_دلم برات تنگ شده بود.
سهون صادقانه گفت و بکهیون فقط بهش نگاه کرد.
_نمیخوای دعوتم کنی به اتاقت؟
سهون با لبخند پرسید و بکهیون انگار که تازه به خودش اومده باشه ملافه ی نازک روی پاهاش رو کنار زد تا از روی تخت پایین بیاد.
_البته.
با لبخندی خجالتی جواب داد و سهون به سمت پسر دوست داشتنیش قدم برداشت.
_خیلی زود اومدم انگار. مامانت جلوی در داشت بدجور نگاهم میکرد.
_خب آره. ساعت تازه هشت شده.
بکهیون بی تعارف تایید کرد و سهون لبش رو به دندون گرفت.
_معذرت میخوام ولی نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم.
_بشین. میرم صورتمو بشورم.
بکهیون همونطور که سمت در اتاقش میرفت گفت و سهون رو توی اتاقش تنها گذاشت. حقیقا از دیدن سهون اون وقت صبح، درست توی اتاق خودش تعجب کرده بود و دروغ چرا؟! ته دلش خوشحال هم بود.
با اتفاقاتی که چند وقت اخیر براش رخ داده بود، از سهون زیادی فاصله گرفته بود و گاهی با اینکه بیش از حد دلش برای اون دراز احمق تنگ میشد، اما جلوی خودش رو گرفته بود.
خودش هم نمیدونست تا کی قراره برای گول زدن همکلاسی هاش و بستن دهنشون وانمود کنه که هیچ رابطه ای غیر از دوستی ساده با سهون نداره و ازین میترسید که این فاصله گرفتن ها باعث بشه واقعا رابطه ش با سهون خراب بشه. اما حالا که اونو توی نزدیکترین مکان به خودش میدید، کور سوی امید به دلش تابیده بود.
_صبحانه خوردی؟!
با برگشتنش به اتاق از سهون که داشت دیوارها رو نگاه میکرد پرسید و سهون با لبخند سر تکون داد.
_یه چیزایی خوردم.
بکهیون هم سر تکون داد و لبه ی تختش نشست.
_اتاقت هم مثل خودت کوچیک و شلوغه.سهون با لبخندی که انگار قرار نبود از روی لبش پاکش کنه گفت و بکهیون چشمهاشو چرخوند.
_ولی دوست داشتنیه.
_آره مثل صاحبش.
سهون خیره به چشمهای بکهیون گفت و بکهیون لرزش قلبش رو حس کرد.
_تو دلت برام تنگ نشده بود؟
با سوال ناگهانی سهون، بکهیون اخم کمرنگی کرد و شونه هاشو بالا انداخت.
_هر روز توی مدرسه میبینمت.
جواب بکهیون، بالاخره لبخند رو از لبهای سهون محو کرد.
_اما تو هفته ی گذشته همه ش با کتابات مشغول بودی و کمتر از قبل با همدیگه وقت گذروندیم. من فکر کردم که...
YOU ARE READING
﹏•♡↬ great wrecking ball, great miracles_ S1 ↫♡•﹏
Fanfiction←فیکشن: توپ مخرب گنده، معجزه های بزرگ-فصل اول ←وضعیت: کامل شده ←کاپل: کایسو • سهبک ←ژانر: کمدی • مدرسه ای • رمنس ←محدودیت سنی: +18 ‡خلاصه‡ "شاید اگه جونگین دو روز بعد از تولدش از خواب بیدار میشد و میدید که آدم فضایی ها به زمین حمله کردن و بیون بکهیو...