🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣�...

By purple-prince

81.6K 9.5K 2.4K

نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال... More

🙃معرفی شخصیت💦
🔞Part:1❌💦
🥀Part:2🥺
😯پشماااام🤯
😢Part:3💦
💓Part:4🐺
😢 Part :5
🥺Part:6😚
...مهم...
Part:7😶
Part:8☺
🥰 Part:9🥺
🤩Part:10👶
🖤Part:11🌈
💦Part:12🔞
🐻 Part:13
💦🔞Part:14 😍
🤩 Part:15😏
♡Part:16🤩
🥰 Part:17😢
😁Part:18✩
👶👶Part:19💦
😙Part:20💦
🔞Part:21🙃
😭Part:22💕
😏 Part:23 😞
🙂Part:24 ☘︎
🍷Part:26 💔
💦Part:27😌
👧🧒Part:28☺︎
🤗Part:29✺
❗توجه...توجه❗
🤒Part:30💕
🔞💦Part:31
🥺Part:32

✦✧ Part:25😈

1.6K 244 59
By purple-prince

آنچه خواندید💞

یونگی پوزخندی زد و با لحن سکسی گفت: واو... بیبی.. گردنت داره وسوسم میکنه تا کبودش کنم.

هوسوک متعجب  دو لبه ی حوله اش رو بهم نزدیک تر کرد و غرید: منحرف...

یونگی قهقه ای زد و گفت: منحرف!!.. من منحرفم؟!

هوسوک عصبی لباساش رو از روی مبل برداشت و گفت: آره.. تو یک منحرفی که مدام با کاراش اعصابم رو بهم میریزه.

یونگی همینطور که به رفتن پسر امگا به سمت حموم داخل اتاق نگاه میکرد، با شیطنت گفت: اممم....و تو قراره امشب با یک آدم منحرف توی یک اتاق و یک تخت بخوابی! :)

▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️

هوسوک با شنیدن حرف یونگی، همینطور که سمت حمام حرکت میکرد ناگهان متوقف شد.

شت.. شت.. شتتتتتت!!!!!!
... چطور به موضوع به این مهمی فکر نکرده بود؟!
چطور قبل از اینکه فکر کنه شب ها کجا بخوابه درخواست یونگی رو پذیرفت تا تو اتاق او بمونه؟! مگه مغز خر خورده بود؟!
الان باید چه غلطی میکرد؟! باید واقعا از این به بعد شب هاش رو توی تخت یونگی و کنار او به صبح میرسوند!!؟
نه... قطعا دل و جرأت این کارو نداشت...

£ چیشد بیب؟ بهش فکر نکرده بودی نه؟!
یونگی با پوزخندی که مثل همیشه مهمون لب هاش بود این حرف رو خطاب به پسری که بی حرکت جلوی در حمام ایستاده بود، گفت.

هوسوک دستش رو مشت کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد و گفت: کی گفته من شب رو اینجا میمونم؟!

یونگی ابروهاش رو بالا انداخت و دست به سینه ایستاد و گفت: مگه قراره جایی بری؟!

هوسوک سمت یونگی چرخید و سرش رو بالا گرفت و گفت: من شب رو جای دیگه ای میخوابم... از اول هم قرار نبوده اینجا باشم.

یونگی سرش رو چند بار بالا و پایین کرد و با قدم های آروم و شمرده سمت هوسوک رفت و مقابلش ایستاد.

هوسوک به خاطر اختلاف قد کمی که با یونگی داشت برای دیدن صورتش باید سرش رو کمی بالا میگرفت تا بتونه از اون چشما حس یونگی رو بخونه... اما اون چشم ها هیچ حسی رو القا نمیکردند!

یونگی نگاهش رو به چشمای کمی آبی رنگ پسر امگا دوخت و با تن صدای پایینی لب زد: امم... اما من اجازه ی بیرون رفتن از این اتاق رو بهت نمیدم!

هوسوک سعی کرد جلوی یونگی کم نیاره و پر قدرت جلوش وایسه تا بفهمه او مجبور نیست هرکاری یونگی میگه، انجام بده.
¢ هه... ولی من برای بیرون رفتن از این اتاق به اجازه احتیاجی ندارم پادشاه یونگی!

یونگی پوزخندی به گستاخی پسر زد...
به نظر میومد اون پسر شجاع تر از قبل شده بود یا حداقل شاید شجاع تر از قبل به نظر میومد!..

یونگی سرش رو سمت گوش پسر برد و کنار گوش هوسوک لب زد: شجاع شدی خوش خنده...

هوسوک که با پچ پچ یونگی زیر گوشش مور مورش شده بود، کمی گردنش رو کج کرد و  برای خلاص شدن از اون جو، گفت: باید برم لباسام رو بپوشم... بعدهم اتاق رو ترک میکنم تا راحت استراحت بفرمایید.

هوسوک هم درست مثل خود یونگی پوزخندی زد و خواست وارد حمام بشه که بازوی دستش اسیر دست قوی یونگی شد.

یونگی با چشماش که به قهوه ای سوخته رنگی تبدیل شده بود، به چشمای پسر زل زد و با نیشخند گفت: باید یه چیزی بهت بگم...

هوسوک منتظر به چشمای عجیب ولی خیره کننده ی یونگی زل زد...

یونگی بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: من از امگا های چموش خوشم میاد...  میدونی،  چون رام کردنشون حس خوبی بهم میده..

با اتمام حرفش انگشتاش که دور بازوی هوسوک حلقه شده بودند، رو باز کرد و هوسوک به سرعت داخل اتاقک حمام پناه برد.

با بستن در حموم، نفس حبس شده اش رو بیرون داد و به در تکیه داد.
چرا حرف آخر یونگی بدجور مغزش رو درگیر کرده بود؟!
چیز مهمی که نگفت... حتما فقط برای اینکه اذیتش کنه اون حرفو زده بود...  وگرنه حرفش بلوفی  بیش نبود...

با نفس های عمیقی که کشید سعی کرد خودش و قلب مضطربش رو آروم کنه که موفق هم بود..
لباساش رو به سرعت پوشید و بعد از آویزون کردن حوله اش ، در حموم رو باز کرد و از حمام اتاق خارج شد.

به محض خارج شدن از حمام داخل اتاق، نگاهش میخکوب یونگی شد که با چشماش که اینبار رنگ شیطنت و بدجنسی به خودشون گرفته بودند، نزدیک به در حمام، به دیوار تکیه زده بود.

هوسوک بدون توجه به یونگی، سمت در اتاق یونگی حرکت کرد تا از اتاق خارج بشه که با پایین کشیدن دستگیره ی در اتاق، اخمی کرد..
در اتاق قفل شده بود... !
پر حرص مشتی روی در کوبید و لعنتی زیر لب گفت.

با به یاد آوردن چیزی، پوزخندی زد و سمت کمدی که متعلق به خودش بود، قدم برداشت.
مثل اینکه یونگی نمیدونست و یا شاید یادش رفته بود که هوسوک کلید اتاق رو داره..!
با لبخند سرخوشی که روی لب هاش جا خوش کرده بود، از کنار یونگی گذشت و وقتی مقابل کمدش قرار
گرفت، در کمد رو باز کرد و جیب شلوارش رو که کلید رو اونجا گذاشته بود جست و جو کرد.

با پیدا نکردن کلید، اخمی کرد که با حرف یونگی اخم هاش بیشتر توهم رفتند.
£ دنبال این کلید میگردی؟!

هوسوک در کمد رو بست و با دیدن کلیدش دست یونگی پوفی کشید...
مثل اینکه خیلی یونگی رو دست کم گرفته بود!..

یونگی همینجوری که به دیوار تکیه داده بود، لب زد: مثل اینکه هنوز منو کامل نشناختی... من خیلی باهوش تر از توام خوش خنده.

هوسوک پر حرص لبش رو با دندون های تیزش گاز گرفت..
اینقدر محکم لبش رو گاز گرفت که مزه ی شوری خون رو توی دهنش حس کرد، اما اهمیتی نداد..

با صدای قدم هایی که بهش نزدیک میشدند، نفس عمیقی کشید و  سرش رو برای دیدن یونگی که هرلحظه بهش نزدیک تر میشد، بالا آورد.

یونگی با نزدیک شدن به هوسوک یکی از دستاش رو کنار سر هوسوک روی در کمد و دست دیگه اش رو کنار کمر هوسوک روی کمد گذاشت.

نگاهش رو به چشمای پسر داد و با نیشخند گفت: چیشد بیب؟! نمیتونی بری بیرون؟! فکر اینجاش رو نکرده بودی نه؟!

هوسوک با گستاخی و شجاعتی که خودش هم نمیدونست از کجا آورده، لب زد:  کلیدم رو بهم پس بده..

یونگی خنده ای کرد و تره ای از موی هوسوک که جلوی چشمش قرار داشت رو کنار زد  و گفت: کلیدت؟! ولی این کلید اتاق منه و از اول هم برای من بوده نه کس دیگه ای...

هوسوک سری تکون داد و گفت: اوکی.. اوکی...میشه بگین چرا درو قفل کردید؟!

£ واقعا نمیدونی چرا یا خودتو زدی به نفهمی؟!

هوسوک چشماش رو چند ثانیه روی هم گذاشت و اونارو ازهم فاصله داد و گفت: نه من واقعا دلیل اصلی شما رو نمیدونم...

یونگی سرش رو به صورت هوسوک نزدیک تر کرد و گفت: دلیلش اینکه که به محض اینکه کارولین ببینه تو پات رو از این اتاق بیرون گذاشتی... میفهمه که رابطه ی ما خوب نیست و اونموقع است که برای نزدیک شدن به من تلاش میکنه و هر هرزه گی که فکر کنی انجام میده.

هوسوک متعجب چند بار پلک زد و گفت: ولی چرا باید کارولین الان بیدار باشه و اینجارو زیر نظر داشته باشه؟!

یونگی لب هاش رو داخل دهنش فرو برد و گفت: چون اون یک روانی عه... اون هرکاری انجام میده تا به من نزدیک بشه....

هوسوک پلک عمیقی زد و گفت: باشه.. باشه... جایی نمیرم...

هوسوک مکثی کرد و ادامه داد: ولی گفته باشم بازم منحرف بازی در بیاری اینجا نمیمونم.

یونگی پوزخند رو اعصابی زد و گفت: امم... بهت قول نمیدم منحرف بازی در نیارم ولی..سعیم رو میکنم.

هوسوک سرش رو چندبار تکون داد و گفت: همین تلاشت هم برام کافیه... الان برو کنار میخوابم برم بخوابم.

یونگی با لجبازی از سر جاش تکون نخورد و با چشمای درخشانش منتظر به هوسوک چشم دوخت تا ببینه اون پسر چیکار میکنه.

هوسوک با دیدن تکون نخوردن یونگی کلافه چشماش رو مدت کوتاهی بست و زبونش رو روی لبش کشید که تازه متوجه ی خونی بودن لبش شد.

یونگی با دیدن لب پسر که آغشته به خون بود، اخمی کرد...
تمام مدت فقط فقط به چشمای خیره کننده و فریبنده ی پسر زل زده بود و متوجه ی خونی بودن لب پسر نشده بود...!

دستش رو بالا آورد و انگشت شصتش رو روی لب پسر کشید و گفت: لبت زخم شده... کمی خون اومده.

هوسوک دستش رو بالا آورد و روی هوا تکون داد و گفت: چیز خاصی نیست...

یونگی دست هوسوک رو روی هوا گرفت و انگشتای دستش رو بین انگشت های لاغر و زیبای پسر امگا قفل کرد و دستش رو روی کمد گذاشت.

با دقت اجزای صورت پسر رو از زیر نظر گذروند و گفت: چرا لبت اینطوری شده؟!

هوسوک تکونی به خودش داد و سعی کرد از زندانی که به وسیله ی یونگی توش گیر افتاده بود خودشو نجات بده اما با نزدیک تر شدن یونگی و تنگ شدن جاش، پوفی کشید و بیخیال زمزمه کرد: از حرص تو گازشون گرفتم.

یونگی ابروی چپش رو بالا انداخت و گفت: از حرص من؟؟ دیگه هیچوقت اینکارو با لب هات نکن.

هوسوک چشماش رو چرخوند و با پوزخند به چشمای یونگی زل زد و گفت: اگر بازم اینکارو بکنم اونوقت چیه میشه؟!

یونگی متقابلا پوزخندی زد و پشت انگشت اشاره اش رو روی گونه ی هوسوک کشید و گفت: میخوای واقعا بدونی بعدش چی میشه؟!

هوسوک آره ای زیر لب گفت و با نیشخند درست مثل نیشخند های یونگی منتظر به آلفای مقابلش چشم دوخت اما با حرکت بعدی یونگی، نیشخند از روی لب هاش پاک شد!!!

یونگی...لب هاش رو روی لب های کمی خونی پسر گذاشت و لب پایینی پسر که خونی بود رو بین لب هاش گرفت و مکی زد که مزه ی شوری خون لب پسر رو چشید.
زبون لجز و خیسش رو روی لب پایین پسر کشید و با بوسه ی کوچیکی که روی لب های هوسوک کاشت، عقب کشید.

هوسوک همچنان با چشمایی درشت شده بودند، به یونگی زل زده بود و تکون نمیخورد...
این چه کاری بود که یونگی کرد؟!
اون چطور همچین کاری کرد؟! اون حق نداشت چنین کاری بکنه...به هیچ وجه حق نداشت..!!
میخواست همون لحظه مشتش رو توی فک یونگی میکوبید و اونقدر میزتش تا دیگه از این غلطا نکنه..

ولی اصلا نمیتونست تو جاش تکون بخوره... انگار تمام دست و پاهاش بی حس شده بودند..

یونگی از پسر شکه فاصله گرفت و گفت: اینم از بعدش که میخواستی بدونی چی میشه... پس بهتره برای خودت هم که شده لبت رو دیگه زخمی نکنی، وگرنه قول نمیدم که دفعه ی بعدی هم اینکارو نکنم.

یونگی بدون حرف دیگه ای به سمت کمد لباس هاش برگشت و لباس های تنش رو با یک لباس راحت تر عوض کرد.
تمام مدت هوسوک همون جا جلوی کمدش ایستاده بود و دستش رو مشت کرده بود...

چرا هیچ اعتراضی به این کار یونگی نکرد؟!
چرا همون موقع مشت محکمی تو صورتش نکوبید؟!
چرا؟! واقعا چرااا؟!

یونگی نیم نگاهی به هوسوک انداخت و نیشخندی زد و گفت: هی... بهتره به این چیزا عادت کنی چون من علاقه ی زیادی به بوسیدن دوست پسرم دارم.

هوسوک نگاه پر از خشم و غضبش رو به یونگی دوخت و با حرص گفت: مثل اینکه واقعا فکر کردی من دوست پسرتم نه؟!

یونگی راضی از در آوردن حرص پسر امگا، بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت: باید واقعا فکر کنم دوست پسرمی تا بقیه هم باور کنند خوش خنده.

هوسوک چنگی به موهاش زد و پای چپش رو محکم روی زمین کوبید و با تن صدای نسبتا بالایی گفت: اصلا من دیگه نمیخوام به این مسخره بازی ادامه بدم.

یونگی با شنیدن حرف پسر، اخمی کرد و همینطور که ساعت مارکدار دور مچ دستش رو باز میکرد، گفت: ولی تو حق انتخاب نداری! این منم که میگم که این بازی رو کی تموم کنیم....الانم بهتره این مزخرف گویی هات رو تموم کنی چون میخوام استراحت کنم.

یونگی با باز کردن ساعتش از دور مچ دستش، اونو روی عسلی کنار تختش گذاشت و خودشو روی تخت انداخت.

هوسوک به ناچار به بحثشون پایان داد و چون خودش هم زیاد خسته بود و هرلحظه دلش میخواست تا زودتر بخوابه، سمت تخت بزرگ یونگی رفت و با فاصله ی زیادی از یونگی، روی سمت دیگه ی تخت دراز کشید.

یونگی زیر چشمی نگاهی به پسر انداخت و طبق عادت پوزخندی زد.

مثل اینکه کم کم داشت به خواسته اش نزدیک میشد..
واقعا نمیدونست دیگه میتونه تحمل کنه که آلفاش به اون امگا حمله نکنه یا نه؟!
چون همین الان هم زیاد صبر کرده بود!
همیشه وقتی با کسی میخواست سکس کنه اون شخص به محض دیدن یونگی، تصمیم میگرفت که باهاش بخوابه و یونگی هیچموقع برای راضی کردن پارتنر سکسش مشکلی نداشت...
اما این بار وقتی که چشمش این پسررو گرفته بود فهمید که اون پسر به همین سادگی مثل تمام کسایی که باهاشون سکس کرده بود، راضی نمیشه و باید برای راضی کردنش راه زیادی طی کنه!!

با حس خفه گی و گرمایی که حس میکرد، کلافه از سر جاش بلند شد و لباس مزاحم تنش رو بیرون آورد...
هرچقدر سعی میکرد این عادتش رو موقع خواب ترک کنه و سعی کنه با لباس بخوابه ، هیچوقت موفق نمیشد...

هوسوک با چشمای گرد و درشتش به پشت بازو ها و هیکل بی نقص و محشر یونگی از پشت خیره شد.
چطور همچین هیکل جذاب و خیره کننده ای داشت؟!

یونگی لباسی که از تنش بیرون آورده بود رو گوشه ای از اتاق انداخت و دوباره روی تخت دراز کشید و ملافه ی تخت رو روی پاهاش کشید.

هوسوک که الان به پهلو و به سمت یونگی خوابیده بود، آب دهنش رو قورت داد و معترض لب زد: هی گفتم منحرف بازی در نیار.

یونگی با حرف پسر خنده ای کرد و دستاش رو زیر سرش گذاشت و گفت: چیکار کردم مگه؟!

هوسوک اشاره ای به تن لختش کرد و گفت: همین که لخت شدی دیگه.

یونگی اینبار خنده ی بلند تری سر داد و گفت: فقط یه  لباس درآوردم مگه چیه؟! مگه این کار منحرف بازیه؟! من همیشه بدون لباس میخوابم خوش خنده.

هوسوک اخمی کرد و به لبش زبون زد و گفت: بهتره که این مدتی که منم اینجا میخوابم با لباس بخوابی.

یونگی غلتی زد و به شکم روی تخت دراز کشید و دستاش رو زیر بالشت خنکش برد و به پسر که بهش زل زده بود، نگاه کرد و لب زد: تو کسی نیستی که به من بگی چیکار بکنم و چیکار نکنم بیب... من که از این وضعیت ناراحت نیست تو ناراحتی.. میتونی تو هم برای اینکه راحت باشی لباست رو در بیاری هوم؟!

هوسوک ملافه ی تخت رو روی تنش بالا تر کشید و نگاهش رو از چشمای براق یونگی که توی تاریکی اتاق همچنان برق میزدند گرفت و گفت: من همینجوریشم راحتم... تو هم هرکاری دلت میخواد بکن.

یونگی لبخند محوی زد و چشمای خسته اش رو لحظه ای بست و گفت: نکنه میترسی بهت تجاوز کنم؟!.

هوسوک چیزی در جواب نگفت و پشتش رو سمت یونگی کرد و چشماش رو بست.

یونگی چند بار پلک زد و اینبار با تن صدای پایینی گفت: لازم نیست بترسی بیب... من تا طرف مقابلم راضی نباشه باهاش کاری نمیکنم....

یونگی نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست و زیر لب گفت: شب به خیر خوش خنده.

هوسوک نفس راحتی کشید و در جواب یونگی گفت: شب تو هم به خیر... منحرف.

🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀

°• عمارت پادشاه آلفاها •°

با باز شدن در عمارت، قامت تهیونگ و ماتیاس نمایان شد.
تهیونگ چند دکمه ی بالایی پیرهن خاکستری رنگش رو باز کرد و با قدم های خسته سمت پله ها رفت.

فقط فقط دیدن چشمای باز جیمین میتونست خسته گیش رو به کل در ببره...
چقدر ناراحت بود که مجبور شد از کنار جیمین بره و فقط به خاطر اینکه ماتیاس لعنتی دلش میخواست بره بیرون و تهیونگ به گفته ی پدرش که میگفت ممکنه ماتیاس شک کنه، مجبور شد جیمینش رو ترک کنه...
آخ که چقدر میخواست اون ماتیاس الان اونجا نبود و اون با خیال راحت پیش جیمینش میرفت و اون امگای چشم نقره ای رو توی بغلش میفشرد تا از شدت محکم بغل گرفتنش، اعتراض کنه و با چشمای خوشگل بهش زل بزنه و با اون صدای بهشتیش اسمش رو صدا بزنه....

پاهای کم جونش رو یکی یکی روی پله ها میذاشت تا از اون پله ها بالا بره و فقط فقط برای دیدن امید و منبع آرامشش .....

میتونست صدای قدم های ماتیاس رو پشت سرش بشنوه.. نباید در مقابل چشمان حسود ماتیاس به پیش جیمین میرفت چون تهیونگ به هیچ وجه دلش نمیخواست کوچکترین آسیبی به جیمین برسه...

