22

94 21 0
                                    

یک ماه از آخرین ماموریت تیم میگذشت.

لحظه ای که یوسانگ متوجهش شد، آلارم رو روشن کرد و همه رو به اتاقش صدا کرد.

"چی شده؟" هونگجونگ و مینگی اول رسیدن و بعد کم کم همه پیداشون شد.

"همین الان یه مخابره رو رمزگشایی کردم و شنیدم. یه گروه هست که برنامه داره امشب ساعت ۱۰:۲۳ به بانکِ بوکر دستبرد بزنه." یوسانگ سرش رو کج کرد و دوباره به پیام گوش داد. "همش درمورد یه بسته حرف میزنن. پس حتما یه چیزی زیر بانک توی گاوصندوق هست. برای یه کاری لازمش دارن."

"میدونی کیه؟" سونگهوا عقب‌تر از همه ایستاده بود.

"نه. هیچ اسمی نیست. خیلی محافظه‌کارن. حتی یکم برام زمان برد تا پیامشونو رمزگشایی کنم." به بالا سرش و فرمانده نگاه کرد. "قراره خیلی خیلی مسلح باشن. قضیه جدیه."

نشست و هونگجونگ رو تماشا کرد که دستش رو روی ابروش کشید، لب‌هاش رو روی هم فشرد و به صفحه خیره موند. حتما میلیون‌ها سناریو داشت توی ذهنش میچرخید.

مینگی پشت سرش ایستاده بود و با دقت زیرنظرش گرفته بود.

اونا یکی دو هفته ی قبل گفته بودن که توی رابطه‌ن و حالا نمیشد از هم جداشون کرد. یوسانگ هنوز خیلی خوب نمیشناختشون، اما هونگجونگ حالا خیلی ریلکس‌تر بود و توی فرماندهی بهتر عمل میکرد، وقت میذاشت با بقیه مشورت کنه و توی تمرین‌ها شرکت میکرد.

درست در راستای فکر‌هاش، هونگجونگ برگشت و به بقیه نگاه کرد. "شماها چی فکر میکنید؟" بیشتر به یونهو و سونگهوا نگاه کرد. اون دوتا کسایی بودن که هونگجونگ از همه بیشتر بهشون تکیه میکرد. اینم یه چیز دیگه بود که یوسانگ درمورد هونگجونگ تحسین میکرد. فقط چون با مینگی قرار میذاشت بهش بیشتر از بقیه توجه نمیکرد.

هکر عقب نشست و آبنباتش رو توی دهنش برگردوند و دوباره به صدای ضبط شده گوش کرد. دنبال هر نکته ی کوچیکی گشت که ممکن بود جا انداخته باشه.

"خب، اگر بخواید بالا روی سقفا میمونم. میدونم که دوست دارید یه جفت چشم اضافی باشه که هرچی سانگی ممکنه نبینه رو ببینه." سونگهوا به هکر نگاه انداخت.

"منم قبول دارم." یوسانگ وارد بحث شد. "هرچی بیشتر بهتر. پهبادای من همه چیزو نمیتونن ببینن."

هونگجونگ به تایید سر تکون داد. "اوکی، بقیه روی زمین میمونید. سان، تو هستی؟"

سان صاف ایستاد و سرش رو تکون داد. بعد به یونهو نگاه انداخت. توی ماه گذشته خیلی پیشرفت کرده بود و تا جایی که یوسانگ خبر داشت، فقط چند بار کنترلش رو از دست داده بود. اما تونسته بود خیلی راحت عقب برونتشون.

"اوکی، میخوام تو و وویونگ توی سایه‌های شمال ساختمون منتظر بمونید. اونجا جاییه که میتونید وارد بشید و برید پایین به سمت گاوصندوق‌ها." هونگجونگ گفت.

یوسانگ چرخید و گذاشت انگشت‌هاش روی کیبورد پرواز کنن، بعد نقشه ی بانک و محله‌ی اطرافش روی صفحه نقش بست.

هونگجونگ جلوتر رفت و به جایی که میخواست اونا باشن اشاره کرد. "و من و مینگی هم اینجاییم، قسمت جنوبی، و حواسمون به ورودی جلوییه. یونهو، میخوام یجای نزدیک توی ماشین منتظر بمونی، اما اگر لازم شد باید بیای کمک. نمیدونم داریم وارد چی میشیم پس یه راه فرار خیلی سریع لازم داریم."

