🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣�...

Por purple-prince

80.7K 9.4K 2.4K

نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال... Más

🙃معرفی شخصیت💦
🔞Part:1❌💦
🥀Part:2🥺
😯پشماااام🤯
😢Part:3💦
💓Part:4🐺
😢 Part :5
🥺Part:6😚
...مهم...
Part:7😶
Part:8☺
🥰 Part:9🥺
🤩Part:10👶
🖤Part:11🌈
💦Part:12🔞
🐻 Part:13
💦🔞Part:14 😍
🤩 Part:15😏
♡Part:16🤩
🥰 Part:17😢
😁Part:18✩
👶👶Part:19💦
😙Part:20💦
🔞Part:21🙃
😭Part:22💕
🙂Part:24 ☘︎
✦✧ Part:25😈
🍷Part:26 💔
💦Part:27😌
👧🧒Part:28☺︎
🤗Part:29✺
❗توجه...توجه❗
🤒Part:30💕
🔞💦Part:31
🥺Part:32

😏 Part:23 😞

1.4K 234 132
Por purple-prince

غلط املایی یا هرچیز دیگه ای دیدید، بگید :)

*آنچه خواندید*

چشمای نقره ای و پر از اشک جیمین، برای آخرین بار به تهیونگ و دستای ماتیاس که دور بازوی تهیونگ حلقه شده بودند، زوم شد و لبخند تلخی ، به تلخی زهر مار زد....

  اما قبل از رسیدن اون سو به پسرک که از درد خم شده بود،  بدن بیحال جیمین روی زمین سالن مهمونی  پخش زمین شد و نفس های تهیونگ با دیدن خونی که از بینی پسرک جاری شد، به شمار افتاد.
و بعد از اون تنها صدای جیمین جیمین گفتن های اون سو بود که داخل سالن بزرگ مهمونی عمارت اکو میشد.

▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜▪️⬜

نمیدونست کاری که میخواد انجام بده درسته یا نه؟!
بالاخره بعد از کلی فکر کردن به یک جواب رسیده بود..
او ،،،
جانگ هوسوک تصمیم گرفته بود مدتی رو نقش دوست پسر یونگی رو بازی کنه و فقط فقط به خاطر جبران کار یونگی...
این کاری که میخواست انجام بده هیچ دلیل دیگه ای جز این نداشت...

نگاهش رو به ساعت داخل اتاقش داد..ساعت  نزدیک به 7 شب بود...
همون طور که از قوانین یونگی آگاهی داشت، یونگی جمعه شب ها ساعت 7 شب حمام میکرد و وظیفه ی هوسوک بود تا وان حمام رو براش آماده کنه...

بعد از نفس عمیقی که کشید دستی به لباسش کشید، مدتی بود که دیگه مثل خدمه ی این عمارت لباس میپوشید... لباس های خدمه زیبا و مرتب بودند و هوسوک از اون لباس بدش نمیومد وگرنه تا الان اون لباس رو دور انداخته بود...

دستگیره در اتاقش رو به سمت پایین فشرد و از اتاقش خارج شد.
مدتی میشد که موضوعی ذهنش رو درگیر کرده بود...
دلش میخواست از یونگی بپرسه که چرا همچین اتاقی بهش داده!
مگه او مثل بقیه خدمتکار نبود؟! پس چرا به جای اینکه یکی از اتاق های زیرزمین رو بهش بده این اتاق که چیزی از زیبایی و راحتی کم نداشت بهش داده بود؟!

بعد از نگاهی گذرا به راه روی عمارت، سمت اتاق پادشاه یونگی قدم برداشت.
قدم های پر از استرس و مرددش رو سمت اتاق یونگی روانه میکرد و همچنان راجب حرفی که میخواست به یونگی بزنه، تفکر میکرد.

با رسیدن به در اتاق، آب دهنش رو قورت داد و با کلید داخل جیبش درو باز کرد و بدنش رو به داخل اتاق تاریک کشوند.

با لمس کلید چراغ های اتاق، اونارو روشن کرد و یکی یکی چراغ های اتاق درخشیدند و نور خودشون رو داخل اتاق پخش کردند.

هوسوک نفس لرزونش رو از سینه اش خارج کرد و سمت حمام اتاق قدم برداشت.
باید سریع کارش رو انجام میداد، مدت زیادی تا برگشت یونگی نمونده بود...

با عجله شیر آب گرم و سرد رو باز کرد و با تنظیم کردن اونا، منتظر به وان که کم کم از آب لبریز میشد، چشم دوخت.

با پر شدن وان حمام شیر آب رو بست و درست در همون فاصله ی زمانی، متوجه ی باز و بسته شدن درب اتاق شد.
و بازهم اون استرس لعنتی به سراغش اومد...
چرا اینقدر استرس داشت؟!
چرا از اینکه فقط میخواست یک حرف ساده به یونگی بزنه اینقدر مضطرب میشد و دست و پاهاش شروع به لرزیدن میکردند؟!..

خواست سمت درب حموم بره تا از اون اتاقک گرم و پر از بخار خارج بشه، که قبل از اینکه دستش به دستگیره ی در برسه، در باز شد و یونگی بدون هیچ پوششی و فقط با یک باکسره ی مشکی تو چارچوب در نمایان شد.

هوسوک با چشمای درشتش به بدن سفید و حجیم یونگی چشم دوخت...
فکر نمیکرد زیر اون کت و شلوار های رسمی و لباس های همیشه گشادش، همچین بدنی داشته باشه...
پوستش اینقدر درخشان و سفید و بی نقص بود، که نور چراغ رو منعکس میکرد...

با صدای سرفه ی یونگی، به خودش اومد و با خجالت لبش رو گزید و سرش رو به زیر انداخت...
تمام مدت اینجوری با گستاخی به بدن یونگی خیره شده بود!!!!