با رسیدن به بالای پله ها، سمت ماتیاس برگشت و  بی مقدمه گفت: شب به خیر ماتیاس... خوب استراحت کن تا فردا.

ماتیاس به حالت قهر لب پایینش رو جلو داد و نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت: هوم... مگه میتونم خوب بخوابم وقتی تو اینجوری خشک و سردی!

تهیونگ کلافه دستش رو روی صورتش کشید و نفس عمیقی کشید و گفت: خب زیاد اوکی نبودم دیگه... بهم حق بده ماتیاس... هنوز به برگشتت عادت نکردم.

ماتیاس سرش رو کمی کج کرد و با چشمای سبزش به چشمای خسته و کمی قرمز پسر بزرگتر زل زد و گفت: تهیونگ.. میشه امشب بغلت بخوابم؟! دلم برای بغلت تنگ شده.

تهیونگ اخمی کرد و با قاطعیت لب زد: نه ماتیاس!!

ماتیاس پر حرص پاش رو به زمین کوبید و گفت: چرا اینجوری میکنه تهیونگ... تو که همیشه میزاشتی من بغلت بخوابم الان مشکل چیه که نمیذاری؟!؟

تهیونگ کلافه از غر غر ها و زبون نفهمی های پسر چشم سبز مقابلش لب زد: الان واقعا خسته ام... خیلی هم کثیفم دوست ندارم تو توی این وضع پیشم بخوابی... یه موقعیت بهتر دیگه پیشم بخواب، باشه؟!

ماتیاس لبخند محوی زد و به تهیونگ نزدیک شد و سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد و کمی روی پاهاش بلند شد تا هم قدم تهیونگ بشه.
دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و تا خواست لب هاش رو به لب های تهیونگ برسونه، تهیونگ صورتش رو کمی کج کرد و لب های ماتیاس به جای اینکه روی لب های کشیده و زیبای پسر بزرگتر فرو بیاد، روی گونه اش فرود آمد.

تهیونگ نمیذاشت کسی جز جیمین لب هاش رو ببوسه... درسته که تا قبل از جیمین بارها و بارها اشخاص مختلفی رو بوسیده بود اما الان که بهترین و پاک ترین امگای جهان رو داشت لب هاش فقط فقط جایگاه بوسه های او بودند...

ماتیاس بوسه ای عمیق روی گونه ی تهیونگ کاشت و دستاش رو از روی شونه های تهیونگ تا روی سینه اش کشید و گفت: آلفای من، میدونم خسته ای... برو و استراحت کن.

تهیونگ سعی کرد که مشتش رو توی صورت ماتیاس نکوبه و اونو به عقب هل نده...
او فقط آلفای یک نفر بود... کسی که به طرز عجیب و غیر قابل توصیفی قلب تهیونگ رو تمام و کمال برای خودش کرده بود و ملکه ی قلب و روح تهیونگ شده بود... اون کس قطعا فقط جیمین بود...

اوایل که حسش نسبت به جیمین یه جورایی فرق کرده بود و دیگه حس تنفری به جیمین نداشت، فکر نمیکرد که این حس الانش عشق باشه... فکر میکرد که فقط یک دوست داشتن ساده است درست مثل یونهوا، اما الان دیگه مطمئن شده بود حسش، حس پاک و مقدسی به نام عشقه.
اون عاشق جیمین شده بود....
مطمئن بود که عشقش به جیمین واقعیه...
چون اون حتی برای جیمین حاضر بود جونش رو هم بده...
تمام سختی هایی که الان داشت تحمل میکرد فقط فقط برای جیمین بود...

تهیونگ دستای ماتیاس رو از دور گردنش باز کرد و لبخند مصنوعی زد و گفت: تو هم برو و استراحت کن.

ماتیاس متقابلا لبخندی زد و به سمت اتاق خودش رفت.
تهیونگ به محض وارد شدن ماتیاس به اتاقش، نفس راحتی کشید و به سرعت سمت اتاقی که جیمین اونجا حضور داشت، دوید.

با رسیدن به در اتاق، جلوی در ایستاد و دستی داخل موهاش کشید...
واقعا نمیدونست بعد از اون اتفاق فاکی که افتاد چطور باید جیمینش روبه رو بشه و به چشمای زیباش زل بزنه...
واقعا نمیخواست حس ترک شدن و ناراحتی رو از چشمای جیمین ببینه، اصلا طاقتش  رو نداشت....

اما حس دلتنگی که توی قلبش اونقدر زیاد و کثیر بود که به چیزی جز دیدن دوباره ی جیمین فکر نمیکرد!!!

دستش رو سمت دستگیره ی در برد و با لبخند زیبایی که خیلی کم اوقات روی لب هاش شکل میگرفت، درو باز کرد و وارد اتاق شد.

با دیدن اتاق خالی و تخت مرتب شده ی اتاق، اخمی کرد و جیمین رو صدا زد: جیمین... جیمین؟!

با نشنیدن صدایی، حس عجیبی رو توی قلبش حس کرد...
انگار تمام اون اتاق دور سرش میچرخیدند...
انگار در و دیوار های اتاق به بدبختی و احمق بودنش می خندیدند و با صدای خنده هاشون اعصاب تهیونگ رو به هم می ریختند....

جیمین، جفتش، امگای چشم نقره ایش کجا بود؟! نکنه اتفاق بدی براش افتاده بوده و مجبور شدن ببرنش بیمارستان؟! نکنه مشکلی برای بچه هاش پیش اومده بود؟!

با عجله از اون اتاق که انگار فضاش هر لحظه تنگ تر و خفه کننده تر میشد، بیرون زد و سمت اتاق پدرش دوید.
با رسیدن به اتاق پدرش، بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت: پدررر... جیمین کجاست؟!

اون سو که به خاطر ورود ناگهانی پسرش شکه شده بود، دستش رو روی قلب ناآرومش گذاشت و روی مبل راحتی داخل اتاقش نشست و گفت: هزار بار بهت گفتم اینجوری وارد اتاقم نشو.

تهیونگ سمت پدرش قدم برداشت و بدون توجه به حرف پدرش، دوباره سوالش رو تکرار کرد: جیمین کجاست؟! اتفاقی براش افتاده؟! چرا توی اتاقش نبود؟! نکنه بلایی سرش اومده و شما بهم نمیگین؟!

اون سو دستش رو به معنی سکوت بالا آورد و گفت: تهیونگ.. آروم باش معلوم هست چته؟! دو دقیقه آروم بگیر و بشین تا بهت بگم جیمین کجاست.

تهیونگ روی مبل مقابل پدرش نشست و لبش رو با استرس جویید و گفت: نشستم ...حالا زودتر بگید چیشده که دارم میمیرم از نگرانی.

اون سو با خونسردی به پشتی مبل تکیه داد و پای چپش رو روی پای راستش انداخت و گفت: چند دقیقه بعد از تو پادشاه یونگی اومد اینجا و با دیدن حال و روز جیمین خیلی عصبانی شد و اونو با خودش برد.

تهیونگ پوزخند عصبی زد و داد زد: شما هم فقط نگاش کردی؟! نباید میزاشتی جیمینو ببره!!!

