39

89 19 8
                                    

مینگی به کابینت تکیه داد و با تیکه مرغ سیاهی که توی بشقابش بود ور رفت.


یوسانگ داشت تعریف میکرد که سونگهوا باهاش تماس گرفته و یه سری اطلاعات از نقشه‌ی ولف پک بهش داده.

از این قضیه خوشش نمیومد... اصلا چرا باید میرفتن دنبال یه ذره‌ی اتم؟ و این ذره دقیقا چیکار میکرد؟

هیچ چیز با عقلش جور درنمیومد. بعدا باید با هونگجونگ درموردش صحبت میکرد.

تا اون زمان باید یه نقشه میچیدن.

"میتونی این مرکزی که میگی رو پیدا کنی؟" هونگجونگ که کنارش ایستاده بود از یوسانگ پرسید.

این که هونگجونگ دیگه از این که توی جمع کنارش باشه معذب نبود لبخند رو روی لباش اورد. از این که میدید از اول تا الان چقدر باهم پیش اومده بودن خوشحال بود.

بعد سرش رو تکون داد و فکراشو کنار گذاشت. الان وقتش نبود.

"آره، میتونم پهبادامو بفرستم و دنبالش بگردم. اگر شمال شهر باشه از محدوده‌ی کنترل مافیام خارجه. که یعنی میتونیم خودمونو برسونیم و کمک کنیم."

"البته اگر بهشون خبر نرسیده باشه که الان فراری‌ایم." جونگهو لباش رو روی هم فشرد و با نگرانی به فرمانده نگاه کرد.

هونگجونگ آه سنگینی کشید. "ببخشید که اینکارو باهاتون کردم."

"چی داری میگی؟" اخمای مینگی توی هم رفت. "ما همیشه فراری بودیم. تویی که همه چیزتو ول کردی و با ما اومدی..."

اتاق برای لحظه‌ای توی سکوت فرو رفت. همه قبول داشتن. هونگجونگ میتونست همونجا بمونه و با مجازات کمتری روبرو بشه. یا میتونست همشونو تحویل بده و سعی کنه شغل خودش و یونهو رو نجات بده.

اما اینکارو نکرده بود. اونارو انتخاب کرده بود.

"بیاید فعلا بهش فکر نکنیم." هونگجونگ زمزمه کرد و دستی به ابروش کشید. "با پیدا کردن اون مرکز شروع کن یوسانگ، و اگر میتونی سعی کن یه پیام بهشون برسونی. حتی اگر یه چیز کوچیک باشه و بگه که با ما تماس بگیرن."

یوسانگ با سر تایید کرد و از اتاق بیرون رفت.

مینگی دید که چطور نگاه جونگهو برای یک لحظه دنبالش رفت و بعد روش رو برگردوند و رفت توی قیافه. اوضاع بین اون دوتا خوب نبود... بعدا باید درموردش پرس‌وجو میکرد.

"میرم وسایلو چک کنم." جونگهو گفت. "بعد میبینم میتونم با آشناهام تماس بگیرم. اگر ولف پک جمع شدن، پس یعنی تا دندون مسلحن. ما هم باید آماده باشیم."

"فکر خوبیه." هونگجونگ با سر تایید کرد. "میرم یه سر به یونهو بزنم..." صداش آروم‌تر و آروم‌تر میشد، درست انگار اصلا فکرش اونجا نبود. تکیه‌اش رو از کابینت برداشت و رفت.

مینگی یک لحظه صبر کرد، بعد دنبالش رفت. نمیخواست باعث بشه هونگجونگ مسائل رو نادیده بگیره، اما میدونست الان داره به روش خودش با درد یونهو دست و پنجه نرم میکنه و باید کاری میکرد.

وقتی بهش رسید، دید کنار چارچوب در ایستاده و بهش تکیه داده.

یونهو هنوز خواب بود، اما سرش به طرف سان چرخیده بود انگار که قبل از اینکه بخوابه داشته باهاش حرف میزده.

سان روی صندلی بود، سرش رو روی بازوهاش روی تخت گذاشته بود و خواب بود.

