17

111 25 0
                                    

هونگجونگ لبش رو جوید و یکبار دیگه لیست رو چک کرد. داوطلب شده بود که اولین خرید خونه رو انجام بده و هرچیزی که بقیه میخواستن بخورن رو نوشته بود.

بعد از مطمئن شدن از لیست، کیف پول و کلیداش رو برداشت و رفت به طرف در جلویی.

وقتی که مینگی رو دید که خیلی عادی به دیوار کنار در تکیه داده، مکث کرد. "فکر میکنی کجا داری میری؟" بهش نیشخند زد.

هونگجونگ فقط لیست رو بالا گرفت و با این که لب‌هاش یکم از هم باز شدن، حرفی بیرون نیومد.

مینگی خندید و از دیوار کنده شد. "بریم پس."

"اما..."

"اما بی اما. گفتی ما تنهایی بیرون نمیریم. فکر کنم این شامل خودتم بشه." مینگی بهش چشمک زد و اشاره کرد که بره.

هونگجونگ حس کرد گونه‌هاش داغ‌تر شدن و تمام تمرکزش رو روی روبرو‌ش گذاشت و از در بیرون رفت.

لعنت بهش... همیشه میدونست چیکار کنه که یکم خجالت‌زده‌ش کنه، و هونگجونگ نمیدونست باید با این وضع چیکار کنه.

بعد از روزی که بهش اعتراف کرده بود که نمیدونه چطور قرار بذاره، هیچ اتفاق دیگه ای بینشون نیوفتاده بود. مینگی درک بالایی نشون داده بود، و حقیقتا، اونا اصلا فرصتی نداشتن که به چیزی فکر کنن چون اول وویونگ آسیب دید و بعد اثاث کشی کردن به اون خونه.

هونگجونگ مینگی رو درست پشت سرش حس میکرد و تلاش خودش رو کرد تا صورت خنثی‌ای به خودش بگیره و به طرف ماشینش بره.

"ماشین خوشگلیه." مینگی گفت و هونگجونگ برگشت و قیافه ی شگفت‌زده‌ش رو دید.

"ممنون، با کمک یونهو جمعش کردم." هونگجونگ سوار شد و به مینگی که داشت داخل ماشین رو نگاه مینداخت لبخند زد. خود ماشین قدیمی بود و حداقل چند دهه عمر داشت، اما با کلی زمان و عشقی که براش صرف شده بود، تکنولوژی داخلیش رو تونسته بودن مثل ماشین‌های مدرن به روز کنن.

خیلی زیاد عاشق این ماشین بود.

اونا توی سکوت راه رو طی کردن و جلوی نزدیکترین فروشگاه توقف کردن. و بعد خیلی معذب ردیف ها و قفسه های مغازه رو بالا پایین کردن و هر چیزی رو که لازم داشتن برمیداشتن.

وقتی مینگی سعی کرد از طبقات بالایی قفسه قوطی روغن رو برداره به هونگجونگ برخورد کرد، و اون احتمالا با گاز گرفتن لبش صدایی هم از خودش دراورد چون مینگی به طرفش برگشت و بهش لبخند زد. "خب." مینگی اطراف رو نگاه کرد.

اونجا تنها بودن.

"خب." هونگجونگ تکرار کرد و یکم این‌پا اون‌پا کرد.

مینگی روغن رو توی چرخ خرید گذاشت و دستش رو بالا برد که آروم روی گونه ی هونگجونگ بکشه. "وقتی خجالتی میشی بانمک میشی."

هونگجونگ حس کرد داره سرخ میشه و نگاهش رو روی زمین انداخت. "دست خودم نیست. تو دستپاچم میکنی."

پسر خندید و قدمی عقب رفت. "فرمانده ی شجاعمون، دستپاچه."

"من هیچ وقت نگفتم شجاعم." هونگجونگ به بالا و مینگی نگاه کرد و لبخندش باعث شد قلبش تندتر بزنه.

"میدونم." مینگی برگشت سراغ لیست خرید و باز چکش کرد.

بعد، وقتی باز شروع به راه رفتن کردن، با یک دست چرخ رو هل داد و با اون یکی، دست هونگجونگ رو گرفت و انگشت‌هاشون به هم قفل شدن.

این حس... خوبی داشت.

هیچ کدومشون لازم ندیدن که حرفی بزنن، اما هونگجونگ میتونست ببینه که مینگی از این که دستش رو پس نزده بود خوشحال بود.

خودشم نمیخواست این کار رو بکنه.

