┨S2 Chapter 11 ├

268 75 35
                                        

قسمت یازدهم

شدت سردردش آزاردهنده شده بود. ۴۸ ساعت گذشته براش شبیه یه فیلم سینمایی ترسناک بود . فلج شدنش ، یاکاما بودن سوهو، برگشت چانیول دزدیده شدن بکهیون و بعدی قرار بود چی باشه ؟
به پایگاه هجوم آورده بود و سعی کرد اونجا آرامش پیدا کنه و فکرش رو از چیزهای اطرافش آزاد کنه و حداقل برای چند ساعت شده تظاهر کنه یه آدم عادیه که هیچی نمی دونه نه یه کینتارویی که ظاهرا تمام گذشته اش یه چیز مسخره و بی معنی بود .

با تیر کشیدن سرش لعنتی فرستاد و به سمت یخچال رفت امیدوار بود قرصی پیدا کنه تا حالش بهتر شه ولی یخچال کوچیک پایگاه فقط آبجو داخلش بود و یه بسته مرغ سوخاری که خدا می دونست مال کیه ولی هیچ اثری از قرص لعنتی نبود. لعنتی فرستاد و یه بطری آبجو رو برداشت و روی صندلی نشست . تلویزیون قدیمی رو روشن کرد و روی یکی از کانال های بی خودی که آهنگ پخش میکرد رو گذاشت.
ولی حتی هنوز لبش به شیشه نخورده بود که صدای گوشی بلند شد . اولش میخواست بی تفاوت باشه ولی نتونست . با دیدن اسم لوهان ابروش رو بالا انداخت شاید حدود یک قرن بود با لوهان حرف نزده بود.
تماس رو وصل کرد : لطفا بهم نگو سوپرایز بعدی زندگیم تویی .
_چی؟
لوهان متعجب پرسید و کیونگسو اهی کشید : متاسفم با تو نبودم .
_میخوام ببینمت کیونگسو باید درباره یه چیزی باهات حرف بزنم .
_من توی پایگاهم.
_ باشه خودم رو زود می رسونم.

تلفن رو قطع کرد و همزمان با شروع کردن نوشیدن به فکر فرو رفت ‌.

فلش بک ۲۰۰۹

از مدرسه به خونه برگشته بود و برای یک ساعت بدون توجه به خستگی و گشنگیش روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود . امروز دو سال میشد که پدرش رو از دستت داده بود و برای همه عمر تنها شده بود . دو سال بود کینتارو شده بود و زندگیش به سختی می گذشت ولی براش مهم نبود. کیونگسوی ۱۸ ساله هدفی جز از بین بردن تمام اون دویل هایی که یکیشون به خودش جرات کشتن پدرش رو داده بود نداشت .
دلتنگ روزهای گذشته اش با پدرش بود. چقدر درباره وقتی ۱۸ سالش شه و با پدرش برای از بین دویل ها می رن خیال پردازی کرده بود و حالا دو سال بود تنها بود .
وقتی جوشش اشک رو حس کرد لعنتی فرستاد و سریع سمت سینک آشپزخونه رفت و آب سرد رو باز کرد و چند مشت آب به صورتش زد . راه حلی که برای گریه نکردن جوابگو بود .
با صدای شکمش پوفی کرد آب رو نبست و قابلمه رو پر از آب کرد و روی گاز گذاشت و منتظر جوش اومدنش موند .
_اگه بخوای بری دانشگاه باید مطالعه کنی کیونگسو .
حرف امروز معلمش ناخودآگاه توی ذهنش اومد نمی دونست میخواد چیکار کنه. اصلا نمی دونست قصد داشت به دانشگاه بره یا نه . زندگیش بیش از حد یکنواخت بود حتی به تغییر نیاز نداشت نیاز داشت یه بمب توی زندگیش منفجر شه یا حداقل یه جای دیگه زندگیش ظاهر شه اینجایی که بود به شدت بد و دوست نداشتنی بود .
همزمان با صدای جوشیدن آب صدای زنگ در خورده شد نگاه کیونگسو به بسته نودل افتاد نچی گفت و بلند شد. احتمالا همسر همسایه بالایی بود اون گاهی برای کیونگسو چیزی برای خوردن می آورد.
در رو باز کرد و به جای زن همسایه یه مرد قد بلند که لباس کاملا سیاه پوشیده بود و صورتش به وسیله ماسک مشکی مخفی بود جلوی در بود . سه نکته توی نگاه اول به چشم کیونگسو اومد : موهای بلوند گوشهای برآمده و قد بلند.
_بله؟
مرد سر بلند کرد و چشم های زرد رنگش رو نشون کیونگسو داد . دهن کیونگسو باز موند و ذهنش شروع به کار کرد . نتیجه گیری ذهنی کیونگسو همزمان با به حرف اومدن مرد بود : من یوکی جدیدت هستم .

" Devil " [ S2 Uncomplete]Where stories live. Discover now