کنم اما پهبادام زیر طبقه اول به بعد رو نمیتونن اسکن کنن، احتمالا اون مکان از یه تکنولوژی پیشرفته استفاده میکنه. که چیز خوبیه چون به این معنیه که اونام کارشون سخت‌تر میشه."

"ممنون یوسانگ." هونگجونگ آروم صحبت میکرد. "همه توی موقعیتیم، منتظر علامت توئیم."

"از این وضع خوشم نمیاد." صدای جونگهو روی خط اومد. "همشون اون اطراف فقط وایسادن. انگار منتظر چیزی هستن."

بهمون اعتماد کن. تو خودتم نمیخوای اینجا باشی.

سان سرش رو تکون داد و دندون‌هاش رو به هم سایید. "دیگه اینجاییم، پس وایمیسیم یکم اوضاع رو بررسی میکنیم."

"موافقم." هونگجونگ گفت. "سونگهوا تو چی میبینی؟"

"چیزی که شما میبینید. تا دندون مسلحن. میتونم خوب ببینمشون. احتمالا همین الان بتونم نصفشون رو بزنم."

"نه، هنوز نه. بزار صبر کنیم و ببینیم چی میشه." فرمانده‌شون جواب داد.

سان نگاهی به وویونگ انداخت که کنارش دولا شد و نشست. مضطرب به نظر میرسید. "خوبی؟" سان به سمتش زمزمه کرد.

وویونگ لبخند زورکی ای بهش تحویل داد و سرش رو به تایید تکون داد. اما یکی از چاقوهاش رو بیرون کشید و شروع کرد بازی کردن باهاش، که فقط حدس سان رو تایید میکرد. پس دستش رو عقب‌تر برد و دست وویونگ رو گرفت.

از کی تا حالا انقدر مهربون شدی؟

سان چشم‌هاش رو بست و آب دهنش رو قورت داد. دست وویونگ رو فشرد تا بهش اطمینان خاطر بده، اما هم زمان خودش هم با اینکار به دنبال همین حس بود. وقت نداشت که زندانی کردن صداهارو تصور کنه پس فکر کرد بهترین کار، اهمیت ندادن بهشونه.

"یکی داره میاد." یوسانگ خبر داد.

سان برگشت و ته کوچه رو نگاه کرد. یه ماشین بزرگ سیاه جلوی در ورودی بانک متوقف شد و چندین مرد پیاده شدن، آخریشون کسی بود که به نظر میرسید رئیسشونه. نگاه جدی ای توی صورت مربعیش داشت و همه ی اون مردها دورش رو گرفتن.

"سونگهوا، میتونی ببینی اون کیه؟ یوسانگ؟" سان پرسید.

"دارم سعی میکنم صورتش رو اسکن کنم." هکر جواب داد.

اما هیچ پاسخی از سونگهوا شنیده نشد.

وویونگ یکم وول خورد و به بالای ساختمونی که سونگهوا قرار داشت نگاه کرد. "سونگهوا؟" صداش داشت میلرزید.

مرد دستش رو روی گوشش برد و چیزی رو فشرد و صحبت کرد.

آخرین فرصتته سان. باید به ما گوش کنی. ما فقط میخوایم ازت مراقبت کنیم.

سان وقتی حس کرد صداها دارن کنترل رو به دست میگیرن لرزید و سرش رو تکون داد. نمیتونست تسلیم بشه.

اون گروه وارد بانک شدن و از دید سان خارج شدن، اما با صداها موافق بود. یه چیزی این وسط میلنگید. "هنوز کاری با گاوصندوق نکردن؟"

"نه." یوسانگ جواب داد. "این گروهم همونجا وایسادن."

"نمیفهمم." هونگجونگ زمزمه کرد. "سونگهوا، چی میبینی؟ ... سونگهوا؟؟ میشنوی؟"

حالا سان هم داشت به بالای ساختمون نگاه میکرد. چه خبر شده بود؟

"ببخشید، گوشی از گوشم ا-افتاد." سونگهوا گفت. "اینجام. واقعا چیزی نمیتونم ببینم. همشون پشتشون به منه. دارن به گاوصندوق نگاه میکنن."

"من و وویونگ میتونیم بریم تو تا بهتر ببینیم." سان به وویونگ نگاه کرد. چشم‌های اون گشاد شده بودن اما سان سرش رو به طرفش تکون داد تا بهش بگه حواسش بهش هست.

سکوت طولانی ای برقرار شد.

"مراقب باشید." هونگجونگ جواب داد.

با اون حرف، سان و وویونگ جلو رفتن و سعی کردن نزدیک زمین بمونن.

سان... پشیمون میشی.