"حتما." یونهو پوست لبش رو کند. "و اگر جدا بشیم؟"

فرمانده‌شون به نوبت به هرکدوم نگاه کرد. "تمام تلاشتون رو بکنید تا فرار کنید. مخفی بمونید. یه راست به اینجا برنگردید. یادتون نره که یوسانگ میتونه ردیابیتون کنه پس اگر گم شدید، خبرش کنید تا کمکتون کنه."

همه به تایید سر تکون دادن، بجز جونگهو که یکم افسرده به نظر میرسید، اما چیزی نگفت.

یوسانگ حس کرد قلبش یکم ریخت، میدونست که پسر برخلاف خواست خودش مجبوره همونجا بمونه تا مراقبش باشه...

"اوکی." هونگجونگ ساعت هولوگرامیش رو بالا کشید. "یک ساعت وقت دارید، وسایلتون رو بردارید و بیاید به گاراژ." سرش رو تکون داد تا همه چیز رو نهایی کنه و همه از اتاق بیرون دویدن.

یوسانگ جونگهو رو تماشا کرد که آخرین نفر، با سرِ دولا و دست توی جیب از اتاق بیرون رفت.

.

.

.

.

وویونگ ته راهرو دوید و با سان که فقط یکم ازش عقب‌تر بود به سمت اتاق اسلحه رفت. اون دوتا توی ماه گذشته باهم صمیمی‌تر شده بودن. راستش، کم کم به مهربونی و کمروییِ سان علاقه پیدا کرده بود. و تا وقتی که سان شروع نمیکرد باز بهش بدوبیراه بگه... باهاش مشکلی نداشت.

به جایی رفتن که وویونگ ابزارش رو نگه میداشت و یونیفرم‌هاشون رو پوشیدن و کلاه‌هاشون رو تا جایی که میشد پایین روی سرشون گذاشتن.

وقتی سان کلاهش رو براش مرتب کرد و روی شونه‌ش زد، لبخند زد. "خوب شد." صدای سان پشت ماسک انگار از ته چاه میومد.

وویونگ سرش رو تکون داد و هردو شروع کردن به گشتن توی کلکسیون چاقوهای جلوی روشون. دستش رو روی اونها کشید، عاشق لرزی بود که فلز سرد به جونش می‌انداخت. برای این که به میدون برگرده ذوق داشت، دلش برای هیجانی که از مخفی شدن و شکار آدما به سراغش میومد تنگ شده بود.

اولی رو برداشت و توی چکمه‌اش گذاشت، بعد چندتا رو به کمر، سینه، رون‌ها، و شونه‌هاش بست. حتی یه شمشیر برداشت و اون رو روی شونه‌اش انداخت.

سان هم همونطور مسلح شده بود، اما بعد برگشت و از اتاق بیرون دوید.

وویونگ دنبالش رفت و دید که وارد اتاق تفنگ‌ها شد. سرش رو داخل برد و دید که دوتا تفنگ کوچیک برداشت و به کمرش بست.

سان توی خیلی چیزا ماهر بود، پس وویونگ تعجب نمیکرد که میخواست همه جوره آماده باشه.

بعد چشم‌هاش به طرفی رفتن که سونگهوا داشت بندهای چکمه‌اش رو میبست. نگاه جدی ای توی صورتش بود، اما جوری که دولا بود و بدنش کشیده شده بود باعث شد دل و روده‌ی وویونگ به‌هم بپیچه.

وقتی که مچش آسیب دیده بود سونگهوا باهاش خیلی مهربون بود و وویونگ ناخودآگاه به سمتش جذب شده بود و از کنارش بودن حس خوبی داشت.

و انگار که بدونه که وویونگ اونجاست، سونگهوا سرش رو بالا گرفت و بهش لبخند زد. "هی وو، تفنگ لازم داری؟"

پسر از فکرش هم به خودش لرزید، اما به‌هرحال داخل رفت. "نه، فقط دنبال سان اومدم."

سونگهوا با لبخند مهربونی روی صورتش سرش رو تکون داد و به طرف دیوار رفت. چونه‌ش رو توی دستش گرفت و گزینه‌های پیش روش رو بررسی کرد.

