🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣�...

By purple-prince

81.7K 9.5K 2.4K

نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال... More

🙃معرفی شخصیت💦
🔞Part:1❌💦
🥀Part:2🥺
😯پشماااام🤯
😢Part:3💦
💓Part:4🐺
😢 Part :5
🥺Part:6😚
...مهم...
Part:7😶
Part:8☺
🥰 Part:9🥺
🤩Part:10👶
🖤Part:11🌈
💦Part:12🔞
🐻 Part:13
💦🔞Part:14 😍
🤩 Part:15😏
♡Part:16🤩
🥰 Part:17😢
😁Part:18✩
👶👶Part:19💦
🔞Part:21🙃
😭Part:22💕
😏 Part:23 😞
🙂Part:24 ☘︎
✦✧ Part:25😈
🍷Part:26 💔
💦Part:27😌
👧🧒Part:28☺︎
🤗Part:29✺
❗توجه...توجه❗
🤒Part:30💕
🔞💦Part:31
🥺Part:32

😙Part:20💦

1.9K 252 108
By purple-prince

کاور رو عشقست.... 🤤

راستی از این به بعد قسمت هایی که اسمات شروع میشه مشخص میکنم که اگه کسی نخواست نخونه..


☟آنچه خواندید☟

جیمین دوباره گفت:  حالا بغلم کن...

تهیونگ باشه ای گفت و دستاش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و اون امگا کوچولوی خوشبو روی توی بغلش گرفت.
جیمین بینیش رو روی گردن کشید و خر خر آرومی کرد و گفت: دلم شکلات و لواشک میخواد.

تهیونگ بوسه ای روی شونه ی جیمین کاشت و گفت: هرچی بخوای برات میخرم... الان باید بریم پیش دکتر یو که منتظر مونه.

🍃..🍃..🍃..🍃..🍃..🍃..🍃..🍃..🍃..🍃..🍃..

دوتایی توی ماشین تهیونگ نشسته بودند و از توی خیابان های کمی شلوغ میگذشتند.

آهنگ ملایم و آرومی داخل ماشین میپیچید و هر از چند گاهی صدای ملچ مولوچ جیمین که با لذت شکلات ها و لواشک هایی که تهیونگ براش خریده بود، زیبایی فضای لذت بخش ماشین رو بهم میزد.

تهیونگ نگاهی به نیم رخ جیمین انداخت و گفت: جیمینی.. از اون شکلات ها به منم میدی؟!

جیمین سرش رو تند تند بالا و پایین کرد و با دور دهن شکلاتی که خیلی بامزه اش کرده بود، گفت:  توهم شکلات دوست داری؟!

تهیونگ لبخندی به کیوتی و بامزگی امگا کرد و گفت: اینجوری که تو داری میخوری یهو دلم خواست.

جیمین خنده ی صدا داری کرد و پاکت شکلاتی رو باز کرد و شکلات رو سمت تهیونگ گرفت: بیا.

- دارم رانندگی میکنم.... بزار دهنم.

جیمین کمی توی جاش جابه جا شد و سمت تهیونگ متمایل شد و شکلات رو سمت دهن تهیونگ برد و اونو تو دهنش گذاشت.

وقتی که جیمین خواست دوباره به سرجاش برگرده، تهیونگ طی یک حرکت سریع بوسه ی آبداری روی گونه ی نرم جیمین کاشت.

جیمین شکه چندبار پلک زد و به نیم رخ تهیونگ زل زد.

تهیونگ نگاه ریزی به جیمین انداخت و گفت: اینم از تشکر من.

جیمین چیزی نگفت و فقط لبخند کوچیکی زد و شروع به خوردن بقیه خوراکی هاش کرد.

در همین حین، تهیونگ از داخل آینه جلویی ماشین نگاهی به پشت سرش انداخت که متوجه ی چیزِ مشکوکی شد.

یک موتوری که شخصی سوارش بود و کلاه کاسکت داشت، از وقتی راه افتاده بودند، درحال تعقیبشون بود.

به خیابان فرعی که رسید، داخل اون خیابون پیچید تا ببینه هنوزم اون موتوری دنبالشون میاد یا نه...

و بله... اون موتوری بالافاصله داخل خیابون فرعی که تهیونگ پیچیده بود، پیچید.

تهیونگ لعنتی گفت و رو به سمت جیمین کرد و گفت: جیمین.. دوست داری یک کار هیجان انگیز انجام بدیم؟!

جیمین کنجکاو به تهیونگ نگاه کرد و گفت: خوبه....ولی چه کاری مثلا؟!

تهیونگ دوباره نگاهی از آینه به موتوری انداخت و گفت: محکم بشین تا ببینی.

با تموم شدن حرفش، پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
با سرعت خیلی زیاد از بین ماشین ها ویراژ میداد تا اون موتوری گمشون کنه...
اما اون موتوری سر سخت تر از این حرفا بود.

جیمین با چشمای درشتش، به ماشین هایی که به سرعت باد از کنارشون گذر میکردند، نگاه کرد و دستاش رو محکم تر به در ماشین گرفت تا با این سرعت، بلایی سرش نیاد.
+ هی... تو خیلی داری تند میری.

تهیونگ خنده ای تحویل جیمین داد و گفت: ولی ببین چه هیجانی داره.

با یک حرکت سریع داخل یک کوچه پیچید و با وارد شدن به اون کوچه، داخل کوچه ی دیگه ای پیچید و ماشین رو به سرعت خاموش کرد و به پشت سرش نگاه کرد.
اون موتوری گمشون کرد و به سرعت از سمت دیگه ای گذشت.

نفس عمیقی کشید و به سمت جیمین برگشت که روی صندلی تو خودش جمع شده بود.
با دیدن رنگ پریده ی جیمین، لحظه ای ترسید.