اون سو نگاهی به حال بد و داغون پسرش انداخت و با لحن آرومی گفت: من سعی کرد قانعش کنم تا بزاره جیمین همینجا بمونه اما نتونستم، اون پادشاه یونگی ممکن بود یک آبروریزی به پا کنه که نتونیم جمعش کنیم.

تهیونگ با عصبانیت از جاش بلند شد و تند تند شروع به قدم زدن داخل اتاق پدرش کرد و گفت: برای جیمین خوب نیست ازم دور باشه..اگه مشکلی براش پیش بیاد و من نباشم ممکنه خودش یا بچه ها آسیب ببینند....باید براش اینارو توضیح میدادی باید قانعش میکردی پدر.

& من همه ی اینارو براش توضیح دادم اما اون به هیچکدوم از حرفام گوش نداد... من چیکار میتونستم بکنم.. نمیتونستم جلوش رو بگیرم.

تهیونگ موهاش رو با عصبانیت کشید و سمت در اتاق قدم برداشت و گفت: باید به زور جلوش رو میگرفتی... پدر قسم میخورم اگه یه تار مو از سر جیمین و بچه هام کم بشه دیگه به هیچی اهمیت نمیدم و همه ی حقیقت رو میزارم کف دست ماتیاس تا اون هر گوهی میخواد بخوره... دیگه هم برام مهم نیست که چی به سر شما میاد.... پس بهتره به خاطر خودتون هم که شده، جیمینو برگردونید.

با اتمام حرفش با عصبانیت از اتاق خارج شد و درو محکم پشت سرش بست.

اون سو نفس عمیقی کشید و سیگار گرون قیمتش رو روشن کرد و بین لب هاش گذاشت...
از این تهیونگ دیوونه که دیده بود هرکاری بر میومد...
باید جیمین رو قبل از اینکه دیر بشه به عمارت برمیگردونند...

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

°• عمارت پادشاه امگاها °•

با حس نور شدیدی که روی پلک هاش افتاده بود و اذیتش میکرد، چشماش رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت.
با دیدن وضعیتش، چشماش لحظه ای گرد شد.

هوسوک بهش چسبیده بود و دستاش رو دور کمرش انداخته بود و پاش رو روی پاهاش انداخت بود و سرش روی سینه ی لخت یونگی قرار داشت.

یونگی کمی تکون خورد و پسر کیوت توی بغلش رو بیشتر به خودش نزدیک کرد..
دیگه موقعیتی مثل این پیدا نمیکرد تا بتونه اینقدر به این پسر نزدیک بشه..
دستش رو روی کمر لخت پسرک که به خاطر بالا رفتن لباسش نمایان بود، گذاشت و به چشمای بسته اش خیره شد.
مژه های بلندش به خاطر نور خورشید برق میزدند و سایه هاشون روی گونه هاش افتاده بودند...
لب هاش کمی باز بود و یونگی رو به شدت وسوسه میکرد که اون لب هارو با خشونت ببوسه و زبونش رو تو حفره ی گرم دهن پسر  امگا فرو ببره...

با تکون خوردن پلک های هوسوک، به سرعت چشماش رو بست و خودشو به خواب زد.
میخواست ببینه هوسوک وقتی وضعیتشون رو میبینه چه واکنشی از خودش نشون میده!

پسر امگا چشماش رو باز کرد و با دیدن صورت یونگی در نزدیکی خودش، چشماش اندازه ی قابلمه گرد و درشت شد.

دیشب چه اتفاقی دقیقا افتاده بود؟!
چرا توی بغل یونگی بود و اینجوری یونگی رو بغل کرده بود و سرش رو روی سینه اش گذاشته بود؟!
نباید یونگی این وضعیت رو میدید وگرنه قرار بود زیاد دستش بندازه و بهش متلک بگه!

آروم سرش رو از روی سینه ی یونگی برداشت و نگاهی به دست یونگی که روی کمرش قرار داشت، انداخت.
لبش رو گزید که با سوزش لبش، صدای ریزی از خودش در آورد... فراموش کرده بود که لبش زخم شده...

دستش رو سمت دست یونگی برد تا اونو کنار بزنه و بتونه خودشو از اون منجلابی که توش گیر افتاده بود.، نجات بده.

با حرکت ناگهانی دست یونگی، که بازوش رو گرفت و سمت خودش کشوند، توی بغل یونگی افتاد و دستش رو برای نگه داشتن خودش روی سینه ی یونگی گذاشت.
با دیدن چشمای باز یونگی، آب دهنش رو با صدا قورت داد و از نگاه کردن به چشمای شیطنت بار یونگی طفره رفت.

یونگی پوزخندی زد و دستش رو دور کمر پسر امگا محکمتر کرد و دست دیگه اش رو زیر سرش گذاشت و  با صدایی خشدار  به خاطر تازه بیدار شدنش، لب زد: صبح به خیر.

هوسوک در جواب چیزی نگفت و سرش رو از خجالت به زیر انداخت....
کارش تموم بود.. دیگه قرار نبود از دست حرف های منحرفانه ی یونگی تموم بشه.

یونگی سرش رو کمی کج کرد تا بتونه صورت پسر رو ببینه.

£ امم.. توی بغل من خوابیدن حس خوبی داره نه؟!

هوسوک اخمی کرد و به یونگی نگاه کرد و گفت: اصلا هم اینطور نیست... اتفاقا خیلی هم مزخرفه.

یونگی خنده ای کرد و دندون های سفیدش رو به رخ پسر مقابلش کشید.

£  اگه مزخرفه پس چرا دیشب اونجوری بغلم کرده بودی؟! درست مثل بیبی بوی ها که ددیشون رو بغل میکنند.

هوسوک با شنیدن حرف یونگی،  سعی کرد خودش رو به سرعت از تو بغل اون آدم منحرف بیرون بکشه که یونگی زود فکرش رو خوند و دست اونو محکم گرفت و روی تخت انداختش و دستای پسر رو بالای سرش بهم قفل کرد و همینطور که روی بدن هوسوک قرار گرفته بود، گفت: بیبی داری فرار میکنی!

هوسوک دستاش رو تکون داد تا آزاد بشن اما با محکم تر شدن دست یونگی روی دستاش، پوفی کشید و گفت: بهم نگو بیبی.... من و تو فقط داریم نقش دوست پسرا رو بازی میکنیم تو نکنه واقعا فکر میکنی من دوست پسر واقعیتم که اینجوری صدام میزنی و یا مثل دیشب میبوسیم؟! دیگه حق نداری بدون اجازم منو ببوسی.... وگرنه ایندفعه میرم پیش اون دختره کارولین و....

با قرار گرفتن لب های یونگی روی لب هاش، حرفش قطع شد و با چشمای درشتش به چشمای بسته ی یونگی نگاه کرد.

یونگی با مهارت لب هاش رو روی لب های پسر امگا تکون میداد و بوسه های ریزی روی لب های پسر میذاشت...

هوسوک سعی کرد تا سرش رو تکون بده اما یونگی با دستش محکم چونه اش رو گرفت و مانع از حرکتش شد.