هونگجونگ یک عالمه فکر کرده بود، و درسته، اون یه کار مهم برای انجام دادن داشت. میخواست دنیا رو از مافیایی که کنترل رو به دست گرفته بود پاک کنه. خیلیا اینو میخواستن.

اما این باعث نمیشد که اونا بقیه ی وجه‌های زندگیشون رو رها کنن. اونا همزمان ازدواج میکردن، بچه دار میشدن، سفر میکردن. سعی میکردن زندگی کنن.

پس تصمیم گرفته بود خودش هم همین کار رو انجام بده، با این که هیچ ایده ای نداشت داره چیکار میکنه. آخرین کسی که بهش محبت نشون داده بود، بغیر از دوستیش با یونهو، پدرش بود.

دیگه وقتش بود یه چیز جدید رو تجربه کنه.

پس بعد از تموم شدن خریدشون، هونگجونگ گذاشت مینگی به آرومی از فروشگاه بیرون بکشتش. حتی وقتی که داشتن حساب میکردن هم دست همدیگه رو ول نکردن.

برای هونگجونگ حس آرامش بخشی داشت. و به خودش افتخار میکرد. تصمیم گرفته بود ریسک کنه، و انگار ارزشش رو داشت.

اونا خریدها رو توی ماشین گذاشتن و وقتی هونگجونگ داشت میرفت که چرخ رو برگردونه، مینگی گرفتش و بغلش کرد.

هونگجونگ دست‌هاش رو بالا برد و بغلش کرد و هم زمان لبخند زد. "اگر خریدا نبودن میگفتم یکم بیشتر بیرون بمونیم."

"وقت برای اون زیاد داریم. آروم پیش میریم، بخاطر تو." مینگی بالای سرش زمزمه کرد. "بیا برگردیم بچه ها رو سیر کنیم." خندید و هونگجونگ از روی موهاش لب‌های اون رو روی سرش حس کرد.

"آره، یونهو احتمالا یکم قهوه ی بیشتری احتیاج داره." هونگجونگ روی صندلی راننده نشست و به راه افتاد. "شاید یکم حالش بهتر شه."

"آره امروز یکم... مودی بود. همه چیز خوبه؟" مینگی بهش نگاه کرد.

هونگجونگ هم داشت به همین فکر میکرد. یونهو توی جلسه یکم عنق‌تر از همیشه بود، حداقل تا وقتی که رفت توی آشپزخونه. شبیه کمبود کافئین نبود... ولی احتمالا اشتباه متوجه شده بود.

"خواهیم دید. وقتی که قهوه نمیخوره یکم بداخلاق میشه. همیشه دنبال راهیم که ترک کنه، اما خودش نمیخواد. بهش آرامش میده، پس مجبور کردن به ترکش یکم سخت تر از چیزیه که فکر میکنی."

مینگی تایید کرد و بیرون پنجره رو نگاه کرد. بعد یکم صاف‌تر نشست و به آینه بغل ماشین چشم دوخت.

"میدونم، منم دیدمش." هونگجونگ فرمون رو محکم‌تر فشرد. چندتا خیابون بود که یه ماشین داشت دنبالشون میکرد.

"میشناسیش؟" مینگی دوباره عقب نشست تا طبیعی جلوه کنه.

"نه." هونگجونگ انگشتش رو روی دستبندش کشید تا تماس بگیره. "یوسانگ."

"چی شده رئیس؟" یوسانگ به سرعت جواب داد و هونگجونگ چشم‌هاش رو با شنیدن حرفش توی حدقه چرخوند.

"ازت میخوام یه پهباد بفرستی. فکر کنم یکی داره تعقیبمون میکنه."

"همین الان." خط برای چند دقیقه سکوت بود. "درحال ردیابی موقعیت دستبند... پهباد درحال حرکته."

هونگجونگ باید اعتراف میکرد، اون بچه خیلی سریع بود.

"خیلی‌خب، پیداتون کردم. دارم ماشین رو اسکن میکنم."

"حالت خوبه هونگجونگ؟" صدای یونهو از پشت خط اومد.

"فعلا. ولی آماده باش، احتمالا یه پهلو زدن احتیاج داریم."

هونگجونگ میتونست حتی از پشت خط هم حس کنه که یونهو گل از گلش شکفت و سمت ماشینش دوید. اگر لازم میشد، اون میتونست از شر اون ماشین پشت سرشون خلاص بشه.

