🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣�...

By purple-prince

80.8K 9.4K 2.4K

نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال... More

🙃معرفی شخصیت💦
🔞Part:1❌💦
🥀Part:2🥺
😯پشماااام🤯
😢Part:3💦
💓Part:4🐺
😢 Part :5
🥺Part:6😚
...مهم...
Part:7😶
Part:8☺
🥰 Part:9🥺
🤩Part:10👶
🖤Part:11🌈
🐻 Part:13
💦🔞Part:14 😍
🤩 Part:15😏
♡Part:16🤩
🥰 Part:17😢
😁Part:18✩
👶👶Part:19💦
😙Part:20💦
🔞Part:21🙃
😭Part:22💕
😏 Part:23 😞
🙂Part:24 ☘︎
✦✧ Part:25😈
🍷Part:26 💔
💦Part:27😌
👧🧒Part:28☺︎
🤗Part:29✺
❗توجه...توجه❗
🤒Part:30💕
🔞💦Part:31
🥺Part:32

💦Part:12🔞

3.2K 284 32
By purple-prince

ساعت 00:00☆
عمارت کیم♡

هوسوک با استرس نگاهی به ساعت بزرگ و مجلل عمارت انداخت.
قلبش مثل یک بچه گنجیشک که درحال فرار کردن از دست گربه ی دیو صفتی هست، محکم تو سینش می کوبید.

ساعت 12 شب بود و چون خاموشی عمارت ساعت 11 شب بوده الان دیگه همگی خوابن.

آروم و بیصدا از پله های سنگی عمارت بالا رفت...
چرا حس میکرد اون پله های فاکی از همیشه طولانی تر شدن؟!؟!!

با رسیدن به بالای پله ها به دوتا از خدمه که کنار اتاق  پادشاه یونگی ایستاده بودند، نگاه کرد.
حس ترس و اضطراب مثل خوره به جانش افتاده بود..

نفس عمیقی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت و اروم با خودش گفت:اشکالی نداره هوسوک... فقط یک دروغ کوچیکه دیگه... حتما بعدا بهم حق میدن...آروم باش هوسوک... تو میتونی.

با لبخند همیشگی روی لب هاش، به سمت اون دوتا خدمه رفت... اون دوتا رو میشناخت...« هه سو- یون هه»

یون هه با دیدن هوسوک لبخندی زد و گفت:هوسوک!! تو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟!؟ فکر میکردم رفتی خونه.

هوسوک دستاش که از استرس و اضطراب میلرزیدند رو پشت سرش بهم قفل مرد و گفت:آه... مگه شما نمیدونید؟!

هه سو با اخم به هوسوک نگاه کرد و گفت:چیرو؟!

¢ خب من از خانوم مین خواستم تا من امشب اینجا جای شما وایستم و به جاش شما ها فردا شب جای من بایستین.

یون هه گفت: چرا؟! پس چرا خانوم مین چیزی به ما نگفت؟!

هوسوک شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: نمیدونم حتما یادش رفته... چون من فردا شب به خاطر بابام باید خونه بمونم خانوم مین بهم اجازه داد تا امشب رو به جای فردا شب بایستم.

هه سو گفت:باشه هوسوک... ولی بدون یک ساعت دیر کردی... اینو حتما به خانوم مین گزارش بده.

هوسوک سرش رو تکون داد و گفت:باشه نونا.

هه سو با اخم به هوسوک نگاه کرد و گفت: گفته بودم خوشم نمیاد منو نونا صدا بزنی.

هوسوک لبخندی به بد اخلاقی دکتر مو مشکی مقابلش زد و گفت: باشه.. دیگه تکرار نمیشه.

هوسوک واقعا نمیخواست به نونا هاش دروغ بگه و واقعا عذاب وجدان داشت و عذاب وجدان درونش واقعا داشت اذیتش می کرد.

هوسوک از روز اولی که به عمارت کیم اومده بود کسی باهاش دوست نبود و بهش کمک نمیکرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود....
اما تنهایی هوسوک زیاد طول نکشید....
و یون هه اولین نفر با اون دوست شد...
رفتار یون هه با هوسوک واقعا خوب بود و اگر هوسوک کار اشتباهی انجام میداد اصلا ناراحت نمیشد و به جاش با مهربونی بهش توضیح میداد که دیگه این کارو انجام نده.
ولی خواهر یون هه.... هه سو درست برعکس یون هه باهاش رفتار میکرد.

چون معتقد بود که یون هه با رفتاراش داره هوسوک رو لوس میکنه... و هه سو میخواست تا هوسوک  ضعیف و مظلوم نباشه.

یون هه دستی روی موهای هوسوک کشید و گفت:باشه هوسوکی..... ما میریم دیگه...خداحافظ.

هه سو و یون هه هردو از کنار هوسوک رد شدن و از پله ها پایین رفتند.

وقتی که هوسوک مطمئن شد که اونا رفتند به سرعت در اتاق رو باز کرد.

یونگی روی صندلیش نشسته بود و سرش توی یکی از کتابایی بود که هوسوک براش آورده بود.

هوسوک گفت:ز.. زود باش... ع.. عجله کن.

یونگی اما خونسرد کتابش رو بست و به طرف هوسوک که از استرس رنگش پریده بود، رفت و دستش رو روی شونش گذاشت و گفت:واقعا برام تعجب آره تو چطور کتاب عشق پرنسس رو خوندی!! من الان یکمش رو خوندم و باید بگم... اون واقعا مضخرف بود... یا بهتره بگم خیلی تخیلی... آخه اصلا وجود نداره که یک کبوتر یهو به یک پرنسس زیبا تبدیل بشه و بره با یکی دیگه کلاغ که از قضا اونم یک شاهزاده خانومه ازدواج کنه و بعدشم با خوبی و خوشی باهم ازدواج کنن بدون هیچ دغدغه یا جنگی..( یک داستان الکی و چرت و پرت همینجوری به ذهنم رسید)

به چشمای درخشان هوسوک زل زد و گفت:به نظرم دیگه از این کتابای مسخره نخون چون روی مغزت اثر میذاره... یکم از کتابای واقعی بخون پسر.