دستش رو روی بازوی جیمین گذاشت و اونو کمی تکون داد و گفت: جیمین... حالت خوبه؟؟

جیمین سرش رو به آرومی سمت تهیونگ برگردوند و با چشمایی که اشک داخلشون جمع شده بود لب زد: من هیجان نمیخوام.

تهیونگ دست جیمین رو بین دستاش گرفت و گفت: تموم شد..من اشتباه کردم... معذرت میخوام.

جیمین بغضش رو قورت داد و گفت: چرا اون کارو کردی؟!

تهیونگ مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت..
باید دلیل اصلی کارش رو میگفت؟!..
اون موقع اگه میگفت، جیمین نمیترسید؟!
هر لحظه نگران نمیشد که ممکنه کسی تعقیبشون کنه؟!

تهیونگ سرش رو بالا اورد و به چهره ی زیبای جیمین خیره شد.
وقتی نگاهش به لب های شکلاتی، جیمین افتاد.. به سمت جیمین خم شد و لب هاش رو روی لب های خوشمزه ی پسرک گذاشت و اون لب های درشت و خوردنی رو بین لب هاش گرفت.

جیمین چشماش رو به آرومی روی هم گذاشت و لب هاش رو روی لب های تهیونگ به حرکت در آورد.

تنها همین بوسه میتونست قلب نا آرومش رو به آرامش برسونه.

تهیونگ با زبونش، لیسی به لب های شکلاتی پسر زد و بعد کمی سرش رو پس کشید و با فاصله ی خیلی کم به چشمای نقره ای، جفتش خیره شد.

به راستی که خدا، اون چشمای رو به زیباترین شکل خلق کرده بود تا فقط تهیونگ کسی باشه که به اون چشما زل بزنه و از ستاره های داخلشون لذت ببره.

- جیمینا...

جیمین هومی گفت و نگاه منتظرش رو به لب های تهیونگ دوخت..

- میخوای بریم یه جای باحال؟؟

جیمین دستش رو روی موهای فر و موج دار تهیونگ کشید و با لب های براقش ، لب زد: چه جور جایی؟!

تهیونگ با لذت به خاطر حرکت دست جیمین رو موهاش صدایی نامفهوم از خودش بیرون داد و گفت: تو بگو میای یا نه؟!

جیمین با تردید به چشمای تهیونگ نگاه کرد و گفت: تو خودتم میای؟!

تهیونگ سرش رو به معنی تایید بالا و پایین کرد و منتظر به جیمین چشم دوخت..

جیمین کمی صورتش رو به صورت تهیونگ نزدیک کرد و بوسه ی کوتاه و سریعی روی لب های تهیونگ کاشت و گفت: باشه.. میام.

تهیونگ لبخند مستطیلی زد و به سرجاش برگشت و ماشین رو روشن کرد و روبه جیمین گفت: پس بزن بریم.

و با صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین  روی آسفالت، ماشین تهیونگ به سرعت از اون کوچه‌ خارج شد و به سمت مقصدی که قصد داشت بره، رفت.
.
.
.
.
.
.
.

مدتی گذشت تا اینکه بالاخره به مقصدی که میخواستند، رسیدند.

- خب رسیدیم.

جیمین با شنیدن حرف تهیونگ، به اطرافش که ماشین های زیادی پارک شده بودند، نگاه کرد و گفت: اینجا کجاست؟!

تهیونگ چیزی در جواب به سوال جیمین نگفت و فقط چشمکی حواله ی جیمین کرد و گفت: پیاده شو تا ببینی.

جیمین کلافه از اینکه تهیونگ یه جواب درست و حسابی بهش نمیده، از ماشین پیاده شد و درو بست.

تهیونگ بعد از پیاده شدن از سمت دیگه ی ماشین، در ماشین رو قفل کرد و خوشو به کنار جیمین رسوند.

جیمین نگاهی به ساختمون مقابلش انداخت و به نیم رخ جذاب تهیونگ نگاه کرد و گفت: یه جور کلابه؟!

تهیونگ سرش رو بالا و پایین کرد و گفت: آره... یکی از کلاب های دوستمه.

جیمین لب هاش رو جلو داد و گفت: چرا منو آوردی همچین جایی؟! من تا حالا چنین جاهایی نرفتم.

تهیونگ متعجب به جیمین نگاه کرد و گفت: جدی میگی؟! تو یعنی هیچ بار نیومدی همچین جاهایی؟!

جیمین با چشمای درشتش به تهیونگ نگاه کرد و  سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه... چون هنوز 20 سالم نشده بود، پدربزرگم اجازه نمیداد بیام همین جاهایی.

تهیونگ لبخند سرخوشی زد و گفت: پدربزرگت خوب کاری کرده...چون میدونی این جور جاها برای امگا های خوشگلی مثل تو مناسب نیست...ولی الان میتونی با آلفات بیای.

جیمین لبخند دل ربایی زد و گفت: اووو... جدی؟!

تهیونگ نگاه نافذش رو به جیمین داد و گفت: بله...

تهیونگ بازوش رو سمت جیمین گرفت و جیمین نگاهی به بازوی تهیونگ کرد و تهیونگ لب زد: باید دستمو بگیری تا کسی بهت نگاه چپ نکنه.

جیمین مرموز به تهیونگ نگاه کرد و گفت: اگه نگاه چپ بکنند چی میشه؟!

تهیونگ سرش رو کنار گوش جیمین برد و لب زد: اون موقع چشماشون رو از حدقه در میارم.

جیمین به خاطر حس مالکیت تهیونگ روی خودش، تو دلش قند آب شد و دستاش رو دور بازو تهیونگ که سمتش گرفته شده بود، حلقه کرد و هردو به سمت ساختمان مقابلشون که پر از نورهای رنگارنگ و یک آهنگ کر کننده در آن درحال پخش بود، رفتند.

