تمام مدت جلسه لوهان ساکت بود و هیچ کلمه ای حرف نزد . در واقع هرچی بیشتری بقیه حرف میزدند و کمتر به نتیجه می رسیدند لوهان بیشتر حس عذاب وجدان میکرد . اون تمام چیزی که گروه دنبالش بودند رو میدونست ولی نمیخواست حرف بزنه . هربار دهن باز میکرد چیزی بگه چهره سهون جلوی چشمش می اومد و باعث میشد پشیمون شه .
حس خستگی می کرد ولی خودش بهتر از هر کسی میدونست حس خستگیش به هیچ وجه جسمی نیست.
لوهان خسته بود. از کشمکش درونی که داشت. خیلی چیزها توی سرش باهم سر جنگ داشتند. میخواست دهنش رو باز کنه و هرچی درباره اوه سونگ جون پدر سهون می دونست رو به گروه بگه و باعث شه اون مرد گرفتار شه از یه طرف نمی خواست حرفی بزنه.
اوه سونگ جون مرد وحشتناکی بود. کسی که نصف شب یه پسر بچه بی تجربه رو از یه کشور بیرون می کنه و به جایی می فرسته که حتی زبانشون رو هم بلد نیست آدم وحشتناکی محسوب میشه. لوهان هنوز گاهی فریاد هایی که اون مرد اون شب سرش کشیده بود به یاد می آورد. هنوز می تونست درد سیلی که بخاطر علاقه اش به سهون خورده بود رو به یاد بیاره. هنوز حس درد ، تنهایی و ناامیدی که وقتی پول ناچیزش توی کره تمام شد داشت رو به یاد بیاره. هنوز میتونست اولین باری که بخاطر گشنگی دست به دزدی زد رو به یاد بیاره. خیلی چیزهای وحشتناکی بود که همش باعثش اون مرد بود و لوهان میخواست کاری کنه اون مرد دردهای که کشیده رو بکشه ولی یه چیزی اذیتش میکرد این بود که می ترسید. نه از اوه سونگ جون از اوه سهون می ترسید.
می ترسید دهن باز کنه و حرفی بزنه و اون وقت سهون درگیر پرونده بشه.
اون نه سال بود سهون رو ندیده بود و نمی دونست توی این سالها چیکار کرده . درگیر کارهای پدرش شده یا نه ولی لوهان نمیخواست ریسک کنه. سهونی که توی گذشته میشناخت شده بود سهون این روزها ، معروف بود و زندگی خوبی داشت. بعد از آخرین باری که حرف زده بودند لوهان می دونست سهون هم بی نهایت روزها سختی داشته و نمیخواست باعث شه دوباره سختی بکشه. حداقل بین اون دو نفر یکیشون لیاقت یه پایان شاعرانه رو داشت.
چقدر بد موقع سهون اومده بود. چقدر بد موقع پرونده پدر سهون باز شده بود. چقدر بد موقع خاکستر عشق لوهان شعله کشیده بود و چقدر بد موقع فهمیده بود هنوز سهون رو دوست داره.
با رسیدن به ایستگاه نزدیک خونه اش پیاده شد. جلسه که تمام شد مجبور بود به خونه برگرده .کیونگسو گفته بود کسی سراغ بکهیون نره و لوهان حالا جایی برای رفتن نداشت .
یقه لباسش رو بالا کشید و دستش رو توی جیبش فرو کرد و تا دم در وقتی مجبور شد در رو باز کنه دستهاش رو بیرون نیاورد. هوا داشت روز به روز سردتر می شد و لوهان از زمستون متنفر بود.
وارد شد ولی صدای بسته شدنش رو نشنید برگشت و با دیدن دست آشنایی که مانع بسته شدن در شده بود مکث کرد.
با دیدن سهون آه کشید. سهون ماسک مشکی زده بود که بیشتر صورتش رو پوشونده بود. گوش های سرخش نشون می داد مدت زیادی رو بیرون منتظر مونده.
قلب لوهان به درد اومد: اینجا چیکار میکنی؟
_ میخوام باهات حرف بزنم.
سهون با ناراحتی گفت و لوهان برای بار هزارم توی اون روز آه کشید و برخلاف انتظاری که سهون داشت اینبار بدون حرفی از پله ها بالا رفت و بی صدا به سهون اجازه داد دنبالش بیاد.
سهون تعجب کرده بود . انتظار داشت لوهان فریاد بزنه و بگه دست از سرش برداره یا مثلا خیلی وقتها ملایم تر باشه و بی توجه به حضور سهون در رو ببنده ولی راحت راهش داده بود. نتونست لبخند روی لبش رو کنترل کنه و با خوشحالی و کمی مکث پشت سر لوهان حرکت کرد.
لوهان وارد خونه شد. یه حس عجیب داشت. در واقع اونم میخواست با سهون حرف بزنه و بفهمه اون توی کارهای پدرش نقش داره یا نه. چون هرچی بیشتر فکر میکرد بیشتر دلش میخواست از اون مرد انتقام بگیره برای زندگی از دست رفته اش برای عشق از دست رفته اش.
بی صدا یه لیوان قهوه بزرگ برای سهون درست کرد و روی میز گذاشت. خودش میل نداشت چون حس میکرد به زودی حس خفگی بهش دست میده و قهوه کمکی نمی کرد.
سهون دقیقا جایی که دفعه ی قبل نشسته بود نشست و با دیدن قهوه لبخندی زد.
_ممنون.
لوهان هیچی نگفت فقط بی حال رو به روش نشست. حس میکرد دارو خورده و به سختی می تونه بسته شدن پلکهاش رو کنترل کنه و این خستگی به هیچ وجه جسمی نبود.
_ بیا یه بار برای همیشه همه چیز رو تمام کنیم سهون
لوهان زمزمه کرد و به سهون چشم دوخت.
کلمه تمام کردن سهون رو خرد می کرد ولی بهش توجه نکرد.
_ من دوستت دارم لوهان. نه اندازه روزی که رفتی. به اندازه تمام روزها این نه سال دلتنگت بودم و تک تک این دلتنگی ها به احساساتی که داشتم دامن زد. لوهان من دوستت ندارم. من بهت نیاز دارم. نه سال تمام یه مرده بودم و اون روز وقتی توی اون بار غیرقانونی دیدمت زنده شدم.
نه سال تمام هیچ کاری نکردم جز دنبال تو گشتن و الان دارم زندگی میکنم.
_تو داستان منو نمی دونی.
_ بهم بگو.
_من به خواست خودم نرفتم.
_ منظورت چیه؟
_ اون شب وقتی منو بوسیدی پدرت ما رو دید. وقتی خوابیدیم نصف شب منو از خواب بیدار کرد شنیدن حرفهایی که جز تحقیر و بدبختی حس دیگه ای بهم نمی داد و یه سیلی محکم ، کوچکترین چیزهایی که بود که اون شب اتفاق افتاد. یه کوله پشتی ، چند دست لباس ، یکم پول و یه بلیط یه طرفه رو بهم داد و همون شب منو راهی اینجا کرد. صبحی که تو چشم باز کردی و منو ندیدی من توی فرودگاه سئول به گریه افتاده بودم چون نمی دونستم کجا باید برم.
_ لوهان
سهون با ناراحتی صداش کرد ولی لوهان ادامه داد اگه متوقف میشد دیگه نمی تونست چیزی بگه .
_اما میدونی حتی اون موقع هم خوب بود . بدبختی وقتی شروع شد که پولی که باهام بود تمام شد. اون موقع بود فهمیدم سئول چه شب های سردی داره. اون موقع بود فهمیدم گرسنگی کشیدن آدم رو مجبور به دزدی میکنه ... اینا رو نمی گم که دلت برام بسوزه سهون شی. اینا رو میگم که بدونی نه سال پیش از خوشی و آسایش از زندگی راحت و عشقم بهت دست نکشیدم. مجبور شدم ولی اون اجبار زندگی جدید منو ساخت سهون . آدم های جدیدی وارد زندگیم کرد و منو تغییر داد . من اون لوهانی نیستم که تو عاشقش شدی .
_بس کن لوهان بس کن .
سهون هم درست مثل لوهان صداش رو بالا برد و باعث شد هردو همزمان ساکت شن و چیزی جز صدای نفس نفس زدن و سکوت سنگین توی خونه کوچیک لوهان شنیده نشه .
سهون از حرفهای لوهان حس درد میکرد . چیزهایی که شنیده بود برای یه عاشق خیلی زیادی بود . نمی تونست به اونها فکر کنه و درکشون کنه چون الان چیزی مهم تر از گذشته ی لوهان داشت . حسی بهش میگفت همونطور که لوهان گفته این اخرین باره . همه چیز قراره تمام شه .
_من نمیدونستم .
سهون سکوت رو شکست و نگاه خسته ی لوهان بالا اومد . سهون کمی خودش رو جلو کشید تا به لوهان نزدیک تر بشه : من نمیدونستم بابا چیکار کرده .... وقتی بیدار شدم ندیدمت . از همه پرسیدم ولی حتی بابا هم اظهار بی خبری کرد . اگه بابا در حق تو بدی کرده در حق منم کرده . نه سال تمام جلوی چشمهاش پر پر زدم و همه جا رو دنبال تو گشتم . خورد و خوراک و خواب و کارم شده بود تو لوهان . بابا می دید درد میکشیدم . میدید بخاطر دوری از تو دیوونه شدم . می دید بخاطر تو چطوری خودم رو توی اون کالج نگه داشتم . دید بخاطرت چطور به الکل اعتیاد پیدا کردم ولی حتی یه بار نگفت اون کسی بوده که تو رو ازم دور کرده. همه این نه سال طوری رفتار میکرد که انگار داره بخاطر من دنبال تو میگرده و تمام مدت بهم می خندید . طوری که تو میگی اون نه تنها به تو ظلم کرد به منم ، پسرش ظلم کرده لوهان . میتونی تصور کنی چه شبهایی مست توی خونه گریه میکردم و تو رو صدا میکردم . میدونی هر بار اون ساز دهنی رو میزدم چطور گریه میکردم ؟ میدونی تمام این مدت بابا منو میدید و کاری نمیکرد . میدونی اونقدر رقت انگیز شدم که دستیار بابا دلش برام سوخت و بهم گفت دنبال تو توی سئول بگردم ؟
لوهان حس سرما میکرد . حس میکرد بغض کرده . حس می کرد چشمهاش دارن خیس میشن . شنیدن دردهای که سهون کشیده اصلا آسون نبود . لوهان دروغگو بود . به خودش دروغ میگفت . اون لحظه میخواست بیخیال همه محدودیت ها بشه و توی بغل سهون شیرجه بزنه و تا می تونه توی اون بغل خودش رو حبس کنه . به سختی خودش رو کنترل میکرد تا بی تفاوت باشه . ((سخته تظاهر به بی تفاوتی کنی وقتی احساسات داره خفه ات می کنه.))
صدای سهون رفته رفته رنگ غم میگرفت : لوهان میدونم حرفهایی که زدی حتی درصدی از دردت توی اون سالها رو بیان نکرده . حتی چیزهایی که من گفتم نمیتونه جوری که اون سالها درد کشیدم رو بیان کنه . من و تو هر دو درد کشیدیم ... اما لوهان از اینجا زندگیمون دست ماست . از اینجا انتخابش با ماست میتونیم دیگه درد نکشیم .
_داری رویایی حرف میزنی سهون ... فکر میکنی شدنیه ؟
سهون با امیدواری دست لوهان رو بین دستهاش گرفت . سردی دستهاش دلش رو می آزرد ولی نمیتونست جلوی هیجان قلبش ، رو بخاطر آینده ای که داشت کنار لوهان تصور میکرد ، رو بگیره : من تو رو دوست دارم . تو منو دوست داری این همه چیزیه که لازم داریم .
لوهان میخواست همون لحظه قبول کنه . میخواست هر رشته ای که اونو به این لحظه وصل کرده بود رو جدا کنه و با سهون بره . میخواست قبول کنه و التماس کنه اون رو جایی ببره که فقط خودشون دوتا باشن ولی همونطور که خودش گفت این خیلی رویایی بود . خیلی خیلی رویایی . جایگاه الان هردوشون و پدر سهون هنوز بینشون بود .
_من نمیتونم سهون.
سهون از لحن قاطع لوهان برای یه لحظه یخ بست و بعد اخمی توی ابروهاش گره خورد و با ناراحتی نالید : چرا لوهان ؟
_ فکر میکنی عشق کافیه ؟ فکر میکنی من و تو احساسمون توی این دنیا دوام می یاریم ؟
_نه لوهان فکر نمیکنم مطمئنم . اگه تو رو داشته باشم از پس همه چیز برمیام .
لوهان لبخند تلخی زد و با اشک های توی چشمش مبارزه کرد . چقدر شنیدن این حرفها از سهون شیرین و دردناک بود .