در رو کشیدن و باز کردن، بعد یواشکی داخل خزیدن و نزدیک به دیوار موندن. خوشبختانه همه چیز تاریک بود، پس به راحتی توی سایه‌ها محو میشدن.

وویونگ رهبری رو به دست گرفت، چکمه‌های چرمیش وقتی راهرو رو گرفت و تا سالن اصلی رفت هیچ صدایی نمیدادن.

زمزمه‌های آرومی از اون گروه شنیده میشد.

"اصلا امکان نداره بتونن بازش کنن." مینگی زمزمه کرد. اون و هونگجونگ هم حتما وارد ساختمون شده بودن. "حتی خودمم فکر نکنم بتونم بازش کنم..."

سان...

وویونگ زیر یه میز خم شد و عقب رو نگاه کرد. داشت به سان علامت میداد که صبر کنه.

سان...

میتونست حس کنه که صداها دارن کنترل رو به دست میگیرن و نتونست جلوی ناله کردنش رو بگیره. چشم‌هاش روی وویونگ افتادن و هم زمان گردنش رو شکست.

"چرا هیچ کاری نمیکنن؟" جونگهو پرسید. "فکر کنم باید عقب‌نشینی کنید."

سان اتاق رو زیر نظر گردوند و دید که پر از مواد منفجره‌ست.

عالی.

.

.

.

.

قلب وویونگ وقتی شنید اون آدما دارن چی میگن تندتر کوبید. اونم حس بدی نسبت به این قضیه داشت، اما مصمم بود که خودش رو به هونگجونگ و بقیه ثابت کنه.

وقتی مطمئن شد که هیچ کس نمیبینتش، راه افتاد و زیر یه میز دیگه مخفی شد.

"وویونگ مراقب باش." یوسانگ هشدار داد.

دیگه خیلی نزدیکتر از اونی بود که جواب بده، اما سرش رو تکون داد چون اگر یوسانگ میتونست ببینتش پس جوابش رو میگرفت.

"در خیلی قطوره، به هیچ جا نمیرسیم." یکی از اون مردا گفت.

"نمیبینی چقدر مواد منفجره داریم؟"

"فکر کنم باید چندتا دیگه اضافه کنیم."

"باید یه راه بهتری برای دسترسی به اون پایین باشه."

بعد یه صدایی قاطع‌تر بین حرف‌ها پرید و وویونگ فکر کرد صدای یکیو توی گوشی شنیده که نفس تیزی کشید. "امشب حرکت میکنیم. من چیزی رو که میخوام به دست میارم."

وویونگ خشکش زد.

من همیشه چیزی رو که میخوام به دست میارم، برده.

نه. این... این امکان نداشت.

حس کرد دستاش شروع به لرزیدن کردن.

"برید بیرون و آماده بشید اینجارو بیارید پایین."

هیچ شکی توش نبود. اون صدا رو میشناخت... و هنوزم که هنوزه توی کابوس‌هاش دنبالش میکرد.

من همیشه چیزی رو که میخوام به دست میارم. و الان، تو رو میخوام.

"اما قربان! اگر اینکارو بکنید همه پلیسای شهر میریزن اینجا."

صدای شلیک گلوله ای هوا رو پر کرد و وویونگ دو دستی دهنش رو چسبید تا ناله‌ای که ماسکش نمیتونست خفه کنه رو نگه داره.

"و دقیقا همینو میخوام. منفجرش کنید!" دستور داد.

وویونگ به اونطرف‌تر نگاه کرد و با وحشت به سان خیره شد که داشت آروم آروم وایمیستاد.

فقط این سان اونی نبود که میشناختش و باهاش صمیمی شده بود.

این سان چهره ی تاریک و ترسناکتری داشت و از بالا به وویونگ خیره شد. سرش رو کج کرد و وویونگ هیچ مشکلی توی تصور کردن لبخند ترسناکش زیر ماسک نداشت.

"سان داری چیکار میکنی؟" صدای یوسانگ نگران به نظر میومد.

"سان برو پایین!" سونگهوا گفت.

"سانی داری چیکار میکنی؟" یونهو بالاخره وارد بحث شد و سان خشکش زد.

وویونگ همونجا نشست و هر حرکت سان رو تماشا کرد. این که چطور گردنش رو چرخوند و انگشت‌هاش کنار یکی از چاقوهاش تیک گرفتن.

"سانی بشین، خواهش میکنم." یونهو التماسش کرد.

"عقب- عقب نشینی کنید." هونگجونگ دستور داد.

اما نه به موقع.

چندین انفجار از کنار در گاوصندوق شنیده شد و تمام ساختمون رو به لرزه انداخت و آوار رو به همه جا پرتاب کرد.

وقتی یکی از تیکه‌های بزرگ روی میزی که وویونگ زیرش مخفی شده بود افتاد و خردش کرد، فریاد کشید. اما خوشبختانه میز بیشتر فشار رو تحمل کرد.

بالا رو نگاه کرد و سان رو دید که به طرف یکی از مردهایی که داشت دوباره وارد ساختمون میشد میدوه. پرید و چاقو رو مستقیم توی بدن مرد فرو کرد و توی یک چشم به هم زدن، بدن بی جونش روی زمین افتاده بود.

تک تیری شلیک شد و یه نفر دیگه روی زمین کنار وویونگ افتاد.

با دونستن این که سونگهوا هواش رو داره، جلو دوید و به آدمایی که داشتن توی ساختمون میریختن حمله کرد. دیگه راه فراری نبود.

از زیر یه مشت توی هوا جاخالی داد و پای اون مرد رو برید. وقتی روی زانوهاش افتاد، وویونگ چرخید و چاقو رو روی گلوش کشید.

بعد برگشت و تیغه رو توی قفسه سینه ی یه نفر دیگه فرو کرد. وقتی که در جواب خون روی صورتش پاشیده شد به خودش لرزید و بعد گذاشت اون روی زمین بیوفته.

یه تیر درست کنار گوشش شلیک شد و وویونگ برای لحظه ای منقبض شد. بعد دوباره چرخید تا حمله کنه.

یک دست متوقفش کرد و فهمید اون مینگیه که داشت جلوش رو میگرفت تا به هونگجونگ حمله نکنه.

وویونگ برای تشکر سری تکون داد و به مبارزه برگشت. سان رو دید که آدمای بیشتری دارن روی سرش میریزن، اما اون حالا دیگه طوفانی از لگدها و مشتایی بود که به هر طرف پرتاب میشدن و اراذل بیشتری رو زمین میزدن.

بعد ساختمون شروع به لرزیدن کرد و اون متوقف شد تا به بالا نگاه کنه. "باید همین الان بریم بیرون!" فریاد کشید و ترک‌هایی که روی سقف شکل میگرفتن رو تماشا میکرد.

بقیه، حتی آدمایی که اومده بودن به بانک دستبرد بزنن هم متوقف شدن و بالا رو نگاه کردن.

"حالا!" اون صدای بم دوباره پیداش شد.

یکدفعه افرادش برگشتن و وویونگ حس کرد بازویی دور کمر و دست‌هاش پیچیده شد و بین زمین و هوا معلق موند. "ولم کن!" جیغ کشید و سعی کرد یکی از چاقوهاش رو بیرون بکشه.

"دستاتو از روش بکش!" شنید که مینگی غرید.

همونطور که از اون ساختمون درحال سوختن بیرون کشیده میشد، قلبش تندتر میکوبید. مردی که گرفته بودش قوی بود، هردوتا دستاش رو کنار بدنش میخکوب کرده بود.

چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟

چندین جیغ از پشت سرش شنید و بعد صدای ریختن ساختمون همه‌ی اون‌ها رو خفه کرد.

هیچ ایده ای نداشت بقیه کجا بودن، یا چه اتفاقی داشت براشون می‌افتاد.

شلیکی شد.

وویونگ روی زمین افتاد و قل خورد، چاقوش رو به سرعت از چکمه‌اش بیرون کشید و حالت دفاعی گرفت تا کسی که گرفته بودش رو بکشه. اما اون همین حالا هم روی زمین افتاده بود و دور سرش روی زمین داشت چاله‌ای از خون جمع میشد.

موتور ماشینی کنارش غرش کرد و یونهو با سرعت توی کوچه گذشت و مستقیم به طرف اون گروه رفت.
همه تلاش خودشون رو کردن تا از سر راه کنار بپرن، ولی با اینحال یه نفر به ون برخورد کرد و از سقف بالا رفت. بعد با صدای وحشتناکی از خرد شدن استخون‌هاش روی زمین پشت ماشین فرود اومد.

وویونگ از مشت یه نفر دیگه هم جاخالی داد اما بازوش به کلاهش گیر کرد و اون رو توی هوا به پرواز دراورد. بعد از بریدن گلوی اون مرد، وویونگ دنبال کلاهش دوید.

وقتی بالاخره اون رو برداشت، ایستاد و خشکش زد. یکدفعه تنها چیزی که میتونست بشنوه صدای نبض خودش بود که محکم توی گوشش میکوبید، و چشم‌هاش فقط کابوسش رو میدید که مستقیم بهش خیره شده.

اون هم کنار در ماشینش خشکش زد و برای لحظه ای چشم تو چشم شدن.

خندید و بعد بشکن زد و به وویونگ اشاره کرد.

دو نفر از گروه جدا شدن و به طرفش راه افتادن.