یونگی با پوزخندی که روی لبش قرار داشت، سمت وان پر از آب قدم برداشت و خطاب به هوسوک که هنوز توی همون حالت ایستاده بود، گفت: درست به موقعه... خوشم اومد.

هوسوک با پشت دستش، عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و بدون اینکه برگرده و دوباره چشمش به یونگی بیافته، گفت: خب.... راستش من میخواستم یه چیزی بگم.

یونگی همینطور که مشغول ریختن شامپوش داخل وان حموم بود، سرش رو چندبار بالا و پایین کرد و گفت: چی میخوای بگی؟! میشنوم.

هوسوک آب دهنش رو قورت داد و زبونش رو روی لب های خشکش کشید و نفس عمیقی کشید و گفت: من... پیشنهاد شما رو قبول.. میکنم.

یونگی از حرکت ایستاد و با چشمایی که گشاد شده بود به آب داخل وان زل زد...

هوسوک پیشنهادش رو قبول کرده بود؟!
وات د فاک.... درست شنیده بود؟!

متعجب سمت هوسوک برگشت...
اون پسر هنوز پشت به او ایستاده بود..

پوزخندی زد و با قدم های آروم به پسر امگا نزدیک شد  و طی یک حرکت ناگهانی مچ دستش رو گرفت و اونو به در حمام تکیه داد و دست راستش رو کنار سر پسر، روی در گذاشت.

£ خیلی از شنیدن جوابت متعجب شدم... فکر نمیکردم قبول کنی هوسوک.

هوسوک تکونی به بدنش داد تا از حصار بین در و بدن یونگی آزاد بشه، اما با محکم تر شد دست یونگی دور مچ دستش، کلافه پوفی کشید و نگاهش رو به سمت مخالف صورت یونگی برگردوند و گفت: برای خودمم عجیب بود که چطور قبول کردم!

یونگی دستش رو زیر چونه ی هوسوک گذاشت و صورت پسر رو سمت خودش برگردوند و تو چشمای پسر که رگ های آبی رنگی داخلشون وجود داشت، زل زد و گفت: هر وقت باهام حرف میزنی تو چشمام نگاه کن.

هوسوک پلک عمیقی زد و به چشمای یونگی زل زد...
اولین بار بود که اینقدر به یونگی نزدیک شده بود...
مژه های بلند و مشکیش روی گونه هاش سایه انداخته بودند و چشماش می درخشیدند...

گوشه ی لباسش رو بین دستاش مچاله کرد و با تن صدای آرومی گفت: میشه... ازم فاصله بگیرید؟!

یونگی با شیطنت ابروی سمت راستش رو بالا انداخت و کمی سرش رو به سمت راست متمایل کرد و گفت: تو از الان دوست پسر منی... مگه اینطور نیست؟!

هوسوک چشماش رو روی هم گذاشت و گفت: البته...اما دوست پسر قلابی.

یونگی بیشتر بدن لختش رو به بدن هوسوک نزدیک کرد و انگشت شصتش رو روی گونه ی نرم پسرک کشید و گفت: در هرحال باید خوب کارت رو انجام بدی... از این به بعد باهام رسمی حرف نزن...

هوسوک سرش رو تند تند تکون داد و گفت: بله... ارباب.

یونگی اخمی کرد و گفت: دیگه لازم نیست بهم بگی ارباب... به عنوان دوست پسرم بهتره اسمم رو صدا بزنی... بگو یونگی.

هوسوک چشمای لرزونش رو به چشمای نافذ و گستاخ یونگی دوخت و سعی کرد تپش قلب تند و نامنظمش رو آروم کنه و به سختی لب زد: ب.. باشه.

یونگی از عمد خم شد و سرش رو نزدیک گوش پسر برد و طوری که لب هاش گوش پسر رو لمس کنه، لب زد: نمیخوای با دوست پسرت حموم کنی... بیبی؟!

هوسوک با چشمای درشتش ، چند بار تند و متعجب پلک زد...
این... چی داشت میگفت؟!
قرار بود فقط نقش بازی کنه... نه اینکه واقعا دوست پسرش باشه...

پسر امگا با حس زبون خیس یونگی روی لاله ی گوشش، دستاش رو بالا اورد و روی سینه ی لخت یونگی گذاشت و کمی اونو به عقب حل داد و با لکنت لب زد: قرار ما... این نبود...

یونگی به چشم ها و لب های لرزون پسر چشم دوخت و گفت: فقط دارم نقش بازی میکنم... تو هم باید به خوبیِ من انجامش بدی..

یونگی دستش رو دست هوسوک که روی سینه ی لختش قرار داشت گذاشت و انگشتاش رو بین انگشتای استخونی و کشیده ی پسر فرو برد و لب زد: همه باید مطمئن بشن که ما دوست پسر هم دیگه هستیم.... امشب به خدمه اعلام میکنم که تو دوست پسرمی.

هوسوک آب دهنش رو با صدا قورت داد و سیبک گلوش به شکل زیبایی تکون خورد و گفت: این کار واقعا لازمه؟!

یونگی از پسر دور شد و همینطور که سمت وان حمام قدم برمیداشت، گفت: البته... همه باید از این خبر آگاه بشن.

با نزدیک شدن به وان حمام، بدون توجه به هوسوک، باکسره اش رو از پاهاش بیرون آورد و بدنش رو داخل وان پر از آب فرو برد.

هوسوک به خوبی میتونست هجوم خون به گونه هاش رو حس کنه...
مطمئنا الان درست مثل لبو قرمز شده بود...

به سرعت دستش رو سمت دستگیره ی در حمام برد و به سرعت از اونجا خارج شد.

یونگی با صدای در حمام، چشمای بسته اش رو گشود و با پوزخندی به در حمام زل زد...

امگا کوچولو تو بد دردسری افتاده بود...
قرار بود از این به بعد بیشتر یونگی رو توی اون وضع ببینه...

◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️

تو اتاق روی صندلی چرمی مشکی رنگ کنار تختی که بدن بی حال جیمین روش قرار داشت، نشسته بود.
بعد از اینکه حال جیمین بد شد، به سرعت اونو روی دستاش بلند کرد و به این اتاق آورد.
دکتر بعد از معاینه ی جیمین، گفت که شک عصبی بهش وارد شده و اون شک اونقدر قوی بوده که ممکن بوده حتی بچه ها تویِ شکم جیمین بمیرند.

با بغضی که به گلوش چنگ میزد، کلافه موهاش رو با دستاش بالا داد..
اگه اتفاقی برای جیمین می افتاد فقط فقط مقصر خودش بود...
او احمق میتونست با پیشنهاد پدرش مخالفت کنه و بگه که من میخوام به زندگیم کنار جیمین ادامه بدم..
اما خودشم نمیدونست که چی شد که قبول کرد تا همچنان مثل قبل دوست پسر ماتیاس باشه...

نگاهش رو به چشم های بسته ی جیمین دوخت..

با تلخی خندید و دستش رو روی دست پسرک که سرم بهش وصل بود گذاشت و با ناراحتی لب زد: جیمینا... غلط کردم...

با حس سوزش چشماش، لب هاش رو به داخل دهنش فرو برد و لحظه ای بد صدای هق هق هاش داخل اتاق پیچید...
اشک هاش بیرحمانه از چشماش جاری میشدند و رد خیسی خودشون رو روی صورت پسر بزرگتر به جا میگذاشتند و در اخر روی دست جیمین فرود می آمدند...

همینطور که سعی میکرد شدت گریه هاش رو کمتر کنه، لب زد: پاشو همین الان تا میتونی منو بزن تا خالی بشی.... من لیاقت تورو ندارم.... تو برای با من بودن زیادی خوبی.

با پشت دست اشک های مزاحمش رو کنار زد و بوسه ای روی دست جیمین کاشت و گفت: من.. مجبورم جیمینا.... تو فقط یه مدت تحمل کن.

به سمت صورت رنگ پریده ی پسر خم شد و لب های بی رنگ پسرک رو عمیق و طولانی بوسید و عقب کشید...
دستش رو توی موهای نرم پسرک فرو برد و گفت: قول میدم بعد از این ماجرا... از پیشت جُم نخورم.

تهیونگ فقط در برابر جیمین اینطوری بی دفاع میشد و گریه میکرد...
وگرنه او مدت ها بود که دیگه آشنایی با گریه و بغض نداشت...

با صدای تق تق در اتاق، به سرعت اشکای روی گونه هاش رو پاک کرد و درست روی صندلی نشست...
کی بود که الان داشت مزاحمش میشد؟!؟!؟

سرفه ای کرد و به شخص مزاحم پشت در اجازه ی ورود داد.

▫️ تهیونگ...

تهیونگ با شنیدن صدای مزخرف و رو مخ پسر، پوفی کشید و عصبی دستی به چشمای سوزناکش کشید و دندون هاش رو بهم فشرد و غرید: چی میخوای ماتیاس؟!

ماتیاس نیم نگاهی به پسر بیهوش روی تخت انداخت و چند قدم به صندلی تهیونگ نزدیک شد و با لحن چندش آوری گفت: تهیونگ.... حوصله ام سر رفته... بیا منو ببر بیرون... کلافه شدم توی این عمارت.

تهیونگ عصبی خندید و با چشمای کمی سرخش به ماتیاس خیره شد و گفت: به درک....من الان کار مهم تری دارم.

ماتیاس پر حرص، دستش رو مشت کرد و با خشم به جیمین نگاه کرد و گفت: کار مهمت دقیقا چیه؟! اینکه بشینی اینجا تا این پسره عوضی به هوش بیاد؟!

تهیونگ با خشم زیادی که تمام تنش رو در برگرفته بود با شتاب از روی صندلی چرمی بلند شد که صندلی با ضرب روی زمین افتاد و صدای بدی با افتادن صندلی داخل اتاق پیچید.

- تو چی زر زدی؟!

تهیونگ همینطور که با قدم های پر از خشم به ماتیاس نزدیک میشد گفت.

ماتیاس با ترس چند قدم عقب رفت و به چشمای ترسناک و قرمز آلفا نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد.
تهیونگ با قدم های پر از خشم فاصله ی بین خودش و ماتیاس رو به صفر رسوند و با عصبانیت بدن ماتیاس رو به دیوار کوبید که ماتیاس با حس دردی که داخل کمرش پیچید، ناله ی ریزی کرد.

تهیونگ دست راستش رو با ضرب، کنار سر پسر ترسیده ، روی دیوار کوبید و گفت: بار آخرت باشه که درمورد جیمین بد حرف میزنی... اگه یه دفعه دیگه از این حرفا ازت بشنوم، زبونت رو از حلقومت میکشم بیرون.

ماتیاس با عصبانیت، مشتش رو روی سینه ی تهیونگ کوبید و گفت: معلوم هست چته؟! مگه اون پسره مهمه که داری با من اینجوری حرف میزنی؟! امیدوارم دیگه به هوش نیاد.

تهیونگ با یک حرکت غیر پیش بینی ، مشتش رو بالا آورد. توی دهن پسر کوبید و صورت ماتیاس با شتاب به سمت چپ، هدایت شد.

ماتیاس دستش رو گوشه ی لبش کشید و متعجب به خون روی انگشتش نگاه کرد..
تهیونگ روش دست بلند کرده بود؟!
به چه حقی؟!
چطور جرات کرد همچین کاری بکنه؟!

ماتیاس خنده ی عصبی کرد و با خشم تو چشمای ترسناک تهیونگ زل زد و گفت: چرا اون پسر اینقدر برات مهمه؟! تو به خاطر اون پسره روی من دست بلند کردی!! میدونی اگه به بابام بگم چی میشه؟!

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چند قدم از ماتیاس دور شد و با قدم های خسته و بی رمق سمت تخت که بدن جیمین روی آن قرار داشت، رفت.

اینقدر به خاطر حال جیمین، عصبی شده بود که با دیدن ماتیاس که عامل همه ی این گرفتاری ها و مصیبت ها بود، خون جلوی چشماش رو گرفت و اصلا متوجه نشده که چیکار کرد!

پر حرص، به موهاش چنگ زد و سرش رو رو به بالا گرفت و به سقف اتاق زل زد.
باید به خاطر امنیت جیمین و بچه هاش هم که میشد مدتی با ماتیاس خوب رفتار میکرد...
وگرنه ممکن بود شک کنه که جیمین چه نسبتی باهاش داره و چرا براش مهمه؟!
و اون موقعه ممکن بود به هر دری بزنه تا بلایی سر جیمین بیاره..

تهیونگ دستی به صورتش کشید و بدون نگاه کردن به ماتیاس خطاب بهش، گفت: متاسفم که عصبی شدم... جیمین برادر پادشاه امگاهاست و از قضا بارداره و مدتی فقط اومده پیش ما به عنوان میهمان، پس حق بده که من به خاطر اتفاقی که براش افتاد، کنترلم رو از دست بدم.

تهیونگ کتش رو که روی مبل داخل اتاق رها کرده بود، برداشت و اونو مرتب کرد و روی دستش انداخت و سمت ماتیاس برگشت و گفت: او مهمون ماست... و هربلایی سرش بیاد مقصر من و پدرم هستیم.

ماتیاس که انگار با حرفای تهیونگ قانع شده بود، قدم هاش رو سمت تهیونگ برداشت و وقتی درست مقابل و سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد، دست تهیونگ رو بین دستش گرفت و با تن صدای پایینی گفت: منم متاسفم که عصبی شدم... دست خودم نبود.

تهیونگ لبخند محوی زد و نیم نگاهی به جیمین انداخت و گفت: بهتره بریم... جیمین باید استراحت کنه.

ماتیاس سرش رو معنی موافقت بالا و پایین کرد و گفت: اهوم...بریم.

تهیونگ دستش رو از بین دستای ماتیاس بیرون کشید و زودتر از ماتیاس از اتاق خارج شد.
هنوز نمیدونست باید از این به بعد با چه رویی تو چشمای جیمین نگاه میکرد!؟
نمیخواست وقتی جیمین به هوش میاد اولین نفر اونو ببینه... کسی که موجب حال بدش بوده...

با خستگی چشماش رو با انگشت هاش فشرد و سمت ماتیاس که همچنان پشت سرش در حال اومدن بود، برگشت و گفت: ماتیاس... بهتره توهم بری چند ساعتی رو استراحت کنی.... منم به استراحت نیاز دارم.. بعدش میتونیم باهم بریم بیرون.

ماتیاس، خوشحال سرش رو تکون داد و گفت: باشه.... من میرم استراحت کنم... بای.

ماتیاس چند بار دستش رو برای تهیونگ تکون داد و وارد اتاقی که براش آماده کرده بودند، شد.

تهیونگ با رفتن اون پسر چشم سبز، آهی کشید و سمت اتاق خودش رفت.
وقتی مقابل در اتاقش قرار گرفت، نگاه مرددی به در اتاقش انداخت..
به جای اینکه وارد اتاق خودش بشه... وارد اتاق کناری خودش شد.
اتاقی که مدتی مطعلق به جیمین بود..

با باز کردن در اتاق، وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست.
به در اتاق تکیه داد و نگاهی به اتاق انداخت...

چقدر خوب میشد اگه جیمین هم توی اون اتاق بود و صدای خنده هاش تو اتاق میپیچید...

سمت تختی که داخل اتاق وجود داشت، قدم برداشت.
با نزدیک شدن به تخت، روی تخت نشست و دستش رو روی تشک تخت کشید.
جیمینش رو این تخت خوابیده بود و بوی خفیفی از فورمون هاش هنوز روی تشک تخت به جا مونده بود..
افسوس که هیچ بار جیمینش روی تختش و توی اتاق او نخوابیده بود...

کتی که دستش بود رو روی تخت گذاشت و بدن خسته اش رو روی تخت رها کرد..
بالشت نرمی که روی تخت وجود داشت رو توی بغلش گرفت و بینیش رو روی بالشت گذاشت و نفس عمیقی کشید...
بوی نارگیل پسرک توی اون حالش، تنها آرام بخشش بود..

دلش میخواست همین الان به خواب بره و وقتی از خواب بیدار شد، ببینه اومدن ماتیاس فقط یک کابوسی بیش نبوده....
اما حقیقت چیزی نبود که بشه منکرش شد...

بالشت رو بیشتری توی بغلش فشرد و با حس درد و سنگینی که توی قلبش احساس میکرد، چشماش رو بست...
گرگش، به شدت به اون امگای سفید رنگ که توی یکی از اتاق های این عمارت خوابیده بود، نیاز داشت...
میتونست زوزه های پر از دلتنگی و ناراحتیش رو حس کنه...
دلش میخواست گریه کنه...
فقط گریه کردن آرومش میکرد...

اما او خیلی سال پیش گریه کردن رو کنار گذاشته بود..

درست اون سالی که مادرش رو از دست داد، گریه کردن و بغض کردن رو کنار گذاشت...
چون از اینکه دیگران با ترحم نگاهش کنند و براش دلسوزی میکردند، متنفر بود... برای همین ضعف هاش رو کنار گذاشت...
تهیونگ فکر میکرد که گریه کردن و بغض کردن یک نوع ضعف محسوب میشه...
اما الان گریه رو ضعف نمیدونست...در واقع گریه به خاطر جیمین رو ضعف نمیدونست...الان گریه میتونست قلب پر از غمش رو حتی کمی هم که شده، تسکین بده...

با بغضی که توی گلوش شکل گرفت، بدون هیچ فکر و توجهی، بغضی که مدت ها پیش میخواست شکسته بشه رو شکست و اشک های درشت و شفافش، به سرعت از چشم های پر و براقش سرازیر شدند و رد درد و غم رو صورت آلفا به جا گذاشتند...

هق هق هاش رو آزادانه داخل فضای اتاق رها میکرد و توجهی به این نمیکرد که کسی ممکنه صدای گریه های سوزناک و پر از دردش رو بشنوه...
چون چیزی دیگه ای براش مهم نبود...

دیگه از این زندگی خسته کننده و کلافه کننده اش بیزار شده بود...
دلش میخواست این زندگی رو برای همیشه به پایان برسونه...

آخه اینکه مدام هنوز مثل بچه ها به حرف پدرت گوش بکنی و حتی نتونی با آرامش و بدون نگرانی کنار جفتت و بچه هات باشی هم شد زندگی؟!
زندگی....همیشه یک حقیقت تلخ بوده...

اونقدر گریه کرد و اشک ریخت که بالاخره روحش تسلیم خواب شد و به عالم خواب فرو رفت.

********

با عصبانیت طول اتاقش رو تند تند طی میکرد و پوست لب هاش رو میکَند.
اون یونگی واقعا شورش رو در آورده بود...

او چند ساعت پیش بعد از جمع کردن همه ی خدمه و بادیگاردها، مقابل همه گفت که من دوست پسرشم.
خب تا اینجاش اوکی بود و مشکلی نداشت...

اما با کار بعدی که انجام داد مشکل تازه شروع شد..
پادشاه یونگی، جلوی همه دستش رو دور کمرش حلقه کرد و لب هاش رو طولانی بوسید...
اون لعنتی جلوی اون همه آدم بوسیدش...
چطور همچین کاری انجام داد؟!
اگر میتونست همون جا جلوی همه، مشتش رو توی صورتش میکوبید..
اما فقط سکوت کرد و ناخن های تیزش رو توی کف دستش فرو برد که در آخرین کف دستش خراش برداشت و کمی خون اومد.

انگشتش رو روی چسب زخمی که روی کف دستش قرار داشت کشید و اخمی کرد.

درسته که یونگی خیلی ناگهانی اونو بوسید، اما هوسوک اصلا از اون بوسه بدش نیومد..
تازه..با حس نرمی لب های یونگی روی لب هاش حس عجیبی رو تو قلبش حس کرد...
اما به سرعت اون حـس ناشناخته رو سرکوب کرد...

سرش رو به دو طرف تکون داد تا افکار بی معنیش رو از خودش دور کنه...

چرا هنوز یونگی نیومده بود به اتاقش؟!

هوسوک بعد از اون کار مزخرفی که یونگی جلوی همه انجام داد اونو به گوشه ای کشوند و ازش خواست تا مفصل باهم صحبت کنند.
و اون پسره با اون پوزخند جذاب همیشگی روی لب هاش گفت که بره تو اتاقش و منتظرش باشه تا بیاد.

و اون الان نیم ساعتی میشد که توی اتاق یونگی، منتظرش بود...

با خستگی روی تخت خواب بزرگ یونگی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت..
انگار قرار نبود از دست این آدم خلاصی پیدا کنه..

دلش برای پدر عزیزش تنگ شده بود...
ا

لان واقعا به وجودش نیاز داشت.. فقط بودنش میتونست بهش آرامش بده..
اما افسوس که پدرش دیگه پیشش نبود...

با صدای در اتاق، به سرعت سرش رو بالا آورده و یونگی رو توی چهارچوب در دید که با پوزخند بهش نگاه میکرد.

آهی کشید و پر حرص از روی تخت بلند شد و انگشتش اشاره اش رو سمت یونگی گرفت و با تن صدای بالایی گفت: ما باید مفصل حرف بزنیم آقای پارک یونگی.

یونگی چند قدم فاصله ی بین خودش و اون امگا رو طی کرد و انگشت اشاره ی پسر که طرفش گرفته شده بود، رو گرفت و گفت: هیچوقت با من با انگشت حرف نزن بیبی.

هوسوک با عصبانیت دندون هاشو بهم فشرد و گفت: قرار ما این نبود که واقعا مثل دوتا دوست پسر واقعی باشیم... ما فقط باید مدت کوتاهی نقش بازی کنیم.. فقط همین.... اما شما زیاده روی کردی... چطور به خودت اجازه دادی جلوی همه منو ببوسی؟!

یونگی نیشخندی زد و دستی به یقه ی لباسش کشید و کروات دور گردنش رو باز کرد و اونو روی میز کنارش انداخت.
چندتا از دکمه های بالای پیرهنش رو باز کرد و با حالت جذابی، دستی داخل موهاش کشید و گفت: باید یه کاری میکردم تا همه مطمئن بشن که من و تو دوست پسر همدیگه هستیم.

هوسوک روی تخت نشست و دستاش رو توی سینه اش جمع کرد و لپ هاش رو پر از باد کرد و اونارو خالی کرد و گفت: ما باید قوانینی بین خودمون بزاریم... مثلا یکی اینکه باید فاصله ی بینمون رو رعایت کنیم...

یونگی سمت صورت پسر خم شد و به چشمای زیباش زل زد و گفت: و اگه فاصله ی بینمون رعایت نشه، چی میشه؟!

هوسوک دستاش رو پشت بدنش روی تخت گذاشت و اونارو تکیه گاه بدنش کرد و کمی سمت عقب متمایل شد.
¢ خب... اون وقت من به همه میگم که من دوست پسر واقعیت نیستم.

بونگی با حرف پسر، بلند خندید.

هوسوک متعجب به یونگی که قهقه میزد، چشم دوخت..

یونگی اشک نمایشی گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت: ولی کسی به حرفت توجه نمیکنه... همه فکر میکنند فقط یک دعوای کوچولو داشتیم و تو چون عصبانی هستی داری این حرفا رو تحویلشون میدی.

هوسوک لب پایینش رو به دندون گرفت و نالید: آه... دیگه دارم پشیمون میشم که چرا پیشنهادت رو قبول کردم.

یونگی دستاش رو دو طرف پسر، روی تخت گذاشت و بدنش رو روی بدن امگا کشید و هوسوک رو تخت خوابوند.

یونگی با انگشتش، موهای جلوی چشم پسر رو کنار زد و گفت: اوه بیبی... دیگه برای پشیمون شدن خیلی دیره.

یونگی سرش رو توی گردن پسر امگا فرو برد و با بوی نیلوفر آبی پسر، لبخند محوی زد و گفت: بیبی... تو از امشب پیش من میخوابی... توی اتاق من.

هوسوک شکه دستاش رو روی سینه ی یونگی گذاشت و اونو از خودش فاصله داد و گفت: چی؟!؟ عمرا همچین کاری بکنم...الانم ولم کن میخوام برم.

یونگی مچ دستای پسر رو بین دستاش گرفت و دستای پسر رو بالای سرش قفل کرد و گفت: اوه... Sorry Baby... اما دیگه اتاقت مال کس دیگه ای شده و دیگه جایی رو جز اتاق من نداری تا بخوابی.

هوسوک دستاش رو تکون داد تا آزاد بشن اما موفق نبود..
¢  اینهمه اتاق توی این عمارت هست...توی یکی از اونا میخوابم.

£ اوو...اما ما اتاق خالی نداریم بیب.

هوسوک از بین دندون های بهم چفت شده اش غرید:
میرم جایی که  خدمه ی عمارت میخوابن.

یونگی پوزخندی به لجبازی پسر زد و گفت: اونجا هم جایی برای تو نیست... چرا اینقدر لجبازی، امگا؟!

یونگی سرش رو به صورت پسر نزدیک کرد..
فاصله ی بین لب هاشون کمتر از یک سانت بود..

نفس های داغ یونگی روی صورت پسر امگا پخش میشدند و حال هوسوک رو دگرگون میکردند..
یونگی لب هاش رو نزدیک تر برد اما قبل از اینکه لب هاش به لب های پسر برسه، در اتاق با ضرب باز شد.

یونگی، اخمی کرد و سرش رو سمت در اتاق برگردوند و تونست کارولین رو ببینه...
بهتر از این نمیشد...
اون دخترک مزاحم، یونگی رو موقع بوسیدن هوسوک دیده بود..
همون دختری که یونگی برای خلاص شدن از شر مزاحمت هاش، به هوسوک پیشنهاد داد تا نقش دوست پسرش رو بازی کنه تا از دستش راحت بشه....

کارولین متعجب به صحنه ی مقابلش نگاه کرد و با بغض اسم یونگی رو لب زد: یونگی...

یونگی پوزخندی به دخترک که هر لحظه ممکن بود بزنه زیر گریه، زد و گفت: کارولین چرا بدون اجازه وارد اتاقم شدی؟! برو بیرون.

دخترک با حرف یونگی، بغضش رو شکست و اشکاش از چشماش جاری شدند و به سرعت از اون اتاق خارج شد.

لبخند سرخوشی روی لب های قلمی شکل یونگی، شکل گرفت که هوسوک رو متعجب و کنجکاو کرد..

¢ اون دختر کی بود؟! تا حالا ندیده بودمش.

یونگی نگاهش رو به صورت پسری که زیرش قرار داشت، داد و با لبخند شیطانی گفت: همون مزاحمی که برات گفتم.

هوسوک ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: به نظر خیلی ناراحت شد وقتی مارو توی این وضع دید... اممم... الان میشه دستام رو ول کنی؟!

یونگی سرش رو تکون داد و دستای پسر رو رها کرد و از روی بدن هوسوک، کنار رفت.

هوسوک مچ دستاش رو مالید و روی تخت کنار یونگی نشست.
همینطور که مچ دستاش رو میمالید، لب زد: جدی جدی باید اینجا بمونم؟!

یونگی نگاهش رو به نیم رخ گیرای پسر انداخت و گفت: آره... چاره ای نداری بیب.

هوسوک اخمی کرد و صورتش رو سمت یونگی برگردوند و گفت: منو اینجوری صدا نزن...دوست ندارم.

یونگی انگشت شصتش رو روی لب هاش کشید و گفت: اما من دوست دارم اینجوری دوست پسرم رو صدا کنم.

هوسوک کلافه از بحث و جدال های بی سر و ته بینشون، از جاش بلند شد و جلوی یونگی ایستاد و دستاش رو به کمر زد و گفت: خب.. من باید وسایلم رو بیارم.

£ همشون رو از قبل به خانوم مین گفتم تا جمع کنه.

با صدای تق تق در اتاق،  یونگی بشکنی زد و چشمک جذابی به هوسوک زد و گفت: اینهاها...وسایلت رسیدن.

یونگی سریع از روی تختش بلند شد و سمت در اتاق رفت و اونو باز کرد.
با تحویل گرفتن وسایل پسر امگا، دوباره به داخل اتاق برگشت و وسایل هوسوک رو کنار کمدش گذاشت.

هوسوک سمت وسایلش رفت و گفت: هی... الان اتاقم رو توی این مدت کوتاه به کی دادی؟!

یونگی به دیوار کنارش تکیه داد و لب زد: به کارولین.

هوسوک چندبار سرش رو تکون داد و همینطور که لباساش رو از چمدون کوچیکش بیرون می آورد، گفت: از الان به بعد ما دوتا فقط مثل دوتا هم اتاقی هستیم... پس مثل دوتا هم اتاقی رفتار میکنیم.. به جز بیرون از این اتاق که مثل دوست پسرها هستیم.

یونگی نفس عمیقی کشید و با شیطنت پوزخند زد...
شاید قرار بود در آینده بیشتر از دوتا هم اتاقی باشند...
یونگی هیچوقت به هیچ قانونی پایبند نبوده و نخواهد بود...
پس قانون های پسر امگا هم مثل همیشه به چپش میگرفت...
و کار خودش رو میکرد...

🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸

سیاهی....
تنها چیزی که میدید، فقط سیاهی مطلق بود...
انگار داخل باتلاق سیاهی و نابودی فرو رفته بود و هر لحظه ی اون سیاهی مرموز اونو به داخل خودش میکشوند تا قلب کمی روشن اونو هم مثل خودش به لجن بکشه!

انگار دو دست محکم پاهاش رو چسبونده بودند، و اونو سمت خودش میکشوند..
جیمین در برابر قدرت اون سیاهی، تسلیم شده بود..
دیگه چیزی توی زندگیش نداشت که بخواد با سیاهی مبارزه کنه هیچ چیزی تو زندگیش نبود که براش بجنگه!

بدنش رو رها کرد و به دست سیاهی سپرد...
میخواست بدونه الان سیاهی براش چه سرنوشتی رو رقم میزد...
هه.... سرنوشت اول و آخر سیاهی چیزی جز مرگ نبود...
اما مرگ هم دیگه براش شیرین شده بود..

دیگه کارش تموم شده بود...
میتونست خفگی رو حس کنه... اینکه دیگه نفسی توی ریه هاش رد و بدل نمیشه...
اینکه قلبش کند تر از قبل میزنه... دیگه مثل قبل محکم توی سینش نمی کوبید...

وقتی که کامل داخل سیاهی فرو میرفت، روشنی کوچیکی رو تونست توی توی فاصله دوری از خودش ببینه...
اون روشنایی چی بود؟!

مگه او، هنوزم توی این سیاهی مطلق، روشنایی ای داشت؟!
انگار همون روشنایی های کوچیک، نیروی زیادی بهش دادند...
او الان داشت بدنش رو از باتلاق سیاهی بیرون میکشید..
با تمام توانش از اون سیاهی می گریخت... میخواست به اون روشنایی ها برسه... میخواست بدونه تنها روشنی توی زندگیش چیه؟!

با دقت بیشتری به اون روشنایی جادویی و خیره کننده زل زد...
میتونست اونو الان به خوبی ببینه.. میتونست چهره ی برادرش رو ببینه... یونگی هیونگش..!
او هنوزم یونگی هیونگ مهربون و نازنینش رو داشت...

نور دیگه ای هم بود...
اون نور به شکل دوتا بچه ی کوچولو بود.. چهرشون مشخص نبود، اما میتونست دست و پا زدن ها و گریه هاشون رو بشنوه.

او به غیر از یونگی، نور دیگه هم توی زندگیش داشت.. دوتا کوچولو هاش بهش نیاز داشتند...
اون کوچولو ها توی این دنیا کسی رو نداشتند، اونا فقط جیمین رو داشتند... جیمین با مرگش، حق زندگی رو هم از اونا میگرفت... حق زندگی که اونا میتونستند به خوبی ازش بهرهمند بشن.

با حجم زیادی از اکسیژن که وارد ریه هاش شد، چشماش رو به سرعت باز کرد و با حالت گیجی، اطرافش رو رصد کرد.

آدم های زیادی اطرافش بودند... اما جیمین فقط یک نفر رو میخواست که اطرافش باشه...
ولی اون آدم بیمعرفت، نبود.. آلفاش که باید اولین نفر توی اتاق، حاضر میموند ، اصلا بین اون افراد داخل اتاق نبود...

& جـیمیـن... جـیمیـن...  خوبی پسر؟!

با صدای اون سو، سرش رو سمت مرد برگردوند و به چشمای نگران مرد چشم دوخت.

میخواست ازش بپرسه تهیونگ کجاست؟! میخواست بپرسه اون حرفایی که تحویلش داد کدوماش راست و کدوماش دروغ بودند...

اما صدایی ازش بیرون نمیومد... گلوش از شدت خشکی میسوخت و فقط صداهای ریز و نامفهومی از گلوی پسرک خارج میشد.

اون سو دستش رو روی موهای به هم ریخته ی پسرک کشید و گفت: هی.. هیچی نیست...به خاطر اینکه بیهوش بودی و البته به خاطر داروها، نمیتونی الان حرف بزنی... اما خیلی زود برطرف میشه.

جیمین در جواب حرف های مرد فقط به تکون داد سرش اکتفا کرد..
با ترس، دوباره نگاهش رو به اون سو دوخت و با تمام توانش، دستش رو روی شکمش گذاشت.

اون سو که متوجه ی حرف پسرک شد، لبخند گرمی زد و گفت: نگران نباش... کوچولوهات حالشون خوبه.

با این حرف مرد، لبخندی روی لب های درشت و بی رنگ پسرک نشست.
اون سو سمت دکتری که مشغول پیدا کردن چیزی داخل کیفش بود، رفت و گرم صحبت با مردی که کت قهوه ای رنگی به تن داشت، شد.

