15

89 25 0
                                    

جونگهو خاک روی دست‌هاش رو با شلوارش پاک کرد و دور اتاق رو نگاه انداخت. از کارش راضی بود. دو روز بود که داشت روی اون کار میکرد.

هونگجونگ به حرفش عمل کرده بود و ساختمون ته خیابون اداره رو خریده بود. همه ی تیم اونجا نقل مکان کرده بودن، حتی یونهو، و بهشون اتاق های مخصوص خودشون رو داده بودن.

جونگهو یکی از اتاق‌های بزرگ رو برداشت و تبدیلش کرد به یه باشگاه. وسطش یه رینگ مبارزه بود، یکی از دیوارهاش آینه ای بود، و چندین وسیله ی دیگه برای تمرین توی اتاق چیده شده بود. گوشه ی اتاق چندتا تشک روی هم چیده شده بود و ته اتاق دری داشت که به اتاق دیگه ای ختم میشد که چندتا دوش توی اون کار گذاشته شده بود.

و همه ی اینارو تونسته بود با گشتن توی انبارهای اداره پیدا کنه. پس رینگ فقط چندتا لوله بود که با طناب‌هایی که پیدا کرده بود به هم وصل شده بودن، اما فعلا کافی بود. آینه ها همون شیشه‌هایی بودن که توی اتاق‌های بازجویی ازشون استفاده میکردن، اما بهش اجازه داده بودن که برشون داره، پس این کارو کرده بود.

"وای! عالی شده!" صدای یونهو از پشت سرش اومد. جونگهو برگشت و وقتی دید یونهو و هونگجونگ دارن اطراف اتاق رو نگاه میندازن، احساس غرور کرد.

"ممنون. زیاد پیشرفته نیست، اما فعلا کارمونو راه میندازه. میخواستم ببینم که..." لاله‌ی گوشش رو بین انگشت‌هاش فشار داد. "امکانش هست یکی دوتا کیسه بوکسم بگیریم؟"

"چرا که نه." هونگجونگ لبخند زد. "این محشره جونگهو. و این که بدون خرج کردن ذره ای از بودجه‌مون تونستی این کارو انجام بدی خیلی قابل توجهه. ممنون."

پسر حس کرد گونه‌هاش دارن گل میندازن و لب‌هاش رو به هم فشرد. "کار خاصی نکردم. یاد گرفتم مبتکر باشم."

"خیلیم کار خاصیه." هونگجونگ جلو اومد و دستش رو روی شونه‌ی جونگهو گذاشت. "هرچقدر کمتر پول رو خرج جاهای دیگه کنیم، بیشتر میتونیم به نیازهای ضروریمون برسیم. مخصوصا یوسانگ. اگر بروز ترین سیستم رو براش بگیریم، میتونه کمک بزرگتری برامون باشه.

"اتفاقا میخواستیم باهات درمورد یه موضوع صحبت کنیم و ببینیم نظرت چیه." یونهو دست به سینه شد و با پا روی زمین ضرب گرفت.

نگران چیزی بود؟ جونگهو به هردوشون نگاه کرد و داخل لپش رو گاز گرفت.

"حالا که اومدیم اینجا، هممون، امکان لو رفتنمون خیلی بیشتر شده. اما این ریسکیه که من پذیرفتم،" هونگجونگ دستش رو بالا برد تا جلوی جونگهو که میخواست حرف بزنه رو بگیره. "ولی درهرحال این یه ریسکه. یوسانگ قراره تمام مدت اینجا بمونه و مراقب ما باشه. اون همین حالا هم ارزشش رو ثابت کرده."

یونهو با سر تایید کرد. "اگر توی قضیه گروگان‌گیری حواسش به شرایط نبود، معلوم نبود چه اتفاقی برای وویونگ می‌افتاد."

"خب حالا این چه ربطی به من داره؟ من هیچ ایده ای ندارم چطور با دم و دستگاهش کار کنم، پس اگر این چیزیه که میخواید بهش برسید، نه نمیتونم کمکش کنم."

هونگجونگ به سرعت سرش رو تکون داد. "نه دقیقا. یوسانگ به یکی احتیاج داره که مراقبش باشه. ما دوست داریم که تو این کارو انجام بدی."

پیشونی جونگهو از سردرگمی چروک افتاد. میخواستن اینجا ولش کنن و برن تا یه بادیگارد بشه؟ قلبش از فکر کردن بهش ریخت. "اما..."

"ممکنه همیشگی نباشه." یونهو اضافه کرد. چهره‌ش نگران به نظر میرسید و آروم صحبت میکرد. "اما احتمالا بیشتر ماموریتا همینطور میشه. اون به یکی احتیاج داره که اگر کسی اومد اینجا و خواست پیداش کنه، ازش مراقبت کنه. نمیخوایم اینجا تنها بمونه."

"و ما تو رو انتخاب کردیم چون توی موقعیت سنجی کارت خوبه. همچنین قوی ای، و میتونی از اسلحه هم استفاده کنی." هونگجونگ گفت.

"اما چرا بقیه نه؟"

هونگجونگ آهی کشید و به ابروش دست کشید. "واقعیتش؟ همینجوری توی ذهنمون اومد. سونگهوا با تک تیرش برامون مثل یه جفت چشم دیگه توی آسمونه. مینگی و وویونگ، وقتی که پاش خوب بشه، توی ماموریتای مخفی لازم میشن."

"و سان هنوز یکم غیرقابل‌ پیش بینیه پس ترجیح میدم به من آسیب بزنه تا این که یوسانگ رو غافلگیر کنه." یونهو آروم توضیح داد و چشم‌غره ی هونگجونگ رو نادیده گرفت. "پس تا وقتی یه سری چیزا رو حل کنیم پیش من میمونه."

"اصلا اون چرا هنوز اینجاست و تو دیوونه خونه نیست؟" جونگهو به محض گفتنش از حرفش پشیمون شد.

چهره ی یونهو در هم رفت و دست‌هاش رو مشت کرد. بعد برگشت و از اتاق بیرون رفت.

"متاسفم... منظوری نداشتم." جونگهو سرش رو پایین انداخت.

"اشکالی نداره جونگهو. راستش خودمم بعضی وقتا همینو از خودم میپرسم. یونهو ایمان داره که داروها دارن اثر میکنن پس آروم آروم پیش میریم. اما سان اینجاست چون خودش رو توی مخفی کاری و کار با سلاح ثابت کرده."

"منم یه لندهور بی مصرفم که هیچ جایی اینجا نداره؟" جونگهو بهش پرید و نگاهش رو دزدید.

"منظورم اصلا این نبود."

"خب حرفات دقیقا همینطوری برداشت میشه! آره من توی مخفی شدن و کار با سلاح استاد نیستم، اما میتونم 'از پس خودم بربیام' پس باید بادیگارد یکی دیگه بشم. این عقب بشینم و فراموش بشم!"

"جونگ-"

"نترس." جونگهو بالاخره به هونگجونگ نگاه کرد و دید که اون خودش رو جمع کرد. "این کارو میکنم تا بتونم 'آزادیمو به دست بیارم'. و مطمئن میشم قبل از این که بتونن بهش دست بزنن از رو جنازه ی من رد بشن." غرید و بعد چرخید تا از یه در دیگه بیرون بره.

واقعا میخواستن اینجا ولش کنن تا همینجوری پیش یوسانگ بشینه؟ اگر یه راه آسون میخواست این دقیقا خودش بود. اما اون میخواست خیلی بدردبخورتر از این باشه. حس میکرد دورش انداختن. بخاطر این بود که به اندازه ی کافی آدم نکشته بود؟ همین بود؟ فقط یه گود مبارزه ی غیرقانونی رو میچرخوند؟

جونگهو برگشت و با مشت توی دیوار یه سوراخ درست کرد، دیوار شکافته شد و وقتی که پوست بند انگشتاش هم با برخورد با سیمان زیر دیوار شکافته شدن، از درد فریاد کشید.

دستش رو توی سینه‌اش نگه داشت و یکم نالید.

تنها چیزی که میخواست این بود که عضو تیم باشه. که به اونجا تعلق داشته باشه. پس چرا داشتن دورش مینداختن؟ چه اشتباهی کرده بود؟

.

.

.

.

یوسانگ آهی کشید و یک راهروی دیگه رو دور زد. داشت روی نقشه ی ذهنیش برای اون ساختمون کار میکرد. میخواست همه ی طبقات، راهروها، درها و پنجره ها رو به خاطر بسپاره تا مجبور نشه نقشه ی فیزیکی داشته باشه. پس چند بار در روز دور ساختمون میگشت.