هوسوک با خشم به یونگی نگاه کرد...
اون یک روانی بودددد...
الان تو این موقعیت جای این حرفا بود؟!

هوسوک با عصبانیت دست یونگی رو از روی شونش کنار زد و گفت: پادشاه یونگی... اصلا برام مهم نیس که تو از کتابایی که من برات اوردم خوشت نمیاد و الکی و بیخودی به موضوع و اسمشون توهین میکنی... من الان نزدیکه از استرس و اضطراب و عذاب وجدان سکته کنم ولی تو داری درمورد این چیزا حرف میزنیی؟
من الان همین چند دقیقه پیش به بهترین دوستام دروغ گفتم و فقط به خاطر تو... آدمی که هنوز شاید کمتر از 4 روزه که میشناسم.

یونگی بی توجه به حرفای هوسوک یقه ی لباس سفیدش رو درست کرد و گفت: دیر کردی... میخواستم درست ساعت 12 اینجا باشی اما الان ده دقیقه تاخیر داشتی.

هوسوک رو کنار زد و وارد راه رو شد.
هوسوک پوفی از دست اون پسر احمق کشید...
الان اگه میتونست روی یونگی میپرید و با مشتاش اونقدر بهش ضربه میزد تا دستاش خسته بشن..

هوسوک در اتاق رو آروم بست و دوید تا به یونگی برسه.

یونگی درحالی که دکمه های استین کتش رو میبست نگاهی به هوسوک انداخت و با پوزخند روی لب هاش، گفت:چرا اینقدر رنگت پریده کوچولو؟! نگران نباش زود برمیگردیم.

هوسوک واقعا  دوباره توی اون لحظه با خودش فکر کرد که اگر یونگی رو از پله های عمارت پرت کنه پایین و بعد از 8 جهت جغرافیایی جرش بده چی میشه؟؟

¢ من رییس رو میشناسم... اون حتما خیلی ناراحت میشه که من بدون اجازه او همچین کاری رو انجام دادم.

£ هه... اصلا مهم نیس... چرا اینقدر اون پیر خرفت برات مهمه؟!

هوسوک لب باز کرد تا پاسخ سوال یونگی رو بده... اما با کمی نزدیک شدن به پله ها با دیدن یکی از بادیگاردا کنار در عمارت، دست یونگی رو محکم عقب کشید که یونگی با کمر محکم با دیوار برخورد کرد.

با عصبانیت چونه ی هوسوک رو توی دستاش گرفت و غرید: تو چطور جرعت میکنی منو هل بدی پسره ی نفهم؟!

هوسوک از فشار دستای یونگی رو چونه اش به کت یونگی چنگ زد و گفت:اهه... اون .. پایین.

یونگی نگاهی به پایین پله ها انداخت و با دیدن بادیگارد کنار در ،  هوسوک رو رها کرد.

هوسوک نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونی گفت:الان.. چیکار.. کنیم؟! ... اصلا بیرون رفتن ممکن نیست... بعد از در هم بادیگاردهای دیگه هم بیرون هستن از اونا چطور میخوای بگذری؟!

یونگی درحالی که به رد انگشتاش رو پوست سفید پسر نگاه میکرد، گفت: اون بادیگاردهای بیرون رو من خودم به حسابشون رسیدم فقط این یکی مونده... برو دست به سرش کنه.

هوسوک واقعا اون لحظه میخواست از دست پادشاه یونگی سرش رو به دیوار بکوبه به طوری که کلش بترکه تا از دست این آدم نفهم و عوضی نجات پیدا کنه.

¢ آخه چطورییی؟!؟ فقط دستور میدی.

£ به من مربوط نیست... خودت حلش کن...و با منم درست صحبت کن خوش خنده وگرنه اتفاقای خوبی نمی افته.

هوسوک با عصبانیت نگاهش رو از پادشاه یونگی گرفت و به بادیگارد کنار در داد.

خب یکم اون بادیگارد رو میشناخت... اون هنوز تازه وارد بود ولی میدونست اون دیوونه شراب های نابه..

از پله ها پایین اومد و به سمت بادیگارد رفت.

¢ سلام جیمبو... چطوری؟!

جیمبو نگاهی به هوسوک انداخت و نیشخندی زد و گفت:هوسوک.. این موقع شب.. اینجا چیکار میکنی؟!

هوسوک لبخندی پر از استرس زد و با یکی از دستاش لبه ی پیراهنش رو چنگ زد و گفت:  خب.. همینجوری حوصلم سر رفته بود گفتم بیام پیشت تا بریم باهم یکم نوشیدنی بخوریم... نظرت چیه؟!

جیمبو با چشمای براق به هوسوک نگاه کرد و با لبخندی شیطانی روی لب هاش گفت:اممم...بدم نمیاد با تو نوشیدنی بخورم..

جیمبو به هوسوک نزدیک شد و دستش رو دور کمر هوسوک حلقه کرد و گفت:شایدم بتونیم کارای دیگه ای بکنیم؟! نه؟!

هوسوک که از نزدیکی جیمبو و حرفاش حالش بهم هم خورده بود، به زور لبخندی زد و گفت: خب...

هنوز حرفش رو نگفته بود که جیمبو روی زمین افتاد.
با تعجب به یونگی نگاه کرد...
الان دقیقا چه اتفاق فاکی افتاد؟!
یونگی جیمبو رو زد؟!

هوسوک  با نگرانی به سمت جیمبو که پخش زمین شده بود، رفت و با دیدن سر خونی جیمبو نگاهی پر از خشم به یونگی که با خونسردی تمام خودش رو داخل آینده بر انداز میکرد،انداخت و گفت: این چه کاری بود؟!