با ورود به کلاب، بوی نوشیدنی ها و عطر های مختلف داخل بینی امگا پیچید که باعث شد جیمین چینی به بینیش بده.

تهیونگ دور تا دور کلاب رو از زیر نظر گذروند تا بتونه دوستاش رو پیدا کنه و خب... پیدا کردن اون 3 تا پسر که دور یک میز نشسته بودند و بلند بلند می خندیدند و مشروب میخوردند اصلا کار سختی نبود.

تهیونگ به سمت اون میز حرکت کرد و وقتی که به اون میز نزدیک شد با صدای تقریبا بلندی طوری که اون 3 پسر متوجه ی صداش بشند، گفت: سلام رفقا.

هر 3 پسر، با شنیدن صدایی آشنا، دست از خنده کردن و شوخی کردن باهم بر داشتند و به سمت صدا برگشتند.

پسری که شونه های پهنی داشت و موهای بنفشش به شدت زیبا و جذابش کرده بودند، لب زد: به به... چه عجب... بالاخره چشممون به جمال تون روشن شد جناب کیم.

تهیونگ خنده ای کرد و جایی نزدیک به پسر مو بنفش نشست و جیمین  رو هم کنار خودش نشوند.

- هیونگ... دلم برات تنگ شده بود.

تهیونگ خطاب به پسر مو بنفش گفت و خودشو تو بغل اون پسر انداخت.

پسر مو بنفش با کلافه گی لب زد: هنوزم بچه ای تهیونگا.... هزار بار بهت نگفتم منو بغل نکن... ایشش.

پسر دیگه ای که موهای بلوند و هیکل نسبتا درشتی داشت، گفت: خیلی وقت بود که ندیدمت... حالا چی شد یهو یادی از ما کردی؟!

تهیونگ درست سر جاش نشست و دستش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و اونو به خودش نزدیک تر کرد و گفت: میخواستم یک نفر رو بهتون معرفی کنم.

هر سه پسر با کنجکاوی به پسری که کنار تهیونگ بود، زل زدند.

- این جیمینه....جفت من.

با این حرف هر سه پسر دهن هاشون از شدت تعجب باز شد...
جفت؟!
جفت؟!؟!

پسر مو بنفش شروع به مشت زدن رو کمر تهیونگ بیچاره کرد و گفت: پسره ی احمق، روانی، ازبک، دیوونه... تو جفتت رو پیدا کردی و الان داری به هیونگت میگی؟!  اگه میتونستم همین الان از دیکت وسط همین بار آویزونت میکردم.

تهیونگ بلند خندید و سعی کرد دستای هیونگش که با شتاب روی کمرش فرو می اومدند رو بگیره.

- هیونگ ماجرا داره... لطفا آروم باش تا تعریف کنم.

پسر مو بنفش بالافاصله به سر جاش برگشت و گفت: خب بنال و تعریف کن.

- هیونگ... بهتره اول شمارو به جیمین معرفی کنم.

پسر مو بنفش سری تکون داد و به اون دوتا پسر زل زد.

تهیونگ سمت جیمین برگشت و به سمت پسر مو بنفش اشاره کرد و گفت: جیمین... این پسری که میبینی،، هیونگ منه... اسمش کیم سوکجینه...

سوکجین پاش رو روی پاش انداخت و گفت: هندسام شما... سوکجینم.

و با اتمام حرفش بوس پروازی رو برای جیمین فرستاد.

جیمین لبخندی زد و گفت: خوشبختم.

تهیونگ به پسر موبلوند دیگه ای که روبه روی سوکجین نشسته بود، اشاره کرد و گفت: اینم که سی چی عه...

پسری که سی چی نام داشت لبخندی تحویل جیمین داد که در مقابل لبخندی هم از سمت جیمین دریافت کرد.

و تهیونگ به آخرین پسر که با موهای آبی رنگش و لباس مشکی براقش درحال خوردن جام شرابی بود، اشاره کرد و گفت: و اینم بوگومه..

جیمین به آخرین پسر هم لبخندی زد و دوباره گفت: خوشبختم.

سوکجین سریع گفت: خب حالا بگو... چه جوری جفتت رو پیدا کردی؟ این پسر خوشگل و کیوت رو از کجا آوردی؟! کی مارکش کردی؟!

تهیونگ دستش رو روی رون هیونگش گذاشت و گفت: اووو... هیونگ یه نفس بگیر... تعریف می کنم برات.

🥀❤🥀❤🥀❤🥀❤🥀❤🥀❤🥀❤🥀❤

∆ که اینطور.

سوکجین بعد از شنیدن تمام ماجرا ها از دهن تهیونگ، تنها همین جمله رو گفت.

تمام مدت هر 3 پسر با دقت به حرفای تهیونگ گوش میداند و بعضی از جاها هم دلشون برای پسر مو نقره ای که تمام مدت سرش پایین بود و به دستاش زل زده بود، میسوخت.

جیمین فقط به دستاش نگاه میکرد و حتی یک لحظه هم سرش رو بالا نیاورد.

به یادآوردن اتفاقات ناگوار گذشته، باعث میشد بغض بزرگی داخل گلوش شکل بگیره.

تهیونگ که متوجه ی حال جیمین شده بود، روی سر جیمین بوسه ای کاشت و زیر لب گفت: چشم نقره ای من... نوشیدنی میخواد؟!

جیمین فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و جام شرابی که تهیونگ سمتش گرفته بود رو بین انگشتای دستش گرفت و مقداری از اون مایع قرمز رنگ رو خورد.

سوکجین با دیدن این کار، پس گردنی محکمی حواله ی تهیونگ کرد و گفت: احمق... کسی به جفت حامله اش شراب میده!!

تهیونگ دستی روی گردن دردناکش کشید و نالید: یکم که اشکال نداره.

سوکجین چیزی نگفت و از کنار تهیونگ بلند شد و کنار جیمین نشست و دست جیمین رو بین دستش گرفت و گفت: میدونم این چقدر اذیتت کرده که خودم میدونم چیکارش کنم...

تهیونگ معترض لب زد: هیونگ.. چرا این حرفا رو میزنی؟!

سوکجین خفه شو یی تحویل تهیونگ داد و بهش گفت که بره با سی چی و بوگوم نوشیدنی بزنه.

با دور شدن تهیونگ، سوکجین ادامه ی حرفش رو به جیمین زد:ولی الان مطمئنم این احمق جان دلش رو بهت باخته....ببینم تو هم دوسش داری؟!

جیمین لب هاش رو داخل دهنش کشید و نگاه ریزی به تهیونگ که مشغول گپ و خنده با دوستاش بود انداخت و گفت: فکر کنم... آره.

سوکجین لبخندی زد و گفت: چند وقته حامله ای؟!

+ حدودا 4 ماه.

سوکجین تند پرسید: بچه دختره یا پسر؟!

جیمین با خجالت لب زد: هنوز نمیدونم... ولی فقط میدونم دوقلو اند.

چییییی؟!

با صدای بلند سوکجین ، سی چی و بوگوم و تهیونگ سمت اون دوتا برگشتند.

تهیونگ پرسید: هیونگ... مشکلی هست؟!

سوکجین بلند گفت: جیمین دوقلو بارداره... این عالیه... لعنت بهت تهیونگ باید زودتر بهم میگفتی دارم عموی دوتا فسقلی میشم.

تهیونگ خنده ی گله گشادی تحویل سوکجین و دوستاش داد و چیزی نگفت.

جیمین که حسابی با سوکجین احساس راحتی میکرد، گفت: تو هم مثل من یک امگایی..درسته؟!

سوکجین جواب داد: آره چطور؟!

جیمین نگاهی به سی چی و بوگوم انداخت و گفت: هیچکدوم از اونا جفتت نیستند؟!

سوکجین با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و گفت: نه... من جفتی ندارم.

جیمین پرسید: چرا؟! توکه خیلی خوب و مهربون و خوشگلی... چرا جفت نداری؟!

سوکجین سرش رو پایین انداخت و به کفش هاش زل زد...
چرا... اون جفت داشت... اون قبلا یک آلفا خیلی خوب و مهربون داشت... اما تقدیر اون دوتا، جدا از هم بود..

∆ قبلا یکی داشتم... ولی خب... جدا شدیم.

جیمین تا خواست بپرسه چرا جدا شدید، با صدای تهیونگ، نتونست سوالش رو به زبون بیاره.

- هیونگ... جیمینی منو ول کن بزار بیاد خوش بگذرونه.... خودتم بیا نوشیدنی بزنیم.

سوکجین اخمی کرد و گفت: یه وقت جیمین تون رو نخورم حضرت عالی... من که کاریش ندارم پاشه بره ور دل جفت دیونه اش.

سوکجین به سمت بوگوم رفت و کنار اون نشست و دستی داخل موهای بوگوم کشید و گفت: لامصب آبی بهت میادا..

جیمین با اشاره تهیونگ، به سمتش رفت و کنار نشست.

بوگوم خنده ای کرد و جام شرابی سمت سوکجین گرفت و گفت: بزنیم به سلامتی این زوج کیوت مون.

تهیونگ هم جامی رو سمت جیمین گرفت و گفت: یکم بخوری برات ضرری نداره.

جیمین جام رو از دست تهیونگ گرفت و همه ی اونا جام هاشون رو بهم زدند و نوشیدند.

*🍁*🍁*🍁*🍁*🍁*🍁*🍁*🍁*🍁*🍁*🍁*

* عمارت پادشاه امگا ها*

با خستگی، و با قدم های بی جون، بدنش رو سمت تختش کشید و خودشو به پشت روی تخت نرمش رها کرد.

بالشت خنکی که کنارش بود، رو بین بازوهاش گرفت و نفس عمیقی کشید که متوجه ی چیز عجیبی شد.

تخت و بالشتش، بوی فورمون های یک امگا رو میداد... بوی نیلوفر آبی....
به خوبی یاد داشت که بو مال چه کسیه...
این بو فقط مال اون پسرک خوش خنده بود که به تازگی خدمتکار شخصیش شده بود..

بینیش رو داخل بالشت داخل بغلش فرو برد و بوی فورمون های اون امگا رو بیشتر استشمام کرد..
همینطور که بالشت رو با یکی از دستاش تو بغلش گرفته بود، غلتی زد و موبایلش رو از میز کنار تخت برداشت و تصمیم گرفت تا ببینه اون امگا خوش خنده تو اتاقش چیکارا کرده...

با پخش شدن فیلمی که دوربین داخل اتاقش، گرفته بود، صدای گوشیش رو بلند کرد و به تصویر داخل گوشیش چشم دوخت.

در اتاقش آروم باز شد و چون چراغ اتاق روشن نبود، مشخص نبود که چه کسی وارد اتاق شده، مدتی نگذشت که همه ی چراغ ها به یکباره روشن شدند و یونگی تونست چهره ی متعجب هوسوک رو ببینه.

با کنجکاوی سرتا سر اتاق رو بر انداز کرد و به سمت کتابخونه‌ی اتاق حرکت کرد...
اون پسر انگار با دیدن اون همه کتاب چشماش ستاره بارون شده بود...
هوسوک کتاب سیاه رنگی رو از بین کتاب های داخل قفسه کتابخونه بیرون کشید و نگاهی به اسم کتاب انداخت....
یونگی به خوبی تونست رعب و وحشت داخل چشمای هوسوک رو ببینه...
هوسوک فقط با دیدن اسم کتاب، قیافه اش اینجوری شده بود، وای به روزی که محتویات کتاب رو میخوند.