با زبونش آبنبات چوبیش رو توی دهنش چرخوند. باید به هونگجونگ اطلاع میداد که به زودی چندتای دیگه لازم داره. شاید لیدرشون اجازه میداد بیرون بره و یکم برای پر کردن آشپزخونه ی بزرگی که داشتن خرید کنه.

خیلی خوب میشد. یوسانگ متوجه شد که توی چند هفته ی اخیر فقط چند دقیقه بیرون بوده. خیلی سخت درگیر سر هم کردن چیزی بود که دوست داشت صداش کنه 'مقر'.

هونگجونگ یه چیزایی درباره ی این گفته بود که میخواد بره و با جونگهو صحبت کنه، پس یوسانگ چرخید و رفت به سمت باشگاهی که پسر داشت درست میکرد.

وقتی توی راهروی بعدی پیچید، جونگهو رو دید و لبخند زد. "هی جو-" وقتی دید دستش رو به خودش چسبوند و ناله کرد، مکث کرد. یوسانگ آبنبات رو از دهنش دراورد و جلو دوید. "چی شده؟" نگاهش بین جونگهو و سوراخ توی دیوار حرکت کرد.

"هیچی." پسر با بدخلقی جواب داد و سعی کرد روشو برگردونه.

"وایسا، بزار یه نگاه بهش بندازم." یوسانگ با مهربونی دست جونگهو رو گرفت و به طرف خودش کشید. خیلی وحشتناک نبود، اما چند جا از بندهای انگشتش خونی بودن. "بیا، بیا بریم تمیزش کنیم."

"من خوبم." جونگهو دستش رو عقب کشید. "تو اینجا چیکار میکنی؟"

یوسانگ یک قدم عقب رفت و گذاشت دست‌هاش کنارش بیوفتن. "نقشه رو بهت گفتن، نه؟"

خشم توی چشم‌های جونگهو جرقه زد و سرش رو برگردوند.

پسر بزرگتر آروم آبنباتش رو توی دهنش برگردوند و آه کشید. دستش رو توی موهاش برد و آبنبات رو گوشه ی لپش انداخت. "میدونستم ناراحت میشی. اما خب، بقیه هم همین حس بهشون دست میداد. یه سیستم هشدار درست حسابی سر هم میکنم که اگر کسی خواست دنبالم بیاد بفهمم." سریع حرفش رو تموم کرد و روی پاشنه چرخید تا بره.

کلی با هونگجونگ درموردش صحبت کرده بود که بیخیال بشه. میدونست هیچ کس نمیخواست این عقب بمونه. برای خودش مشکلی نبود، اینجا جایی بود که بهش تعلق داشت. از پشت صحنه بودن لذت میبرد.

اما کاملا واضح بود که بقیه بازیکن خط حمله‌ن. حتی سان هم این حس رو بهش میداد.

وقتی دید راهش رو گم کرده و به آشپزخونه رسید، با حرص نفسش رو بیرون داد. خیلی وقت بود که با تنها موندن کنار اومده بود. "قرار نیست کسی رو توی زندگیم داشته باشم." به انعکاسش روی یخچال نگاه کرد.

"متاسفم." صدای جونگهو باعث شد یوسانگ از جا بپره.

برگشت و با خودش جنگید تا بخاطر لبای غنچه شده ی پسر لبخند نزنه. حتی داشت پاش رو هم مثل یه بچه که توی دردسر افتاده روی زمین میکشید. "اشکالی نداره. درک میکنم."

جونگهو بهش نگاه کرد و لرزید. "نه، اشکال داره. من... من وقتی حس میکنم بقیه دارن برعلیه‌م جمع میشن گند اخلاق میشم. نمیخواستم سر تو خالیش کنم."

یوسانگ کمی سرش رو کج کرد. "میفهمم چرا ناراحتی. اما اینطور نیست که اونا ولت کرده باشن." دید که نگاه جونگهو روی زمین برگشت. یوسانگ میدونست که اون دقیقا همون حس رو داشت. "فقط یک جای دیگه به تو نیاز دارن." چیزی که نگفت این بود که نمیخواست تنها گذاشته بشه...