چقدر می خواست مثل سهون قوی باشه و این حرفها رو اونم به زبون بیاره .
سهون تردید رو توی چشمهای لوهان دید و دستهاش رو بین دستهای خودش نگه داشت و با ارامش زمزمه کرد : اینقدر بهش فکر نکن لوهان . نه سال سختی برای دوتامون بسه . من میخوامت . بیشتر از گذشته ... من نمیتونم بدون تو ادامه بدم . اینکه بعد نه سال جلوت نشستم و دارم از احساسی که رنگ نباخته حرف میزنم یعنی عشقم اونقدر قوی هست که ساده بی خیالش نشم . دردهای که کشیدم قویم کرده . نه سال توی نبودنت زجر کشیدم و دوام اوردم . فکر کنم بتونم از پس مشکلاتی که بعد از این سر راهمون قرار میگیرن بر بیام اگه فقط تو کنار بمونی.
لوهان داشت نرم میشد . میتونست حس کنه قلبش داشت به تپش می افتاد . میتونست امیدی که توی دلش ریشه میکرد رو حس کنه و این خطرناک بود . نباید امیدوار میشد. چیزی که توی نه سال فهمیده بود این بود هیچ چیزی توی این دنیا اروم و دوست داشتنی نیست . وقتی امید داشتی باشی سخت تر شکست میخوری . حرفهای سهون خیلی خیلی رویایی بود . قرار نبود همه چیز اونجوری که سهون تصور میکرد پیش بره . مشکلات زیادی جلوی پاشون بود مشکلاتی که سهون حتی نمی شناخت ... شاید خیلی هم می شناخت .
دستش رو با شدت بیرون کشید و بلند شد و سریع به سمت در رفت و بازش کرد : لطفا از اینجا برو سهون .
سهون از تغییر ناگهانی لوهان شوکه شد : هی چی شد ؟ حرفی زدم ناراحت شی ؟
_اره سهون شی تمام حرفهات ناراحتم کرد از اینجا برو خوب و لطفا دیگه بر نگرد .
سهون اخم کرد و جلو رفت . در رو بست و نزدیک لوهان ایستاد : یهو چی شد .
صورت لوهان رو بین دستهاش گرفت و مجبورش کرد بهش خیره شه: یهو چی شد لوهان ؟ من توی چشمهات دیدم تو هم به چیزی که من میگم فکر کردی. من اشتیاق رو توی چشمهات دیدم . میدونی که خیلی راحت میتونم چشمهات رو بخونم .
قطره اشک لوهان پایین اومد . صورتش بین دستهای سهون اسیر بود و مجبور بود به چشمهای سهون خیره بشه و قلبش داشت دیوونه اش میکرد . از بیچارگی خودش قطره اشکی ریخت : برو سهون .
_تا دلیلت رو ندونم نمی رم .
_دلیل من واضحه . نه سال پیش همه چیز ساده تر بود و ما کنار هم دوام نیاوردیم . حالا همه چیز سخت تر و پیچیده تر شده و من میدونم مایی که داری ترسیم میکنی دوام نمی یاره .
_چرا فقط به من اعتماد نمیکنی لوهان ؟ من میتونم از پس همه چیز بر بیام .
_از پس گذشته ای که داغش روی قلبمون مونده چی ؟ از پس اون بر میای ؟ میتونی کاری کنی دیگه اذیتم نکنه ؟ از پس اینده چی ؟ هزار تا مشکلی که میدونم قراره برامون پیش بیاد چی از پس اونها چی بر میای؟ زندگی اون داستانهایی نیست که باهم میخوندیم ... هیچ پایان خوشی برای عشق نیست .
YOU ARE READING
" Devil " [ S2 Uncomplete]
Fantasy" Devil S1 - Complete " " Devil S2 - on going " •¬کاپل: کایسو | کریسهو | هونهان | چانبک •¬ژانر: فانتزی | تخیلی | سوپرنچرال •¬خلاصه: کای پسری با یه تفاوت خاص روحش رو به شیطان می فروشه تا به خواسته اش برسه ولی خیلی زود پشیمون میشه. کای با اون چشم های...
┨S2 Chapter 2 ├
Start from the beginning
![" Devil " [ S2 Uncomplete]](https://img.wattpad.com/cover/218192382-64-k217200.jpg)