همینجوری توی یه خیابون سمت چپ پیچید و از توی آینه دید که اون ماشین هم پشتشون پیچید.

یدونه دیگه به راست، بعد چپ، بهش ثابت کرد که اون ماشین دنبالشونه.

"پلاکش توی سیستم نیست، پس تقلبین." یوسانگ گفت. "دارم اطلاعاتش رو به نزدیکترین افسر میفرستم."

"کارت عالی بود یوسانگ. بذار ببینیم این میترسونتشون یا نه." مینگی به هونگجونگ لبخند زد، ولی اون هنوز آماده نبود که جشن بگیره. امکان نداشت با اون ماشین پشت سرشون برگرده خونه. و هرکی که بود، خیلی کَنه بود.

دیگه باید میدونستن که هونگجونگ درموردشون فهمیده. پس یا خیلی بی حواس بودن و یا یه نقشه ی دیگه داشتن.

"ماشین توی راهه."

"راهی هست که ببینی کی پشت اون ماشینه، یوسانگ؟ اگر صورتش رو ببینیم و شناساییش کنیم ممکنه بدردمون بخوره." هونگجونگ یه بار دیگه به راست پیچید و بعد سریع به چپ رفت.

"یه قدم ازتون جلوترم. دو نفر توی ماشینن، هردو مسلح. خود ماشینم به نظر ارتقاع یافته‌س. طبق اسکن... ضدگلولس، حتی شیشه ها. دارم سعی میکنم صورتشونو ببینم، اما شیشه ها دودی‌ان پس یکم سخته."

هونگجونگ از این قضیه خوشش نمیومد. غریزه‌ش میگفت که فرار کنه، اما امکان نداشت بدون آسیب زدن به مردم بتونه این کارو انجام بده. حداقل نه الان.

این آدم یا مینگی رو شناخته بود و دنبال انتقام بود چون قبلا ازش دزدی کرده بود... و یا دنبال هونگجونگ بود که فرمانده شده بود و کارش رو از فرمانده قبلی خیلی بهتر انجام میداد.

"یونهو، بیا بیرون. هدفت رو بذار روی پهلو زدن. توی خیابون 51." هونگجونگ دستور داد.

"دریافت شد."

"پهلو زدن چیه؟" مینگی پرسید.

هونگجونگ نیشخندی زد و پیچید به سمت جایی که گفته بود. "یونهو خفن ترین راننده ایه که توی عمرت میبینی. اگر یه راه فرار میخوای، کار خودشه. وقتی پای رانندگی درمیون باشه اون یه احمق کله شقه. پهلو زدن چیزیه که خودمون دوتا درستش کردیم تا به یه افسری که داشتن مثل الان تعقیبش میکردن کمک کنیم. خودت میبینی."

وقتی داشتن به تقاطع نزدیک میشدن، هونگجونگ نیم نگاهی به خیابون 50 انداخت. دید که یونهو توی خیابون پیچید پس پدال گاز رو تا ته فشار داد.

"سفت بچسب." وقتی ماشین سرعت گرفت به مینگی هشدار داد.

ماشین پشتی هم سرعتش رو بیشتر کرد، مثل هونگجونگ به راحتی از بین ماشین‌های دیگه لایی میکشید.

چندتا ماشین بوق زدن، اما تمام حواس هونگجونگ روی چراغ جلوی چشماش بود. یه دکمه توی ماشینش رو فشار داد و چراغ رو سبز نگه داشت و سرعت رو بیشتر کرد.

گوشه ی چشمش برق فلز رو دید، که یعنی یونهو توی لاین مخالف رفته بود و داشت آماده میشد که چراغ قرمز رو رد کنه و ترافیک رو قطع کنه.

یه فاصله ی عالی درست شده بود.

"شوخی میکنی، نه؟!" مینگی تقریبا فریاد کشید و خودش رو به صندلی چسبوند.

هونگجونگ از چراغ سبقت گرفت و تونست چندتا ماشین رو پشت سر خودش بندازه.

درست همون لحظه یونهو از پشتش عبور کرد که باعث شد ماشینای پشت سر همه ترمز بزنن و بایستن.

و ماشینی که داشت تعقیبشون میکرد رو توی اون شلوغی گیر بندازن.

"فاک!" مینگی نفس تیزی کشید، دستش رو روی قلبش گذاشت. "شماها دیوونه‌اید!"