"میدونم. و تمام تلاشمو میکنم که کمکت کنم." هردو برای لحظه ای توی سکوت ایستادن تا این که جونگهو ادامه داد. "منظورت چی بود؟"

"درمورد چی؟"

"وقتی گفتی قرار نیست کسی رو توی زندگیت داشته باشی." جونگهو سرش رو باز پایین انداخت. نگران بود که بخاطر شنیدن حرف یوسانگ توی دردسر بیوفته.

پسر آهی کشید و آبنباتش رو توی اون یکی لپش هل داد. "هیچ وقت پدرم رو ندیدم. مامانم وقتی سیزده سالم بود مرد. سرطان..."

"خیلی متاسفم." جونگهو قدمی به جلو برداشت و میخواست لمسش کنه اما تردید کرد.

"آره. دلم خیلی براش تنگ شده. اون آدم مهربون و فوق العاده ای بود. معلم بود." یوسانگ باز به نعکاسش نگاهی انداخت و تصور کرد مادرش پشت سرش ایستاده. "به دانش آموزاش خیلی اهمیت میداد. و هیچ کوفتی در ازاش نمیگرفت. به زور ماه‌ها رو سپری میکردیم و خیلی وقتا غذا نمیخورد تا پولش رو تا آخر ماه نگه داره. اما همیشه حواسش بود که من هر وعده غذای گرم داشته باشم. حقش این نبود..." وقتی تصویر مادرش محو شد چشم‌هاش پر اشک شدن.

یکدفعه بازوهای محکم جونگهو دورش حلقه شدن. "الان ما رو داری. ما میتونیم خانواده ی جدیدت باشیم. حتی منم میتونم اون داداش کوچیکه ای باشم که نمیتونی تحملش کنی. من اینجا پیشتم."

یوسانگ گذاشت هق هق کوچیکی از گلوش بیرون بپره و پسر رو بغل کرد.

این خوب بود. واقعا احساسی که داشت رو دوست داشت. "ممنونم."

جونگهو فقط سرش رو تکون داد و عقب رفت. باز به دستش نگاهی انداخت و لب‌هاش جمع شدن.

"بیا، بریم تمیزش کنیم." یوسانگ اشک‌هاش رو پاک کرد و بهش لبخند زد. کشوهای آشپزخونه رو گشت و پارچه ای پیدا کرد که زیر آب بگیرتش و نم دارش کنه.

بعد دست جونگهو رو گرفت و پارچه رو روی زخم گذاشت و برداشت تا خون‌های خشک شده ی روی پوستش رو پاک کنه. "باید بتادینم بزنی، اما فعلا همین کارمونو راه میندازه."

"ممنون. احتمالا باید برم و دیوارم درست کنم." جونگهو دست آزادش رو پشت گردنش کشید.

یوسانگ خندید. "شاید بعدا باید یادم بدی چطور اونجوری مشت بزنم. ممکنه به درد بخوره."

"کار باشگاه رو تموم کردم. پس حتما میتونیم تمرین کنیم و چند تا روش یادت بدم که از خودت دفاع کنی. دلیل اصلیم برای باز کردن اون رینگ مبارزه هم همین بود. میخواستم به بقیه یاد بدم چطور از خودشون دفاع کنن."

"واقعا؟"

جونگهو سریع سرش رو تکون داد. "خودم به خودم یاد دادم، و آسون نبود. پس تصمیم گرفتم دانشم رو برای بقیه به اشتراک بذارم. از اونجا به بعد یکم همه چیز بالا گرفت و مسابقه ها شروع شد. حواسم همیشه به کل ماجرا بود و قبل و بعد مبارزه با شرکت کننده ها حرف میزدم تا راهنماییشون کنم."

"وای، این عالیه جونگهو." یوسانگ حس کرد چشم‌هاش درشت تر شدن. "هرکسی وقت نمیذاره تا به بقیه کمک کنه." آروم اضافه کرد، راز خودش هم همین بود.

پسر کوچکتر سرخ شد و دستش رو عقب کشید. "م-ممنون. میرم به دیوار یه نگاهی بندازم." بعد عملا از آشپزخونه دوید بیرون.

یوسانگ آهی کشید و به دستمال توی دستش نگاه انداخت. وقتی که راه اتاق لباسشویی رو پیش گرفت، یکدفعه دوباره حس کرد خیلی تنهاست.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt