🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣�...

By purple-prince

80.8K 9.4K 2.4K

نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال... More

🙃معرفی شخصیت💦
🔞Part:1❌💦
🥀Part:2🥺
😯پشماااام🤯
😢Part:3💦
💓Part:4🐺
😢 Part :5
🥺Part:6😚
...مهم...
Part:7😶
🥰 Part:9🥺
🤩Part:10👶
🖤Part:11🌈
💦Part:12🔞
🐻 Part:13
💦🔞Part:14 😍
🤩 Part:15😏
♡Part:16🤩
🥰 Part:17😢
😁Part:18✩
👶👶Part:19💦
😙Part:20💦
🔞Part:21🙃
😭Part:22💕
😏 Part:23 😞
🙂Part:24 ☘︎
✦✧ Part:25😈
🍷Part:26 💔
💦Part:27😌
👧🧒Part:28☺︎
🤗Part:29✺
❗توجه...توجه❗
🤒Part:30💕
🔞💦Part:31
🥺Part:32

Part:8☺

2.1K 294 18
By purple-prince


متن رو ادیت نکردم و چون زود میخواستم اپ کنم    دیگه اگه یه چیزی غلط یا چرت و پرتی دیدید    ببخشید دیگه😅🤦‍♀️

*3 روز بعد*
بیمارستان... ساعت 13:00
   تهیونگ*

توی 3 روز گذشته من به گفته ی پدرم هنوز حق بیرون رفتن از اتاق جیمین رو نداشتم اما پدرم با صحبت های دکتر لی قبول کرده بود که گاهی بزاره از اتاق بیرون بیام.

توی این 3 روز من دیگه یونهوا رو ندیدم...

چون اون بادیگارد ها فهمیده بودن که اون دکتری که اون شب اومد به اتاق، در واقعا دکتر نبوده و یونهوا بوده.
اونا از همون اول اینو میدونستن اما چیزی نگفتن... در واقع فکر میکردم ما اونارو به بازی گرفتیم، اما در واقعیت اون دوتا بادیگارد و پدرم مارو به بازی گرفته بودند.

*راوی*

همینطور که روی صندلی کنار تخت جیمین نشسته بود،  به این چند روز که چطور گذشته بود، فکر میکرد.

توی اون 3 روز تهیونگ به گفته نامجون باید با جیمین با ملایمت برخورد میکرد و باهاش حرف میزد.

حتی نامجون ازش خواسته بود جیمین رو نفسم یا عسلم صدا کنه.

ولی با مخالفت جدی تهیونگ روبه رو شد... تهیونگ حاضر نبود به اون بچه عسلم یا نفسم بگه!! اصلااا!

اما نامجون با جدیت بهش گفته بود که برای بهتر شدن جیمین باید این کارو بکنه.

و تهیونگ خواست که به جای عسلم و نفسم، حداقل چیز دیگه ای مثلا مثل جوجه کوچولو یا چشم نقره ای یا..... بگه.
نامجون هم بعد از کمی فکر، قبول کرد.

تهیونگ از جاش بلند شد و بعد کشیدن بدن خسته اش، به سمت در اتاق حرکت کرد.

هنوز اون دوتا بادیگارد بیرون اتاق می ایستادند ولی دیگه هیچ گیری به تهیونگ نمیدادن.

تهیونگ دستاش رو داخل جیب های شلوارش فرو کرد و به سمت رستورانی که به تازه گی در همین نزدیکی بیمارستان پیدا کرده بود، راه افتاد.

او رستوران واقعا حس خوبی بهش میداد و جو و اتمسفر اون رستوران براش لذت بخش و پر از آرامش بود.

با وارد شدن به اون رستوران، نفس عمیقی کشید و بوی غذاهای مختلفی که داخل رستوران پیچیده بود، رو به ریه هاش فرستاد.

به سمت میزی که کنار پنجره بود و گلدون رز قرمزی روش قرار داشت، رفت و روی صندلی چوبیش نشست.

گارسون به سمت تهیونگ رفت و با لحنی مؤدبانه گفت: چی میل دارید؟!

تهیونگ بعد از نگاه کوتاهی به منو، چند نوع غذا مختلف سفارش داد.

گارسون بعد از یادداشت سفارشات لبخندی زد و از تهیونگ دور شد.

بعد از چند دقیقه، سفارشاتش رو براش آوردند و تهیونگ با اشتها شروع به خوردن غذاهای خوشمزه و لذیذ کرد.

⭐💫⭐💫⭐💫⭐💫⭐💫⭐💫⭐💫⭐💫

بعد از خوردن غذاش و حساب کردن اونها، از رستوران خارج شد و دوباره با پای پیاده به سمت بیمارستان که فقط چند قدمی ازش فاصله داشت، رفت.

وقتی به بیمارستان رسید، با دیدن ماشین سیاه رنگی که مطمئن بود برای وزیر اعظم هست، تعجب کرد.

اون وزیر مَکار، اونجا چیکار میکرد؟!؟!

با قدم های تند و سریع وارد بیمارستان شد و بعد از سوار آسانسور شدن خودشو به اتاق جیمین رسوند.

از دور با دیدن وزیر اعظم که بیرون از اتاق جیمین ایستاده بود و با اون دوتا بادیگارد حرف میزد، آب دهنش رو قورت داد.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد ظاهر همیشه خونسردش رو حفظ کنه.

وزیر اعظم با شنیدن صدای پایی، سرش رو به طرف اون صدا برگردوند و با دیدن تهیونگ لبخندی روی صورتش نقش گرفت.

تهیونگ با دیدن اون لبخند اصلا حس خوبی نگرفته بود...

دست چپش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و گفت: اوه وزیر اعظم.. شما اینجا چیکار میکنید؟!

وزیر اعظم احترامی به تهیونگ گذاشت و گفت: سلام جناب کیم تهیونگ... حالتون چطوره؟!

تهیونگ سری تکون داد و گفت: خوبم...

وزیر اعظم ادامه داد: برای منم سواله که شما هم اینجا چیکار میکنید!

تهیونگ پوزخندی زد و گفت: اما من دلیل کارام به خودم مربوطه... ولی شما..

وزیر اعظم گفت: خب من خیلی برام سوال بود که شما این چند روز کجایید؟! و خب فهمیدم توی این بیمارستانید و نگرانتون شدم که نکنه یه موقع کسالت یا بیماری داشته باشید برای همین اومدم تا از سلامتیتون مطمئن بشم.

_خب حالا که میبینید من خوبم... فقط برای چند روز خواستم تا به دلایل کاملا شخصی زیر نظر پزشک باشم.

به سمت در اتاق رفت و وقتی خواست وارد اتاق بشه، با حرف وزیر اعظم ایستاد.

وزیر اعظم: روابطتتون با خواهر زاده ی عزیزم چطوره؟!(منظورش جیمین عه.... وزیر اعظم در واقع میشه دایی جیمین که در گذشته به دلایلی از وارث پادشاهی امگا ها عذل میشه)

تهیونگ ابروش رو بالا انداخت و گفت: خوبه.. چطور مگه؟!

مرد لبخند کثیفی زد و گفت: خب فکر کردم شاید اون پسره ی گستاخ زیاد به دردتون نخوره... و ازش خسته شده باشید.

تهیونگ پوزخندی زد و کامل به سمت وزیر اعظم چرخید.

درسته که از جیمین خوشش نمیومد و اونو مانعی برای رسیدن به یونهوا میدید اما نمیتونست اجازه بده این مرد درموردش حرف بد بزنه و بهش توهین کنه!

تو چشمای مرد زل زد و گفت: فکر میکنم بهتره به کسی که قراره جفتم بشه احترام بزارید وزیررر.

مرد گفت: شما میخواید جفتتون بشه؟!من فکر نمیکنم که شما همچین چیزی رو بخواید جناب کیم تهیونگ.

تهیونگ نگاهی به ساعت دور مچش انداخت و گفت: من کار مهمی دارم.. باید برم.... از یکی از بادیگارد ها میخوام شما رو تا دم در بیمارستان همراهی کنن.

نیشخندی به صورت پر از حرص مرد انداخت و با اشاره به یکی از بادیگارد ها، به داخل اتاق رفت و درو پشت سرش بست.

مدتی پشت در اتاق ایستاد تا مطمئن بشه که اون پیرمرد مکار از اونجا بره.

بعد از شنیدن صدای پاهایی که از اتاق دور میشدند، نفسش رو با خیال اسوده رها کرد.

به سمت تخت جیمین رفت.

دستی داخل موهای مشکیش کشید و اونارو بهم ریخت.

دستاش رو روی تخت گذاشت و روی جیمین کمی خم شد و نگاهی به چهرش انداخت.

زخم ها و کبود هاش بهتر شده بودند.
سعی کرد با لحن ملایم و مهربونی باهاش حرف بزنه.

_ هی جوجه کوچولو...
نمیخوای بیدار بشی؟!..........خیلی وقته خوابیدی.

خودشو عقب کشید و نگاهی به دستگاه ضربان قلب جیمین انداخت و گفت: یعنی اینقدر اذیتت کردم و تو اینقدر خسته شدی که 3 روزه خوابیدی!

دستاش رو به کمر زد و گفت: به خاطر آلفا ها و امگا ها هم شده... به خاطر موقعیت من...به خاطر هرکس دیگه ای که برات مهمن، لطفا به هوش بیا.
.
همین الان داییت اینجا بود....
خیلی خوب میشناسمش، میدونم میخواد هر طور شده انتقامش رو از تو و خانوادت بگیره..
پس به خاطر اینکه اون نتونه موفق بشه..به هوش بیا.

گوشیش رو برداشت و به پدرش زنگ زد.

پدرش با لحن سردی جواب داد:بله؟!

تهیونگ گوشی رو روی حالت بلند گو گذاشت و روی میز وسط اتاق گذاشت و گفت: پدر یک اتفاقی افتاده.

همیشه میدونست وقتی میخواد چیزی رو به پدرش بگه باید، راست و پوست کنده و رُک حرفش رو بزنه و اینقدر مقدمه چینی نکنه.

اون سو با لحن سوالی پرسید: چی شده؟! اتفاقی برای جیمین افتاده؟!!

تهیونگ همینطور که که دکمه های لباسش رو به خاطر گرما باز میکرد، نگاهی به جیمین انداخت و گفت: چشم نقره ای خوبه... موضوع در مورد وزیر اعظم عه.

اون سو با شنیدن این حرف دست از نوشتن روی کاغذ های مقابلش برداشت و با دقت بیشتری به حرف های پسرش گوش داد.

& بیشتر توضیح بده.

تهیونگ که الان کاملا لباسش رو از تنش بیرون اورده بود، روی مبل اتاق خودشو ولو کرد و ادامه داد: اون وزیر مکار الان اینجا بود.

&چی؟! اونجا بوده؟! چرا؟!

_ من بیرون بودم... وقتی برگشتم دیدم دم در اتاق جیمین وایستاده..انگار میخواسته بیاد داخل اتاق ولی بادیگارد ها جلوش رو گرفتن.

& هوفف..خدارو شکر که جیمین رو ندیده..
وگرنه بد میشد... یادم باشه یه پاداش به اون دوتا بادیگارد بدم... دیگه چی گفت؟!

_ من ازش پرسیدم اینجا چیکار میکنه و اونم گفت که چند روز بوده که منو ندیده و نگران شده بوده و فهمید من بیمارستانم و اومده ببینه که نکنه بیمار شده باشم..

& خب تو چی گفتی؟!

_ من گفتم به خاطر دلایل کاملا شخصی میخواستم چند روز زیر نظر پزشک باشم.... بعد درمورد رابطه ی من و جیمین پرسید و منم چیزی درمورد حال جیمین نگفتم و دست به سرش کردم.

مرد در حالی که انگشتش رو پی در پی روی میز میزد گفت: خوبه که چیزی نفهمیده.... دیگه نمیتونیم بزاریم جیمین اونجا بمونه... باید ببریمش به جای دیگه.

_ کجا میتونیم ببریمش؟! توی بیمارستان بهترین جا برای جیمین عه چون پزشکا و پرستارا مراقبش هستن و مشکلی پیش نمیاد... بعدشم شاید جیمین به هوش بیاد و دیگه جای نگرانی وجود نداره.

& باشه پس حداقل تا 2 روز میزاریم هنوز جیمین توی اون بیمارستان بمونه اگر که به هوش اومد که هیچ.. ولی اگر به هوش نیومده باید ببریمش یکی دیگه بیمارستان.

_ خوبه... فعلا.

گوشیش رو قطع کرد و از جاش بلند شد تا بره یه دوش اب سرد بگیره.

تنش به شدت عرق کرده بود و فقط یک دوش اب سرد میتونست حالش رو خوب کنه.

راوی❄
*سوم شخص*

مدتی میشد که از جیمین بی خبر بود.
خیلی نگرانش شده بود....
دلش گمان بد میداد که اتفاق بدی برای جیمین افتاده.

برای اینکه از حال و اوضاع جیمین باخبر بشه از جنیفر خواست تا جیمین رو پیدا کنه.

و الان از صبح تا الان منتظر تماس از جنیفر بود.
از صبح دستش به کار نمیرفت و فقط و فقط تمرکزش روی گوشیش که روی مبل وجود داشت، بود.

با استرس پاهاش رو تند تند تکون میداد و پوست لبش رو با دندون میکند.

با صدای زنگ موبایلش به یکباره استرس به جونش افتاد.
به سرعت گوشیش رو برداشت.. تماس از جنیفر بود.

تماس رو وصل کرد و گفت: چی شد؟!

؛........

با شنیدن حرف های جنیفر اینبار عصبانیت تمام وجودش رو گرفت.

£ تو چی داری میگی جنیفر؟! این همه اتفاق افتاده و تو بعد از دو هفته داری بهم خبر میدی؟!

؛.....

£ خب الان جیمین کجاست؟!

؛.....

£ چی؟! یعنی رفته پیش اون پسره ی عوضی؟!

؛.....

£ باشه... من امروز با اولین پرواز خودمو به کره میرسونم.

                                 ***

بعد از خشک کردن بدنش با حوله و پوشیدن یک شلوار مشکی با یک پیراهن سفید و با یک حوله ی کوچیک که موهاش رو باهاش خشک میکرد از حموم اتاق بیرون اومد.

با دیدن پدرش و دکتر لی و دکتر یو و نامجون کنار تخت جیمین هل کرد.

نگران پرسید:چی شده؟! چرا همه اینجایید؟!

دکتر یو لبخندی به چهره ی نگران تهیونگ زد و گفت: نگران نباشید.... هشیاری جیمین بالا اومده... الان ما میتونیم با روش مارک به هوشش بیاریم.

تهیونگ حوله رو دور گردنش انداخت و به طرف تخت جیمین رفت.

پدرش با لحن محکمی گفت: خب کی میتونیم با روش مارک جیمین رو به هوش بیاریم دکتر لی؟؟

دکتر لی گفت: خب حتی الانم میتونیم، اما باید اقای کیم تهیونگ رضایت کامل داشته باشن.

همه ی نگاه ها به سمت تهیونگ برگشت...

اما نگاه تهیونگ به صورت جیمین بود....
رنگش صورتش بهتره از قبل شده بود و دیگه رنگ پریده نبود.

وقتی نگاهش رو از جیمین گرفت متوجه ی نگاه خیره ی همه شد.

نگاهش رو به نامجون داد و با لبخند نامجون و اطمینان داخل چشماش لب زد: من مارکش میکنم.

دکتر لی لبخندی زد و گفت: خب پس بهتره هرچه سریعتر این کارو بکنیم....

دکتر یو سرش رو به معنای موافقت تکون داد و گفت:بهتره ما بریم عقب تر و یکم خلوتش کنیم  تا جیمین و تهیونگ راحت باشن.

همه از تخت جیمین دور شدند و فقط نامجون نزدیکشون ماند.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و با استرس نگاهی به نامجون انداخت.

نامجون دستش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و گفت:نگران نباش تهیونگ... من اینجام اگه اتفاقی افتاد من هستم.

تهیونگ لبخندی زد و گفت: میترسم اتفاقی براش بیوفته.

نامجون گفت: لطفا اروم باش حال بد و استرست ممکن برای جیمین بد باشه.

نامجون همینطور که وضعیت جیمین رو چک میکرد، گفت:آماده ای تهیونگ؟!

تهیونگ سرش به معنی مثبت تکون داد.

کنار تخت جیمین قرار گرفت.

به چهره ی غرق در خواب جیمین نگاه کرد..
به صدای تنفس کندش گوش داد...
به لب زخمیش و صورت کبودش نگاه کرد...

آروم روی بدنش خم شد و دندون های تیزش رو توی گردنش فرو کرد که ناله ی ریزی از جیمین بیرون اومد.

وقتی که گردنش رو مارک کرد...
زبونش رو روی جای مارک کشید و بوسه ی ارومی به جای مارکش زد..

و صاف ایستاد.

تموم شد... الان جیمین رسما امگای او شده بود..

نامجون نگاهی به جیمین انداخت و گفت:باید منتظر بمونیم تا ببینیم نتیجه چی میشه.

تهیونگ با استرس دستاش رو بهم می مالید و به مارک روی گردن جیمین نگاه میکرد.
.
.
.

.

با صدای بوق بلند دستگاهی که به جیمین وصل بود، تهیونگ با بهت نگاهش  رو به دستگاهی که خط های صافی رو نشون میداد، داد.

نامجون سریع پرستار هارو صدا زد و خودش مشغول احیای قلب جیمین شد.

دکتر لی و دکتر یو هم بلافاصله به تخت جیمین نزدیک شدند و سعی کردند به نامجون کمک کنند.

تهیونگ اما تو جاش خشکش زده بود.....
یعنی داره میره؟!

پرستارا و نامجون و دکتر یو و دکتر لی دور جیمین رو گرفته بودند و تهیونگ فقط میتونست صورت بی جون جیمین رو ببینه.

نه.. نه جیمین تو نباید بمیری..
تو باید زنده بمونی...
من نمیخوام تو به خاطر من بمیری...
نه... نهههه.

سریع به سمت تخت جیمین رفت و پرستای مقابلش رو کنار زد و خودش رو به جیمین رسوند و دست کوچیک و نرمش رو بین دستاش گرفت و لب زد: نه.. نه تو نباید بمیری.. جیمینننن.

دکمه های لباسش به خاطر اینکه دستگاه ها رو بهش وصل کرده بودند، باز بود.

سرش رو روی سینه ی لختش گذاشت و صداش زد...

- جوجه کوچولو پاشو...
اگه بیدار بشی قول میدم دیگه اذیتت نکنم...
قول میدم.

اما نه... جیمین جوابی نمیداد...