وویونگ یه گوشه ایستاد و سان و سونگهوا رو تماشا که داشتن درمورد تفنگ‌های مختلفی که لازمشون میشد حرف میزدن. اون از تفنگ خوشش نمیومد. خیلی پرسروصدا و غیرقابل پیش‌بینی بودن. میدونست چطور باید باهاشون کار کنه، اما گزینه‌ی آخرش بودن.

سه‌ نفر دیگه توی اتاق اومدن و یونیفرم‌هاشون رو پوشیده بودن.

اون موقع بود که وویونگ بیرون خزید و به گاراژ رفت. اتاق براش یکم شلوغ و تنگ شده بود. میدونست که باید قلبش رو آروم کنه، پس گاراژِ سرد بهترین جا بود.

راهش رو به طرف یکی از نیمکت‌ها باز کرد و روی اون پرید و نشست. گذاشت‌ پاهاش تاب بخورن، چشم‌هاش رو بست و ماسکش رو پایین داد تا چندتا نفس عمیق بکشه.

این که توی یه اتاق کوچیک با جمعیت زیادی باشه هنوز هم کارایی با ذهنش میکرد که نمیخواست بهشون اعتراف کنه. بالاخره جایی بود که بقیه بهش اعتماد داشتن و قضاوتش نمیکردن. نمیتونست خرابش کنه...

اما اگر میخواست روراست باشه. احتمالا وضعش از سان هم خراب‌تر بود. اون در عرض یک ماه گذشته پیشرفت فوق العاده ای توی درمانش نشون داده بود. دستورای یونهو رو خیلی خوب اجرا میکرد، و همین باعث میشد چیزی داشته باشه که روش متمرکز بشه. اون دوتا داشتن یه تیم عالی میشدن.

بخاطر همین بود که وقتی هونگجونگ سان رو با وویونگ گذاشته بود وویونگ تعجب کرده بود. شاید انتظار داشته که سان روش تاثیر بذاره و بتونه اون رو هم کنترل کنه.

اما وویونگ قصد داشت اینبار خودش این کار رو انجام بده. دیگه نمیخواست کسی رو ناامید کنه.
درِ گاراژ باز و بسته شد و وویونگ صدای ضعیف کشیده شدن چرم روی سیمان رو شنید.

"هی، حالت خوبه؟" صدای بم سونگهوا روی تنش لغزید و وویونگ تمام تلاشش رو کرد تا واکنشی نشون نده.

"آره، دارم سعی میکنم خودمو آماده کنم." چشم‌هاش رو باز نکرد.

"اون تو خیلی زیاد بودیم." سونگهوا گفت. خبری بود، نه سوالی، و تندی توی لحنش وویونگ رو مجبور کرد که با سر تایید کنه. "باید خودت بهمون بگی، وویونگ، وگرنه نمیفهمیم که کِی معذب شدی."

پسر سرش رو پایین انداخت، احساس شرمندگی میکرد. "متاسفم، نمیتونم کاریش کنم... این فقط... چیزیه که هستم."

"و ما هم میخوایم روی همین کار کنیم." سونگهوا اومد تا درست روبروی وویونگ بایسته. "اما اگر حرف نزنی نمیتونیم بهت کمک کنیم."

"مشکل تعداد نبود،" وویونگ بعد از بیرون دادن نفسش گفت. "مشکل اندازه ی اتاق بود. حس کردم اونجا گیر افتادم و از حسم خوشم نمیومد. پس ازش بیرون اومدم."

"اینم یه شروعه. اما اونجوری غیب شدن چیزی رو درست نمیکنه. حتی اگر کسی متوجهش نشه." گوشه‌ی لب‌های سونگهوا یکم بالا رفت.

"تو شدی." وویونگ از زیر مژه‌هاش به بالا نگاه کرد و بهش خیره شد.

به نظر میرسید که سونگهوا میخواست چیزی بگه، اما در باز شد و بقیه دونه دونه وارد شدن.

وویونگ از روی نیمکت سر خورد و پایین پرید و به طرف ونی رفت که ازش استفاده میکردن. وقتی همه دور ماشین جمع شدن و در پارکینگ شروع به بالا رفتن کرد، شک کرد.