دو صدای شلیک از بالای ساختمون توی هوا پیچید و هردو مرد روی زمین افتادن.

مرد اطرافش رو با تعجب نگاه کرد، بعد برای آخرین بار نگاهی به سمت وویونگ انداخت و توی ماشین نشست و به سرعت از اونجا دور شد.

"عقب نشینی کنید!" صدای هونگجونگ توی گوشش پیچید. "دارن پخش میشن! برگردید عقب!"

وویونگ برگشت و مینگی و هونگجونگ رو پشت به پشت هم دید که داشتن با آخرین افراد باقی مونده میجنگیدن و راه رو باز میکردن. یونهو سان رو گرفته بود و داشت پشت هم شلیک میکرد. سان به لباس یونهو چسبیده بود و خون از بازوش پایین میچکید.

"وویونگ از اونجا دور شو!" یوسانگ فریاد کشید.

به موقع برگشت تا از زیر حمله آخرین نفر جاخالی بده. پشتش خزید و چندین بار چاقوش رو توی تنش فرو کرد.

وقتی بقیه ی اون گروه داشتن فرار میکردن، تیم پنج نفره‌ هم توی ون ریختن و حرکت کردن.

وویونگ سان رو به ردیف آخر کشید تا بتونه دراز بکشه. پسر میلرزید و ناله میکرد اما وویونگ نمیتونست بگه بخاطر زخمه یا اون صداها. "چیزی نیست سان. نفس عمیق بکش. داریم میریم خونه."

یونهو روی پدال گاز کوبید و سرعت گرفت تا دنبال سونگهوا بره.

مینگی هونگجونگ رو روی پاش نشونده بود و داشت ساعدش رو باندپیچی میکرد. "دقیقا چه اتفاقی اونجا افتاد؟"

"نمیدونم، ولی انگار میدونستن امشب یکی اونجا پیداش میشه." هونگجونگ به آینه نگاه انداخت و با یونهو چشم‌تو‌چشم شد.

راننده مدام داشت به سان نگاه می‌انداخت و دندون قروچه‌ای کرد. "آخه چطور میتونستن بدونن؟ ما اونقدر فعال نبودیم."

"شاید فقط امیدوار بودن یکی پیداش شه." یوسانگ وارد شد. "از چیزی که از طریق وویونگ شنیدیم، به نظر میرسید که واقعا میخواستن از اونجا دزدی کنن، ولی اون یه نفر یه جوری حرف میزد که انگار میخواد توجها رو هم به اون دزدی جلب کنه."

هونگجونگ زیرلب بدوبیراه گفت، بعد وقتی مینگی گره رو محکم کرد از جا پرید. پسر آروم معذرت خواهی کرد و هونگجونگ در جواب آه بلندی کشید و سرش رو روی شونه‌ش گذاشت.

وویونگ وقتی داشت سعی میکرد اون صدا رو از ذهنش بیرون کنه، دست‌هاش شروع کردن به لرزیدن. دیگه هیچ وقت نمیخواست اون صدا رو بشنوه...

چرخ‌های ون روی آسفالت جیغ کشیدن و متوقف شدن. بعد سونگهوا پرید تو و در رو محکم بست. "یه راه طولانی‌تر انتخاب کن." دستور داد و بعد برگشت و نگاهش به نگاه وویونگ گره خورد. دولا‌دولا جلو رفت و جلوی وویونگ نشست. چونه‌ش رو گرفت و سرش رو به هر طرف چرخوند. "تو خوبی؟"

وویونگ نگرانی رو توی صداش میشنید و تنها چیزی که میخواست جا گرفتن توی بازوهاش بود... اما میترسید که اگر این کارو بکنه در آخر حمله بهش دست بده و به همه توی ماشین آسیب بزنه، پس فقط سرش رو تکون داد و یه لبخند زورکی تحویلش داد.

سونگهوا قانع نشده بود، اما به‌هرحال به سان نگاهی انداخت و لباسش رو از روی زخمش کنار زد. "عمیق نیست، اما بزرگه." سرِ سان رو ناز کرد. "خوبی؟"

پسر نالید و سرش رو تکون داد. بعد صورتش دوباره جمع شد.

"جلوشو بگیر سانی." یونهو از جلوی ماشین صداش زد.

وویونگ حس کرد سان آروم گرفت و سرش رو چرخوند تا از توی آینه به یونهو نگاه کنه. انگشت‌هاش رو توی موهای سان کشید و اون کمی توی بغلش وول خورد.

توی تمام مسیر خونه نگاه سونگهوا رو روی خودش حس میکرد، اما نادیده‌ش گرفت. نمیخواست برگرده و ترحم یا ننگی که احتمالا توی چشم‌هاش بود رو ببینه.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now