جیمین نگاهش رو به پرستاری که کنارش حضور داشت انداخت، و ماسک اکسیژن روی دهانش رو برداشت و با زحمت گفت: آ..... ب.

پرستار، به سرعت مقداری آب روی داخل لیوان کوچیکی ریخت، و سمت لب های خشک پسرک برد و به او کمک کرد تا اون آب رو بخوره.

با صدای محکم در اتاق، که باز شد و به دیوار پشتش کوبیده شد، جیمین نگاهش رو سمت شخصی که وارد اتاق شده بود، روانه کرد.

یونگی هیونگ....

یونگی با حالی آشفته وارد اتاق شد و با دیدن تنها برادرش که با ناتوانی روی تخت دراز کشیده بود، قلبش لبریز از غم شد.

£ جیمینی...

یونگی با قدم های تند، خودشو به برادر عزیزش رسوند و دست نرم و سرد پسرک رو بین دستای گرمش گرفت.

جیمین  با نگاه پر از اشکش به هیونگش خیره شده بود، و اشک هاش با بیرحمی صورتش رو خیس میکردند و در آخر روی بالشت زیر سرش می افتادند..

یونگی چند بوسه ی پی در پی روی دست برادرش کاشت و با بغضی که تو صداش معلوم بود، گفت: باز چی شده جیمینی؟! اینا چیکار کردن باز باهات؟!

اون سو قدمی به سمت یونگی برداشت و با سرفه ای مصنوعی توجه یونگی رو به خودش جلب کرد: فقط دچار شک عصبی شده... جای نگرانی نیست.

یونگی از کنار تخت پسرک بلند شد، و سمت مردک گستاخ پشت سرش، برگشت.
پوزخند عصبی زد و گفت: شک عصبی؟! چرا باید جیمین دچار شک عصبی بشه؟! اصلا اون آلفای عوضیش کدوم گوری عه؟! اون عوضی الان باید اینجا باشه اما چرا نیست؟!؟!؟

اون سو با خونسردی همیشگیش، نفس عمیقی کشید و گفت: یه مشکل کوچیک پیش اومد و این حادثه رخ داد اما بازم میگم جیمین الان کاملا حالش خوبه و هیچ چیزی سلامتی او و بچه های داخل شکمش رو تهدید نمیکنه.

یونگی متعجب چندبار پلک زد و دستش رو بالا آورد و گفت: هی صبر کن... منظورت از بچه ها چیه؟!

اون سو لبخندی زد و گفت: جیمین دوقلو بارداره.... ببخشید که زودتر این خبر خوب رو بهتون ندادم.

یونگی شکه سمت جیمین برگشت و با حیرت کنار تخت برادرش زانو زد و بوسه ای روی سر برادرش کاشت.
داداش کوچولوش خیلی وقت بود که بزرگ شده بود و در آینده باید از دوتا فندوق کوچولوی شیطون هم مراقبت میکرد...
آخ از الان برای به دنیا اومدن اون فندوق کوچولو ها روز شماری میکرد..

اون سو نگاهی به چشمای خمار و خسته ی جیمین انداخت و خطاب به یونگی گفت: پادشاه یونگی... بهتره بزاریم جیمین استراحت کنه... ما میتونم برای پذیرایی به سالن مهمونی تشریف ببریم.

یونگی دوباره بوسه ای روی دست جیمین کاشت و گفت: بخواب جیمینی...بعدش باید باهم حرف بزنیم.

جیمین صدایی نامفهوم از خودش بیرون آورد و پلک های خسته اش بالاخره روی هم افتادند و پسرک به خواب عمیقی فرو رفت.

یونگی نگاهش رو از صورت غرق در خواب جیمین گرفت و بعد از اینکه ملافه ی روی بدنش رو بالاتر کشید، از جاش بلند شد و سمت درب اتاق رفت و به همراه اون سو و دکتر و پرستاری که داخل اتاق حضور داشتن، از اتاق خارج شدند.

⚪⚫⚪⚫⚪⚫⚪⚫⚪⚫⚪⚫⚪⚫⚪⚫

سلاممممممم....
اینبار خیلی زود برگشتم.... طبق برنامه آپ باید 3 روز دیگه آپ میکردم اما خب زودتر شروع به نوشتن پارت جدید کردم و زودتر هم آپش کردم...
پارت دیروز آماده بود اما یکم برای پیدا کردن کاور وقتم گرفته شد...

چیزی ندارم بگم فقط اینکه خیلی ممنونم از کامنت ها و ووت هاتون💜

ووت و کامنت فراموش نشه.... ❥

✬ پرپل پرنس:By ✭

💞 1401/5/25 ❣️

Seguir leyendo

También te gustarán

63.5K 4.9K 27
کاپل: کوکوی، سپ ژانر: انگست، ارباب برده ای، اسمات، امپرگ، هپی اند، بی دی اس ام،لیتلی فیک جوریه ک فقط اولش میشه گفت ارباب برده ایه کل فیک اینطوری نیست...
245K 31.4K 41
تهیونگ و جونگ کوک با هم ازدواج کردن ولی جونگ کوک هیچ علاقه ای به زندگی با تهیونگ نداره... از این رو دختر دایی کوک که عشق اولش هم محسوب میشه با اینکه...
27.1K 5.8K 76
[ فرشته گم شده من ] کاپل 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒍𝒊𝒙 ~♡ پسرک سرد و بی روحی که به زندگی با طعم تلخ عادت کرده ، بعد از انتقالش به مدرسه جدید با پسری آشنا میشه که با...
268K 37.4K 33
[] Completed [] •• - " من مجانی برات مسابقه نمیدم کیم تهیونگ! باید در ازای بدهکاریای تو به اون هیوک عوضی یه چیزی هم نصیب خودم بشه ، درست نمیگم؟!" ...