انگار که سان تشویشش رو دید چون دستش رو گرفت و بردش تا توی ردیف آخر بشینن. سرش رو تکون داد و ازش تشکر کرد، بعد زانوهاش رو توی بغلش گرفت و چاقوهاش رو به راحتی جابه‌جا کرد تا راحت‌تر بشینه.

سونگهوا با نگرانی نیم نگاهی بهش انداخت اما وویونگ سعیش رو کرد تا لبخند قانع‌کننده‌ای تحویلش بده.

"خیلی‌خب." هونگجونگ از صندلی جلو صدا زد. "همه میدونیم چیکار باید بکنیم؟"

همه با سر تایید کردن.

"خوبه. از مغزاتون استفاده کنید. به هشدارای یوسانگ توجه کنید. ما میتونیم."

یونهو سرش رو تکون داد و بعد دنده عقب از خونه بیرون زد و به طرف مقصدشون راه افتاد.

جَو توی ماشین تا مقصد خیلی سنگین بود چون هرکس داشت سعی میکرد حواسش رو جمع و جور کنه.

اول سونگهوا رو پیاده کردن، که برای آخرین بار به کوچکترین عضو توی ماشین نگاهی انداخت و بعد به طرف ساختمونی دوید که قرار بود روش مستقر بشه.

"راهت بازه سونگهوا." یوسانگ از بی سیم توی گوششون خبر داد.

یونهو دور بلوک چرخید و جایی پارک کرد که میتونست جلوی ساختمون بانک رو ببینه و چهار نفر از تیم زمینی از ماشین بیرون پریدن.

"برای هرچیزی آماده باش." هونگجونگ به سمت دوستش برگشت.

وویونگ پوزخندی به یونهو که شاتگانش رو برداشت، زد. "حواسم بهتون هست. مراقب باشید، همتون."

هونگجونگ و مینگی سرشون رو تکون دادن و بعد به طرف مقصدشون حرکت کردن.

وویونگ اطراف رو به دنبال سان گشت و دید که اون به طرف در راننده رفته و از پنجره به داخل ماشین خم شده. پیشونیش رو به مال یونهو تکیه داده بود و پسرِ بزرگتر داشت چیزی رو براش زمزمه میکرد.

هردو یک بار سرشون رو تکون دادن و سان جلوتر رفت تا یونهو رو خیلی سریع ببوسه.

صورت وویونگ یکدفعه گُر گرفت و روش رو برگردوند. این از کجا پیداش شد دیگه؟ فکر میکرد هونگجونگ و مینگی تنها کسایی بودن که باهم بودن... یعنی سان و یونهوئم یواشکی...؟ یا وویونگ آخرین نفری بود که فهمیده بود؟

وقتی اون دوتا از هم جدا شدن، صورت سان در عرض یک ثانیه از یه آدم خنده رو و حواس پرت به یه آدم جدی و متمرکز تغییر کرد. "بیا، از این طرف." خم شد و توی کوچه‌ی کنارشون دوید. صدای قدم‌هاش شنیده نمیشد.

وویونگ به بالا و سقفی که میدونست سونگهوا روی اون مستقر شده نگاهی انداخت، بعد به دنبال همکارِ اون شبش دوید.

.

.

.

.

سونگهوا هونگجونگ و مینگی رو که به طرف مقصدشون میرفتن تماشا کرد و گره‌ای که توی گلوش بود رو قورت داد.

چرخید و سان رو پیدا کرد که داشت توی سایه‌ها میدوید، بعد وویونگ مردد شد و به بالا و اون نگاه کرد.

همونجا بود که از نگرانی بخاطر پسر یه چیزی ته دلش شروع به رشد و سنگین‌تر شدن کرد.

توی تمرینا با بقیه عملکرد خوبی داشت، اما سونگهوا هیچ ایده ای نداشت توی یه موقعیت دیگه مثل دفعه‌ی پیش چطور میخواد واکنش نشون بده.

و میدونست که وویونگ هنوز هم بعضی وقتا اون کابوس‌ها رو میبینه.

وقتی به بالای ساختمون نگاه کرد، غمی توی چشماش بود که سونگهوا آرزو کرد میتونست پاکش کنه.

اما بعد وویونگ رفته بود، توی سایه‌ها به خوبی محو شده بود.

اونجا بود که اون چیزِ ته دلش بزرگتر شد و حسی توی صورتش کوبیده شد که امشب یه اتفاق بد قرار بود بیوفته...

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora