🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣�...

By purple-prince

81.6K 9.5K 2.4K

نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال... More

🙃معرفی شخصیت💦
🔞Part:1❌💦
🥀Part:2🥺
😯پشماااام🤯
💓Part:4🐺
😢 Part :5
🥺Part:6😚
...مهم...
Part:7😶
Part:8☺
🥰 Part:9🥺
🤩Part:10👶
🖤Part:11🌈
💦Part:12🔞
🐻 Part:13
💦🔞Part:14 😍
🤩 Part:15😏
♡Part:16🤩
🥰 Part:17😢
😁Part:18✩
👶👶Part:19💦
😙Part:20💦
🔞Part:21🙃
😭Part:22💕
😏 Part:23 😞
🙂Part:24 ☘︎
✦✧ Part:25😈
🍷Part:26 💔
💦Part:27😌
👧🧒Part:28☺︎
🤗Part:29✺
❗توجه...توجه❗
🤒Part:30💕
🔞💦Part:31
🥺Part:32

😢Part:3💦

2.8K 376 47
By purple-prince

❕متن چک نشده❗

آنچه خواندید****

& نخیر... دیشب بهش سخت گرفتی... تحمل نکرده و خون ریزی کرده... الانم که بیهوشه.

- هه... هنوز تازه من خیلی بهش آسون گرفتم... این بچه چقدر نازک نارنجیه!

_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._

تهیونگ💕

دکتر خانوادگیمون رو به پدرم گفت: رئیس.... خون ریزیش خیلی شدیده و باید چند تا بخیه براش بزنم و اینطور که پیداست... دیشب بعد از سکس ارضا نشده و همینم باعث شده مشکل پیش بیاد.

پدرم با نگرانی دستی روی پیشونی خیس از عرق جیمین کشید و گفت:لازم نیست ببریمش بیمارستان؟!؟

* نه نباید تکونش بدیم.. همین جا میتونم کارم رو شروع کنم... اما باید نیمه هوش باشه حداقل... فقط همه لطفا برن بیرون و فقط شما و پسرتون بمونید.

با دستور پدرم، یونهوا و زن عمو و خانوم مین هرسه از اتاق خارج شدند و منم پشت سرشون درو بستم.

& خب حالا باید چی کار کنیم دکتر لی؟؟

دکتر لی عینک رو چشمش رو درست کرد و همینطور که کیف وسایلش رو باز میکرد، گفت: الان سعی کنید به هوشش بیارید... منم یکم براش بی حسی میزنم تا درد زیادی نکشه.

پدرم ضربه های پی در پی به صورت رنگ پریده ی جیمین زد تا بیدارش کنه.

جیمین به سختی پلکای بسته شدش رو باز کرد و با دیدن پدر من بالای سرش لبخندی زد و گفت: آه.. پ.. پدر بزرگ.. شمایید!؟... خ.. خیلی... خوشحالم . .. که الان... اینجایی.
هه... پسره پاک دیوونه شده.

پدرم با تعجب و بهت به سمت دکتر لی برگشت و گفت: این چرا منو اشتباهی گرفته؟؟

* چیزی نیس.. طبیعیه... چون کاملا به هوش نیومده یکم توهم زده.

با عصبانیت دستی توی موهام کشیدم و گفتم:اوفففف... عجب گیری کردیم از دست این هرزه.

پدرم با عصبانیت از جاش بلند شد و مقابلم ایستاد و گفت: خفه شو تهیونگ.... بیا کمک....این بلا ها که سر این بچه اومده تقصیر توعه. ( با داد)

- من بیام چیکار کنم؟؟اصلا من نمیخوام اینجا باشم. ( با داد)

دکتر لی از کنار جیمین بلند شد و بین من و پدرم قرار گرفت و گفت:لطفا آروم باشید... الان وقت جر و بحث نیست... جناب کیم ما بهتون احتیاج داریم... شما باید کمک کنید تا بدنش رو زیاد تکون نده.

کلافه به سمت تخت رفتم و کنار جیمین که لخت روی تخت دراز کشیده بود، نشستم... پدرم هم متقابلا سمت دیگه ی جیمین نشست.

جیمین سرش رو به سمت من برگردوند و با دیدن من ترسید و قطره اشکی بزرگی از چشمای پرش بیرون اومد و گفت: نه.... تو..خوا.. هش... میکنم... نههه.

بعد بغضش شکست و مثل بچه کوچولو ها شروع کرد به گریه کردن....هه.

پدرم دست جیمین رو گرفت و اونو به خودش نزدیک تر کرد و کنار گوشش گفت: نترس پسرم..من پیشتم..نمیذارم این دیوونه باهات کاری کنه...

و به من نگاه کرد و گفت:معلوم نیس با این بچه چه رفتاری داشتی که الان اینقدر ازت میترسه.

با عصبانیت به پدرم زل زدم و گفتم:پدر.... برای چی این بچه اینقدر واست مهمه.... تو خودت اونو به زور اوردی اینجا... حالا داری براش دلسوزی میکنی؟!؟

& من مجبور نیستم دلیل کارام رو برات توضیح بدم.

دکتر لی کلافه از جر و بحث ما پوفی کشید و گفت: ببخشید رئیس اگه به حال این پسر رسیدگی نکنیم.. ممکنه اتفاق بدی براش پیش بیاد... لطفا آروم باشید... بزارید کارم رو انجام بدم.

& آه بله دکتر لی... شما درست میگید.

* رئیس شما پاهاش رو بالا بگیرید و جناب کیم.... شما دستاش رو بگیرید...

پدرم با لحن مهربونی که تا حالا ازش ندیده بودم به جیمین گفت: ببین الان زود خوب میشی... نترسیا...من پیشتم.

* زیاد از اتفاقات اطرافش رو متوجه نمیشه.. اون الان تو حالت خواب و بیداری عه... و بعدا شاید حتی چیزی یادش نباشه.
پوزخندی زدم و نگاهی به چهره ی بی حال جیمین انداختم و بازوهای لختش رو گرفتم و پدرم هم پاهای جیمین رو گرفت.

دکتر خم شد و روبه روی سوراخ خونی جیمین قرار گرفت و یک آمپول کنار سوراخ جیمین زد که ناله ی آرومی از جیمین بیرون اومد.
+ اهههه...

* خب الان بی حسی رو بهش تزریق کردم... یکم که بگذره کمتر درد رو حس میکنه... حدود 5 دقیقه کافیه.

دستام رو از روی بازوهای لخت جیمین برداشتم و گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و دیدم یونهوا بهم پیام داده.
پیامش رو باز کردم..
•• عشقم.. چیکار میکنی؟!
پسره چطوره؟!

نگاهم رو به جیمین بی حال دادم و براش تایپ کردم: رو به مرگه...
داغونه... فکر کنم اگه میتونست برای پایان دادن به این زندگی نکبتش خودشو رو بکشه، حتما این کارو میکرد.

بعد از چند دقیقه دوباره یونهوا گفت:هه... باید بفهمه بین من و تو قرار گرفتن چه تاوانی داره.

*خب الان وقتشه.

با شنیدن صدای دکتر لی سریع برای یونهوا تایپ کردم: من باید برم یونهوا... ببینم این بچه موندگار یا نه( پوزخند میزنه)

دکتر لی وسایلش رو کنار تخت چید و از یکی  از خدمتکارا خواست تا یک ظرف آب گرم و چند دستمال تمیز براش بیاره.

من و پدر دوباره بدن جیمین رو بین دستای قدرتمندمون گرفتیم و منتظر شدیم تا دکتر لی کارش رو شروع کنه.

دکتر لی بعد از اینکه دستکش هاش رو دست کرد،کمی انگشت اشاره اش رو آروم و با احتیاط داخل سوراخ جیمین فرو کرد که جیمین از درد و سوزش ناله ی بلندی کرد و سعی کرد تا خودش رو از انگشت دکتر دور کنه... اما من و پدرم اونو محکم سر جاش نگهش داشته بودیم.

* خون ریزیش کمتر شده ولی نمیتونه به زودی با کسی رابطه برقرار کنه و باید نزدیک به 2 هفته هیچ رابطه ای نداشته باشه....فقط بعدا باید سعی کنید تا ارضا بشه... اگر ارضا شد که خوبه، مشکلش حل شده... اما اگر ارضا نشد باید حتما ببریدش بیمارستان.

دکتر کرمی رو روی سوراخ جیمین زد که دوباره ناله ی جیمین بلند شد.

دکتر سوزنش رو برداشت و گفت: این براش درد داره.. پس محکم بگیریدش.

دکتر خم شد و با دقت سوزن رو توی محل پارگی کنار سوراخ جیمین فرو کرد که جیمین از سوزش جیغی زد که من تو جام پریدم...
جیغ بلندی که فکر کنم پرده ی گوشم رو پاره کرد...

به صورت عرق کرده ی جیمین نگاه کردم...
صورتش از اشک و عرق خیس شده بود و موهای نقره ایش که دیشب حالت زیبایی داشتند، الان روی پیشونیش ریخته شده بودند.
لب هایی دیشب به رنگ توت فرنگی بودن... الان سفید و رنگ پریده بودند.

دکتر خیلی سریع کارش رو تموم کرد و دستکش هاش رو در آورد و گفت: خب فعلا دیگه مشکلی نداره... الانم بهتره بدون شلوار یا حتی باکسره توی همین حالت بمونه.... براش مایعات و غذا بیارید تا یکم حالش بهتر بشه.

پدرم نگاهی به جیمین انداخت و با دیدن چشمای بستش گفت: آقای دکتر.. چرا چشماش بسته ست؟؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه!؟

دکتر که انگار شوکه شده سریع اومد بالای سر جیمین و شروع کرد به معاینه کردن جیمین.

& چیشده دکتر لی؟؟

* چیزی نیس.. نگران نباشید.. فقط چون خیلی درد رو تحمل کرده و البته ضعف هم داشته، بیهوش شده... که تقریبا نیم ساعت دیگه به هوش میاد و شما باید مو به مو کارهایی که من گفتم رو انجام بدید.

دکتر وسایلش رو توی کیفش گذاشت و ایستاد و روبه پدرم کرد و گفت: خب رئیس دیگه با بنده کاری ندارید؟؟

& نه دکتر....کارت خوب بود.

* ممنونم رئیس.

روای💕

بعد از خارج شدن دکتر از اتاق... پدر تهیونگ به سمت پسرش که با گوشیش ور میرفت، برگشت و گفت:همینجا بمون.

تهیونگ با حرص گوشیش رو خاموش کرد و داخل جیبش گذاشت و گفت:چراااا؟؟! من کار دارم.

پادشاه آلفا ها خم شد و پتوی روی تخت رو روی بدن لخت پسرک امگا کشید و گفت: همینه که هست... تو الان باید پیش امگات باشی...از جات تکون نمیخوری، فهمیدی؟؟

- آه پدر من برای چی باید پیش این هرزه بمونم و الکی وقتم رو اینجا بگذرونم در حالی که میتونم برم پیش عشقم!؟!

پادشاه آلفا ها از عصبانیت چشماش رو روی هم فشار داد و انگشت اشاره اش رو به سمت تهیونگ گرفت و گفت: تهیونگ... مثله اینکه حرف منو نمیفهمی نه؟!؟
اگه یکبار.. فقط یکبار دیگه اون دختره رو عشقم صدا بزنی، من میدونم و تو... حالیته؟؟؟؟

تهیونگ که از لحن ترسناک پدرش ترسیده بود، سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و گفت:باشه.. اما من امشب باید برم مهمونی دوستم.

& کدوم دوستت؟!

- تو نمیشناسیش... فقط گفته باشم من تا ساعت 7 بیشتر نمیتونم پیش این بچه بمونم.

& باشه... من الان دارم میرم خیلی کار دارم... وقتی به هوش اومد بهم خبر بده.. بعدش میتونی هرجا خواستی بری.

- باشه.

پادشاه آلفا ها نگاهی به ساعت طلایی مچش انداخت و بعد از صاف کردن لباس توی تنش از اتاق خارج شد...
به هر حال اون پادشاه آلفا ها بود و نمیخواست شلخته و نامرتب به نظر بیاد.

تهیونگ بعد از رفتن پدرش لعنتی به گند اخلاقی پدرش فرستاد و با عصبانیت روی صندلی زیبایی که کنار تخت جیمین بود، نشست و پاش رو با عصبانیت روی پای دیگش گذاشت و به پسر معصومی که روی تخت خوابیده بود، نگاه کرد.

به چهره ی معصومش...
لب های گوشتی...
لپ های قرمز..
مژه های بلند..
و موهای نقره ای...
این پسر درست مثل چهرش، معصوم بود.

اولین باری که تهیونگ اونو دیده بود و یه جورایی بهش تجاوز کرده بود... میتونست معصوم و پاک بودنشو توی چشماش ببینه... معصومیتی که به شدت دوست داشت و خیلی هم نایاب بود.

تهیونگ الان واقعا عذاب وجدان کل وجودش رو گرفته بود.
تهیونگ وقتی هم سن جیمین بود... خیلی پسر بامزه و کیوتی بود و همه عاشقش بودن... اما خب اون بزرگ و بزرگ تر شد و پدرش بهش یاد داد که نباید معصوم و بچه باشه... اون از همون موقع برای جانشینی پدرش، در حال تعلیم بود.... و الان...
حتی از پدرش هم بهتر و البته خشن تر شده بود...
دیگه خبری از اون پسر کیوت و بامزه نیست... اون الان مرد شده.. یک مرد که آلفای پسر کیوتی که روی تخت خوابیده.

تهیونگ توی ذهنش به خودش بد و بیراه میگفت اینکه چطور اون طور وحشیانه به این امگا کوچولو تجاوز کرد... در حالیکه اون هنوز اولین تجربه اش رو در سکس داشت ....ولی تهیونگ....اصلا نمیدونست که بار چندمشه که با افراد مختلف سکس داشته!

اما تهیونگ با یک حرف به خودش اجازه ی همچین کارایی رو میداد... اینکه.....اونم حق داره.

او تا قبل از اومدن این پسر به یونهوا به شدت علاقمند بود و حتی میخواست به زودی باهاش ازدواج کنه اما هر دفعه پدرش مانع میشد و اون واقعا نمیدونست چرا!

اما الان فهمیده بود...

پدرش برای این مخالفت میکرد که جیمین به سن قانونی برسه تا بتونی با تهیونگ ازدواج کنه..تا به قول خودش موجب اتحاد هر چه بیشتر امگا ها و آلفا ها بشه...

و تهیونگ واقعا از پدرش به خاطر همچین کاری و نادیده گرفتن عشق تهیونگ عصبانی شده بود و شاید شب اول... بیشتر حرص و عصبانیت از پدرش رو سر این پسرک خالی کرده بود.

هرکس دیگه ای هم جای اون بود، قطعا از کسی که مانع از رسیدن به عشقش بود... متنفر میشه... پس چرا اون نباید میشد؟؟!
پس چرا اون نباید اون شخص رو اذیت میکرد؟!
چرا نباید بهش تجاوز میکرد؟!
هوم... چرا؟؟

با صدای تق تق در اتاق از افکارش بیرون اومد و به سمت در رفت و درو باز کرد.

یونهوا پشت در با صورت اشکی وایستاده بود.

تهیونگ با تعجب به چشمای خیس یونهوا نگاه کرد و گفت:چیشده عشقم؟!؟ چرا گریه میکنی؟؟

دخترک با لباس صورتی رنگی که به شدت بهش میومد و کمر باریکش رو توی چشمای تهیونگ فرو میکرد و لب هایی که با رژ لب صورتی رنگی برق میزدن دستی روی صورتش کشید و  با لحن لوسی گفت: ت.. تهیونگ.

تهیونگ دست یونهوا رو گرفت و اونو کشید داخل اتاق و در اتاق رو بست.

دستاش رو دور کمر باریک یونهوا پیچید و  بدنش رو بین در اتاق و بدن خودش حبس کرد و گفت:جون تهیونگ؟! بگو ببینم چیشده که عشق من داره گریه میکنه!؟

•• بابات...

- بابام؟؟

اشکاش رو پاک کرد و دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و گفت: بابات میگه دیگه پیشت نیام... میگه باید عشقمون رو همینجا تموم کنیم.... ولی تهیونگ.. من عاشق توام... نمی تونم تورو فراموش کنم.

تهیونگ سرش رو توی موهای بلندش فرو برد و گفت: مهم نیس... من و تو میتونیم برای همیشه از این شهر و آدم های مسخرش دور بشیم... و دیگه کسی نیست که مانع رسیدن ما به هم دیگه بشه.

••اما...

تهیونگ دستش روی لب های صورتی یونهوا گذاشت و گفت:هیشش...دیگه  به خاطر این موضوع گریه نکن باشه؟!

دخترک نفس عمیقی کشید و گفت: ب.. باشه.

تهیونگ دستش رو زیر چونه ی یونهوا گذاشت و گفت:ببینمت..

یونهوا سرش رو بالا آورد و با لبخند به تهیونگ نگاه کرد...

- آهان حالا شدی همون دختری که من عاشقشم.

یونهوا خنده ای کرد و پیشونیش رو به پیشونی تهیونگ چسبوند و گفت: عاشقتم ته.

تهیونگ بوسه ای روی لب یونهوا گذاشت و گفتم: منم عاشقتم.

یونهوا سرش رو عقب برد و نگاهی به جیمین بیهوش انداخت و گفت: چرا این نمیمیره؟!( عوی... درست صحبت کن با جیمینمممم..)

تهیونگ دست یونهوا رو گرفت و گفت:ولش کن یونهوا.... اون هنوز بچست...چرا الکی اینقدر میخوای بمیره؟! برای من که بود نبودش فرقی نداره.

یونهوا با عصبانیت دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و گفت: خب آخه ته...همش تقصیر این پسره ی هرزه ی آشغاله که پدرت نمیذاره باهم ازدواج کنیم.

- آروم باش یونهوا..چرا به خاطر یک هرزه خودتو ناراحت میکنی؟! اون اصلا ارزش اینارو نداره که.

•• نه میخوام برم بزنم نابودش کنم که بین من و تو قرار گرفته و نمیذاره من و تو بهم برسیم.

یونهوا با عصبانیت تهیونگ رو کنار زد و به سمت تخت جیمین رفت و مشت محکمی به بینی جیمین کوبید و فریاد زد: چرا نمیمیری هرزه....تو یه عوضی هستی که بین من و عشقم قرار گرفتی...نابودت میکنمممم.
( فحشی چیزی... )

تهیونگ کلافه از داد و بیداد های یونهوا دستی توی موهاش کشید و رفت سمت یونهوا و کشیدش کنار و گفت: هی یونهوا آروم باش.. ولش کن این بیچاره رو.

•• نه تهیونگ... میخوام با دستام بکشمش و بعد خاکش کنم. ( هعی... هر چی میگم بهش فحش ندم.. نمیشه)

تهیونگ بدن یونهوا رو تو بغل خودش زندانی کرد و کنار گوشش لب زد: هیششش... آروم.. آروم باش عشقم ... بسپرش به من... الانم برو تو اتاقت که منم زودی میام پیشت و یک شب عالی رو باهم میگذرونیم... باشه؟!

یونهوا لبخندی زد و بوسه ای به لب های تهیونگ زد و گفت: باشه عشقم... تو اتاقم منتظرتم.

بعد از بیرون رفتن یونهوا از اتاق، تهیونگ به سمت جیمین برگشت و چون پشتش به سمت تهیونگ بود، اون نمیتونست چهرش رو ببینه.

با قدم های آروم به سمت جیمین رفت، و روبه روی صورتش قرار گرفت و متوجه خونی که از دماغش سرازیر شده بود، شد.

و چشمای پسرک امگا نیمه باز بود..

تهیونگ دستش رو روی بازوی لخت جیمین گذاشت و به حالت قبل اونو برگردوند و گفت: به به پس بالاخره به هوش اومدی جوجه.

جیمین چشماش رو چند بار باز و بسته کرد و به اطرافش نگاه کرد و گفت: من... اههه.. من اینجا.. چی کار میکنم؟؟ چه اتفاقی افتاده!؟

تهیونگ پوزخندی زد و خم شد روی صورت پسرک و زل زد تو چشمای شفاف پسرک و با لحن ترسناکی و گفت: یعنی یادت نیس!؟

جیمین سری به دو طرف تکون داد و گفت: ن..نه.

تهیونگ با پوزخند روی لبش دستش رو از زیر پتویی که روی بدن جیمین کشیده شده بود، رد کرد و به سوراخ زخمیش رسوند و با انگشتش کمی به سوراخش فشار آورد و دو بند از انگشت وسطیش رو توی سوراخ تازه بخیه خوردش فرو کرد که چهره ی جیمین از درد جمع شد.

- اینجات اوف شده بود و دکتر اومد و برات بخیه زد.

انگشتش رو کامل داخل سوراخش فرو کرد که  جیمین ناله ی بلندی کرد و قطره اشکی از چشمای شفافش بیرون اومد.
+ هق... ن.. نکن... م.. میسوزه... دلم... درد... م.. میکنه.

جیمین از درد ملافه ی روی تخت رو توی مشتاش فشار میداد و سعی میکرد تا خودشو از انگشت تهیونگ دور کنه.

تهیونگ پوزخندی زد و انگشتش رو بیرون آورد و جیمین نفس راحتی کشید.

تهیونگ وقتی انگشت خونیش رو دید... فهمید چه غلطی کرده... دکتر گفته بود تا دوهفته نباید هیچ رابطه ای داشته باشه و اون الان انگشتش کرده بود...
اما برای تهیونگ مهم نبود...ولش کن بابا...

خون بینی جیمین بیشتر و بیشتر شده بود و تا ترقوه های سفید و برجسته اش رسیده بود.

تهیونگ جعبه ی کمک های اولیه رو که توی کشو میز کنار تخت بود رو برداشت و کنار جیمین رو تخت نشست و مشغول پاک کردن خون دماغش شد.
هیچکدوم حرفی نمیزدند...
فقط ناله های آرومی که نشون از درد جیمین بود سکوت بینشون رو میشکست..

بعد از پاک کردن خون دماغ جیمین چسبی رو روی دماغ کبود پسرک چسبوند و از جاش بلند شد و به پدرش زنگ زد.

- پدر؟!

& چیه تهیونگ!؟ مشکلی پیش اومده!؟؟

- نه پدر فقط خواستم بگم جیمین به هوش اومده.

& عالیه.... من تا 10 دقیقه دیگه میام اونجا.

- باشه.

تهیونگ تماس رو قطع کرد و همین که خواست از اتاق بیرون بره با صدای گرفته ی جیمین ایستاد.

+ ت.. ته.

تهیونگ برگشت سمتش و انگشت اشارش رو به سمتش گرفت و گفت: ته نه.... تهیونگ.

جیمین لبخند تلخی زد و گفت: ولی.. ولی اون دختر به تو میگه.. ته...پس چرا من که امگات هستم این حرفو نزنم

تهیونگ با عصبانیت رفت سمتش تا اونو با انواع و اقسام فحش ها و بد بیراه هایی که تو ذهنش میومد، به رگبار ببنده اما با دیدن صورت خیس از اشک پسرک امگا همه ی حرفاش رو یادش رفت.

جیمین دستی روی صورت خیس از اشکش کشید و با صدای پر از بغضی لب زد: میخوام باهات.. حرف بزنم.

تهیونگ کنجکاو به جیمین نگاه کرد.... اولین بار بود که میخواستن باهم حرف بزنن و برای تهیونگ مجهول بود که جیمین چه چیزی میخواد بهش بگه.

جیمین به چشمای تهیونگ نگاه کرد و بدون هیچ مقدمه و حرفی، فقط یک کلمه به زبون آورد:چرا؟؟

تهیونگ با گیجی پرسید:چی چرا؟؟

+ چرا اینقدر باهام بد رفتار میکنی و.... اهه.. و ازم بدت میاد؟!

جیمین هنوز درد داشت... و تهیونگ با خودش فکر میکرد که شاید به خاطر انگشت اون دردش بیشتر شده... ولی خبر نداشت قلب پسرک درد بیشتره رو متحمل شده :(

- واقعا نمیدونی؟؟

+ ن.. نه.. نمیدونم.

تهیونگ کنارش روی صندلی نشست و گفت: چون من عاشق یکی دیگه ام... و با اومدن تو... من و او نتونستیم بهم برسیم.

+ اون کسی که دوسش داری... اون دختره.

تهیونگ با تعجب به جیمین نگاه کرد... اون هنوز شاید کمتر از یک روز میشد که به عمارت اومده بود و فکر نمیکرد یونهوا رو دیده باشه.

- تو کی اونو دیدی؟؟

+ همین...الان.

- همین الان!؟ منظورت چیه؟؟

+ اون موقع که یونهوا اومد تو اتاق... من به هوش بودم... فقط خودمو به خواب زده بودم... اسمش رو که درست گفتم مگه نه؟؟

- اره.

جیمین بینیش رو بالا کشید و دستش رو زیر چشماش کشید و با لحن غم ناکی گفت: من به هوش بودم و همه ی اتفاقات رو دیدم... اینکه چطوری اشکاش رو پاک میکردی و بغلش میکردی و...... و...اونم توی بغل آلفای من آروم میشد.
مسخرس نه!؟.... اینکه یک نفر دیگه توی بغل آلفات گریه کنه و آلفای تو هم اونو بغل کنه و آرومش کنه.... درحالی که حتی آلفات تورو تاحالا بغل نکرده تا آروم بشی....
اشکات رو پاک نکرده...
و حتی اولین تجربه اش با سکس رو با خشن ترین حالت ممکن انجام داده باشه.. که... که حتی کارم به دکتر کشیده...
تازه مدام اون دختر رو با کلمه ی عشقم صدا میزنه ولی به امگا میگه هرزه... دردناکه مگه نه؟!

با هر کلمه ای که میگفت اشک هاش پشت سر هم و تند تند صورتش رو خیس میکردند.

با هر کلمه ی پسرک، تهیونگ از خودش بیشتر و بیشتر بدش میومد....
با هر کلمه ناراحتیش مثل آتشفشان تمام وجودش رو میسوزوند...

هق هق های پسرک بیشتر و بیشتر شده بود و مثل یک بچه ی ملوس گریه میکرد.
گریه هایی که دل هر آدمی رو آب میکرد..
و کل اتاق فقط صدای هق هق های پسرک مظلومی بود که تحت ظلم تهیونگ قرار گرفته بود...

تهیونگ که نمیخواست اون موجود کوچولو روی تخت دیگه گریه کنه ناخود آگاه خم شد سمتش و بدن ظریف و کوچیکش رو توی بغلش گرفت.

جیمین اولش شوکه شد ولی بعد....

با شدت بیشتر هق زد و با دستای کوچیکش پیراهن مشکی تهیونگ رو توی مشتاش گرفت و گریه کرد.

+ من... من... نمیخواستم... هق... مانع... هق... رسیدن تو... به.... هق  .... عشقت بشم...منو...ببخش.

- هیششش.... آروم باش جوجه کوچولو... آروم... اونی که باید معذرت خواهی کنه... منم.

جیمین دستای لختش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و خودشو بیشتر به چسبوند.
و اونجا بود که تهیونگ مست عطر تنش شد...
بوی نارگیل...
تهیونگ عاشق بوی نارگیل بود.....

.
.
.
.
_._._._ ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.

یو ها ها...
سلام نفسا...
یعنی کِیف میکنم خوشگلایی که داستان رو میخونن سریع ووت میدن🥰🙃
عاشقتونمممم💜🙃
میخواستم زودتر آپ کنم ولی واتپد باهام لج کرده بود و نمیشد...ولی بالاخره آپش کردمممم.

جیمینی این فیک خیلی مظلومه.. اوخی🥺💕

ووت فراموش نشه💜⭐

Continue Reading

You'll Also Like

1.9K 203 8
"جیمین اون دقیقا دیشب منو بوسید.." "تهیونگ دو دقیقه دهنتو ببند و کمتر عر بزن..داره هی اینورو نگاه میکنه" "کی؟" "کراش عنترت و همینطور جفتت،جئون جونگکو...
255K 41.4K 63
سون سام /آمپرگ/امگاورس/ومپایر/ساحره/انگست/هپی اند خلاصه: 6امپراطوری قدرتمند جهان،6برادر متحد که طبق حرف پیش گوی بزرگ دنبال تنها امگای باروروجفتشون هس...
27.8K 6.4K 40
"دلم می‌خواد از صدای ناله‌هات یه آلبوم موسیقی بسازم! " ˚˙༓ در پاریس -سرچشمه عشق‌های افسانه‌ای- داستان‌های عاشقانه زیادی میتونی بشنوی... اما نه عشق ب...
15.7K 2.9K 31
نام: لیلی و مجنون 💫 این بار مجنون به لیلی‌اش می رسد ...... کاپل: ویکوک ژانر: تاریخی، خشن، اسمات ، امپرگ