یونگی زبونش رو به آرومی روی لب های پسر کشید و مک محکمی به لب پایینی پسر زد که ناله ای ریز از گلوی پسر خارج شد.
زخم های لبش دوباره باز شدند و کمی خون اومدند...

هوسوک واقعا از حرکت لب های یونگی روی لب هاش یه جوری شده بود.. میخواست اونم لب های نرم یونگی رو بین لب هاش بگیره و باهاش همکاری کنه... اما قرار نبود بهش رو بده!! اون آلفا همینجوریش هم پررو بود وای به روزی که هوسوک بهش نخ میداد..

هوسوک لب هاش رو کمی از هم فاصله داد و با قرار گرفتن لب یونگی بین لب هاش، محکم لب یونگی رو گاز گرفت که یونگی ناله ای کرد و عقب کشید.

یونگی دستش رو روی لبش گذاشت و غرید:دیوونه ی وحشی...چرا گاز میگیری؟!

هوسوک پر حرص غرید: همین الان داشتم بهت تذکر میداد که بی اجازه منو نبوس!

یونگی نیشخندی زد و ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت: من کسی نیستم که به تذکرت گوش بدم بیب.... من هرکاری دلم بخواد انجام میدم و الان هم فقط از دوست پسرم یک بوسه ی صبحگاهی گرفتم.

با صدای تق تق در اتاق، هوسوک تکونی به بدنش داد و گفت: ولم کن.... یه نفر پشت دره نمیخوام اینجوری مارو ببینه.

یونگی از قصد پاهاش رو دو طرف پاهای پسر گذاشت و دستاش رو دور مچ دستای پسر امگا محکمتر کرد.

هوسوک غرید: داری چه غلطی میکنی... ولم کن.. دستام دارن درد میگیرند.

یونگی  صورتش رو به صورت پسر زیرش نزدیک تر کرد و به چشمای زیبای هوسوک زل زد و با پوزخند روی لب هاش خطاب به شخص پشت در، گفت: بیا داخل.

کسی که پشت در بود با اجازه ی یونگی وارد اتاق شد و با دیدن وضعیت اون دو پسر روی تخت چشماش گرد شد و هل شد و خواست از اتاق بیرون بره که با حرف یونگی ایستاد: بگو چی میخوای؟!

هوسوک نگاهی به کسی که وارد اتاق شده بود انداخت و با دیدن سولنا آه از نهادش بلند شد.
چرا بین اون همه خدمتکار باید سولنا به اونجا میومد و اونارو تو همچین وضعیتی میدید؟!؟!؟!؟!

سولنا با لبخند به کاپل مقابلش نگاه کرد و گفت: امم... ببخشید مزاحم کارتون شدم ارباب اما جناب کیم تهیونگ تشریف آوردند و میخوان شمارو ببینند.

یونگی با شنیدن اسم تهیونگ، اخمی کرد و با ابرو های در همش گفت: باشه الان میام پایین..

سولنا احترامی گذاشت و بعد از چشمکی که به هوسوک زد از اتاق خارج شد.

هوسوک با حرص سرش رو روی بالشت زیر سرش کوبید و رو به یونگی غرید: همینو میخواستی؟! سولنا همه چی رو دید حالا خدا میدونه چه فکرایی راجب ما میکنه.

یونگی نیشخندی زد و نگاهش رو به لب های پسر داد و گفت: بهتر... بزار هر فکری میخواد بکنه...

صورتش رو به صورت پسر زیرش نزدیک تر کرد و تا خواست دوباره لب های هوسوک رو روی لب هاش حس کنه، هوسوک یکی از پاهاش رو بالا آورد و محکم بین دو پای آلفای منحرف روش کوبید که ناله ی دردناک یونگی داخل اتاق پیچید.

یونگی که صورتش از درد قرمز شده بود، روی تخت افتاد و دستاش دور مچ دستای هوسوک شل شد و هوسوک از این فرصت استفاده کرد و به سرعت از تخت پایین پرید.

یونگی چنگی به ملافه ی روی تخت زد و با درد زیادی که داشت، گفت: حسابت رو میرسم...

هوسوک خنده ای کرد و لباس تنش رو درست کرد و بعد از مرتب کردن موهاش جلوی آینه، سمت در اتاق رفت و قبل از خارج شدن از اتاق، خطاب به یونگی گفت: صبحانه آماده است ... تشریف بیارید و میل بفرمایید ارباب!

و به سرعت از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست.

یونگی با چشمای درخشانش همینطور که به در اتاق زل زده بود، زیر لب زمزمه کرد: فکر نکن به خاطر این کارت ولت میکنم... بیبی بوی.

𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁 𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁 𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁

با حفظ خونسردی، و با ظاهر بیخیال و مغرور همیشگیش روی مبل های گرون قیمت و کلاسیک عمارت پادشاه امگاها نشسته بود و منتظر پادشاه یونگی بود.
درسته که ظاهرش و حالت چهره اش چیزی رو به روز نمیدادند اما از درون در حال فروپاشی بود...
هرلحظه ممکن بود گرگ منقلب درونش کنترلش رو از دست بده و به سمت اتاق های اون عمارت بره تا امگای سرکشش رو پیدا کنه و تا شب اون امگا رو توی تختش زندانی کنه!!
اما هربار با فشردن ناخون های تیزش، به کف دستاش و زخم شدن کف دستاش، کنترل گرگش رو به دست میگرفت...

نگاهی به پله ها انداخت و با ندیدن یونگی اخمی جذاب بین ابرو های کشیده و پر پشتش جا خوش کرد  و به ساعت مچیش نیم نگاهی انداخت.

طبق گفته ی یکی از خدمتکار ها نزدیک بود که دیگه سر و کله اش پیدا بشه.

با صدای پایی که از دور میشنید، نگاهش رو از روی کفش هاش برداشت و به بالای پله ها چشم دوخت.

با دیدن هوسوک که تند و با عجله از پله ها پایین اومد، ابروی راستش رو بالا انداخت و سرش رو کمی کج کرد و با صدای بم و جذابش هوسوک رو صدا زد: هوسوک...

هوسوک با شنیدن صدای تهیونگ، سمت جایی که تهیونگ نشسته بود، برگشت و با دیدن تهیونگ، لبخند کوچیکی زد و به تهیونگ نزدیک شد.

وقتی مقابل تهیونگ قرار گرفت، احترامی به تهیونگ گذاشت و گفت: سلام جناب کیم تهیونگ.... خیلی خوش اومدید.

تهیونگ لبخند ساده ای تحویل هوسوک داد و گفت: حالت خوبه؟!  اینجا که بهت بد نمیگذره؟!

هوسوک سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت: نه خوبه... راستی شما چرا این موقع صبح به اینجا اومدید؟!

تهیونگ تکونی به گردنش داد و نیم نگاهی به اطرافش انداخت و با تن صدای پایینی پرسید: هوسوک...میخوام یه چیزی ازت بپرسم.

هوسوک لب هاش رو جلو داد و با جدیت کمی به تهیونگ نزدیک تر شد و گفت: چی میخواین ازم بپرسین؟!

تهیونگ صورتش رو نزدیک تر برد و با لحن آرومی گفت: ببینم... جیمین اینجاست؟!

هوسوک با شنیدن سوال تهیونگ مکثی کرد و دستاش رو پشت سرش بهم قفل کرد.

نمیدونست باید چه جوابی به تهیونگ بده...
نمیدونست اینکه به تهیونگ بگه جیمین اینجاست یا نه کار درستی میکنه یا نه؟!
اگر یونگی از دستش عصبانی میشد که این حرفو زده چی؟!

- هوسوک؟! شنیدی چی گفتم؟!

هوسوک با صدای تهیونگ از فکر بیرون اومد و به تهیونگ که بهش زل زد، نگاه کرد.

آب دهنش رو قورت داد و با لکنت گفت: خب... راستش...اممم..

£ چی باعث شده به اینجا بیای کیم تهیونگ؟!

هوسوک با شنیدن  صدای پر ابهت و محکم یونگی که از بالا پله ها میومد، سمت پله ها چرخید و با دیدن یونگی با اون جذبه و استایل بی نظیرش، لبش رو گاز گرفت.
چطور اون لعنتی اینقدر خوش استایل بود؟!؟!

تهیونگ با دیدن یونگی که بالا پله ها ایستاده بود و با نیشخند بهش زل زده بود، از روی مبلی که نشسته بود، بلند شد و دستاش رو توی جیب های شلوارش فرو برد و گفت: منتظرت بودم پارک یونگی!

یونگی دستش رو روی نرده های کنار پله ها گذاشت و به آرومی از پله ها پایین اومد و وقتی به پایین پله ها رسید، نیم نگاهی به هوسوک انداخت و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟!

هوسوک تا خواست جواب یونگی رو بده، تهیونگ زودتر پیشقدم شد: من کارش داشتم.

یونگی نگاهش رو از هوسوک گرفت و به تهیونگ که با بیخیالی دوباره روی مبل نشسته بود، داد و گفت: ولی من از تو سوال نپرسیدم جناب کیم.

تهیونگ پوزخندی زد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و گفت: پادشاه یونگی... بهتر نیست به جای وقت تلف کردن، حرفمون رو بزنیم؟!

یونگی سری تکون داد و سمت مبل مقابل تهیونگ رفت و روی اون نشست و لب زد: زودتر کارت رو بگو.

تهیونگ نگاهی به هوسوک انداخت و دوباره نگاه جدیش رو به یونگی داد و گفت: بهتر نیست تنها صحبت کنیم؟!

یونگی با اشاره ی دستش از هوسوک خواست اونارو تنها بزاره .
هوسوک بعد از احترامی که گذاشت از اون دو آلفا که با نگاهشون باهم حرف میزدند، دور شد.

یونگی پای چپش رو روی پای راستش انداخت و دستاش رو روی پاهاش گذاشت و گفت: خب... میشنوم.

تهیونگ دستای عرق کرده اش رو روی شلوارش کشید و با حفظ خونسردی لب زد: من اومدم جیمین رو با خودم ببرم.

با این حرف تهیونگ، یونگی ناگهان زیر خنده زد صدای خنده هاش داخل عمارت پخش شد.

تهیونگ با بی حسی به یونگی که مشغول خندیدن بود، نگاه کرد و گفت: چیز خنده داری گفتم جناب پارک؟!

یونگی به حالت نمایشی اشک گوشه ی چشمش که به خاطر خنده از چشمش بیرون اومده بود، رو پاک کرد و گفت: واقعا فکر کردی منم همینجوری میزارم تو جیمین رو ببری؟! واقعا با خودت چی فکر کردی؟!

تهیونگ اخمی کرد و لب های خشکش رو با زبونش خیس کرد و گفت: ولی جیمین باید با من برگرده... من آلفاش هستم و اون نمیتونه از من دور باشه.

یونگی سرش رو آروم بالا و پایین کرد و با چشمای براقش به چشمای کشیده و مشکی تهیونگ زل زد و گفت: ولی من به اینکه تو آلفاش هستی اهمیت نمیدم.... فقط نظر جیمین برای من مهمه.

تهیونگ پوزخندی زد و گفت: پس جیمین با من برمیگرده چون میدونم نظر جیمین هم اینه که با من برگرده!

یونگی سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت: فکر نمیکنم جیمین بخواد به اون عمارت برگرده!!

یونگی بعد از گفتن این حرفش، از روی مبل بلند شد و بی توجه به تهیونگ سمت سالن غذا خوری رفت تا صبحانه اش رو میل کنه.

تهیونگ همینطور که به رفتن یونگی نگاه میکرد، از سر جاش بلند شد و صداش رو کمی بالا برد و گفت: تو چطور نظر جیمین رو میدونی در حالی که هنوز ازش نپرسیدی؟!

+ اشتباه نکن کیم تهیونگ.

تهیونگ با شنیدن صدای جیمین، به بالای پله ها جایی که امگای دوست داشتنیش ایستاده بود، زل زد و گفت: جیمین..

جیمین با چشمایی که پر از اشک بودند و هر لحظه امکان جاری شدن از چشم هاش رو داشتند به تهیونگ نگاه کرد.
چقدر دلتنگ اون آلفای عوضی و خیانت کار شده بود..
چقدر دلش برای فورمون های تلخش تنگ شده بود...
چقدر دلش میخواست همونجا تند سمتش میدوید و خودشو توی بغل اون آلفا مینداخت و تموم ریه هاش رو از عطر تنش پر میکرد..

ولی جیمین با خودش عهد بسته بود که دیگه ضعیف و متوسل به کسی نباشه...
اول شاید فکر میکرد که تهیونگ دیگه دوسش داره و میتونه با خیال راحت به اون آلفا تکیه کنه... اما با کاری که تهیونگ در حقش کرد و خنجری که توی قلبش فرو کرد دیگه نظرش رو عوض کرد...
دیگه قرار نبود مثل قبل با مدارا کردن و مهربونی تهیونگ رو ببخشه و پیشش برگرده طوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده!!!..
اصلا قرار نبود اینکارو بکنه....
قرار بود که تهیونگ رو به شدت به خاطر کارش پشیمون کنه... قرار بود کاری کنه که تهیونگ برای برنگردوندنش به پاش بیافته و ازش التماس کنه تا دوباره برگرده پیشش....
دیگه  معصومیت و مهربونی کافی بود....
حتی یکبار هم که شده باید روی دیگه اش رو نشون تهیونگ میداد...

جیمین با قورت دادن بغض درون گلوش، با صدای بلند گفت: بهتره راهت رو بِکشی و بری کیم تهیونگ!

تهیونگ با گیجی و منگی به جیمین نگاه کرد و گفت: منظورت چیه جیمین؟!

جیمین نفس عمیقی کشید و با جدیت لب زد: برادرم جواب سوالت رو داد.... جوابش همون جواب منه.... دلم نمیخواد دیگه ببینمت کیم تهیونگ... حالا هم از اینجا برو.

تهیونگ با شنیدن حرف دردناک جیمین، بغضی کرد که چونه اش از فشار بغض بزرگی که به گلوش چنگ میزد، لرزید.

جیمین چطور تونست اونجوری با بیرحمی این حرف رو بهش بزنه؟!
چطور میتونه این کارو با آلفاش بکنه؟!
چطوررررر؟!
مگه دل نداشت؟!
مگه رحم و دلسوزی تو قلبش وجود نداشت؟!