هونگجونگ و مینگی چند لحظه همونجا ایستادن و تماشاشون کردن، بعد مینگی آروم دست هونگجونگ رو گرفت و از در دورش کرد.

هونگجونگ بردش به سمت یه اتاق دیگه و واردش شدن. بعد برگشت و با یه بغل محکم مینگی رو غافلگیر کرد.

با شنیدن هق‌هق خفه‌ای توی بغلش، بازوهاش رو دورش حلقه کرد و پشتش رو نوازش کرد. "ششش اشکالی نداره." صداش رو آروم نگه داشت و سرش رو پایین برد تا لباش رو روی موهای هونگجونگ بذاره. "اشکالی نداره. همه چیز درست میشه. یه راهی براش پیدا میکنیم."

هونگجونگ نفس عمیق لرزونی کشید و سرش رو تکون داد، اما صورتش هنوز به سینه‌ی مینگی چسبیده بود. "منمفپمم... ممنفمپمن پممپفنعمم..."

مینگی نتونست جلوی خندشو بگیره. "دوباره میگی، عشقم؟"

حس کرد شونه‌های هونگجونگ پایینتر رفتن. "گفتم... گیج شدم، و نمیدونم چیکار کنم." سرش رو پایین انداخت.

قلب مینگی از دیدنش تو این وضع یکم شکست. "چرا اینکارو کردی؟" هنوز داشت با انگشتش روی کمر هونگجونگ دایره میکشید.

"چون نمیخواستم از شماها جدا بشم." هونگجونگ سریع جواب داد. بالاخره بالا رو نگاه کرد و مینگی اشکاشو دید. "تمام اون وقتی که داشتیم وسایلو جمع میکردیم، حتی به تصمیمم شک نکردم. چیزی که باهم ساختیمش... همه‌ی ما... حتی فکر از دست دادن یکیتونم ترسناکتر از دستگیر شدن بود. میدونم زیاد با عقل جور درنمیاد."

همونطوری که هونگجونگ داشت حرف میزد، قلب مینگی بیشتر ضعف میرفت و تندتر میزد. وقتی میدید موقع حرف زدن چجوری دستاشو تکون میده، یا لباش یکم به چپ کج میشه، نمیتونست جلوی لبخندی که روی لباش میومد رو بگیره.

"یه فرصت دیدم، و قاپیدمش. تازه، نمیتونستم بیخیال سونگهوا و وویونگ بشم. و قرار نیست دیگه برای چیزی که درسته نجنگم. میدونم تا الان چس مثقالم مفید نبودیم، و از روزی که شروع کردیم حتی یه ذره هم به شکست دادن پک نزدیک نشدیم اما-" وقتی دید مینگی داره بهش میخنده ساکت شد. هلش داد عقب و دست به سینه شد. "چرا داری به من میخندی؟"

مینگی جلوی دهنشو گرفت و دست دیگه‌شو توی هوا تکون داد. "ببخشید ببخشید، اما الان گفتی چس مثقال؟"

هونگجونگ سرخ شد و برای لحظه‌ای به تته پته افتاد و بعد سرش رو برگردوند. "منو بگو دارم سعی میکنم جدی حرف بزنم و تو داری به من میخندی!"

"فقط چون وقتی درمورد چیزی هیجان زده میشی کیوت میشی." مینگی برگردوندش توی بغلش و چونش رو گرفت. "نمیخواستم بخندم، ببخشید."

هونگجونگ چشم‌غره‌ای بهش رفت.

"قبلام بهت گفتم که یه راهی براش پیدا میکنیم. اگر بتونیم به مرکز یه پیام بفرستیم اونوقت یه قدم از پک جلوتریم. اینم خودش یه شروعه." برای لحظه‌ای مکث کرد. "میدونی چقدر خوشحالم کردی؟"

هونگجونگ یکی دوبار پلک زد و لپاش باز گل انداختن.

"همه چیزِتو بخاطر من به خطر انداختی. اگر اونجوری غافلگیرم نمیکردی مجبورت میکردم بمونی." مینگی لبخند کج و کوله‌ای زد و دولا شد تا ببوستش. حس کرد هونگجونگ به سرعت آروم گرفت، همونطور که مینگی امیدوار بود.

وقتی عقب رفت، هونگجونگ یه قدم جلوتر رفت و سرش رو روی سینه‌اش گذاشت. "ممنون مینگی."

"برای چی؟"

"بخاطر این که همیشه میتونی آرومم کنی. میدونم همیشه زیادی انرژی دارم، و خیلی راحت عصبی میشم و -"

"مثل همین الان." مینگی خندید و عشقش رو کشید به طرف تخت. "پس ازت میخوام یکم بخوابی و سعی کنی مغزتو خاموش کنی. من میرم به جونگهو کمک کنم وسایل رو باز کنیم."

"اما-"

"نه، جونگ. امروز خیلی چیزارو پشت سر گذاشتی و ازت میخوام استراحت کنی. لطفا." گونه‌ی هونگجونگ رو آروم نوازش کرد.

"فقط یکم." هونگجونگ برگشت و رفت تا روی تخت دراز بکشه.

مینگی دنبالش رفت تا گونه‌اش رو ببوسه، از این که دید همین حالا هم داره خوابش میبره لبخندی روی لباش نشست و پتو رو روش کشید.

برای لحظه‌ی طولانی‌ای به هونگجونگ خیره موند و بعد برگشت و رفت تا دنبال جونگهو بگرده.

کوچکترین عضو گروهشون توی پذیرایی مستقر شده بود. کیفای بزرگ وسایل یه گوشه چیده شده بودن و یکیشون رو باز کرده بود و کنارش گذاشته بود.

"هی." مینگی کنارش نشست. "کمک میخوای؟"

"میخوای فشنگارو چک کنی؟ هرچی دقیق‌تر باشیم من بیشتر میتونم برنامه‌ریزی کنم که چی لازم داریم." جونگهو سرش رو هم از روی دفترش بالا نیاورد.

مینگی فقط سرش رو تکون داد و یه کیف دیگه برداشت تا همه چیز رو دسته‌بندی کنه.

تونسته بودن خیلی چیزارو بردارن، همین شروع خوبی بود. چند صدتا خشاب و فشنگ اسلحه‌های دستی و تک تیر داشتن، صدتایی فشنگ شات گان بود، با چندتا خشاب برای چندتا اسلحه‌ی دیگه. مقدار قابل توجهی نارنجک داشتن و بیشتر چاقوهای وویونگ هم تونسته بودن جون سالم به در ببرن.

اسلحه‌هایی که داشتن هم چک کرد. سونگهوا وقتی میدید تک تیرش و کلکسیون دوربیناش اونجا بودن خوشحال میشد.

"خب به نظر میرسه من و سان همه چیزو برداشته باشیم، که این خیلی خوبه." مینگی بعد از چند ساعت کار توی سکوت بالاخره به حرف اومد.

"آره، خوشم اومد. بیشتر وسایل یوسانگم اوردیم، فقط باید نصبشون کنه." جونگهو با سرعت داشت توی دفترش یادداشت میکرد.

"حالا که حرف یوسانگ شد، شما دوتا به کجا رسیدید؟" مینگی صداش رو آروم و محتاط نگه داشت.

جونگهو برای لحظه‌ای مکث کرد، بعد ادامه داد. "هیچ ایده‌ای ندارم داری درمورد چی حرف میزنی."

"بیخیال جونگهو. میدونم ازش خوشت میاد." مینگی تفنگی رو که داشت تمیز میکرد کنار گذاشت و به جلو خم شد.

جونگهو فکش رو روی هم فشار داد و بالا رو نگاه کرد. "هیچ ایده‌ای ندارم داری درمورد چی حرف میزنی."

مینگی آهی کشید. "ببین، اگر شما دوتا بخواید دعوا کنید نمیتونیم این شرایطو پشت سر بذاریم."

"ما دعوا نمیکنیم. من فقط دارم سعی میکنم روی کارم تمرکز کنم."

"چرا داری حرفو میپیچونی؟"

"چرا برات مهمه؟" جونگهو داد زد و مدادش رو روی میز کوبید.

"چون تو رو مثل برادر خودم میدونم و بهت اهمیت میدم."

جونگهو از جوابش شوکه شد و بعد خودش رو انداخت روی مبل. "هیچ چیزی بین ما نیست... خیلی واضح اینو نشون داده." درد توی صداش کاملا واضح بود، نیازی نبود که به مینگی نگاه کنه تا بهش نشون بده چقدر آزرده شده. "میخوام... میخواستم... که چیزی باشه. اما بعد از اتفاقاتی که توی ساختمون و فروشگاه افتاد... یوسانگ خودش رو مقصر میدونه. پس دیگه به من توجهی نمیکنه."

مینگی زیر لب فحش داد. یوسانگ نباید تقصیرارو مینداخت گردن خودش. و کاملا واضح بود که جونگهو چقدر بخاطر دست رد به سینه‌اش خوردن ناراحته. "بهش زمان بده. اتفاقات زیادی توی این مدت کم افتاده. هممون باید بشینیم و باهاشون کنار بیایم."

چشم‌های جونگهو سردتر شدن. "بهش وقت دادم. دیگه اینکارو نمیکنم. دیگه نمیخوام بیوفتم توی تله‌ی این حرف. به تنها بودن عادت دارم. الان تنها تمرکزم ماموریته. ممنون میشم اگر بیخیالش بشی." جونگهو بلند شد و شروع کرد به راه رفتن، اما مکث کرد و دوباره به عقب نگاه کرد. "لطفا مینگی. نمیخوام همش این عذاب برام تکرار شه. اون تصمیمشو گرفته، منم همینکارو کردم."

مینگی شوکه همونجا نشسته بود و فقط پسر رو تماشا کرد که رفت. دلش براش میسوخت. با چیزی که شنیده بود اینطور به نظر میرسید که دوران کودکی سختی داشته و بیشترش رو تنها گذرونده. بعدم بقیه رو اولویتش قرار داده و بهشون یاد میداده چطور مبارزه کنن.

"بچه‌ی بیچاره..." آه کشید. یوسانگ داشت اشتباه بزرگی میکرد. بعدا پشیمون میشد.

به خاطر سپرد که بعدا درموردش با هونگجونگ صحبت کنه. اگر قرار بود تنشی بین اعضای تیم باشه، هونگجونگ باید میدونست.

چون چند ساعتی گذشته بود، رفت تا دوباره به یونهو و سان سر بزنه.

هنوزم همونطور بودن، اما به نظر میرسید یکم رنگ به پوست یونهو برگشته، پس خوشبختانه هر درمانی که براش انجام داده بودن داشت اثر میکرد.

مینگی یه ملحفه برداشت و روی سان انداخت، سرش رو آروم ناز کرد و بعد هر چراغی رو که توی اتاق روشن مونده بود خاموش کرد و آروم به طرف اتاق هونگجونگ راه افتاد.

توی راه، سرش رو توی اتاقی که یوسانگ برداشته بود، برد و دید چهارزانو روی صندلیش نشسته و یه آبنبات گوشه‌ی لپش انداخته. روی کیبوردش دولا شده بود و از تنها مانیتوری که جلوش بود داشت تصاویری که پهباداش داشتن از یه جنگل براش میفرستادن رو نگاه میکرد.

آهی کشید، به راهش ادامه داد و رفت توی اتاقی که میخواست.

فرمانده‌اش زیر پتو جمع شده بود و توی خواب، مشتاش رو کنار صورتش جمع کرده بود.

مینگی لبخند زد و لباس و شلوارش رو دراورد و روی تخت، پشت هونگجونگ دراز کشید.

هونگجونگ وول خورد و بهش نزدیکتر شد و مینگی کشیدش توی بغل خودش‌.

فردا یه روز تازه بود... و قرار بود همگی با هم یه قدم به جلو بردارن.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