4

103 28 0
                                    

هونگجونگ برای یک هفته بعد از مصاحبه ها به خودش و یونهو وقت داد تا هرچیزی رو که لازم داشتن نهایی کنن.

چندین بار پرونده های شش نفر برگزیده رو بررسی کردن تا همه ی جزئیات رو درمورد هر شخص حفظ کنن.

که در کل اطلاعات زیادی هم نبود.

این شش نفر کاملا مخفیانه زندگی میکردن، و هیچ سابقه ای هم نداشتن. تنها مدارکی که وجود داشت تا پلیس بتونه بیشتر جنایات رو به این مجرم ها ربط بده بخاطر دی ان ای باقی مونده توی صحنه های جرم و یا شاهدای عینی بود.

یونهو سعی خودش رو میکرد که به آدمای خیلی خیلی بیشتری که این افراد کشته بودند و پلیس ازشون خبر نداشت فکر نکنه.

رکورد سونگهوا باید حداقل چند صد نفر میبود...

مخصوصا وقتی که میدونستن اون از کجا اومده. سونگهوا در رابطه با گروه سابقش هیچ اطلاعاتی نداده بود که یونهو باید اعتراف میکرد، این شخصیت درستی که داشت رو نشون میداد.

اگر میخواست عوضی بازی دربیاره میتونست پشت هم اسم لو بده تا بتونه آزادیش رو به دست بیاره. این تنها دلیل یونهو برای مخالفت نکردن با هونگجونگ سر عضویت اون توی گروه بود.

یونهو هنوز هم از قاتل ها متنفر بود، اما به اخلاقیات هم اهمیت میداد. که سونگهوا تا حالا خلافش رو ثابت نکرده بود.

آهی کشید و تکه موی بافته شده‌اش رو دور انگشتش پیچید. اونی که بیشتر از همه کنجکاوش کرده بود یا سان بود و یا وویونگ.

وویونگ شبیه قاتل ها نبود، ولی وقتی که داشته گردن یکی دو نفر رو توی خیابون میبریده دیده شده بود و بعد درحالی دستگیر شده بوده که از فاحشه خونه ای بیرون میومده که رئیسش رو با گردنی که به زحمت به تنش وصل بوده پیدا کرده بودن.

و بعد سان... یه معمای تمام و کمال بود. بعد از مصاحبه، یونهو تحقیقاتش رو شروع کرده بود و فکر میکرد احتمالا پسر یه اختلال روحی روانی داره. میتونست قسم بخوره سان توی مصاحبه دوتا مخاطب متفاوت داشت. یکی خودش و هونگجونگ و یکی... جدا...

وقتی چهره‌ی وحشت زده‌ی اون بچه رو وقتی که توجهش دوباره به هونگجونگ جلب شده بود دیده بود، قلبش به درد اومده بود. جدی جدی گیج به نظر میرسید.

ولی اگر واقعا داشت... صداهایی میشنید...

یونهو حتی با فکر کردن بهش هم غرید. این همه چیز رو پیچیده تر میکرد.

یونهو قلپی از قهوه‌ش خورد و به عکسی که شب دستگیر شدن سان ازش گرفته شده بود نگاه کرد.

شاید فقط استرس زندانی شدن بوده.

بعد نگاهش به طرف دلیل زندانی شدنش رفت...

خرد کردن سر یه مرد با چوب...

یونهو پرونده رو محکم بست و چشم هاش رو مالید. واقعا باید بس میکرد. فقط داشت باعث میشد که به همه چیز شک کنه. و این دقیقا آخرین چیزی بود که هونگجونگ الان میخواست.

به هونگجونگ که داشت روی کاناپه‌ی توی دفترش چرت میزد نگاهی انداخت. یونهو زورش کرده بود که دستبند رو روی خودش امتحان کنه و بخوابه، یه دلیلش بخاطر این بود که ببینه اون دارو چطور کار میکنه، و دلیل دیگه‌اش بخاطر این بود که هونگجونگ رو هرطور شده مجبور کنه تا یکم بخوابه.

توی هفته ی گذشته بیشتر وقتشون رو توی دفتر گذرونده بودن تا خونه های خودشون. یونهو خودش رو با قهوه هاش سرپا نگه داشته بود، اما وقتی که هونگجونگ از پا دراومده بود، اعصاب خردکن شده بود. پس مجبور کردنش به خوابیدن برای همه توی مقر یک هدیه از طرف خود خدا بود.

شایعه‌ی نقشه‌ی جدید همه جا پیچیده بود و چند نفری بودن که نگران ماجرا بودن.

بیشترشون فکر میکردن که هونگجونگ و یونهو عقلشون رو از دست دادن و تهدید کرده بودن که اگر اون شش تا زندانی رو آزاد کنن، استعفا میدن و میرن. هونگجونگ همیشه بهشون میگفت که همین کار رو انجام بدن. نمیخواست کسی رو به زور نگه داره. اون بعد مینشست و نقشه‌ی کاملش رو قدم به قدم براشون تعریف میکرد و بیشترشون به نظر راضی میشدن، حتی اگر موافق نبودن.

بعضیا داوطلب شدن تا کمک کنن، برای ایده‌ی جدید خیلی هیجان زده بودن. هونگجونگ با خوشحالی اونا رو پذیرفته بود و بهشون گفته بود که اگر به کمکشون احتیاج داشت حتما خبرشون میکنه.

یونهو به ساعتش نیم نگاهی انداخت. هونگجونگ طبق محاسباتش باید کم کم بیدار میشد. و این به این معنی بود که وقتش رسیده بود تا گروه رو جمع کنن و پیشنهاد توافق رو براشون بازگو کنن.

ناله‌ی طولانی‌ای از طرف کاناپه‌ای که هونگجونگ داشت روی اون خودش رو کش میداد شنیده شد. آروم بلند شد و نشست، سرش رو تکون داد. "وای. جدی جدی کار میکنه. خستگیم در رفت!" لبخندش بزرگ و درخشان بود.

یونهو نخودی خندید و شش تا پرونده رو جمع کرد، بعد یک پرونده‌ی دیگه رو روی اون ها گذاشت که در واقع قراردادی بود که اگر توافق میکردند، هر دو طرف امضاشون میکردن. "خوبه. حاضری که شروع کنیم؟"

لبخند هونگجونگ محو شد، سرش رو تکون داد و دستی توی موهاش کشید. "آره. بریم انجامش بدیم." بلند شد و روی میزش دکمه ی بی سیم رو فشرد که به قسمت بازداشتگاه وصل میشد. "فرمانده کیم هستم. زندانی‌هایی که درخواست کردم آماده کنید."

"بله، قربان." نگهبان جواب داد.

هردو به هم نگاهی انداختن و بعد خودشون رو جمع و جور کردن تا به زیرِ زمین برن. همه ی سلول ها زیر زمین ساخته شده بودن تا توی فضای شهری صرفه جویی بشه. اتاق های بازجویی توی بالاترین طبقه قرار داشتند، و ده طبقه‌ی دیگه زیر اون بود که هر کدوم صدها سلول داخل خودشون جا داده بودن.

متاسفانه اونجا هیچ وقت پر نمونده بود چون نگه داشتن مجرمین پشت میله ها این روزا خیلی سخت شده بود. ولی حداقل اونا برای روزی که همه چیز مثل سابق میشد آماده بودن.

هونگجونگ راه رو پیش گرفت و وارد اتاق یک شد. جایی که منتظر موندند تا بقیه برسن.

زندانی ها تک به تک وارد اتاق شدن و روی صندلی های آهنی ای که بعدا از چند جا بهشون بسته شدند، جا گرفتن.

یونهو متوجه شد که برخلاف بقیه، به مینگی دستکش های اضافه ای پوشونده شده بود که نتونه باز جیب نگهبان ها رو بزنه. همون نگهبانایی که مینگی قبل از رفتنشون سرش رو بازیگوشانه براشون تکون داد.

بعد از این که هر شش زندانی کاملا بسته شدن، به هم دیگه با نگاه های متعجب و سردرگم نگاه کردن.

هونگجونگ برای چند لحظه ی طولانی سکوت کرد و فقط زیر نظرشون گرفت.

یونهو وقتی دید هیچ کدومشون حرفی نزدن تحت تاثیر قرار گرفت. مینگی تنها کسی بود که توی چهره‌ش ذره ای هیجان پیدا میشد. سان مضطرب بود، و چهارتای دیگه مثل سنگ بودن.

بعد از پنج دقیقه، شایدم یکم بیشتر، هونگجونگ بالاخره سری تکون داد و به جلو خم شد. "خب. مطمئنم دارید فکر میکنید چرا اینجایید." شروع کرد، و به هرکدوم به نوبت نگاه کرد.

صندلی ها طوری کنار هم چیده شده بودند که یک دایره کامل رو تشکیل میدادند و میزی پشت سر یونهو قرار داشت که پرونده ها رو روی اون قرار داده بودند.

"حدسم میگه که سوال های بیشتری برامون داری؟" جونگهو پرسید، لب هاش رو به هم فشرد و غنچه کرد.

"چیه، هفته پیش به اندازه کافی ازمون اطلاعات نگرفتید؟" نگاه وویونگ به هر طرف اتاق میچرخید.

"نه، گرفتم. در واقع میخواستم با همتون دوباره صحبت کنم، اینبار دسته جمعی، تا بتونم هم زمان اطلاعات رو بهتون بدم. میخوام به همتون معامله‌ای پیشنهاد بدم."

خنده‌ی بلند مینگی همه رو از سر جاشون پروند و سر خودش از شدت خنده عقب تر رفت. "معامله؟ چی میتونی بهمون بدی آخه؟ همین الانم برامون کاملا روشنه که وقت زیادی برامون نمونده خوشگله."

هونگجونگ گلوش رو صاف کرد و نگاهش روی زمین رفت. یونهو کلی سعی کرد تا لبخندش رو مخفی کنه. خجالت زده کردن هونگجونگ راحت نبود.

"آره، این بی فایدس. فقط بذار برگردیم به سلولامون تا از چند وقت آخر زندگیمون لذت ببریم." صدای آروم یوسانگ انقد کشیده شد که بیشتر شبیه غرغر بود.

"هیچ چیزی وجود نداره که بتونید به ما پیشنهاد بدید تا بهتون اطلاعاتی که میخواید رو بدیم." چشم های سونگهوا باریک تر شدن و سرش رو بالاتر گرفت.

"اگر آزادیتون باشه چی؟" یونهو پرسید و چشم‌های هر شش تا زندانی روی اون فرود اومدند.

"آ-آزادی؟" چشم های سان یکم درشت تر شدن. بعد سرش تیک گرفت و گردنش رو به طرفی چرخوند.

هونگجونگ با سر تایید کرد، عقب رفت و دست به سینه نشست. "شنیدید چی گفت. میخوایم باهاتون معامله کنیم. اگر وظیفه‌تونو انجام بدید، پاداشتون آزادیتونه. دیگه هیچ ربطی به اینجا نخواهید داشت و همه‌ی سوابقتون از بین میرن، البته به شرطی که بعد از آزادی به زندگی قبلتون برنگردید."

"و چیزی که میخواید انجام بدیم چیه؟" سونگهوا سرش رو به طرفی کج کرد. "باید کارت خیلی گیر باشه که داری از ما کمک میخوای."

یونهو لب هاش رو به هم فشرد، حالا پاش داشت پشت سر هم روی زمین میخورد.

"چی میتونن از ما بخوان؟" سان همونطور که به زمین نگاه میکرد زمزمه کرد. "نمیدونیم. اما کنجکاویم."

وویونگ و یوسانگ که از هر طرف کنارش نشسته بودن نیم نگاهی بهش انداختن.

"آره، میدونم. میفهمم." سان گفت، صداش حتی آروم تر از قبل بود.

هونگجونگ دستی به صورتش کشید تا بتونه افکارش رو جمع و جور کنه. "اگر بخوام باهات روراست باشم، آره کارمون خیلی گیره. و شما شش نفر رو بخاطر پیشینه و مهارتتون انتخاب کردیم. میخوایم یه تیم ویژه تشکیل بدیم که بتونیم به اوضاع جرم و جنایت غیرقابل کنترل شهر سروسامون بدیم."

اتاق برای لحظه‌ای توی سکوت فرو رفت و بعد مینگی باز خندید. "شوخی میکنی دیگه؟"

"نه، نمیکنه." یونهو در دفاع هونگجونگ بین حرفش پرید و چشم غره‌ای بهش رفت. "به این نتیجه رسیدیم که طرز فکر شماها به اون بیرون نزدیکتره، پس میتونید بهمون کمک کنید تا طور دیگه‌ای به قضیه نگاه کنیم."

هونگجونگ تایید کرد. "میدونم که برعکس به نظر میرسه اما هدف نهایی ما نابود کردن رئسای مافیای اصلی توی شهره، یا حتی جاهای دیگه."

"ببخشید؟" هردو ابروی سونگهوا بالا رفت.

با لحن متهم کننده‌ی سونگهوا، هونگجونگ بلند شد و دست هاش رو پشتش گره کرد. "ببینید. همتون توی زندگیتون راه اشتباهی رو رفتید. من دارم بهتون یه شانس دوباره میدم. این چیزی نیست که همیشه پیش بیاد پس ازتون میخوام خوب بهش فکر کنید."

"مطمئنم همتونم دارید فکر میکنید بعدش فرار کنید." یونهو توی بحث پرید. "غیرممکنه. اگر قبول کنید، به هرکدومتون یه دستبند داده میشه که دور مچتون بسته میشه. داخلش ردیابی داره که به طور مخصوص برای هرکدوم شما ساخته شده. قابلیت‌های دیگه‌ای هم داره، مثل بی سیم و جی پی اس. اما بزرگترینش داروی خواب آوریه که اگر سعی کنید فرار کنید بهتون تزریق میشه و از پا درتون میاره. پس راه فراری نیست." با لحن سفت و سختی حرفش رو به پایان رسوند.

یوسانگ و جونگهو هردو با فکر کردن بهش تحت تاثیر قرار گرفتند. یونهو میتونست ببینه که یوسانگ داشت حرف هاش رو مثل یک پازل کنار هم میگذاشت تا بفهمه که اون دستبند چطور کار میکنه. "و غیرقابل هک هم هست." یونهو مستقیم به هکر نگاه کرد.

"هیچ چیز غیرقابل هک نیست." یوسانگ گفت. "ولی ممکنه از حد توانایی من خارج باشه... من هستم." برگشت تا به هونگجونگ نگاه کنه. "چیز دیگه ای برای از دست دادن ندارم. اگر جلوی یه مرگ حتمی یه شانس برای زندگی دارم پس چرا که نه؟"

"خوب گفتی." مینگی به آرومی با سر تایید کرد. "منم هستم. مخصوصا اگر به این معنی باشه که بیشتر تورو میبینم." به طرف هونگجونگ نیشخند زد.

"باشه بابا بس کن." جونگهو چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و غرید. "اما منم هستم."

یونهو آروم سری تکون داد. فکرش رو میکرد که اون سه تا این فرصت رو روی هوا بقاپن. حالا وقتش بود که ببینن بقیه چی میگن.

"حس میکنم یه چیزی اینجا اشتباهه." وویونگ از زیر مژه هاش به هونگجونگ خیره شد. "چرا همچین چیزی رو باید به کسی مثل من پیشنهاد بدید؟"

سوال خوبی بود... یونهو نمیدونست چطور باید جوابش بده، پس به طرف هونگجونگ برگشت.

"چون حسم بهم گفت." فرمانده جواب داد، و در جوابش چندتا خنده‌ی طعنه آمیز شنید. "میدونم که مسخره به نظر میرسه، ولی حس میکنم تو به یه شانس نیاز داری. همچنین مهارتت توی کار با چاقو و مخفی کاری میتونه یه ابزار عالی برای گروه باشه."

وویونگ دوباره به زمین نگاه کرد. "و واقعا به من فرصت میدید که از اول شروع کنم؟"

"اگر لیاقت این شانس رو نداشته باشیم چی؟" سونگهوا بین حرفش پرید، صداش سرد و سنگین بود.

"و چرا نباید لیاقتش رو داشته باشی؟" یونهو ابرویی بالا انداخت.

سونگهوا با تمسخر گفت: "خودتون میدونید چیکار کردم و از کجا اومدم."

"همه لیاقت شانس دوم رو دارن." هونگجونگ دست به سینه شد. "حتی تو. و اگر قبول کنی، حتی بیشتر لیاقتش رو به دست میاری چون ما امیدواریم که حتی اگر اسمی بهمون ندی، حداقل بتونی یه تصور کلی از دنیایی که توش زندگی کردی برامون به وجود بیاری."

"پس میخواید خبرچینتون بشم؟"

"در اصل، آره." یونهو آهی کشید. واقعا به قهوه نیاز داشت... حس میکرد سطح استرسش داره بالاتر و بالاتر میره.

هونگجونگ بهش نگاهی انداخت و ابروشو بالا داد. دقیقا میدونست داره به چی فکر میکنه. و با نگاهی که توی چشماش بود داشت به یونهو میگفت که وقتی کارشون اینجا تموم بشه خودش شخصا بهش یه لیوان قهوه میده.

خدایا! مرسی!

زبون سونگهوا روی لبش کشیده شد. "و تضمین میکنید که بدون هیچ دردسری ولم میکنید برم؟"

"یه قرارداد داریم که امضاش میکنید. یه قرارداد کاملا حقوقی و قانونی." هونگجونگ پرونده رو برداشت و بالا گرفت.

"اگر نظرمون عوض بشه چی؟" وویونگ پرسید، چشم هاش حرکت پرونده رو دنبال میکردن.

"اگر بخواید پا پس بکشید، برمیگردید همینجا و توی همین شرایطی که الان هستید." هونگجونگ شونه بالا انداخت.

اتاق باز توی سکوت فرو رفت.

بعد سان صحبت کرد، صداش محکم تر از قبل بود. "و دقیقا از ما میخواید چیکار کنیم؟"

"خب، اول توی مهارتاتون ازتون تست میگیریم که نقاط قوت و ضعفتون رو بفهمیم. بعد با نتیجه‌ی تست توی گروه نقشتون مشخص میشه. با کارهای ساده شروع میکنیم و بعد خودمونو بالا میکشیم."

"پس یه عالمه کشت و کشتار داریم؟" سان پرسید، سرش رو عقب تر برد و چشم هاش باریکتر شدند.

یونهو حس کرد دل و روده‌ش داره به هم میپیچه.

"ن-نه. خواهش میکنم کشتن نداشته باشیم." سان زبونش گرفت و لحنش به سرعت تغییر کرد. بعد سرش رو به طرفی چرخوند و شروع به زمزمه کردن با خودش کرد.

"ما..." هونگجونگ گلوش رو صاف کرد و چشم غره‌ای به سان رفت. "میخوایم تا میتونیم خون و خونریزی نداشته باشیم، اما فکر نمیکنم کاملا اجتناب پذیر باشه."

اینم یکی دیگه از قسمتای سختش بود. یونهو و هونگجونگ میدونستن که احتمالا دستشون به خون آلوده میشه. نه که توی یه روز عادی که بخوان دزدی یا چیزی رو متوقف کنن ممکن نبود اتفاق بیوفته.

ولی هردوتاشون میدونستن که این فرق داشت.

"پلیسایی که با کشتن مشکلی ندارن؟" سونگهوا یکم خندید. "باشه، امتحانش میکنم."

"اگر به معنی ساختن یه دنیای بهتر برای نسل های بعد باشه؟ آره." هونگجونگ در جواب سرش رو تکون داد. "وویونگ؟ تو چی میگی؟"

پسر کوچکتر آهی کشید و لپ هاش رو از هوا پر کرد. "آره، هستم."

"سان؟" یونهو پرسید، و پسر به طرفش برگشت.

برای لحظه‌ای نگاه سردرگمی توی چشماش بود. بعد اون نگاه به کلی محو شد و جاش رو به یه نگاه خیره‌ی سرد داد. "ما... من هستم."

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now