هونگجونگ خندید. "اگر بخوای توی این شهر پلیس باشی بایدم دیوونه باشی. یونهو، تو خوبی؟"

"اوه بهتر از این نمیشم! میشه دوباره انجامش بدیم؟"

پسر بزرگتر نخودی خندید و به روندن ادامه داد، بازم قبل از رسیدن به خونه چند بار پیچید.

یونهو زودتر رسیده بود و توی پارکینگ منتظرش بود، دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود و یکی از پاهاش رو خم کرده بود، و یه لبخند بزرگ روی صورتش بود.

در باز شد و سان سرش رو بیرون آورد، وقتی دید یونهو برگشته لبخند زد. دوید سمتش و هونگجونگ وقتی که داشت از ماشین پیاده میشد شنید که داره حالش رو میپرسه.

"فکر کنم این سوال بیشتر به درد مینگی بخوره." یونهو وقتی داشت از ماشین سورمه‌ایش فاصله میگرفت و مینگی رو سر تا پا نگاه میکرد، گفت.

پسر به یه طرف ماشین هونگجونگ چسبیده بود و زانوهاش کمی میلرزیدن.

"آره. من کاملا خوبم. فقط زندگیم از جلوی چشمام گذشت... چند بار." مینگی گفت. چشم‌هاش وقتی به ماشین هونگجونگ خیره شده بود، گرد شده بودن. بعد یکدفعه دست‌هاش رو از روش برداشت و عقب رفت. انگار که تازه فهمیده باشه ممکن بود اون تو بمیره.

یونهو خندید و چشم‌هاش رو تو حدقه گردوند. "انقدر سوسول نباش. خیلی خوب بود!" یکم بالا پایین پرید. همون موقع هونگجونگ به سمت مینگی رفت.

"خوبی؟ نمیخواستم بتر-" حرف هونگجونگ وقتی مینگی بغلش کرد نصفه موند. از اون بغلایی بود که میتونست استخوناشو بشکنه، اما وقتی که هونگجونگ هم اون رو بغل کرد، آروم‌تر شد.

"الان بهترم."

هونگجونگ گذاشت اون بغل چند ثانیه ای ادامه پیدا کنه و بعد عقب رفت.

خوشبختانه، سان و یونهو بیشتر کیسه های خرید رو برده بودن توی خونه پس هونگجونگ امیدوار بود که این رو ندیده باشن، اما یه حسی بهش میگفت که احتمالا دیدن.

نفسش رو بیرون داد و چندتا کیسه ی دیگه رو برداشت و رفت داخل.

چهارتاییشون کیسه ها رو تفکیک کردن و همه چیز رو سر جای خودش گذاشتن. اون بین، وقتی یونهو کیسه های قهوه ای که هونگجونگ براش خریده بود رو دید، از شادی فریاد کشید.

هونگجونگ رو بغل کرد و توی هوا چرخوندش، که باعث شد هر چهارتاشون بخندن.

سروصداشون سونگهوا و بعد جونگهو رو توی آشپزخونه کشید و هر شش نفر یکم خوش و بش کردن تا وقتی که یوسانگ با یه قیافه ی گرفته وارد شد.

"اونا فرار کردن." به هونگجونگ نگاه کرد.

"لعنتی..." فرمانده دستش رو روی میز کوبید.

"سعی کردم یه زاویه مناسب ازشون بگیرم، اما انگار اونا میدونستن که من اونجام. از ماشین پیاده شدن و سرشون رو پایین نگه داشتن. بعد رفتن و قاطی جمعیت شدن. بعد انگار کاملا ناپدید شدن. ایده ای ندارم کجا رفتن..." یوسانگ نگاهش رو روی زمین دوخت.

هونگجونگ به طرفش رفت و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت. "خودت رو مقصر ندون. امروز خیلی کمک کردی، ممنون."

پسر سرش رو بالا گرفت و سینه‌ش از غرور یکم جلو اومد.

"وویونگ کجاست؟" سونگهوا اطراف رو نگاه کرد.

"تو تختم خوابه." یوسانگ خندید. "جونگهو یکم پیش آوردش و تقریبا به ثانیه نکشید که خوابید. قرار بود مثلا منو از تنهایی دربیاره."

سونگهوا لبخند نرمی زد و یه شیشه دارو از کابینت بیرون کشید و رفت.

سان و یونهو هم با جونگهو به اتاق تمرین رفتن، و یوسانگ برگشت به دفترش و مینگی و هونگجونگ رو دوباره تنها گذاشت.

انگشت‌هاشون به طور غریزی توی هم چفت شدن و هردو باز مشغول چیدن بقیه ی خریدها شدن.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now