£ فقط یک ضربه زدم تا فردا بخوابه.... در ضمن تشکر یادت نره.

¢ چرا باید تشکر کنم؟!

یونگی یک قدم به هوسوک نزدیک شد و کمی خم شد تا درست مقابل صورت هوسوک که روی زمین نشسته بود قرار بگیره...
£ چون اگه کمکت نمیکردم شاید چند دقیقه دیگه تو یکی از اتاقا داشتی زیرش ناله میکردی و به فاک میرفتی.

هوسوک با خشم گفت: من هرزه نیستم که نگران من بودی که یهو زیر خواب این عوضی بشم...
تو با خودت چی فکر کردی؟!

یونگی پوزخندی زد و گفت: هه... ولی من از چشمای اون عوضی فهمیدم که دیوونه رابطه باهاته... و مطمئنا اون نگاهش به تو فقط هوس بود... و اگه من نبودم تا حالا هرزه ی اون شده بودی.... الانم بلند شو بریم تا دوباره دردسری پیش نیومده.

یونگی بدون هیچ  حرف دیگه ای به سمت در عمارت رفت و از عمارت بزرگ کیم خارج شد.

هوسوک به سختی جیمبو رو بلند کرد و به سمت زیرزمین برد و اونو اونجا گذاشت.

خون ریزی سرش شدید بود و اگه ولش میکرد شاید زنده نمیموند.
با دیدن یک پارچه که روی میزی نزدیک بهش کشیده شده بود، اونو برداشت و دور سر جیمبو بست تا از خون ریزی سرش جلوگیری کنه.
حرف های یونگی ذهنش رو مشغول کرده بود...
منظورش از نگاه توی چشمای جیمبو چی بود؟؟

از جاش بلند شد و به سمت در رفت تا از زیر زمین خارج بشه، ولی برگشت و نگاهی به جیمبو بی جون انداخت:معذرت میخوام جیمبو... من مجبورم.

و بلافاصله با سرعت از زیر زمین خارج شد و بعد از مطمئن شدن از اینکه کسی داخل عمارت نیست، از عمارت هم خارج شد.

❤💜❤💜❤💜❤💜❤💜❤💜❤💜❤💜

هوسوک بعد از خارج شدن از عمارت، نگاهی به اطرافش انداخت.
هیچکس نبود...
پس اون همه بادیگارد که بیرون بودند الان کجان؟!

با دیدن ماشینی که یونگی پشت فرمونش نشسته بود،
بالافاصله به سمت ماشین پادشاه یونگی دوید و سوار شد.

یونگی با عصبانیت به سمتش برگشت و گفت:چرا اینقدر دیر کردی؟! فکر کردم دیگه نمیای.

هوسوک سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
یونگی نگاهش به دستا و لباس هوسوک افتاد... خونی بودن... با خودش فکر کرد که حتما خون اون پسره است.

پوفی کشید و دستمالی از جیبش بیرون آورد و گفت:دستات رو پاک کن.

هوسوک دستمال رو گرفت و دستاش رو پاک کرد...ولی هنوز لباسش خونی بود....

یونگی بعد از نیم نگاهی به عمارت، به سرعت ماشین رو به حرکت درآورد و از اون عمارت که حالش ازش به هم میخورد، دور شد.

هوسوک واقعا براش تعجب آورد بود که چه کسی این ماشین رو برای یونگی آورده!؟....
و واقعا هم میخواست ازش راجب به این موضوع بپرسه.... ولی نمیتونست.....حداقل میتونست بپرسه که الان کجا میرن؟!نه؟!

لب هاش رو یکم خیس کرد و گفت:ببخشید... میشه بگین الان این موقع شب کجا میریم؟!

یونگی موهاش رو یکم عقب داد و گفت:میریم خونه من.

هوسوک با تعجب به نیم رخ جدی یونگی نگاه کرد و گفت: خونه شما؟! نمیشه من برم خونه ی خودمون؟! اخه پدرم نگران میشه.

£ نه نمیشه... تا من نگم تو جایی نمیری.

¢ ولی من باید داروم رو بخورم... حالم بد میشه بدون خوردن اون دارو.

£ دارو؟! چه دارویی؟! مگه مریضی؟!

¢ خب.. راسش نمیتونم بگم.
پسرک با سری پایین افتاده، جواب داد.

£ پس لازمش نداری.

هوسوک با ناراحتی به صندلیش تکیه داد و به بیرون زل زد.
همه ی خیابون ها خلوت بودند...
حتی یک نفر هم دیده نمیشد...
و تنها ماشینی که توی خیابون درحال گذر بود، ماشین اونا بود.
خسته بود...
نیاز بود بخوابه... از صبح تا الان اینقدر کار کرده بود که الان چشماش در حال پاره شدن بودند.

چشماش رو روی هم گذاشت تا مدتی استراحت کنه... اما با ایستادن ناگهانی ماشین، به جلو پرت شد و سرش محکم به داشبورد ماشین برخورد کرد.

¢ آخ.

یونگی نیم نگاهی به هوسوک که سرش رو میمالید، انداخت.

£ میدونی ماشین یه چیزی به اسم کمربند ایمنی داره که اگر اونو ببندی این جوری با سر نمیری تو داشبورد.

هوسوک با عصبانیت غرید:با وضع ترمز کردن تو اگر منم کمربند رو میبستم بازم وضع همین بود.

بعد دستش رو روی کبودی قرمز که رو پیشونیش به وجود اومده بود گذاشت و ناله ای کرد.

£ زبونت خیلی درازه کوچولو.

¢ ما الان کجاییم؟! برای چی الان وایستادیم؟!

£ چون دلم خواسته اینجا وایستم... مشکلی داری؟!

هوسوک پوفی کشید و چشمای خسته اش رو بهم فشار داد و گفت: جناب پارک یونگی من الان واقعا خیلی خیلی خیلی خستم و اصلا نه حوصله جر و بحث کردن با تو رو دارم نه اعصابشو.

£ اوهو... فکر نمیکردم اینقدر بد اخلاق باشی.... با اون لبخند هایی که من ازت میدیدم میگفتم این بشر عمرا یکبار اخم کرده باشه.

هوسوک با خشمی که دیگه مثل یک لیوان آب پر شده بود، گفت: ولی من به وقتش موجود ترسناکی میشم.

یونگی پوزخندی زد و به سمت هوسوک برگشت و گفت: جالب شد.... پس اگه یکم دیگه اذیتت کنم ممکنه بتونم اون موجود ترسناک رو ببینم؟!

هوسوک نگاه پر از خشمی به یونگی انداخت و در ماشین رو باز کرد و با قدم های محکم و پر از حرص و خشم از ماشین دور شد.

الان اصلا حالش خوب نبود...
حس عجیبی داشت...
نمیدونست حسش چیه؟؟
ترس؟!
نه...
خشم؟!
اونم نه...
حماقت؟!
آره.... شاید حماقت کرده بود که اصلا به حرف های یونگی گوش کرد..

یونگی به سرعت از ماشین پیاده شد و با صدای بلند گفت: کجا میری؟! هی با توام.

هوسوک با داد جواب داد: میرم یه قبرستونی که تو اونجا نباشی.

£ همین الان برگرد همینجا هوسوک... وگرنه میام با زور میارمت.

هوسوک ایستاد و برگشت سمت یونگی...
شاید به اندازه ی ده قدم از هم فاصله داشتند.

¢ خواهش میکنم بزار من برم... من حالم خوب نیست... باید داروم رو بخورم.

£ گفتم نه.... فقط اگه یه شب داروت رو نخوری نمیمیری.

یونگی با قدم های تند خودشو به هوسوک رسوند و مچ دستش رو گرفت و همراه خودش کشید.

¢ هی آروم...

یونگی درحالی که به سمت در خونه ای میرفت و هوسوک رو هم همراهش خودش می کشوند، گفت: ساکت شو و دنبالم بیا... فقط میخوام تا فردا صبح فقط تا فردا صبح لجبازی نکنی و به حرفام گوش بدی.

¢ خیلی خب باشه باشه... حالا یواش تر دستم داره کنده میشه.

وقتی جلوی در خونه رسید، با کلید درو باز کرد و وارد شد.

£ جنیفر؟!

؛ من اینجام قربان.

یونگی کفش های مشکی براقش رو از پاهاش دراورد و
دمپایی مشکی رنگی پوشید و خطاب به هوسوک گفت: کفشات رو در بیار و بیا داخل.

هوسوک کفشاش رو در اورد و دمپایی کرمی رنگی برداشت و پشت سر یونگی وارد خونه شد.

هوسوک به محض وارد شدن به خونه، با تم عجیب و غریب و خوفناک خونه روبه رو شد.
چقدر اون خونه عجیب بود...

یونگی به سمت دختری که روی مبل های چرمی قهوه ای رنگ نشسته بود، رفت و کنار دختر نشست و گفت: خب چخبر جنیفر؟!

اون دختر ، اشاره ای به هوسوک که هنوز جلوی در ایستاده بود کرد و گفت: اون کیه؟!

یونگی  گفت: از خدمتکارای اون سو عه.

؛ اینجا چیکار میکنه؟!

£ هیچی من همراه خودم آوردمش.

؛ اوکی....
خب من به ژان سپردم تا پیگیر کارا باشه و یه چیزایی فهمیده درمورد رفت و امد های تهیونگ.

£ خب؟!

؛ فقط همینو میدونیم که خیلی به شهر میره.. ولی هر بار تا خواستیم تعقیبش کنیم تا ببینیم کجا میره، گمش کردیم.

£ که این طور.... پس...

هوسوک حرف یونگی رو قطع کرد و گفت:ببخشید.

یونگی نگاهش رو از جنیفر گرفت و به هوسوک که هنوز جلوی در ایستاده بود، داد و گفت: چیه؟!

هوسوک درحالی که به شدت عرق کرده بود، گفت: سرویس بهداشتی کجاست؟!

یونگی خنده ای کرد و به پشت سرش اشاره کرد و گفت:ته راهرو یه اتاق هست که داخلش سرویس بهداشتی و حموم هم هست...امشب هم تو همون اتاق بمون.

هوسوک باشه ی آرومی گفت و پا تند کرد و به ته راهرو رفت.

یونگی دوباره به دختر آلفای کنارش نگاه کرد و ادامه ی حرفش رو گفت: خب به ژان بگو به کارش ادامه بده و بفهمه اون پسره کجا میره. من مطمئنم رفت و آمدهاش یه ربطی به جیمین داره.

؛ هی این پسره یه جوری نبود؟!

یونگی به مبل تکیه داد و دستاش رو پشت سرش قفل کرد و پاهاش رو روی میز انداخت و گفت: منظورت چیه؟!

؛ نمیدونم ....رفتارش عجیب بود.

یونگی لیوان شرابی که روی میز بود رو برداشت و گفت: خب تو میتونی بری دیگه.

؛ باشه پس من میرم دیگه قربان... خداحافظ.
دختر با لبخند از خونه خارج شد و درو پشت سرش بست.

یونگی پشت سرهم چندتا لیوان شراب رو خورد و نگاهی به ساعت انداخت.

چند ساعتی از فرار شون از عمارت میگذشت...
تا چند ساعت دیگه حتما اون مردک پیر متوجه ی نبودنش میشد و همه جا رو برای پیدا کردنش زیر و رو میکرد.....

از جاش بلند شد و با قدم های نامتعادل سعی کرد به سمت اتاقی که برای خودش انتخاب کرده بود، بره.

اون خونه رو فقط برای یک هفته اجاره کرده بود تا قرارها و ملاقات هاشو توی این خونه اجرا کنه.

وقتی به اتاقش رسید، خواست بره داخل که صدایی از اتاق ته راهرو اومد.
اتاقی که اون پسر ، هوسوک به اونجا رفته بود...

به سمت اتاق ته راهرو حرکت کرد و پشت در اتاق قرار گرفت.

صداهای عجیبی از داخل اتاق میومد.
شاید اون پسر داشت تلاش میکرد تا فرار کنه!!!

با فکر به فرار هوسوک، در اتاق رو با شتاب باز کرد.

با دیدن هوسوک روی تخت، که توی خودش جمع شده بود و صداهای عجیبی از خودش در می آورد، تعجب کرد.

£ هی تو!!!! وقتی من اومدم تو اتاقت باید به احترام من از جات بلند بشی نه اینکه روی تخت خوابیده باشی.

هوسوک چیزی نگفت...

یونگی با خشم به سمت پسر رفت و بازوی لاغر هوسوک رو گرفت و سمت خودش کشید.
با دیدن صورت سرخ و خیس از عرق هوسوک چشماش گشاد شد.

هوسوک به آرومی لب زد: آههه... لطفا برو بیرون.

یونگی بازوی هوسوک رو ول کرد و گفت:تو چت شده؟!

هوسوک نالید: همش تقصیر توعه که نذاشتی برم.... اههه... گفتم باید داروی هیتم رو بخورم ولی اهمیت ندادی.

£به من چه من گفتم...... صبر کن ببینم.. هیت؟!

یونگی با تعجب پرسید... اون پسر میخواست اون دارو رو بخوره تا هیت نشه.
حالا که دقت میکرد بوی فرمون های خوشبوی پسر داخل فضای اتاق پیچیده بود و داشت گرگش رو دیوونه میکرد.

با ناله ی هوسوک، از افکارش بیرون کشیده شد.

هوسوک لباسی که تنش بود رو بیرون آورده بود و الان کاملا بالا تنه ی لختش روی تخت خوابیده بود.

به سرعت پشتش رو به هوسوک کرد...
بدن اون پسر محشر بود و مطمئن بود اگه یکم دیگه بهش زل بزنه، اتفاق خوبی نمی افته.

سریع به سمت در اتاق رفت و از اتاق خارج شد.

باید میذاشت هوسوک خودش مشکلش رو حل کنه.. ربطی به او نداشت.

به سمت اتاق خودش رفت تا کمی استراحت کنه.
الان واقعا برای از بین بردن فکر اون بوی دیوونه کننده ی فرمون های پسر و بدنش محشرش،به خواب احتیاج داشت.

ساعت 3 بامداد*

یونگی با کلافه گی غلتی روی تختش زد.

هربار میخواست بخوابه، وقتی چشماش رو میبست تصویر بدن هوسوک پشت پلک هاش پدید می آمد و مانع از خوابیدنش میشد.
واقعا نمیدونست چه مرگشه؟!
توی اون لحظه فقط یک چیز توی ذهنش می آومد.
برو به اتاق هوسوک...
برو به اتاق هوسوک..
بروو..

کلافه از سر جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
نگاهی مردد به انتهای راه رو انداخت...

حتما تاحالا خوابیده... پس بهتره مزاحمش نشم.

به سمت آشپزخونه رفت و از کابینت گوشه ی آشپزخونه یک بطری ویسکی بیرون آورد و بعد از بازکردن درش، مقدار زیادی ازش رو خورد.

با تموم شدن بطری، شیشه ی دیگه ای برداشت و درست مثل شیشه ی قبلی همه ی اون مایع رو خورد و بطریش رو روی اپن آشپزخونه رها کرد.

کمی مست شده بود...

اپن آشپزخونه رو دور زد و روی کاناپه نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.
سعی کرد از فکر پسری که توی اتاق انتهای راه رو بود، بیرون بیاد.

فکرش رو مشغول چیز دیگه ای کرد...
به پس فردا...
پس فردا قرار بود به طور رسمی بشه پادشاه...
مقامی که قبل از اون مطعلق به پدربزرگ عزیزش بود..

آه پدربزرگ خوبش...
کجا باید اونو پیدا میکرد.... کجای این دنیا رو باید به دنبالش میگشت!؟

با صدای شکستن چیزی که از اتاق انتهای راه رو می آمد، از افکارش بیرون کشیده شد.

به سرعت از جاش بلند شد و با قدم های تند و مست، به سمت اتاق رفت و در اتاق رو باز کرد.

هوسوک نبود...
اون پسر توی اتاق نبود...

با صدایی بلند و پر از خشم صداش زد: هوسوک؟! بهت گفته بودم حق نداری فرار کنی..

نگاهش به در حموم و سرویس بهداشتی اتاق افتاد،
به سرعت سمت در سفید رنگ گوشه ی اتاق رفت و درو با شتاب باز کرد و صدای بلند و ترسناکی داخل اون اتاقک سفید رنگ پیچید.

با دیدن هوسوک که کاملا لخت زیر دوش ایستاده بود، و دیکش رو بین دستش گرفته بود و اونو بالا و پایین میکرد، دهنش از تعجب باز شد.

هوسوک با دیدن یونگی ناله ای کرد و سرش رو عقب فرستاد و دستش رو تند تر روی دیکش بالا و پایین کرد.

یونگی اما جلوی در ماتش بُرده بود...
تمام نگاه و تمرکزش فقط به امگای مقابلش که تمام بدنش خیس و سکسی شده بود، بود.
موهای خیسش...
پوست درخشانش...
لب های خیس و سرخش..
و ناله های گوش نوازش..

¢ آ.. آلفااا
هوسوک نالید.