پسر کتاب رو به سر جاش برگردوند و یکجا بدون حرکت ایستاد ولی فقط لب هاش تند تند تکون میداد اما یونگی نمیتونست بفهمه که اون پسر چی داره با خودش میگه.
بعد از اینکه حرف زدنش با خودش تموم شد، شروع به تمیز کردن اتاق کرد...

یونگی با دقت تک تک کارای پسر رو موقع تمیز کردن اتاقش بررسی میکرد..

اینکه چطور بدون اینکه به قاب عکس ها نگاه کنه اونارو تمیز میکنه و یا اینکه چطوره هر از گاهی سمت پنجره میرفت و به بیرون زل میزد و دوباره سریع به سر کارش برمیگشت.

کمی فیلم ضبط شده رو جلو برد تا اینکه پسر رو مقابل کمد لباس هاش دید.

فیلم رو نگه داشت و به اون پسر چشم دوخت تا ببینه دقیقا میخواد چیکار بکنه.

هوسوک در کمد رو باز کرد و مدتی رو بی حرکت به لباس ها چشم دوخت.
دستش رو روی لباس ها کشید و خودشو بین لباس ها فرو کرد و جوری که انگار بوی خوبی رو استشمام میکنه، نفس کشید.

با این کار پسر، لبخند پر رنگی روی لب های زیبای یونگی نقش بست.

پس اون پسر هم دیوونه ی بوی فورمون های یونگی بود،،، درست همینطور که یونگی دیوونه ی بوی فورمون های اون پسر امگا بود.

باید هرچه سریعتر یه فکری میکرد تا بتونه دوباره حس گرمی و لزجی  سوراخ پسر و طعم خوب لب هاش رو بچشه وگرنه شاید در آخر دیوونه میشد و مثل یک حیوون بهش تجاوز میکرد.

اون سکس که باهاش داشت واقعا یک سکس رویایی بود...
اون سکس هایی زیادی با افراد مختلف داشت اما هیچکدوم از سکس ها به اندازه ی سکس با اون پسر محشر و عالی نبودند...

با حس برآمدگی شلوارش، آهی کشید.
فقط با فکر به اون شب که پسر رو به فاک داده بود، تحریک شده بود..

قدرت اینو داشت که همین الان دستور بده که هوسوک به اتاقش بیاد و یونگی اونو به فاک بده...
اما اون نمیخواست عوضی به نظر بیاد..
اون همیشه با کسایی که خودشون موافق بودند سکس میکرد و تا حالا به زور با کسی سکس نکرده بود...

با کلافه گی شماره ی یکی از پسرهایی که برای رفع نیازش هاش، باهاش سکس میکرد رو گرفت و گفت:همین الان زود خودتو برسون عمارت...

و بدون هیچ حرف اضافه ی دیگه ای تماس رو قطع کرد و منتظر موند.
.
.
.

هوسوک با سولنا و سارا مشغول تمیز کردند میز ناهار بودند که صدای زنگ در بلند شد.

خانوم سو گفت: هوسوک.. درو باز کن.

هوسوک چشمی گفت و به سمت آیفون رفت و با دیدن پسر غریبه ای درو  و باز کرد و گفت: یه پسر جوان عه خانوم سو.

خانوم سو به محض شنیدن این حرف، به سرعت سمت درب ورودی پا تند کرد و درو رو برای ورود پسر ناشناس باز کرد .

پسری با موهای نارنجی رنگ با یک تیپ کاملا ساده وارد عمارت شد.

خانوم سو لبخندی به پسر زد و گفت: ارباب خواستن تا به اینجا بیاید؟!

پسر نگاهی سر سری به خانوم سو  و خدمتکار ها که بهش زل زده بودند، انداخت و گفت: آره.

خانوم سو اشاره ای به هوسوک کرد و گفت: هوسوک شمارو تا اتاق ارباب همراهی میکنه.

پسر سریع مخالفت کرد و گفت: لازم نیست... خودم میرم.

بعد با سرعت سمت پله ها رفت و از پله ها بالا رفت.

هوسوک سمت سولنا که دوباره مشغول تمیز کردن میز شده بود، برگشت و یواش پرسید: این کی بود؟!

سولنا جواب داد: سکس پارتنر ارباب.

هوسوک با چشمایی که اندازه ی یک قابلمه درشت شده بود داد زد: چیییی؟!

همه با تعجب سمت هوسوک برگشتند که هوسوک لبخند مسخره ای زد و معذرت خواهی کوتاهی کرد و کنار گوش سولنا لب زد: یعنی...

سولنا حرف هوسوک رو قطع کرد و گفت: آره ارباب بعضی وقتا برای سکس بهش میگه تا بیاد اینجا.

هوسوک آب دهنش رو با صدا قورت داد و گفت: چه جوری همیچین کاری میکنه؟! اصلا چرا پسره رو مجبور میکنه تا بیاد؟!

سارا دستش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت و گفت: ارباب اصلا همچین کاری نمیکنه... ایشون همیشه با کسایی سکس میکنه که خودشون هم راضی باشند.

,, بهتره به کارتون برسید.

هرسه با صدای خانوم سو مشغول کارشون شدند.
اما تمام فکر و ذهن هوسوک به اتاق طبقه ی بالا بود که داره چه اتفاق فاکی اونجا میوفته.

.            .
.            .
.            .
.            .

بعد از گذشت 10 دقیقه با صدای در اتاق، یونگی اجازه ی ورود به شخص پشت در رو داد.

پسر مو نارنجی وارد اتاق شد و به یونگی که بدون لباس روی تخت دراز کشیده بود، چشم دوخت.

.. سلام.

یونگی نگاهی به پسر مو نارنجی انداخت و گفت: سلام...موهاتو رنگ کردی؟!

پسر دستی داخل موهاش کشید و گفت: آره... بهم میاد؟!

یونگی سرش رو بالا و پایین کرد و گفت: آره.. بهت میاد.

پسر لبخندی زد و به تخت بزرگ یونگی نزدیک شد و زانوش رو روی تخت گذاشت و دستش رو روی سینه ی لخت یونگی کشید و گفت: چرا یهویی ازم خواستی تا بیام؟!

یونگی دست پسر رو گرفت و بدن پسر رو روی بدن خودش انداخت و گفت: اونش به خودم مربوطه...

( اسمات..اگه دوست ندارید نخونید. 🔞🔞🔞🔞)

با تموم شدن حرفش، لب هاش رو روی لب های پسر که مزه ی خوبی میداد کوبید و وحشیانه شروع به بوسیدن لب های پسر کرد.

مک محکمی به لب های ورم کرده ی پسر زد که ناله ی خفیف و ریزی از پسر بیرون اومد.

یونگی با یک حرکت سریع جای خودش و پسر مو نارنجی رو عوض کرد و به چشمای خمار پسر زیرش چشم دوخت.

£ متاسفم... اما این سکسمون قراره یکم سریع و خشن پیش بره.

پسر چیزی نگفت و اینبار لب های یونگی شکار لب های پسر شد.

یونگی دستش رو روی کمر باریک پسر کشید و دستاش رو روی سینه ها و نیپل های پسر کشید که ناله ی پسر زیرش باعث قطع شدن بوسه شون شد.

یونگی لباس پسر رو از تنش بیرون آورد. اینبار لب هاش رو به نیپل های پسر رسوند و اونارو محکم مکید.
پسر ناله ی بلندی کرد و به موهای کمی بلند یونگی چنگ زد.

یونگی خیلی سریع از شر شلوار و با کسره ی خودش و پسر مو نارنجی خلاص شد و دستای پسر رو بالای سرش قفل کرد.

£ آماده ای؟!

پسر تکونی به خودش داد و لب زد: اما تو هنوز منو آماده نکردی.

یونگی دستش رو به دیک پسر رسوند و دستش رو چند بار بالا و پایین کرد و گفت: گفتم که سریع... و خشن.

پسر تا خواست اعتراضی بکنه، یونگی با لب هاش اونو ساکت کرد.

بعد از اینکه لیسی به لب های پسر زد، پیشونیش رو به پیشونی پسر تکیه داد و به چشمای نگران پسر مو نارنجی زل زد و گفت: دوبرابر پولی که میگیری رو بهت میدم... تازه... تو خودت دوست نداری برای یکبار هم که شده سکس خشن رو تجربه کنی؟!

پسر چشماش باز و بسته کرد و گفت: به خاطر پولش اینکارو نمیکنم... فقط به خاطر تو انجامش میدم.

یونگی لبخندی زد و سرش رو توی گردن پسر فرو برد و بوی فورمون های پسر رو استشمام کرد.

دستی به دیک سیخ شده و دردناکش کشید و پاهای توپر و برنزه ای رنگ پسر رو بالا گرفت و بین پاهای پسر قرار گرفت.

دیکش رو روی سوراخ نبض دار و کمی خیس پسر مو نارنجی تنظیم کرد و با یک حرکت، تمام دیکش رو داخل سوراخ تنگ پسر فرو برد.

.. اههههه..لعنتییی .

پسر ناله ی دردناکی به خاطر ورود ناگهانی یونگی کرد و چنگی به کمر لخت یونگی انداخت.

یونگی با لذت به خاطر تنگی و گرمی دور دیکش ناله ای کرد و پاهای پسر رو سمت خودش کشید تا دیکش کاملا داخل پسر فرو بره.

پسر سرش رو به بالشت زیر سرش فشار داد و نفسش رو تیکه تیکه بیرون داد...
تا حالا هیچ وقت به کسایی که باهاشون سکس میکرد، اجازه نمیداد بدون اینکه آمادش کنند و یا بدون لوب باهاش سکس کنند...
و الان اون این قانونش رو به خاطر مرد جذاب و اخموی مقابلش شکسته بود.

یونگی تمام مدت بی حرکت ایستاده بود تا پسر به سایزش عادت کنه.

پسر مو نارنجی نفس عمیقی کشید و لب زد: میتونی.. شروع.. کنی.

یونگی سرش رو تکون داد و مچ یکی از پاهای پسر رو گرفت و اونو بالا برد و اولین ضربه اش رو محکم و پرقدرت داخل پسر کوبید.

پسر مو نارنجی ناله ی جیغ مانندی کرد و تکونی به بدنش داد.

یونگی ضربه های بعد رو پشت سرهم و محکم داخل پسر میکوبید و همزمان دستش رو روی دیک پسر بالا و پایین میکرد.

یونگی با حس اینکه نزدیکه، چند ضربه آخر رو با سرعت داخل پسر کوبید و با زدن آخرین ضربه داخل سوراخ قرمز و ملتهب پسر، دیکش رو از سوراخ پسر بیرون کشید و روی شکم پسر خالی شد.

یونگی سرعت دستش رو روی دیک پسر بیشتر کرد و بالافاصله پسر هم به اوج رسید.

یونگی دستمالی رو برداشت و شکم و دیک خودش و پسر خسته و بیحال روی تخت رو پاک کرد و لب زد: مثل همیشه.. کارت خوب بود.


( پایان اسمات🔞)

پسر مو نارنجی لبخند بیجونی تحویل یونگی داد و پاهاش رو توی دلش جمع کرد و همینطور که به پهلو روی تخت یونگی دراز کشیده بود، لب زد: هی... من به خاطر تو قانونم رو زیر پا گذاشتم.

یونگی شلوار و باکسره اش که پایین تخت افتاده بود رو برداشت و پوشید و دوباره روی تخت برگشت و دستش رو روی موهای عرق کرده ی پسر کشید و گفت: حالم زیاد روبه راه نبود... مجبور بودم.

پسر خنده ی صدا داری کرد و سعی کرد از روی تخت بلند بشه اما درد شکم و پایین تنه اش این اجازه رو بهش نداد و فقط  باعث شد ناله ی دردناک پسر داخل اتاق یونگی پیچید.

.. ااههه.

یونگی دستش رو روی کمر لخت پسر گذاشت و گفت: هی تو الان نمیتونی بری...

پسر سرش رو به چپ و راست تکون داد و لب زد: نه.. نمیتونم... باید برم.. یک نفر دیگه منتظرمه تا به فاکم بده.

یونگی بازوی پسر رو بین انگشتای کشیده اش گرفت و گفت:  اینجوری از پا در میای.. تا کی میخوای به این زندگیت ادامه بدی؟!

پسر با هزار جور بدبختی خم شد و شلوار و باکسره و لباسش رو از کنار تخت برداشت و لب زد: مجبورم.. من مثل تو پولدار نیستم.. باید برای خرج خودم و خانواده ام...پول در بیارم.

لباساش رو پوشید و سمت در اتاق رفت و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه یونگی گفت: امروز چقدر پول در میاری؟! من 2 برابرش رو میدم.. در عوض توهم میری خونت و استراحت میکنی.

پسر لبخند خسته ای زد و گفت: من قبول نمیکنم... باید برم.

یونگی با قدم های سریع خودش رو به پسر رسوند و پسر رو بین در اتاقش و بدن لختش حبس کرد و گفت: اما این درخواست نبود که تو بتونی ردش کنی... این دستور من بود.. پادشاه امگا ها... تو الان پولت رو میگیری و برمیگردی خونت.

پسر خواست اعتراض کنه که یونگی انگشت اشاره اش رو مقابل چشمای پسر گرفت و گفت: تو حق اعتراض نداری... الانم برو... به یکی از بادیگارد هام میگم پولت رو بده و تورو تا خونت ببره.

پسر سری تکون داد و یونگی از پسر مو نارنجی فاصله گرفت و پسر به سرعت از اتاق خارج شد.

با قدم هایی که به خوبی میشد متوجه ی لَنگ زدنش شد، از کنار هوسوک که با فاصله ی کمی از اتاق یونگی ایستاده بود، گذشت و به طبقه ی پایین رفت.

هوسوک تمام این مدت، پشت در اتاق بود...
وقتی که پایین کارش تموم شد خواست مثل بقیه ی خدمتکار ها به اتاقش بره و استراحت کنه اما یه صدایی مدام تو سرش تکرار میشد و میگفت که بره سمت اتاق یونگی.

یونگی بعد از خارج شدن پسر از اتاق، سمت حموم اتاقش رفت...
باید یک دوش میگرفت تا از بوی فورمون های پسر و بوی سکس خلاص بشه.

🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜

صدای بلند موسیقی، باعث میشد حس کنه گوشاش دارن کر میشن.

سر و صداهای جین و بوگوم و سی چی که از شدت مستی باهم میرقصیدن و بالا و پایین می پریدند، کل کلوپ رو پر کرده بود.

با نشستن کسی کنارش، به خوبی از بوی فورمون های شکلات تلخی که تو بینیش پیچید، متوجه شد کسی که کنارش نشسته، تهیونگه.

تهیونگ که کمی مست به نظر میرسید، دست جیمین رو گرفت و اونو سمت خودش کشوند و دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و لب زد: چشم نقره ای من... چرا تنهایی نشستی اینجا؟!

جیمین سرش رو سمت تهیونگ برگردوند و دماغش رو روی گردن تهیونگ کشید و بوی فورمون های خوشبوی آلفا رو با تمام وجودش استشمام کرد.

+ ته...

تهیونگ هومی گفت و دستاش رو روی کمر پسرک گذاشت و اونو روی پاهای خودش نشوند.

جیمین لبخند محوی به خاطر این حرکت تهیونگ زد و دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و بوسه ی آرومی روی لب های آلفاش گذاشت.

تهیونگ دستش رو روی باسن برآمده ی جیمین که روی دیکش قرار داشت کشید و باسن نرم پسر رو بین انگشتاش فشرد و با صدایی دورگه و بم لب زد: جیمینی...

جیمین دستش رو روی سینه ی تهیونگ کشید و انگشتاش رو سمت گردن تهیونگ برد و با نوک انگشتش از زیر گوش تا ترقوه های تهیونگ رو لمس کرد و گفت: آلفا...تو چرا امشب اینقدر هات و جذاب شدی..

تهیونگ خنده ای کرد و نگاهش رو به نگای پسرک چشم نقره ای دوخت و لب زد: چون امگاش امشب خوشگل و جیگر شده.

جیمین صورتش رو نزدیک صورت تهیونگ که به خاطر نور هایی که توی فضا پخش میشد، به خوبی معلوم نبود برد، و لب هاش رو روی لب های تهیونگ گذاشت.

تهیونگ چشماش رو بست و لب های امگاش که مزه ی شراب میداد رو بوسید.

بوسه شون رفته رفته خیس تر و خشن تر شد...
تهیونگ مدام دستش رو روی گردن لغت و باسن نرم جیمین میکشید...و بوسه شون رو هر لحظه عمیق تر میکرد..

جیمین با حس خفه گی از لب های تهیونگ جدا شد و با نفس نفس لب زد: آلفا... میخوامت.

تهیونگ دوباره لب های بی نظیر و خوش طعم جیمین رو به بازی گرفت و همزمان پسرک امگا رو توی بغلش بلند کرد.

همینطور که لب های جیمین رو مزه میکرد و از حرکت انگشتای جیمین توی موهاش و روی سینه اش لذت میبرد به بیرون از کلوپ رفت.

همین الان هردوشون بهم دیگه احتیاج داشتند...
اما تهیونگ دوست نداشت تو اتاقای اونجا،  با امگاش سکس کنه...

دوست داشت فقط خودش بوی نارگیل پسرک رو استشمام کنه...
دوست داشت فقط خودش ناله های امگاش رو بشنوه..

دوست داشت اون پسرک چشم نقره ای توی بغلش تمام و کمال مال خودش باشه و بس..

تهیونگ به سمت ماشینش که نزدیک کلوپ سوکجین پارک شده بود رفت و درو ماشین رو با یکی از دستاش باز کرد و جیمین رو روی صندلی کمک راننده نشوند.

تا خواست از جیمین فاصله بگیره، جیمین کروات دور گردنش رو گرفت و با چشمای قرمزش به تهیونگ زل زد و گفت: ته... کجا میری؟!

تهیونگ دستش رو روی گونه ی قرمز و داغ پسرک کشید و لب زد: جیمینا... میخوای بریم همون آپارتمانی که قبلا بودیم؟؟

جیمین سرش رو کمی کج کرد و لب زد: چرا میخوای بریم اونجا؟!

تهیونگ بوسه ی سریعی روی لب های درشت و خیس جیمین کاشت و گفت: چون اونجا فقط من و تو هستیم و بعدش کسی نیست که مزاحم مون بشه.

جیمین باشه ای گفت و دستش رو از کروات خوش رنگ تهیونگ جدا کرد.

تهیونگ درب جیمین رو بست و به سمت صندلی راننده رفت و با سوار شدن، ماشین رو به سرعت به حرکت در آورد تا به آپارتمان که درست در نزدیکی کلوپ سوکجین بود ، برسه.

.....
....
...
.
...
....
.....

با رسیدن به واحد شون، در رو باز کرد.

تهیونگ اول منتظر موند تا جیمین وارد بشه و بعد پشت سر جیمین وارد شد و درو پشت سرش بست.

جیمین نگاهی به دور تا دور انداخت و نفسش رو با صدا بیرون داد..

چند ماهی که اینجا زندگی کرده بود حس های ناخوشایندی  براش به وجود اومده بود... اما شیرینی های خودش رو هم داشت.

تهیونگ از پشت دستاش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و دستش رو روی شکم برآمده ی جیمین کشید و چونه اش رو روی شونه ی پسرک گذاشت و لب زد: به چی فکر میکنی؟!

جیمین گونه اش رو به گونه ی تهیونگ چسبوند و گفت: هیچی...

پسرک امگا دستای تهیونگ رو از دور خودش باز کرد و به سمت تهیونگ چرخید و مقابلش ایستاد.

تهیونگ سمت لب های پسرک خم شد و برای چندمین بار طعم خوب لب های امگاش رو چشید.

تهیونگ زبون خیسش رو وارد حفره ی داغ و لزج دهن پسرک چشم نقره ای کرد و با لذت دستاش رو زیر رون های تو پُر پسرک برد.

جیمین دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و تهیونگ به سمت اتاق خواب حرکت کرد.

همینطور که جیمین مثل یک کوالا بهش چسبیده بود در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد و روی تخت دونفره ی اتاق نشست و جیمین رو دقیقا روی دیک نسبتا تحریک شده اش نشوند.

جیمین لب هاش رو از لب های تهیونگ جدا کرد و از عمد باسنش رو روی دیک تهیونگ کشید و کنار گوش تهیونگ لب زد: آلفا... منو میخوای؟!

تهیونگ چیزی نگفت و فقط سعی در لذت بردن از حرکت باسن جیمین رو دیکش شد.

جیمین با نارضایتی از حرکت ایستاد که تهیونگ با یک حرکت سریع جیمین رو روی تخت انداخت و خودش، روی جیمین قرار گرفت.

- آره لعنتی.... خیلی میخوامت... بدجور میخوامت.

⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉⋊⋉

خب سلام سلام...
ایندفه خیلی زود برگشتم.... ❤

اینبار چون ایده داشتم زودتر آپ کردم چون دیگه نباید فکر میکردم و فقط تند تند مینوشتم...و خب 6000 کلمه هم زیاده و طول میکشه نوشتن و ادیت کردنش... :)

و پارت بعد شاهد اسمات ویمین هستیم... 🤤
و البته باید بگم بنده خیلی بدجنس هستم و قرار نیست این خوشی ها ادامه داشته باشه... 😈ایشالله در آینده خواهید فهمید که چه خبره... و قراره چه کارا بکنم...
خب بسه دیگه اگه ادامه بدم قراره همه چی رو لو بدم... 😁

ووت و کامنت فراموش نشه.... ❣


❥ پرپل پرنس:By ❥

1401/5/7


Continue Reading

You'll Also Like

246K 31.6K 41
تهیونگ و جونگ کوک با هم ازدواج کردن ولی جونگ کوک هیچ علاقه ای به زندگی با تهیونگ نداره... از این رو دختر دایی کوک که عشق اولش هم محسوب میشه با اینکه...
81.7K 9.5K 36
نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال نوشتن •-• زمان آپ: نامشخص♡ 🔞💦بیشتر پار...
51.7K 2.9K 11
كانَت فقط تِسعة أشهُر لكن خلالها حدَثَ ما لَم يكُن بالحُسبان taekook top: jk ***أمبرغ +18
271K 37.7K 33
[] Completed [] •• - " من مجانی برات مسابقه نمیدم کیم تهیونگ! باید در ازای بدهکاریای تو به اون هیوک عوضی یه چیزی هم نصیب خودم بشه ، درست نمیگم؟!" ...