سرش رو بیشتر به سینه ی جیمین چسبوند..
اما صدای ضربان قلبش رو نمیشنیدم...
بالا و پایین شدن سینش رو حس نمیکردم...

قطره اشکی از چشماش رو سینه ی لخت جیمین ریخت..

پرستار ها سعی میکردن که تهیونگ رو از بدن جیمین جدا کنند...
اما نمیتونستند....

با شنیدن صدای بیب بیب دستگاه،  همه ناباور به دستگاه نگاه کردند...
اون برگشته بود...
جیمین برگشته بود...

تهیونگ لبخندی زد.
اون حرفای منو فهمیده...
چشم نقره ای به حرفم گوش داد...

نامجون به سرعت مشغول بررسی حال جیمین شد...

و تهیونگ همچنان به چشمای بسته شده ی جیمین نگاه میکرد..
که با دیدن قطره ی اشکی که چشم سمت راست جیمین سرازیر شد، با دستش اون قطره رو پاک کرد.

پلک های جیمین لرزید و  با حرکت آروم چشمای جیمین باز شدند.

نامجون با خوشحالی گفت: به هوش اومد... تبریک میگم رئیس کیم.

پادشاه آلفا ها و دکتر لی و دکتر یو به تخت جیمین نزدیک شدند.

همه خوشحال بودند...

اما تهیونگ محو چشمای خوشحال و پر از اشک جیمین بود.... چشماش شاد بودن...

پرستار ها دونه دونه از اتاق خارج شدند..

اون سو لبخند گرمی زد و دست جیمین رو توی دستاش گرفت و گفت: اوه.. پسر.. بالاخره به هوش اومدی.. خیلی خوشحالم که خوبی.

جیمین نگاهش رو از چشمای تهیونگ گرفت و به پادشاه آلفا ها که دستش رو به گرمی میفشارد، داد و با صدای خش داری، گفت: من.. خیلی.. متاسفم.. که شمارو.. نگران کردم.

& آه.. این حرف رو نزن.. مهم اینه که الان خوبی.. دکترا گفتند که حالا که به هوش اومدی میبرنت به یک بخش دیگه و منم بهترین اتاق بیمارستان رو برات گرفتم.

+ م.. ممنونم.

اون سو که الان دیگه هیچ نگرانی درمورد حال جیمین نداشت.. عصبانیتش از تهیونگ کمتر شده بود.

به سمت پسرش رفت و اونو تو بغلش کشید.
تهیونگ متعجب به رفتار پدرش نگاه میکرد... اینقدر شوکه شده بود که نمیتونست چیزی بگه.

به سختی لب زد:پ.. پدر؟!

اون سو کنار گوش پسرش زمزمه کرد:تصمیم خوبی گرفتی پسرم... تصمیمت باعث شد تا اتحاد بین امگا ها و آلفا ها بهم نخوره.... تو واقعا شایسته ی جانشینی من هستی.

تهیونگ اما همچنان توی شک بود...

اون سو از پسرش فاصله گرفت و با لحن اروم که فقط پسرش بشنوه گفت: از الان مواظب جیمین باش... اون دیگه رسما امگای تو شده... پس فقط به فکر اوردن جانشین برای خودت باش... در ضمن وقتی جیمین مرخص بشه یک جشن بزرگ به مناسبت ازدواج تو و جیمین ترتیب میدم.

تهیونگ چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد.

اون سو به سمت دکتر لی و دکتر یو رفت و گفت: از کمک شما واقعا ممنونم... امیدوارم بتونم لطفتون رو جبران کنم.

دکتر یو لبخندی زد و گفت: شما لطف دارید ما همه ی تلاشمون رو کردیم و الان هم خوشحالیم که تلاش هامون نتیجه ی خوبی داشت.

اون سو گفت:چطوره بریم همگی یه نوشیدنی بخوریم؟!

دکتر یو و دکتر لی موافقت خودشون رو اعلام کردن.

اون سو روبه نامجون کرد و گفت:از زحماتت ممنون پسر جون... تو هم همراه ما میایی؟!

نامجون نگاهش رو از تهیونگ گرفت و با لبخند گفت:البته.

هر چهار نفر  به سمت در اتاق حرکت کردند و از اتاق خارج شدند.

اون سو قبل از خارج شدن از اتاق به سمت جیمین و  تهیونگ برگشت و گفت: تنهاتون میذاریم تا باهم حرف بزنید... شما دیگه جفت هم هستید.

اون سو لبخندی به اون دو پسر که انگار توی یک دنیای دیگه غرق بودند، زد و از اتاق خارج شد و در اتاق رو بست.

تهیونگ داخل چشمای نقره ای رنگ جیمین غرق شده بود.

و جیمین داخل چشمای به رنگ شب تهیونگ...

تهیونگ روی صندلی کنار تخت جیمین نشست و دست راستش رو روی تخت گذاشت و سرش رو بهش تکیه داد و گفت: خوشحالم که به هوش اومدی..و...از پیشمون نرفتی.

جیمین لبخندی زد و لب هاش رو کمی با زبونش خیس کرد و گفت:یعنی خوشحالی که زنده موندم؟!

تهیونگ همینطور که به لب های وسوسه انگیز جیمین نگاه میکرد، لب زد: خب.....آره...
درسته که اوایل ازت خوشم نمیومد و باهات بد رفتاری میکردم.. اما هرگز نخواستم بمیری.

لبخند پر رنگی روی لب های جیمین نقش بست و  تهیونگ واقعا توی اون لحظه از نظرش اون لبخند زیباترین لبخند بود...
زیباترین لبخندی که میخواست همیشه روی لب های جیمین ببینه...

_ جیمین؟!

جیمین سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند و گفت: بهم بگو چشم نقره ای.

تهیونگ شکه نگاهش کرد..

_ تو یعنی همه ی حرفام رو میشنیدی؟!

جیمین سرش رو بالا و پایین کرد و گفت: اوهوم...خیلی وقتی که منو چشم نقره ای یا جوجه کوچولو صدا میزدی خوشحال میشدم.

_دوست داری اینجوری صدات کنم؟!

+اهوم.

تهیونگ لبخندی زد و دستش رو داخل موهای نقره ای رنگ جیمین فرو برد و گفت: چشم نقره ای؟!

جیمین هومی گفت و چشماش رو بست تا از حرکت انگشتای تهیونگ داخل موهاش لذت ببره.

تهیونگ ادامه داد: چشم نقره ای؟! چرا وقتی به هوش اومدی.. چشمات اینقدر خوشحال بودن و میدرخشیدن؟!

جیمین چشماش رو باز کرد و گفت:  چون یک نفر اینجا منتظر بود تا به هوش بیام و از همه مهم تر بهم گفت که دیگه اذیتم نمیکنه... و همین باعث خوشحالی من شد.

تهیونگ دستش عقب کشید و زیر چونه اش گذاشت و گفت:  یعنی تو فقط برای همین.. خوشحال شدی؟!

جیمین لبخندی کیوتی زد و گفت:  آره... من زندگی رو به خودم سخت نمیگریم و حتی با چیزای کوچیک هم شاد میشم... درسته که زندگی به من سخت گرفت.. اما من بازم خوشحالی های خودم رو دارم و...... اهههه...

تهیونگ با نگرانی دستش رو روی شونه ی جیمینی که ناله میکرد و به خودش میپیچید، گذاشت و گفت: چی شد؟!... خوبی؟!

جیمین سرش رو به بالشت زیر سرش فشار داد و با دست هاش ملافه ی روی تخت رو بین انگشتاش فشرد و گفت:  اهه... فقط... یکم....ااا... درد دارم.

- خب طبیعیه... دکتر گفته بود که ممکنه درد داشته باشی.. الان میرم پرستار رو صدا میکنم تا بیاد و بهت مسکن بزنه.

+ ب.. باشه.

تهیونگ به سرعت از اتاق خارج شد و یکی از پرستارهایی که در حال صحبت کردن باهم بودند رو صدا زد.

زن پرستار با لبخندی به سمت تهیونگ برگشت و گفت: چیزی لازم دارید؟!

تهیونگ به اتاقی که جیمین داخلش بود، اشاره کرد و گفت: حالش خوب نیست درد داره... دکترش بهم گفته بود که اگه درد داشت بهش مسکن بزنید.

پرستار سرش رو تکون داد و بعد از برداشت یک امپول مسکن به همراه تهیونگ به اتاق رفت.

بعد از اینکه پرستار مسکن رو به جیمین تزریق کرد، الان جیمین دردش کمتر شده بود.

جیمین همینطور که پلک های خسته اش رو باز نگه میداشت گفت: خوابم میاد.

تهیونگ نگاهش رو از پیام هایی که یونهوا براش فرستاده بود، گرفت و به چشمای خواب آلود جیمین داد.

_ خب بخواب.

جیمین نگاه مظلومش رو به تهیونگ داد و گفت: تو همینجا پیشم میمونی؟!

تهیونگ نگاه مرددی به جیمین انداخت..
باید میرفت..
کار مهمی داشت..

اما نمیخواست جیمین رو اذیت کنه... میترسید دوباره حالش بد بشه.

لبخندی به جیمین زد و گفت: من همینجا هستم حالا راحت بخواب چشم نقره ای.

جیمین لبخند گشادی زد و با خوشحالی و خیالی آسوده چشماش رو بست و چندی بعد تهیونگ با نفس های آروم و یکنواخت جیمین، متوجه ی خواب بودنش شد.

با صدای تق تق در اتاق، به سمت در رفت و درو باز کرد.

نامجون پشت در با لبخند پر انرژی و زیباش ایستاده بود.

_ اوه نامجون.

تهیونگ از جلوی در کنار رفت و نامجون وارد اتاق شد و به جیمین خواب نگاهی انداخت.

× تازه خوابیده؟!

_ اره.

نامجون روی مبل اتاق نشست و به تهیونگ هم اشاره کرد تا کنارش روی مبل بشینه.

تهیونگ گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و کنار نامجون روی مبل اتاق نشست و گفت: چیزی میخوای بگی؟!

نامجون دستی داخل موهاش کشید و گفت: خب...چیزی به جیمین گفتی؟!

_ درمورد چی؟!

× همین که میخوای بعد از اینجا ببریش به اپارتمان من.... بهش چیزی گفتی؟!

تهیونگ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: نه.. لازم ندونستم بهش بگم.

× اما شاید اون نخواست بره... یا اون شاید بخواد پیش تو بمونه اون امگای توعه تهیونگ... اون الان توسط تو مارک شده دوری زیاد از تو براش خوب نیست.

تهیونگ نگاهی به گردن جیمین که به خوبی مارکش معلوم بود، انداخت.

_ یعنی چی؟! یعنی الان چیکار کنم؟!

× میخوام بگم... تو نمیتونی اونو داخل اون آپارتمان تنها بزاری... تو باید نزدیکش باشی... اون نمیتونه زیاد ازت دور بمونه.

تهیونگ کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:ولی قرار ما این نبود... قرار بود من ببرمش اونجا تا زندگیش رو بدون من ادامه بده و من فقط از راه دور حواسم بهش باشه.

نامجون از جاش بلند شد و گفت: دیگه چاره ای نداری.. یا این کارو میکنی یا باید قِید یونهوا رو بزنی.

_ باشه... من انجامش میدم... ولی فقط شب ها میرم پیشش.

× خوبه....

_ خب دیگه چخبر؟!

× یعنی چی؟!

_ یعنی رفتید نوشیدنی زدید خوش گذشت؟!

نامجون خنده ای کرد و گفت: اره خوب بود... ولی خب زیاد به من خوش نگذشت... چون اونا یه جورایی هم سن پدر من بودند و...

_ فهمیدم فهمیدم...اهان راستی نامجون.

× چیه؟!

تهیونگ از روی مبل بلند شد و همینطور که با دستاش لباس و موهاش رو مرتب میکرد، گفت: من میخوام برم پیش یونهوا تا اون موقع میتونی پیش جیمین بمونی؟!

× باشه... ولی من زیاد کار دارم لطفا زود بیا.

تهیونگ باشه ای گفت و بعد از خداحافظی از نامجون از اتاق خارج شد.

☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎☂︎

جیمین 🧡
*2 ساعت بعد*

با سر و صدایی که از نزدیکیم به گوشم میرسید چشمام رو باز کردم.

وقتی که چشمام به نور عادت کرد، دقت کردم تا ببینم این سر و صدای چیه؟!

با دیدن یک فرد که پشتش به من بود و من نمیتونستم چهرش رو ببینم.. یکم ترسیدم.

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: تو کی.. هستی؟!

اون فرد به سمتم برگشت و لبخندی بهم زد و گفت:سلام.. خوب خوابیدی؟!

+ بله... ببخشید شما؟!؟!

× من نامجون ام... دوست تهیونگ... یعنی تازه باهم آشنا شدیم.

+ آهان... تهیونگ کجاست؟!

× اون گفت یه سر میره بیرون... میگفت که یک نفر به اسم یونهوا منتظرشه.

لبخند تلخی زدم...
با وجود اینکه من الان تو بیمارستانم اون رفته پیش یونهوا.. اون مگه بهم نگفت پیشم میمونه؟! چطور میتونه اینقدر راحت دروغ بگه!؟

اون پسر که فهمیدم بودم اسمش نامجون عه به من نزدیک تر شد.
از بوی فورمون هاش معلوم بود که آلفاست...
بوی دارچین میداد...
همچنین اون پسر بدن بزرگ و ورزیده ای داشت و چال روی گونه هاش اونو خیلی بامزه میکرد.

نامجون کنار تختم قرار گرفت و گفت:ببینم تو میدونی یونهوا کیه؟!

کمی بدنم رو روی تخت جابه جا کردم و آهی کشیدم و گفتم: آره... عشق تهیونگه.

نامجون با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: عشقش؟!؟

+ اوهوم.

× یعنی چی؟! پس تو چی؟!

نگاهم رو با ناراحتی به نامجون دادم و گفتم:  من به زور پدرش امگای اون شدم...و اونم همه ی عصبانیتش رو سر منه بدبخت خالی کرد و پای من به اینجا باز شد......
در حالی که نمیدونه منم به اجبار این کارو کردم.

× متاسفم.

نفس عمیقی کشیدم تا از ریزش اشکای توی چشمم جلوگیری کنم.

با دستم موهای جلوی چشمم رو کنار زدم و با صدای غار و قور شکمم نگاهم رو از نامجون که بهم زل زده بود، گرفتم.

نامجون خنده ای کرد و گفت:گرسنه ای؟!

سرم رو به معنای اره بالا و پایین کردم.

× خب چی دوست داری برات بیارم تا بخوری؟! هوم؟!

با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم:یعنی هرچی بخوام برام میاری؟!

× البته...

با شوق و تند تند اسم چندتا از غذاهای مورد علاقم که مدتی میشد که نخورده بودم رو گفتم.

نامجون با انگشتش ضربه ی ارومی به بینیم زد و گفت: چطوری میخوای این همه غذا رو بخوری؟! ، دل درد  میگیری هاا.

اخمی کردم و گفتم: ولی من همشون رو میخوام.

× ولی پر خوری خوب نیست.

+ باشه پس فقط برام کیمچی و نودل و یک ظرف ماست و  بیارید.

× باشه پس من میرم برات غذاهارو بیارم.

با صدای در اتاق هردو نگاهمون رو به در دادیم.

پدر تهیونگ با لبخند در اتاق رو باز کرد و اومد داخل.

& سلام پسر.. چطوری؟!

+ ممنون..

پدر تهیونگ نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و گفت: پس تهیونگ کجاست؟!

نامجون به سرعت جواب داد: گفت یه سر میره خونه تا لباساش رو عوض کنه و گفت من تا اونموقع پیش جیمین بمونم.

با تعجب به نامجون نگاه کردم... این چه دروغی بود که گفت!؟

+ شما اینجا چی کار میکنید؟!

& اومدم ببرمت عمارت.

با تعجب گفتم: ولی... ولی من که هنوز کاملا خوب نشدم.

& نگران نباش... داخل عمارت به درمانت ادامه میدی.

+ باشه.

اون مرد که با اون کت و شلوار گرون قیمت و صورت خالی از حسش به شدت جذاب و البته ترسناک بود، به تختم نزدیک شد و پاکت سفید رنگی که از اول تو دستش بود رو روی پاهام گذاشت و گفت: زود پاشو باید بریم... بیا داخل این پاکت هم لباسه.. برات گرفتم تا بپوشی و بریم عمارت.

+ ب.. باشه... ممنونم.

باورم نمیشه این مرد همونیه که برای اولین بار منو تهدید کرد و گفت پدر بزرگم رو میکشه.
اینطور که پیداست این مرد با خانوادش خیلی مهربونه.....
ولی اگه من جز خانوادش باشم!

نگاهی به لباس های داخل پاکت انداختم... یک پیرهن مردونه ی به رنگ آبی آسمونی و یک شلوار مشکی.

لب هام رو داخل دهنم بردم و اروم گفتم: ببخشید... من چطوری اینارو بپوشم، آخه... نمیتونم.

& اوه.. نگران نباش من و دکتر کیم کمکت میکنیم تا لباسات رو بپوشی.

سرم رو کمی به معنی احترام خم کردم و گفتم: واقعا ممنونم ازتون.

نامجون و پدر تهیونگ هردو بهم کمک کردن تا لباسام رو بپوشم.
البته بماند که چقدر خجالت کشیدم که اونا رد کبودی های روی بدنم رو میدیدند.

وقتی که نامجون مشغول بستن دکمه های لباسم بود در اتاق باز شد و تهیونگ وارد شد.

با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چرا لباس پوشیدی؟!

تا اومدم جواب بدم.....اون سو گفت:مرخص شده.

- چطوری؟! اون که هنوز کاملا خوب نشده.

& من گفتم مرخصش کنن تا توی عمارت باشه و استراحت کنه.

_ ولی...

& تهیونگ تو کارای من دخالت نکن... وقتی میگم میریم عمارت یعنی میریم عمارت.... در ضمن قبلا هم بهت گفتم که نمیتونم اجازه بدم جیمین زیاد توی این بیمارستان بمونه....خودتم خوب دلیلش رو میدونی.

_ بله پدر.

با کنجکاوی به هردوشون نگاه کردم...
منظورشون از دلیلی که میگن به خاطرش من نمیتونم زیاد توی این بیمارستان بمونم، چیه؟!

نگاه زیر زیرکی به تهیونگ انداختم.... چطور اینقدر توی اون لباس مردونه ی قهوه ای رنگ سکسی و جذاب دیده میشد.!

وقتی تهیونگ هم نگاهش رو به من داد ناخوداگاه چند لحظه بهم دیگه خیره شدیم..

و با صدای زنگ موبایل پدر تهیونگ، هردو نگاهمون رو از هم دزدیدیم.

اون سو دستش رو آروم پشت کمرم کشید و گفت: من میرم بیرون تلفنم رو جواب بدم... بعدشم باهم میریم.

+ چشم.. رئیس کیم.

& اوه جیمین لازم نیس بهم بگی رئیس کیم... بگو پدر.

با خوشحالی به اون سو نگاه کردم و گفتم: واقعا؟!

& بله.

+ چشم.. پدر

& اهان حالا شد.

با لبخند از اتاق بیرون رفت تا به تلفنش جواب بده.

تهیونگ بعد از خارج شدن پدرش از اتاق، به سمت نامجون رفت و بهش دست داد و گفت:چطوری نام؟!

× من خوبم.. تو چطوری؟!

- من که اوکیم... میگم یه لحظه بیا بیرون کارت دارم.

× باشه تو برو منم الان میام.

تهیونگ باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت.

نامجون لبخندی بهم زد و گفت: من میرم بیرون.. زود میام..... غذاهایی که خواسته بودی هم میری عمارت و بهتر و لذیذ ترش رو میخوری.

لبخندی زدم و گفتم: ممنونم... راستی...

نامجون همینطور که به سمت در اتاق میرفت، با صدای من ایستاد و برگشت سمتم و گفت: چیه؟! چیزی میخوای جیمین؟!

+ میشه بهم کمک کنی دراز بکشم؟!

× اوه.. باشه.. حتما.

دوباره به سمت تخت اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمکم کرد تا دراز بکشم.

+ مرسی.

× خواهش میکنم.

و دستی روی موهام کشید و از اتاق بیرون رفت.

*10 دقیقه بعد *

با باز شدن در اتاق سرم رو سمت در اتاق برگردوندم.

تهیونگ تنهایی وارد اتاق شد.

-پاشو باید بریم.

+ کجا؟!

- عمارت دیگه.

+ اما پدرت!!

- اون براش یه مشکلی پیش اومده..و الان رفت... بهم گفت که من تورو ببرم عمارت.

+ آهان.

- من تو ماشین منتظرم زود بیا.

وقتی که به سمت در اتاق رفت سریع صداش زدم: تهیونگ؟!

برگشتم سمتم و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: هان؟!؟

+ میشه کمکم کنی تا راه برم... آخه نمیتونم.

- باشه.

به سمتم اومد و دستش رو از کمرم رد کرد و کمکم کرد تا از روی تخت بلند بشم.

با درد زیادی که توی کمرم پیچید نفسم حبس شد.

+..اهه.. نمیتونم... راه.. برم.

نگاه خالی از حسی بهم انداخت.

با یک حرکت دستش رو زیر پاهام انداخت و کاملا از روی زمین بلندم کرد.
برای اینکه نیوفتم دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:ممنونم.

جوابی بهم نداد و راه افتاد.

وقتی که از راه رو های بیمارستان عبور میکردیم همه ی نگاها به سمت ما میچرخید و من واقعا داشتم زیر اون نگاه ها آب میشدم.

سرم رو سمت سینه ی محکم تهیونگ برگردوندم و سرم رو توی بغلش قایم کردم تا از اون نگاه های اذیت کننده و مسخره در امان باشم.

وقتی که توی بغل تهیونگ نفس میکشیدم متوجه ی بوی شکلات تلخش شدم...
تا به حال بوی تهیونگ رو استشمام نکرده بودم و اون بو واقعا عالی و آرام بخش بود.

نفس عمیقی کشیدم و بیشتر رایحه ی تهیونگ رو به ریه هام فرستادم.

از بیمارستان که خارج شدیم، به سمت ماشین تهیونگ که درست در مقابل در بیمارستان قرار داشت و دوتا ماشین سیاه یکی عقب و یکی پشتش بودند، رفتیم.

دوتا مرد درشت هیکل که حدس میزدم حتما بادیگارد های تهیونگ هستن کنار ماشین تهیونگ ایستاده بودند.

با اشاره ی تهیونگ یکی از اون مرد ها در جلوی ماشین رو باز کرد و  تهیونگ من رو روی صندلی جلو نشوند و در ماشین رو بست.
از توی آینه ی بغل ماشین بهش نگاه کردم.
به سمت اون دوتا بادیگارد رفت و بعد از گفتن چیزی بهشون   به سمت در راننده اومد و نشست.
نیم نگاهی به من انداخت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

راوی⭐

پسرک سرش رو به صندلی تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد و به آهنگ  آرامش بخش و زیبایی که در حال پخش بود، گوش میداد.
کل فضای ماشین بوی تهیونگ میداد و اون واقعا اون بو رو دوست داشت.

هر از گاهی با بالا و پایین شدن ماشین ناله ی ارومی از درد میکرد و تهیونگ هم توجه ای نمیکرد ولی سعیش رو میکرد تا اروم تر ماشین رو برونه.

جیمین همینطور که به هوای بارانی نگاه میکرد و لبخند میزد با عبور ماشین تهیونگ از عمارت پادشاه آلفا ها، با تعجب برگشت سمت تهیونگ و گفت:از عمارت رد شدیم.

تهیونگ همچنان که نگاهش به جلو بود، گفت: عمارت نمیریم.

+ چرا؟!؟ پس کجا میریم؟!

- میفهمی.

با ترس به عمارت که کم کم ازش دور میشدند نگاه کرد.... میترسید دوباره تهیونگ بخواد بلایی سرش بیاره...
مطمئن بود اگه اینبار بخواد کاری باهاش بکنه دیگه نمیتونه تحمل کنه و حتما میمیره.

کم کم از شهر خارج شده بودند و هوا کم کم روبه تاریکی بود.
جیمین با استرس نگاهی به تهیونگ که با خونسردی رانندگی میکرد، انداخت.
دستاش یخ کرده بودند و خس میکرد الانه که توی ماشین بالا بیاره...
از طرفی گرسنه اش بود و حس میکرد چشماش داره سیاهی میره..

با حس خالی بودن معده اش دستش رو روی دلش گذاشت و ناله ای کرد.
تهیونگ نگاهی به جیمین انداخت.
همینطور که رانندگی میکرد گفت: هی خوبی؟!

جیمین سختی لب زد: بزن کنار..... حالم... خوب... نیست.

تهیونگ به سرعت ماشین رو کنار جاده متوقف کرد و جیمین با باز کردن در ماشین خودشو به بیرون از ماشین انداخت و بالا آورد.
شکمش خالی بود و فقط آب از دهنش بیرون می اومد.

تهیونگ پشت سر جیمینی که روی زمین زانو زده بود و عق میزد، قرار گرفت.
نمیدونست باید چیکار کنه.... فقط به یادش اومد که وقتی حالش مثل جیمین بد میشد مادرش کمرش رو براش ماساژ میداد.

کنار جیمین زانو زد و دستش رو روی کمر جیمین گذاشت و اروم اونو ماساژ داد.

جیمین وقتی حالش بهتر شده بود خواست با آستینش دهنش رو پاک کنه که تهیونگ مانعش شد.

_ لباست کثیف میشه صبر کن از داخل ماشین دستمال بیارم.

تهیونگ از کنار جیمین بلند شد و به سمت ماشینش رفت.

جیمین نگاهی به اطرافش انداخت...
همه جا تاریک بود و هیچکس به غیر از خودشون اونجا نبود.

تهیونگ بعد از برداشتن دستمال کاغذی و یک بطری آب دوباره کنار جیمین قرار گرفت.

جیمین دستمال رو از دست تهیونگ گرفت و دهنش رو پاک کرد و تشکر آرومی کرد.

تهیونگ بطری آب رو سمت جیمین گرفت و گفت: بیا یکم اب بخور.

جیمین بطری اب رو گرفت و کمی آب خورد و دوباره اونو به دست تهیونگ داد.

_ چی شد یهو؟! چرا حالت بد شد؟!

پسرک با چشمای پر از اشکش نگاهش رو به تهیونگ داد.
به سختی لب زد: میخوای... با من... چیکار کنی؟!

تهیونگ با تعجب به چشمای اشکی جیمین نگاه کرد...
_ منظورت چیه؟!

+ میخوای... منو.... بکشی؟!

تهیونگ با حیرت به جیمین نگاه کرد.... یعنی واقعا جیمین فکر میکرد تهیونگ  میخواد اونو بکشه؟!

_ چرا همچین فکری کردی؟!

+ چون... نرفتیم عمارت.

تهیونگ نفسش رو فوت کرد و گفت: نترس.. کاری باهات ندارم... میخوام ببرمت یه جای دیگه... حالا هم پاشو سوار شو باید بریم....توی این هوای بارونی هردومون حسابی خیس شدیم.

تهیونگ بلند شد و به جیمین نگاه کرد.

جیمین هم به سختی از جاش بلند شد که با سوزش زانوش اخمی کرد.

_ چیه باز؟!

+ فکر کنم... پام زخمی شده.

_ خب معلومه منم اگه مثل تو خودم از ماشین مینداختم بیرون پام زخمی میشد... حالا فعلا سوار شو وقتی رسیدم نگاهی به زخمت میندازم.

تهیونگ به جیمین کمک کرد تا داخل ماشین بشینه.
و خودش هم بعد از سوار ماشین شدن، به راه افتاد.

همینطور که رانندگی میکرد، دستش رو به سمت صندلی های عقب دراز کرد و پتوی سفید رنگی رو برداشت و به سمت جیمین گرفت.

جیمین با تعجب به اون پتو نگاه کرد.
+ این چیه؟!

_ بگیر دور خودت سرما نخوری... همه ی لباسات کاملا خیس شده.

جیمین پتو رو گرفت و گفت: ولی تو خودتم خیس شدی.

_ نگران من نباش... کاری که گفتم رو انجام بده.

جیمین باشه ای گفت و پتوی نرم و خوشبو رو دور خودش پیچید و با حس گرمای لذت بخش دور بدنش هومی از لذت گفت و به منظره ی تاریک بیرون زل زد.

︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼
خب بازم سلامممم...
اینبار این پارت آپ کردنش طول کشید ولی با اینکه هنوز پارت قبل به ووت نرسیده ولی چون ریدرا درخواست کردن که آپ کنم، منم اپ کردم...

پس عیدی من به شما یک پارت طولااانی😘

راستی بچه ها توی این مدت واقعا هیچ ایده ای برای ادمه داستان ندارم و باید یکم فکر کنم تا داستان روی روال خودش خوب پیش بره و من همه ی تلاشم رو میکنم که هر پارت بهتر از پارت قبل باشه.

پس توی دوران عید سعی میکنم چندتا پارت اماده کنم تا بعدا براتون زود اپ کنم....

و در ضمن من الان به یک نتیجه ای رسیدم که میخوام هر پارت حداقل بیشتر از 6000 کلمه باشه و پس طولانی شدن فاصله اپ کردن زیاد میشه... پس صبوررر باشید قشنگا💜
میتونم همینطوری یه چیزی بنویسم و داستان رو خیلی چرت و مسخره تموم کنم مثل چندتا نویسنده که دیدم.....ولی من خودم عقیده دارم یک داستان باید همونطور که خوب شروع میشه خوب هم تموم بشه.

و یه چیزی دیگه.....
بازم یک عیدی از من داریددددددد....
از این به بعد دیگه برای پارت ها شرط ووت نمیذارم....✻
چقدر من خوبم.. دوتا عیدی دادم بهتوووووون.... ولی خب شما هم ووت بدینااااا😅

خیلی دوستون دارم....❤...❤..❤
بوس روی لپ هاتون...★

:D

💜Purple Prince💜

Continue Reading

You'll Also Like

269K 37.4K 33
[] Completed [] •• - " من مجانی برات مسابقه نمیدم کیم تهیونگ! باید در ازای بدهکاریای تو به اون هیوک عوضی یه چیزی هم نصیب خودم بشه ، درست نمیگم؟!" ...
28.4K 3.6K 34
زمان! کلمه ای که توی دنیای پرنس گرگینه ها ، جئون جونگکوک، نقطه ضعف بود. اون پسر با زیباترین سیما و مدهوش کننده ترین صدا ، کسی که همه الفاها و حتی امگ...
80.8K 9.4K 36
نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال نوشتن •-• زمان آپ: نامشخص♡ 🔞💦بیشتر پار...
5.8K 1.5K 9
نام : مزه عشق کاپل : کوکمین (ورس) ژانر : امگاورس ، درام ، عاشقانه دو آلفا ملاقات های تصادفی احساسات غیرقابل پیش بینی در نهایت گرفتاری در عشقی که ک...