یونگی پوزخندی زد و وارد حموم شد و درو بست.

با صدای بمی گفت: چیه امگا؟! چی میخوای از آلفا؟!

هوسوک که کاملا کنترلش رو از دست داده بود، گفت: لمسم کن... لطفا آلفااا

و همون حرف کافی بود تا یونگی کنترلش رو از دست بده...
اون یک آلفا بود و تا الان هم خیلی جلوی خودش رو گرفته بود تا به اون امگا حمله نکنه.
بویی که اون امگا میداد.... هر آلفایی رو از خود بی خود میکرد.

( اسمات..اگه دوست ندارید نخونید. 🔞🔞🔞🔞)

یونگی لباسش رو با یک حرکت از تنش بیرون آورد و گوشه ی حموم پرت کرد و خودشو به هوسوک رسوند.
دست هوسوک رو از روی دیکش کنار زد و دست خودش رو جایگزین کرد.

به خاطر آبی که از دوش حموم سرازیر میشد، الان بدن یونگی هم کاملا خیس شده بود.

هوسوک با چشمای خمارش به چشمای درخشان خاکستری رنگ یونگی نگاه کرد و دستاش رو دور گردن یونگی حلقه کرد و لب های خیسش رو به لب های یونگی چسبوند.

یونگی مکی به لب های پسر زد.
اون لب ها مزه ی دیوانه کننده ای داشتند.

یونگی با زبونش ضربه ای به دندون های هوسوک زد و هوسوک دهنش رو باز کرد و زبون سرکش یونگی وارد دهن خیسش شد و جای جای دهنش رو مزه کرد.

یونگی از هوسوک فاصله گرفت و سرش رو داخل گردن خوشبوی پسر فرو کرد و اون گردن رو گاز گرفت و مک زد تا جای کبودی ها به خوبی روی گردنش بمونه.

از هیچ کجای گردن و ترقوه و بدنش نگذشت...
میخواست به خوبی بدنش رو مزه کنه...

سرش رو پایین تر برد و نیپل های پسر رو به دندون گرفت و مک محکمی بهشون زد که باعث در اومدن ناله ای از هوسوک شد و دستای زیباش دور کمر یونگی حلقه شدند.

یونگی بیشتر و بیشتر اون نیپل های خوشمزه رو مک زد و گاز گرفت.

¢ آهههه.... آلفا بسه.

یونگی با شنیدن صدای هوسوک دست از نیپل های پسر برداشت و نگاهش رو به صورت زیبای پسر داد.
این بار لب های هوسوک توسط لب های یونگی شکار شدن...
یونگی محکم اون دوتا تیکه ی گوشت خوشمزه رو میمکید..

هوسوک با دستاش مشغول باز کردن دکمه ی شلوار یونگی شد... و چندی بعد شلوار و باکسر یونگی هم به گوشه ای از حموم پرت شدند.

بوسه شون رو قطع کردن و هوسوک نگاهی به دیک یونگی انداخت و ناله ای کرد.

یونگی پوزخندی زد و دستاش رو زیر پاهای پسر برد و اونو از زمین بلند کرد و روی جایگاه سنگی حموم که کمی بالاتر بود، گذاشت.

روی بدن هوسوک خم شد و هوسوک روی اون سنگ های سرد دراز کشید...و برخورد پوست داغ بدنش با اون سنگ های سرد باعث شد هیسی بکشه.

یونگی دستاش رو دو طرف سر هوسوک گذاشت و به چشمای هوسوک خیره شد.

اون چشما واقعا زیبا بودند... مخصوصا الان که رگه های آبی رنگی در آن ها قابل مشاهده بود..

یونگی دوباره روی بدن هوسوک خم شد و زبونش رو از نیپل تا روی شکم صاف پسر کشید.
انگشت رو روی ورودی خیس پسرک کشید و پوزخندی زد.

£ سوراخ خیست داره دیوونم میکنه امگاا.

انگشتش رو به یکباره داخل سوراخ تنگ هوسوک فرو برد و باعث در اومدن ناله ی دردناک پسر شد.

¢ آآههههه...

یونگی انگشت دیگه ای اضافه کرد و با دو انگشتش محکم داخل سوراخ پسر ضربه میزد.

¢ ااا... آههه... درد میکنه.... آرومتررر

£ ولی من نمیتونم خودمو کنترل کنم و آروم پیش برم.
یونگی درحالی که با چشمای وحشیش به هوسوک زل زده بود، گفت.

یونگی انگشت سومش رو هم اضافه کرد و ضربات دستش رو با قدرت و سرعت بیشتر ادامه داد.

هوسوک با برخورد انگشت های یونگی به نقطه ی حساسش آهی پر از لذت کشید.
¢ آههه... همونجا.... تندترررر...

یونگی انگشتاش رو از سوراخ پسر بیرون کشید و خنده ای به چهره ی ناراضی هوسوک کرد.

یونگی دستی به دیکش کشید و گفت: خوش خنده.. میخوام یه چیز بهتر بهت بدم.

دیکش رو روی سوراخ هوسوک تنظیم کرد و به یکباره همه ی دیک بزرگ و کینگ سایزش رو داخل سوراخ پسر فرو برد.

هوسوک از هجوم درد به پایین تنه اش خفه شد...
نمیتونست با وجود اون چیز بزرگ داخلش نفس بکشه..

چنگی به کمر یونگی زد و جیغ آرومی زد که با برخورد لب های یونگی با لب هاش خفه شد.

یونگی با خشونت اون لب هارو به دندون میگرفت و محکم بهشون مک میزد..
یونگی کمرش رو محکم تکون داد و ضربه ای پر قدرت داخل سوراخ پسر زد.

¢ آااااههههههه... آلفااا

یونگی ضرباتش رو بیشتر و تند تر میکرد و با لذت آه میکشید.

£ فاک....

هوسوک با لذت ناله میکرد و یونگی هم با لذت داخل پسر می کوبید...
هردو فارغ از دنیا و جهان بودند...
هردو فقط به فکر لذت بردن بودن...
و هیچ اهمیتی به کار فاکی که میکردن، نمیدادن..
یکی مثل هوسوک فقط میخواست هیتش رو به خوبی با یکی بگذرونه...
و دیگری مثل یونگی به خاطر مستی به فکر به فاک دادن یکی بود..
هردو بهم نیاز داشتن...

و اصلا به اتفاقات بعدی که در انتظارشون بود، اهمیت نمیدادند.
اگر میدونستن چی در انتظارشون هست آیا بازهم هوسوک با لذت برای یونگی ناله میکرد و یونگی هم داخل پسر می کوبید؟!؟!

یونگی دستش رو به عضو هوسوک رسوند تا  او به خوبی ارگاسم برسه.

بعد از چندتا دیگه ضربه، یونگی عضوش از پسر بیرون کشید و همین که خواست با لمس خودشو به ارگاسم برسه...هوسوکی که به تازگی به ارگاسمش رسیده بود دست یونگی رو پس زد و دیک یونگی رو داخل دهنش فرو برد و شروع به مکیدن اون عضو بزرگ کرد.

یونگی آهی از لذت کشید و موهای پسر رو داخل مچش گرفت و با سرعت بیشتری دیکش رو داخل دهان خیس پسر جلو و عقب کرد.

و با ناله ی بلندی داخل دهان هوسوک به اوجش رسید.

یونگی با لبخند به هوسوک که آبی از دهنش بیرون میرخت، نگاه کرد و خم شد سمتش و اونو رو بلند کرد  و کنار گوش هوسوک لب زد: عالی بودی امگا.

( پایان اسمات🔞)

هوسوک پاهاش رو دور کمر یونگی حلقه کرد و هومی گفت.

£ باید خودمون رو تمیز کنیم..

هوسوک با هستی لب زد: نمیخوام... خوابم میاد.

£ امگا بهتره به حرفم گوش بدی.

هوسوک باشه ی آرومی گفت و یونگی خنده ای به پسر کرد و هوسوک رو توی بغلش بلند کرد و هردو به سمت وان حموم رفتند و خودشونو شستند.

بعد از حمام یونگی و هوسوک هردو لباس هاشون رو پوشیدند و روی تخت اتاق خوابیدند....
زیاد دیگه تا صبح نمونده بود و فقط میتونستند چند ساعت به خاطر عملیات سخت دیشبشون استراحت کنند.

  ساعت 9 صبح*
   آپارتمان*

تهیونگ با حس چیزی که روی موهاش کشیده میشد، یواشکی چشماش رو باز کرد.

متوجه ی جیمینی شد که همون طور که روی شکمش روی تخت دراز کشیده بود، موهای جلوی چشمای تهیونگ رو کنار میزد.

جیمین با دیدن چشمای تهیونگ که تکون خوردند به سرعت دستش رو عقب کشید و سرش رو روی بالشتش گذاشت و  نمایشی خودشو به خواب زد.

تهیونگ پوزخندی به حرکت جیمین زد....
خب اونم میتونست بازی جیمین رو ادامه بده و یکم شیطونی کنه... :)

تهیونگ الکی خمیازه ای کشید و غلتی زد و پاهاش رو روی بدن کوچیک جیمین انداخت که صدایی آروم از پسرک بلند شد و تهیونگ خیلی خودشو کنترل کرد تا نخنده.

جیمین آروم تکونی به خودش داد تا از زیر پاهای سنگین آلفا بیرون بیاد.... ولی نمیتونست.... چون الان تهیونگ طی یک حرکت دیگه یکی از دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و در حال حاضر کاملا توی بغل تهیونگ فرو رفته بود.

کلافه نفسش رو بیرون داد و با ناراحتی لب های درشتش رو جلو داد و سعی کرد بتونه اون وضعیت رو تحمل کنه تا یهو تهیونگ بیدار نشه و اذیتش کنه.

گرسنه اش بود... جوری که فکر میکرد معدش داره مدام فریاد میزنه پاشو یه چیزی بخور من غذا لازم دارمم.

تهیونگ که هیچ حرکتی از جیمین ندید، فکر کرد به خواب رفته... پس اوهم چشماش رو بست تا بخوابه.

ولی با صدای قار و قور شکم جیمین چشماش رو دوباره باز کرد....
جیمین پشتش به تهیونگ بود و جیمین نمیتونست ببینه که تهیونگ چشماش الان کاملا بازه.

جیمین دستاش رو روی دلش گذاشت و اروم لب زد: آروم باش معده ی عزیزم... باشه چند دقیقه دیگه میرم غذا میخورم ولی حالا آروم باش... تهیونگ بیدار میشه و یهو عصبی میشه ها.

تهیونگ کنار گوش جیمین با صدای بمی لب زد: با کی حرف میزنی چشم نقره ای؟!

به خوبی متوجه ی سفت شدن بدن جیمین شد.
جیمین با لکنت گفت: ت.. تو بیدار.. شدی؟... من.. بیدارت کردم..؟!

تهیونگ لب زد: نه کوچولو خودم بیدار شدم.... گرسنته؟!

جیمین ٫٫ بله ٫٫ ی آرومی گفت. تهیونگ خودشو عقب کشید و جیمین از زیر دست و پای تهیونگ نجات پیدا کرد.

- ساعت چنده؟!

+ فکر کنم... 9.

تهیونگ از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی اتاق رفت و آبی به صورتش زد و بعد از مسواک زدن و درست کردن موهاش از سرویس بهداشتی خارج شد.

جیمین روی شکمش روی تخت دراز کشیده بود و پاهاش رو تکون میداد.

تهیونگ اخمی کرد و گفت: پاشو صبحونه بخور... اینطوری هم روی شکمت نخواب برای بچه خوب نیست.

جیمین باشه ای گفت و از جاش بلند شد و دستی به موهاش کشید و اونارو مرتب کرد.

تهیونگ از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت تا صبحانه ای آماده کنه تا هم خودش و هم جیمین بخورن.

ولی با دیدن میز آشپزخونه که صبحانه به زیبایی روش چیده شده بود، تعجب کرد.

ناگهان جلوی آشپزخونه متوقف شد و جیمین محکم از پشت به تهیونگ برخورد کرد.

+ آخ سرم.

تهیونگ برگشت و با دیدن جیمین که با اخم سرش رو میمالید ،ابروش رو بالا انداخت.

- جلوی پات رو ببین... ببینم تو صبحونه درست کردی؟

جیمین لبخندی زد و گفت: آره... صبحونه درست کردم و بعدش اومدم تا صدات بزنم.

تهیونگ سری تکون داد و به سمت میز آشپزخونه رفت و صندلی میز رو عقب کشید و پشت میز نشست...

جیمین هم روی صندلی مقابل تهیونگ نشست و هردو شروع به خوردن صبحونه کردن.

تهیونگ همینطور که لقمه ی داخل دهنش رو میجوید گفت: بعد صبحانه آماده شو باید بریم بیرون.

جیمین با چشمای نقره ایش به تهیونگ نگاه کرد و گفت: کجا میریم؟!

- میریم خرید تا یکم چیزمیز بخریم.

+ میشه من نیام؟!

تهیونگ سوالی به جیمین نگاه کرد...
- چرا؟!

جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت: خب یکم حالم خوب نیست.

تهیونگ دست از خوردن کشید و با لحن آروم و گرمی پرسید: چرا حالت خوب نیست؟! میخوای بریم دکتر؟!

+ نه لازم نیس... فقط یکم خستم.. میخوام یکم بخوابم.

- مگه دیشب نخوابیدی؟!

+ خب راستش نه زیاد نخوابیدم...

- خب... خرید مون فقط چند ساعتی بیشتر طول نمیکشه...بعدش که برمیگردیم میتونی بخوابی.

جیمین نگاهش رو به چشمای مشکی تهیونگ داد و گفت: باشه.

* 1 ساعت بعد *
* مرکز خرید سئول *

جیمین و تهیونگ هردو بعد از خوردن صبحانه شون، شروع به آماده شدن کردن.

جیمین یکی از لباس های آبی رنگ تهیونگ و یک شلوار سفید رو پوشید.... البته کلی بین لباسای تهیونگ جست و جو کرد و روشن ترین لباسا رو پیدا کرد و پوشید.

هردو بعد از سوار شدن ماشین، راهی مرکز خرید شهر شدند و بعد از نیم ساعتی به مرکز خرید رسیدن.

تهیونگ در حالی که از ماشین پیاده میشد، گفت: از من دور نمیشی جیمین... حتی یک قدم.

جیمین باشه ای گفت و کنار تهیونگ با فاصله ی کمی راه افتاد.

💛💚💜💛💚💜💛💚💜💛💚💜💛💚💜💛

ســلاااام پـارت جدید تقـدیم بـهتـون.. 🌈
ممنون از ووت ها و کامنت های قشنگتون..❤
1k شدن ووت ها مبااارک

بچه ها باید یک موضوعی رو بگم...من تازه گی خیلی گرفتارم و مشکلات خودمو دارم و زیاد وقت نمیکنم پارت بنویسم اونم درحالی که من هر پارت رو میخوام به 6000 تا کلمه برسونم.... لطفا... ازتون میخوام صبر پیشه کنید و اینقدر نگید چرا آپ نمیکنی... اگر میخواید من میتونم هر پارت رو 2000 تایی کنم و خیلی زود و مسخره داستان رو تموم کنم....ولی من خودم اینو نمیخوام.... هنوز ماجرا های زیادی برای داستان در نظر دارم و باید ذهنم آروم باشه و در فرصت خوبی اونارو بنویسم...پس لطفا... دوباره ازتون خواهش میکنم اینقدر درمورد آپ ها چونه نزنید و منتظر باشید تا پارت ها به بهترین وجه تقدیمتون بشه... و در ضمن به امتحانات هم داریم نزدیک میشیم و دیگه همه ما... هم من و هم خود شما ریدرا حدود 20 الی 25 روزی رو درگیر امتحانات هستیم... و من در دوران امتحانات نه آپی میتونم بکنم و نه وقت برای نوشتن پارت دارم.... و اصلا هم دلم نمیخواد داستان رو متوقف کنم...پس ممنون میشم به حرف هام توجه کنید....... ممنونم.

By:پرپل پرنس

Continue Reading

You'll Also Like

63.5K 4.9K 27
کاپل: کوکوی، سپ ژانر: انگست، ارباب برده ای، اسمات، امپرگ، هپی اند، بی دی اس ام،لیتلی فیک جوریه ک فقط اولش میشه گفت ارباب برده ایه کل فیک اینطوری نیست...
91.7K 12.8K 40
با استرس به دستِ پیرمرد خیره شده بودن. پیر مرد بعد از چندبار بررسی سنگ ها ،از بالای عینکش به زوجی که امیدوارانه بهش چشم دوخته بودن و منتظر نتیجه بود...
13.9K 2.6K 30
نام: لیلی و مجنون 💫 این بار مجنون به لیلی‌اش می رسد ...... کاپل: ویکوک ژانر: تاریخی، خشن، اسمات ، امپرگ
5.8K 1.5K 9
نام : مزه عشق کاپل : کوکمین (ورس) ژانر : امگاورس ، درام ، عاشقانه دو آلفا ملاقات های تصادفی احساسات غیرقابل پیش بینی در نهایت گرفتاری در عشقی که ک...