تهیونگ با صدایی که بغض داخلش به خوبی مشهود بود، لب زد: تو... تو چطور میتونی همچین.. حرفی به من.. من که آلفات هستم بزنی؟!؟
چطور میتونی اینجوری بیرحم باشی جیمین؟!

جیمین پوزخندی زد و دستش رو محکم روی نرده های پله ها که کنار دستش قرار داشت، کوبید و داد زد: من بیرحم ام؟! من بیرحم ام یا تو که تو چشمای من زل زدی و گفتی اون پسره معشوقه ات عه؟!
من بیرحم ام یا تو که تمام مدت ادای عاشقارو در می آوردی تا منو خام خودت بکنی تا آخر اینجوری بهم ضربه بزنی و بری با یکی دیگه ؟؟؟؟ هان!!؟
بگو.. جوابم رو بده... من بیرحم ام یا تو لعنتی!؟؟!؟

تهیونگ با هجوم سیل عظیمی از اشک به چشم هاش سرش رو پایین انداخت تا جیمین اشکا هاش رو نبینه.

جیمین بار دیگه دستش رو محکم روی اون نرده ها کوبید و بدون توجه به دردی که داخل دستش پیچید، دوباره گفت: تو یک عوضی آشغالی کیم تهیونگ..... تو آدم نفرت انگیزی هستی.... تو اونقدر بیرحم و آشغالی که منو... منی که امگات بودم و بچه هات رو باردار بودم اونجوری نابود کردی و با حرفات خنجر تیزی رو توی قلبم فرو کردی.... تو منو تو این حال و روز انداختی..... دیگه نمیخوام ببینمت کیم تهیونگ!! برای همیشه از زندگیم گمشو بیرون.

تهیونگ با حس دردی که توی قلبش پیچید، دستش رو روی قلب گذاشت و آهی کشید.
درست بود....همه ی حرفای جیمین حقیقت داشتند و تهیونگ قلبش به خاطر اون همه ظلمی که در حق جیمین کرده بود، به درد اومده بود.
وقتی خودش هم به حرفای جیمین و بیمعرفتی ها و ظلم هایی که در حق جیمین کرده بود، فکر میکرد دلش می‌خواست صدبار که سهله... هزار بار بمیره تا حتی یکم هم که شده قلب آسیب دیده ی جیمین درمان بشه.

تهیونگ با چشمای خیس از اشک با جیمین که بالای پله ها درحال هق هق زدن بود، چشم دوخت و گفت: جیمین من... من متاسفم... لطفا خودتو ازم دریغ نکن.

جیمین پر حرص چنگی به موهاش زد و مشت هاش رو پی در پی روی نرده های فلزی پله کوبید و داد زد: ساکت شو.. بازم داری با حرفات خرم میکنی.... دلم نمیخواد ببینمت... برو بیرون... برو بیرون.

یونگی که تمام مدت فقط با سکوت کردن گوشه ای ایستاده بود و به اونها نگاه میکرد، با دیدن حال بد جیمین ، سمت پله ها رفت و از اونها بالا رفت.

جیمین همچنان دست راستش رو روی نرده ها میکوبید و میگفت: تو... تو همیشه منو خر فرض کردی... من دیگه.. احمق نیستم.... من.. احمق نیستم.. کیم تهیونگ.

جیمین با حس سرگیجه ای که به طور ناگهانی شدید شده بود، به نرده های پله ها تکیه داد.
سرگیجه ای که از اول داشت الان شدید تر شده بود..

چشماش رو محکم روی هم فشرد و پایین اون میله ها نشست و نفس عمیقی کشید.

تهیونگ با دیدن حال جیمین، پر استرس صداش زد: جیمینم.... خوبی؟!

جیمین محکم سرش رو به نرده های پله ها کوبید و با بغض داد زد: من جیمین تو نیستم.... من جیمین تو نیستم.

یونگی درست در همون موقع به جیمین رسید و دستاش رو دو طرف صورت پسرک گذاشت و لب زد: آروم باش جیمین.. آروم.

جیمین چنگی به پایین لباس یونگی زد و با چشمای نقره ای رنگش به یونگی زل زد و گفت: هیونگ.... اونو.. همین الان.. از این عمارت بیرون کن... خواهش میکنم.

یونگی سرش رو تکون داد و بدن لرزون جیمین رو توی بغلش گرفت و با صدای بلند خطاب به بادیگارد هاش لب زد:  اونو بندازینش بیرون... همین الان.

بادیگارد های یونگی، به سرعت سمت تهیونگ دویدند.

تهیونگ سمت پله ها دوید تا خودشو به جیمین برسونه اما با اسیر شدن بازوهاش توسط اون بادیگارد ها، شروع به تقلا کردن کرد.

- ولم کنید.. من باید برم پیش جیمین... گفتم ولم کنید... شما چطور جرأت میکنید با من اینجوری رفتار کنید؟!

بادیگارد ها به زور تهیونگ رو سمت در ورودی عمارت بردند و اونو از عمارت بیرون کردند.

𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒 𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒𖢒

سلام بچه ها... حالتون چطوره؟!
امیدوارم حالتون خوب باشه.... 😘❤
این پارت بیشتر از 7000 کلمه شد و واقعا این تازگی ها درحال تلاشم تا بتونم تا قبل از 16 شهریور ماه تا میتونم از این فیک رو بنویسم اما بعد از اون مدرسه ام شروع میشه و زیاد وقت نمیکنم پارت بنویسم و شاید هر 3 هفته یکبار، یک پارت آماده کنم و آپ کنم
:(
امیدوارم به خوبی بتونم داستان رو به آخرش برسونم.

ممنون که همیشه با نظراتتون بهم انرژی میدید...
خیلی خیلی ممنون و متشکرم...
دوستون دارممممم❤😍

💛 ووت و کامنت فراموش نشه.... 🖤

🖤 پرپل پرنس:By 💛 

💛 1401/6/5 🖤







Continue Reading

You'll Also Like

18.3K 4K 22
❥︎ 𝐄𝐥𝐞𝐠𝐚𝐧𝐜𝐞🥂⛓ 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : Romance , Smut , Sliceoflife , Dram , Mpreg , Angst , Harsh , 𝒄𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : KookMin 𝒘𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓 : shine چی میش...
212K 41.3K 64
{کامل شده} فصل اول: ج: خداروشکر که کار احمقانه‌ای ازم سر نزده حداقل! ت: ممکن بود برام عکس دیک بفرستی! ج: چی ت: چی وقتی تهیونگ شروع میکنه به پیام دادن...
129K 23.4K 43
+بد ترین غم اینه که وارد زندگی بشی که توش عشق وجود نداشته باشه تقریبا مثل این میمونه که این دنیا رو ترک کنی بدون اینکه به کسایی که دوسشون داری چیزی ا...
72.9K 9.7K 23
خلاصه: جونگ کوک... پسر ۱۸ ساله ای که زندگی فوق العاده ای کنار خانواده اش داره. ولی چی میشه اگر یک روز فایل داستانی رو با اسم‌ خودش پیدا کنه و اون داس...